یوسف مصدقی – داریوش شایگان در آستانهی هشتاد و سه سالگی خود (۱۳ بهمن ۱۳۱۳) در روز پنجم بهمن دچار سکته مغزی شد و اکنون در وضعیتِ بیهوشی کامل در بیمارستان فیروزگر تهران بستری است. این دو موضوع را بهانه کردم و با رامین جهانبگلو روشنفکر ایرانی- کانادایی که شناختی پنجاه ساله از او دارد، درباره داریوش شایگان و آثارش به گفتگو نشستم که بخش اول آن را در ادامه میخوانید. رامین جهانبگلو در حال حاضر استاد و معاون دانشکده حقوق دانشگاه JGU دهلی و همچنین مدیر «مرکز صلح و عدم خشونت مهاتما گاندی» است.
در میانِ بیش از سی عنوان کتابی که جهانبگلو به زبانهای فارسی، فرانسه و انگلیسی منتشر کرده است، گفتگوی طولانی او با شایگان با عنوان «زیر آسمانهای جهان» جایگاهی ویژه دارد. یادآوری این نکته را نیز بیفایده نمیدانم که آنچه در پی میآید، یک گفتگوی «چالشی» نیست بنابراین طبیعی است که خواننده آن را قدری همدلانه بیابد.
– آقای جهانبگلو، در میان روشنفکرانِ ایرانی، شما برای سالهای متمادی بیش از همه به داریوش شایگان نزدیک بودهاید. برای شروع این گفتگو، بهتر است بگویید آشنایی شما با ایشان به چه زمانی بر میگردد و چگونه شروع شد؟
-نخستین خاطراتی که من از ایشان دارم به پنجاه سال پیش بر میگردد. داریوش شایگان از دوستان نزدیکِ والدین من بود و جایگاهِ مهمی در نشستها و دورههایی که در منزل ما برقرار میشد، داشت. حضورِ طولانی داریوش شایگان در زندگی شخصی و کاریِ من بسیار پربار و اثرگذار بوده است. همانطور که در مقدمهی کتابِ «زیرِ آسمانهای جهان» اشاره کردهام، ایشان از معدود کسانی بودند که در جلسات فردیدیه که در خانهی ما برگزار می شد، نه تنها در مقابل احمد فردید مرعوب نمیشد بلکه در کمال ادب و آرامش به نقد آرای فردید میپرداخت. در آن زمان، برای من که دوران نوجوانی را طی میکردم و هنوز آمادگی درک مباحث سنگین فلسفی را نداشتم، رفتار متین و بزرگمنشانهی شایگان بیش از هر چیز دیگری اثرگذار بود. قدری که بزرگتر شدم، گاهی در کتابخانهی پدرم، شاهد جلساتِ پدرم و شایگان بودم. در این جلسات، دکتر شایگان پیشنویسِ کتابهای «آسیا در برابر غرب» و «بتهای ذهنی و خاطرهی ازلی» را برای پدرم میخواند و هر دو دربارهی موضوعات مطرح شده در آنها بحث میکردند. شاید برای شما جالب باشد که بدانید یکی از خاطرات خوشی که از این دوران دارم، به زمان فارغالتحصیلی من از دبیرستان «ایرانزمین» بر میگردد. شایگان که مثل عموی من بود، به عنوان هدیهی فارغالتحصیلی، مرا به بوتیکِ «نامبر وان» (Number One) که صاحبش کیوان خسروانی بود برد و برای من کت و شلوار بسیار شیکی خرید تا در مراسم فارغالتحصیلیِ دبیرستان بپوشم. در این دوره از زندگی من، ایشان بیشتر برای من «عمو داریوش» بود تا «دکتر شایگان». اما چند سال بعد، زمانی که من در سوربن مشغول تحصیل فلسفه بودم و ایشان برای پیگیریِ کارهای «مرکز گفتگوی تمدنها» که ریاستش را به عهده داشت، به پاریس میآمد، گفتگوهای جدی و نظریِ ما شروع شد.
