خاطرات شاهپور غلامرضا پهلوی: مردم جاه و جلال ظاهری را می‌بینند (۶)

- یادداشت های مادرم نشان می‌دهد مملکت در آن دوران چه وضعی داشت و رضاشاه آن را به چه کشور پیشرفته‌ای تبدیل کرد.

سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶ برابر با ۲۷ ژوئن ۲۰۱۷


شاهپور غلامرضا پهلوی سومین پسر رضاشاه و تنها فرزند او از ملکه توران است. خاطرات وی زیر عنوان «با پدرم رضاشاه، با برادرم، محمدرضاشاه» حاصل گفتگوی طولانی او با ایمان انصاری است که توسط نشر فرزاد در سوئد به چاپ رسیده است.

شاهپور غلامرضا چندی پیش در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۹۶ در موناکو درگذشت.

بخش‌هایی از کتاب «با پدرم رضاشاه، با برادرم محمدرضاشاه» را که حاوی یادمانده‌ها و نکته‌های تاریخی است در چند نوبت خواهید خواند.

[بخش یک]   [بخش دو]   [بخش سه]   [بخش چهار]   [بخش پنجم]   [بخش ششم]

بخش ششم و پایانی: مردم جاه و جلال ظاهری را می‌بینند و گاه حسد می‌برند ولی از دلهای مالامال از اندوه بی‌خبرند

روز بعد تا سه روز از صبح تا شش بعد از ظهر، مجلس ختم زنانه داشتیم و همه آنها که در مراسم جشن عروسی من بودند به تسلیت آمدند. مجلس در این سه روز، از خودی و غریبه پر بود.

یدالله خان تعریف کرد، وقتی خبر فوت مادرم را به سردار سپه دادند، بی‌اختیار گریسته بود و گفته بود، حیف از این خانم که واقعاً خانم بود.

عصر روز سوم باز منیرخانم که ما او را پس از عروسی منیرالدوله می‌گفتیم، با مادرش سر ختم مادرم آمدند و چون نزدیک من نشسته بودند، تسلیت گفتند و مهربانانه گفتند، حضرت اشرف به شما تسلیت می‌گویند و چون می‌دانند همه دلخوشی و دلگرمی‌تان به مادرتان بود، حالا که این مصیبت پیش آمده و تنها شده‌اید، به سر خانه خودتان برگردید.

من که در آن موقعیت حال و حواس درستی نداشتم و از طرفی هم بی‌مهری و وبی‌وفائی پدرم را نسبت به مادرم نمی‌دانستم و خیال می‌کردم پس از مادرم، پدرم مثل همیشه به ما نظر خواهد داشت و رفتارش همان خواهد بود که می‌‌شناختیم، جواب دادم:

ـ من اصلاً دیگر شوهر نمی‌خواهم، به علاوه، ایشان هم که حالا زن دیگری گرفته‌اند و به من احتیاجی ندارند.

شاهپور غلامرضا و ملکه توران

بدبختانه خاله خانم که بسیار فهمیده بود و همیشه در این قبیل مسائل خوب می‌توانست راهنمای من باشد، نزدیک من نبود که نگذارد آن طور حرف بزنم و مصلحت را حفظ می‌کرد. آن خانم‌ها هم که حالا دیگر جیره‌خوار خانم تازه بودند و یا دست کم طرفدارشان، چندان هم دنبال حرف را نگرفتند و اصرار نکردند که حتماً به منزل عمویشان برگردم. خداحافظی کردند و رفتند و روز بعد هم به ایشان گفتند فلانی دیگر میل ندارد آشتی کند.

آنها فکر نکردند که من در وضعی بودم که نمی‌توانستم درست بیندیشم و درباره زندگی شخصی خودم تصمیمی بگیرم و مرگ ناگهانی مادرم چنان ضربه‌ای بر مغز و اعصاب من وارد کرده است که همه دنیا را تاریک می‌بینم و حال و حوصله فکر به زندگی و آینده را ندارم. اگر آنها به من مجال می‌دادند و در یک موقعیت مناسب‌تری این حرف را می‌زدند و می‌گفتند، بنشینیم با هم صحبت کنیم و برای رضای خدا و طفل معصومی که این میانه وجود داشت، به پیوستن این ارتباط کمک می‌کردند، حتماً من جواب دیگری می‌دادم و به هر حال بداقبالی من، دوباره کار خود را صورت داد و این بار هم بخت خود را پس زدم.