– فارغ از آثار نوشتاری ایشان، موضوعی که در این دوره از فعالیتهای کاری داریوش شایگان برجسته است، همین ایدهی ایجاد مرکزی برای گفتگو میان فرهنگها و تمدنهاست. پروژهای که در اواخر دورهی پهلوی به تشکیل «مرکز گفتگوی تمدنها» منجر شد، بیش از دو دهه بعد و پس از دوم خرداد ۱۳۷۶ توسط سیدمحمد خاتمی و اطرافیانش مصادره شد. پرسشی که در این باره مطرح میشود این است که آیا این ایده اصالتا متعلق به داریوش شایگان بود؟ چه نسبتی میان ایدهی «گفتگوی تمدنها»ی داریوش شایگان و آنچه در در دوران خاتمی ترویج میشد، بود؟
– البته باید توجه داشت که پیش از این دوران- البته به سن و سال من نمیرسد- شایگان از طریق پسرخالهی من سیدحسین نصر با چند نفر از مهمترین نمایندگان اسلامِ سنتی از جمله علامه طباطبایی و علامه سیدجلالالدین آشتیانی آشنا شده بود و باب گفتگو میان آنها باز شده بود. به نظر من، همین آشنایی هم در طرح ایدهی گفتگوی تمدنها مؤثر بود. شایگان دکترای هندشناسیاش را در کوران حوادث ماه مه ۱۹۶۸ با راهنمایی هانری کُربن (Henry Corbin) گرفت. بنا به قول شایگان، کُربن هیچ حسی از تاریخ نداشت و انگار هیچ تأثیری از حوادث اطرافش نمیگرفت. به نظرم این موضوع تأثیری متفاوت بر شایگان گذاشت. او بیشتر به سمت گفتگو و فهمِ حال و گذشته کشیده شد. ایدهی گفتگوی تمدنها در جهانِ ایرانی حتما متعلق به داریوش شایگان است چرا که ایشان تحت تأثیر مطالعاتِ هرمنوتیک و فلسفهی گادامر (Hans-Georg Gadamer) به علاوه آشناییاش با حکمای اسلامی بود که به این ایده رسید. البته پیش از شایگان، نظریهی گفتگو میان تمدنها را هندیها و ژاپنیها در برخورد با غرب شروع کرده بودند.
پیش از انقلاب ۱۳۵۷، بنیاد فرح پهلوی بسیاری از روشنفکران را فارغ از عقاید سیاسی که داشتند دعوت به همکاری کرد. افرادی مثل احسان نراقی، سیدحسین نصر، چنگیز پهلوان و داریوش شایگان با همهی تفاوتهایشان هر یک در پروژهها و مراکزی که زیرمجموعهی دفتر شهبانو محسوب میشدند، کار میکردند. برخلاف آنچه در دوران خاتمی ایجاد شد، در دوران پهلوی، مرکز گفتگوی تمدنهایی که ریاستش با شایگان بود، بسیار جمع و جور و بدون ریخت و پاش به کارهای ارزشمندی پرداخت و آثار ماندگاری از خود به جا گذاشت. آنچه در دوران موسوم به اصلاحات برای تبلیغاتِ نظریهی عاریتی خاتمی، نخست زیر نظر جواد فریدزاده و سپس عطاالله مهاجرانی ایجاد شد، تنها در اسم و عنوان به ایدهی شایگان شباهت داشت. شایگان هم چند باری به تلویح و تصریح به این موضوع اشاره کرد که آنچه در دستگاه خاتمی ترویج میشده، ربطی به کار و نظریات او نداشته است. هر چند که او بنا به روحیه و طبیعت نجیبی که داشت، شکایتی هم از رویه و رفتارِ خاتمی و همراهانش در موضوع استفاده از عنوانِ گفتگوی تمدنها، نکرد.
– اما با وجود این روحیهی آرام و اهل گفتگو، داریوش شایگان، پس از انقلاب، ایران را ترک کرد. اگر او این قدر انعطاف و تحمل داشت، چرا مثل پدرِ شما (امیرحسین جهانبگلو) در ایرانِ انقلابزده نماند؟
– به این دلیل که پس از انقلاب، مرکز گفتگوی تمدنها مثل بیشتر مراکز فرهنگی وابسته به دفتر ملکه تعطیل شد. برخلاف پدر من که استاد دانشگاه تهران بود، شایگان در استخدام دانشگاه نبود و فقط به صورت قراردادی برای کمک به دانشگاه تهران، مدتی آنجا زبان سانسکریت تدریس میکرد. ایشان پس از انقلاب در ایران شغلی نداشت، از طرف دیگر به دلیل اینکه در فضای آکادمیک و روشنفکری فرانسه چهرهای شناخته شده بود، ترجیح داد تا در دوران پختگی فکریاش به فرانسه بنویسد و در آنجا کار کند. در همین دوره بود که همسرِ کُربن واسطه شد تا با کمک مالی آقاخان، انستیتوی مطالعات اسماعیلیه زیر نظر شایگان تأسیس شود. شایگان در آنجا همراه با شاهرخ مسکوب کارهای ارزشمندی انجام دادند. به عنوان نمونه، آثار و تحقیقات مسکوب دربارهی زبان فارسی و همین طور کتابِ شایگان دربارهی کُربن محصول این دوره است.