شب هفت مادرم، شام مفصلی تهیه کردیم و همه فامیل را خبر دادیم و چند روضه‌خوان هم خواستیم و مراسم هفت، بسیار آبرومند برگذار شد و بعد من ماندم و منزل بی‌سرپرست، با بچه‌های کوچک و بی‌مادر که می‌بایست از آنها نگهداری کنم.

هنوز بیست سالم نشده بود که مادر ده بچه شدم که یکی از آنها پسر خودم بود و نه تای دیگر برادران و خواهرانم که بایستی مرهم دلهای شکسته آنان باشم و پذیرایشان!

پدرم، طبق معمول، مخارج ماهانه را به ناظر خرج می‌داد و دیگر، پاپی چیزی نبود و از هیچ چیزی خبر نداشت. روزی بسیار پریشان و متفکر در حیاط ایستاده بود، پیش او رفتم، دیدم خیلی ناراحت است و از دور به بچه‌هایش نظر دارد و اشک در چشمش می‌گردد. مرا که د ید گفت:

ـ توران جان! با زحمت بچه‌ها چه می‌کنی؟

گفتم: چاره چیست؟ باید از آنها نگهداری کرد، بیشترشان خیلی کوچک هستند.

او برای اینکه من متوجه نشوم که اشکش سرازیر شده، رویش را برگرداند و چند قدم از من دور شد.

پسرم روز به روز قشنگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. زمستان می‌رسید و شب چهلم مادرم هم نزدیک می‌شد. من بی‌طاقت بودم که هرچه زودتر بر سر خاک مادرم بروم.

فرزندان رضاشاه از راست: شاهپور علیرضا، شاهدخت اشرف، ولیعهد محمدرضا، شاهدخت شمس، شاهپور غلامرضا

شب چهلم را همه خانواده‌ها می‌دانستند. قبلاً کسانی را به حضرت عبدالعظیم فرستادیم تا ترتیب تشریفات و مراسم آن شب را بدهند. شیرینی و میوه فراوان تهیه شد و حلوا هم در خانه پختیم، با مقدار زیادی نان، برابر رسم زمان، که همراه بردیم.

بعد از ظهر با چندین درشکه به طرف حضرت عبدالعظیم رفتیم و غالب فامیل خودشان آمده بودند. وارد حیاط حرم شدیم که مقبره ناصرالدین شاه در آن بود. طرف دیگر حیاط، اطاق مرحوم مجدالدوله بزرگ، عموی مجدالدوله پدربزرگم بود که خودش و تعدادی از خانواده او را آنجا به خاک سپرده بودند و پشت آن هم اطاق دیگری بود که متعلق به مادر امین‌الدوله بود و مادر مادرم هم آنجا به خاک سپرده شده بود.

بازگشت به خانه مادری

روز بعد، بی‌آنکه از پدرم خداحافظی کنم، پسرم و دایه‌اش با دختر دایه مادرم و پسرش عباس که بچه را به گردش می‌برد، دایه‌ام و خواهرش سکینه سلطان که جمعاً هفت نفر می‌شدیم، بی آنکه فکر کنیم مخارج ما را چه کسی تأمین خواهد کرد، به امید خدا به باغچه مادرم رفتیم.

این باغچه، البته بزرگ بود و حدود دو هزار متر می‌شد، با استخر و درخت‌های فراوان، ولی فقط چهار اطاق و یک آشپزخانه داشت. معهذا من راضی بودم که دیگر منزل پدر نباشم و آن زن پدر را جای مادرم نبینم.

اطاق‌ها را منظم کردیم، یک سالن و یک اطاق برای خودم و بچه و یک اطاق برای مستخدمین و اطاق کوچکی هم برای عباس نوکرمان و یک صندوق‌خانه و به هر صورت، خودمان را در آن ساختمان کوچک به ترتیبی جابجا کردیم.

بعد هم در مورد کمبود فرش و مبل و مخارج خانه، چون هرگز میل نداشتم به پدر بزرگ و یا پدرم مراجعه کنم، مقداری از جواهرات خودم را به دختر دایه مادرم دادم تا به بانک بگذارد و مقداری پول بگیرد. با آن پول و با یکی دو تا از مستخدمین به بازار رفتیم و فرش برای اطاق مهمانخانه و آذوقه و لوازم آشپزخانه فراهم کردیم و خانه مرتب شد. خواهر دایه‌ام را که آشپزی خوب می‌دانست عهده‌دار آشپزی کردم و عباس هم خرید روزانه را انجام می‌داد. بچه را هم با کالسکه کوچکی که خریده بودم، در همان باغ گردش می‌داد، چون نمی‌گذاشتم از منزل بیرون برود، خودم هم به دوخت و دوز پرده و هرچه لازم بود مشغول شدم.

دلخوشی من به دو نفر از آدم‌های بسیار باصفت بود که یکی دایه یکی از خواهرانم بود و با دخترش برای نگهداری دختربچه‌های کوچک در آن حیاط بود و دیگری نرگس خاتون که در زمان مادرم، آشپزی می‌کرد و خواهر کوچکم شمس زمان را بزرگ کرده بود و او را بسیار دوست می‌داشت و از برادرانم هم مراقبت می‌کرد. اینها در کمال صمیمیت و دلسوزی پرستار بچه‌ها بودند.

شاهپور غلامرضا در دوران کهنسالی

البته پدربزرگم هر روز به من سر می‌زد و به پسرم خیلی علاقه داشت و می‌خواست به هر صورتی شده به من و بچه‌ها محبت کند. او برای من مقداری آرد آورد. چون از عراق (اراک کنونی) که ده ایشان بود، هر سال آرد می‌آوردند و به بچه‌ها هم محبت می‌کرد و گاهی چیزهایی برای آنها می‌خرید.

سردار سپه هم دیگر نخست وزیر شده بود و حالا پس از شش ماه، نمی‌دانم چه پیش آمد که بین ایشان و پدربزرگم، اوضاع کمی روبراه شد و خودش خواسته بود که پدربزرگ پیش ایشان برود و از او حال من و بچه را پرسید و گفت، بگوئید فردا او را پیش من بیاورند. پدربزرگ هم از پیش او یکسر پیش من آمد و ماجرا را گفت و خواست که فردا بچه را نزدیک ظهر پیش او ببرند.

من به پدربزرگم نگریستم و با نگاهم گفتم که همه این اتفاقات برای سیاهروزی من بود؟ شماها با هم آشتی کردید و معاشرت می‌کنید و روزگار هم می‌گذرد.

روز بعد از پدربزرگ خواستم درشکه‌ای بفرستد که بچه را پیش پدرش ببرند. لباس مخمل زرشکی که خودم برایش دوخته بودم تنش کردم و او هم که دیگر شش ماهه بود خیلی قشنگ و دوست داشتنی شده بود و هر کس او را می‌دید دوستش می‌داشت.

او را با دایه‌اش و عباس آقا که لباس تمیز پوشیده بود برای دیدار پدرش فرستادم.

پس از دو ساعت، حدو یک بعد از ظهر برگشتند و دایه تعریف کرد که ایشان بچه را بغل کردند و بوسیدند و گفتند، ماهی یکبار او را پیش من بیاورید.

دید و بازدیدهای نوروز

عید نوروز ۱۳۰۳ رسید و دیگر هفت ماه از مرگ مادرم می‌گذشت و من هم با گردش روزگار می‌سوختم و می‌ساختم. آن سال، نیمه شب تحویل می‌شد و فکر کردم به حضرت عبدالعظیم برویم، هم بر خاک مادرم فاتحه‌ای بخوانیم و هم زیارت اول سال داشته باشیم.

صبح آن روز که اول عید بود به تهران برگشتیم و به دیدار پدربزرگ رفتیم. او پسرم را که اینک دیگر ده ماهه و بسیار شیرین و مطبوع شده بود بغل گرفت و مرتب می‌بوسید و می‌گفت:

ـ آقائی از بشره این بچه هویداست. توران جان، به تو قول می‌دهم که انشاءالله این پسرت شخصیت بزرگی خواهد شد و البته هر آنچه خدا بخواهد پیش خواهد آمد.

به ما عیدی داد و آمدیم به خانه. بعد هم دید و بازدیدهای معمولی عید تا سیزدهم و البته پسرم را هم پیش پدرش بردند و به این ترتیب تا سیزدهم فروردین هم سپری شد. دیگر در ماه فروردین اتفاق خاصی نیفتاد تا ماه اردیبهشت که بیست و پنجم تولد پسرم بود و نخستین سال تولد او که چون نذر کرده بودم سمنو درست کنم، دایه خواهرم که این کار را خوب بلد بود، مشغول شد و تولد پسرم را به خوبی برگذار کردیم.»

اینها بود ماجرای ازدواج و جدائی پدر و مادرم که از زبان مادرم شنیدیم و دیدیم که بسیار زندگی‌هاست که لبریز از درد و اندوه است ولی مردم، جاه و جلال و زرق و برق ظاهر را می‌بینند و گاهی غبطه می‌خورند و حسد می‌برند، اما نمی‌دانند که چه سینه‌های پاک و بی‌غشی، دلهای مالامال از اندوه در خود دارند.

علاوه بر این، در همین نوشته‌های مادرم، که از دل برآمده و با سادگی تمام بر کاغذ نقش بسته، اوضاع و احوال اجتماعی آن زمان را هم می‌بینیم. وضع زنان را که از خود هیچ اختیاری نداشتند و بزرگان خانواده تصمیم می‌گرفتند که چه باید بکنند و دخترها هم می‌بایست بی چون و چرا به هر چه تکلیف می‌کنند، تسلیم محض باشند.

بعد هم می‌بینیم که سیاست در مناسبات خانوادگی نقش اول را دارد و بسیاری زندگی‌ها فدای سیاست می‌شود و هم چنین می‌خوانیم که تحریکات این و آن، تا چه حد در فراز و فرود زندگی‌ها تأثیر دارد و اوضاع بهداشت و بیماری را می‌بینیم که هیچ متخصصی وجود نداشت تا بیماری را تشخیص بدهد و مانع مرگ و نیستی یک مادر جوان بشود و نیز احساسات عاطفی سیاستمداران ظاهرا خشن را هم می‌بینیم که مجدالدوله از وضع ناگوار نوه‌اش متأثر می‌شود و سردار سپه از مرگ مادرزنش می‌گرید و نشان می‌دهد که مردی چون رضاشاه، با آن همه سطوت و قدرت، دلی چون آینه دارد و نسبت به  سرنوشت دیگران بی‌تفاوت نیست و بالاتر از اینها، به خوبی از یادداشتهای مادرم متوجه می‌شویم که رضاشاه از چه مملکتی و با چه اوضاع نابسامانی، یک ایران آباد و مترقی به وجود آورده بود و حالا که این دروغ گویان، علم اسلام ناب را به نیرنگ و برای فریب مردم بلند کرده‌اند می‌بینیم که در آن روزگار، مادرم، پدرم، پدربزرگم و همه این خانواده‌ها، چه خلوص و ارادتی به مذهب داشتند و بی‌پیرایه و نیرنگ، معتقد بوده‌اند و به اعتقادات خود عمل می‌کرده‌اند.

یادداشتهای مادرم در این گفتگو که داریم، از هر زمینه‌ای که بیندیشیم دارای اهمیت است و من خواستم آن را با قلم ساده و بسیار خودمانی مادرم اینجا بیاورم که بدانیم سیاست و پیچ و خم‌های سیاست، دالان تو در توی پرمخاطره‌ای است که احساس و عاطفه را نیز به بازی می‌گیرد و در این بازی درد و اشک و خون هم هست و از آن گریز و گزیری نیست.

همین طور است که می‌فرمائید. اما یک شاهزاده جوان چگونه می‌توانست این جدائی‌ها را تحمل کند؟ سرکار خانم ملکه توران، مادرتان چگونه این نامرادی‌ها را بر می‌تافتند؟

ـ ما، از لحاظ عاطفی، به کلی تنها مانده بودیم. فقط خودمان را داشتیم. دنیای آرزوهای مادرم، به آنی درهم ریخته بود. مرگ مادر، جدائی ناگزیر از همسر، ازدواج مجدد پدر. همه این دردها روح ظریف و حساس مادرم را به کلی درهم شکسته بود و همه عشق و امیدش را به من که نوزادی بودم، بسته بود.

کودکی در سن و سال من، تنها به مهر و محبت بسته است و من این مهر و محبت را از مادرم داشتم که مثل هر مادر خوبی، بهترین مادر دنیا بود. با مهر او می‌زیستم و تا آنجائی که به یاد می‌آورم، دوران کودکی خوشبختی را داشتم.

مادرم نه تنها کمک زیادی از پدرم نمی‌گرفت، بلکه خواهرش را که چند سالی از من بزرگتر بود نیز در سایه حمایت خود داشت و بزرگوارانه، هر دوی ما را در زیر چتر استقامت روح بزرگوارش می‌گرفت. او سرچشمه مهر و محبت به دیگران بود. روح لطیف هنرمندی داشت. با گلدوزی، طراحی فرش و نواختن سه تار و آموختن آواز سرگرم می‌شد. با سلیقه ممتازی که داشت، همیشه محیط زندگی را زیبا می‌ساخت و با حداقل امکانات، بهترین و زیباترین شرایط را فراهم می‌آورد.

محیط خانه مادری، برای من از هر کاخ و قصری دلپذیرتر و باشکوه‌تر بود.

برخلاف تصور خیلی‌ها، پسر پادشاه ایران در خانه‌ای زندگی می‌کرد که خیلی با خانه‌های معمولی تفاوت نداشت. زندگی ما هم با زندگی معمولی آن دوران فرقی نداشت. به عنوان مثال من همیشه همراه مادرم به حمام عمومی محل می‌رفتم و آن اواخر که دیگر بزرگ شده بودم، پسر شاه بودن مانع نمی‌شد که خانم‌های همسایه و هم محله به مادرم پرخاش کنند که چرا پسر به این بزرگی را با خودش به حمام می‌آورد.

ما به حمام عمومی می‌رفتیم، چون در خانه حمام نداشتیم. اصلاً در آن زمان، هنوز در تهران لوله کشی آب نبود.کوچه‌ها خاکی بود و همان چند قدمی که پیاده به حمام می‌رفتیم، سراپا خاکی می‌شدیم.

مراسم ازدواج شاهپور غلامرضا

البته کاخ سلطنتی هم آن موقع تجملی نداشت. هنوز معادن سنگ مرمر ایران کشف نشده بود و هنوز نمی‌دانستند که سنگ مرمر ایران از نفیس‌ترین مرمرهای دنیا و حتی بهتر از مرمر ایتالیاست و هنوز سنگتراش‌های ایرانی نبوغ و استعداد خود را در تراش مرمر به دنیا نشان نداده بودند.

فقری که سرتاسر ایران را فرا گرفته بود، تجملات و شکوه و جلال گذشته را از یادها برده و همه جا، حتی خانه‌های اعیان و اشراف مملکت هم، آن عظمت را از دست داده بود.

یادم هست که چند بار با مادرم و با اتوبوس به کاخ سعدآباد که برادرها و خواهرهای من تابستان را آنجا می‌گذرانیدند رفتیم. اتوبوس سواری برای من دنیایی داشت و اگر هم چند ماشین را در راه می‌دیدیم، دیگر به اصطلاح عرش را سیر می‌کردم.

فکر نمی‌کنم آن وقتها بیش از سی یا چهل اتومبیل شخصی در تهران وجود داشت. من این ماشین‌ها را از صدای موتورشان می‌شناختم و پیش از دیدن تشخیص می‌دادم.

با آن عشقی که به ماشین داشتم، هر روز مجبور بودم با درشکه به دبستان بروم که بعد از سربالائی‌های تند، می‌بایست چند دقیقه صبر می‌کردیم که اسب‌ها نفس تازه کنند. در آن زمان علاقه زیادی هم به نقاشی داشتم. ساعتهای طولانی مشغول نقاشی می‌شدم و سعی می‌کردم مدلهای جدیدی از اتومبیل بکشم. این طرح‌ها را به مادرم می‌دادم که همیشه تشویقم می‌کرد. حتی گاهی این امکان پیش می‌آمد که نقاشی‌ها را به پدرم نشان بدهم. وقتی که ساعات تفریح در مدرسه چند دقیقه‌ای فرصت داشتم و امکان دیدن پدر دست می‌داد. من هیچوقت پدرم را «بابا» یا «پدر» صدا نمی‌کردم، تا آنجائی که به یاد دارم همیشه به ایشان «اعلیحضرت» می‌گفتم. من از سن پنج سالگی با دیگر برادرهایم به دبستان کاخ می‌رفتم.

پدرم پیش از ازدواج با مادرم دو همسر دیگر داشتند. از همسر اول «مریم خانم» دختری داشتند به نام «همدم‌السلطنه» و از ازدواج با خانم تاج‌الملوک به ترتیب یک دختر به نام شمس و یک پسر و دختر دوقلو، محمدرضا و اشرف و بعد هم یک پسر به نام علیرضا که فقط چند ماهی از من بزرگتر بود و من مثل یک برادر دوقلو به او علاقه داشتم.

پس از ازدواج با مادرم و کدورتی که پیش آمد، پدرم با خانم دیگری ازدواج کردند و از این ازدواج چهارم با خانم عصمت دولتشاهی، صاحب پنج فرزند: عبدالرضا، احمدرضا، محمودرضا، فاطمه و حمیدرضا شدند.

همه بچه‌ها به جز من در کاخ زندگی می‌کردند و وقتی همگی دور هم بودیم محیط کاخ به زنگ تفریح یک مدرسه بدل می‌شد.

خاطراتی که من از این دوران و آن دور هم بودن‌ها، شوخی‌ها و شیطنت‌های کودکانه دارم، برایم از زیباترین و جالب‌ترین خاطرات است.

البته با همه ارتباط نزدیکی که برادرها و خواهرها با هم داشتیم، من مثل بقیه برادرها نبودم و این را وقتی متوجه شدم که در هفت سالگی برادر همسن من علیرضا با ولیعهد برای تحصیل عازم سویس شدند ولی من سه سال دیرتر با برادران جوانترم به آنها پیوستم. البته مادرم هیچ عکس‌العملی نشان نداد و حرفی هم نزد تا مبادا دنیای کودکی من پریشان شود. بخصوص که نمی‌خواست روابطش با خانم تاج‌الملوک، مادر ولیعهد بهم بخورد و این امر در روابط من با سایر برادرها تأثیر بگذارد.

تنها از سن ده سالگی بود که احساس کردم مثل دیگر برادرهایم عضو کامل خانواده پهلوی هستم. پیش از آن، چون اکثر اوقات با خانواده مادرم بودم، بیشتر مرا از افراد خانواده مجد می‌دانستند.

تمام این سال‌های خوب کودکی را در سایه حمایت و احساسات پاک مادرانه گذرانیدم، تا زمان سخت جدائی از مادرم رسید.

در یازده سالگی، می‌بایست برای تحصیل خاک کشورم و همه آنچه را که با تمام وجود به آن عشق می‌ورزیدم، رها کنم و برای مردم شدن، سختی‌های زیادی در پیش داشتم که جدایی و دوری از مادر، نخستین آنها بود.
پایان

[بخش یک]   [بخش دو]   [بخش سه]   [بخش چهار]   [بخش پنجم]   [بخش ششم]

*این کتاب چندین سال پیش منتشر شده و در کتاب‌فروشی‌های خارج از کشور موجود نیست. تعداد کمی از آن ممکن است در ebay موجود باشد.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱ / معدل امتیاز: ۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=79989