– به نظر میرسد انقلاب ۱۳۵۷ اثر شدیدی بر ذهن و زندگی داریوش شایگان گذاشته است. تأثیر انقلاب را بر اندیشه و آثار ایشان چگونه ارزیابی میکنید؟
– انقلاب باعث یک تغییر اساسی در اندیشهی داریوش شایگان شد. پیش از انقلاب، نزدیکی او به بزرگانِ اسلام سنتی باعث شده بود که او بیشتر با سویهی غیرسیاسی و آرام اسلام آشنا شود. پس از انقلاب او به مطالعهی گسترده در آثار طرفداران اسلام سیاسی پرداخت و متوجه تفاوت بنیادین آرای آنها با امثال علامه آشتیانی و طباطبایی شد. این تحقیقات او را به نظریهی «اسکیزوفرنی فرهنگی» رساند که به نوعی درمیانماندگیِ روشنفکران ایرانی بین سنت و مدرنیته را توضیح میدهد. به هر حال اگر انقلاب ایران رخ نمیداد و پروژهی قبل از انقلاب شایگان متوقف نمیشد، او درگیر مطالعه و تحلیل آنچه به انقلاب منجر شد، نمیشد و به مفهومِ «اسکیزوفرنی فرهنگی» هم نمیرسید.
– آنچه شما به آن اشاره میکنید بیشتر از اینکه ناظر به سیاست باشد، تحلیلی روانشناختی- فلسفی است. این نوع نگرش در آثار این دورهی شایگان بخصوص در کتاب «نگاهِ شکسته» دیده میشود. پرسش اساسی در اینجا این است که جایگاه سیاست در اندیشهی ایشان چیست؟
– شایگان اصولا فلسفهی سیاسی مدونی ندارد. شاید تنها جایی که به قول خودش قدری به آن نزدیک شده، در کتابِ «انقلاب مذهبی چیست؟» بوده است. آنجا هم از زبانی پیچیده و نخبهپسند برای منظورش استفاده کرده که همهفهم نیست. از همین منظر است که به پرسشهایی نظیر این میرسد که:«چرا در تعطیلات تاریخ بسر میبریم؟» یا اینکه: «روشنفکری ایران چرا غرب را بد فهمیده است؟» و به قول خودش:« این نگاهِ شکسته از کجا میآید؟» او نتیجه میگیرد که این بدفهمی و نگاهِ شکسته نتیجهاش وضعیتِ بینابینی است که او آن را به اسکیزوفرنی تعبیر میکند. چنین وضعیتی برای هیچ جامعهای مطلوب نیست اما در عین حال ممکن است از آن آثار هنری درخشانی هم بیرون بیاید. بیشترین کسانی که در این مسیر مورد انتقاد شایگان قرار میگیرند، روشنفکران چپگرای دوره پهلوی هستند که بیش از همه دچار این اسکیزوفرنی بودند.
– پس از انقلاب ۵۷، شما و داریوش شایگان، دوران نسبتا طولانی را در پاریس اقامت داشتید. در اواخر این دوره بود که گفتگوی طولانی و مشهور شما با ایشان، کتابِ «زیر آسمانهای جهان» نخست به فرانسه و سپس به فارسی منتشر شد. پیش از اینکه به جریان انتشار این کتاب بپردازیم، بد نیست که قدری از این دوره طولانی اقامت در پاریس بگویید.
– من چند سال پیش از انقلاب برای تحصیل به فرانسه رفتم. همانطور که قبلا اشاره کردم، شایگان در آن زمان ریاست مرکز گفتگوی تمدنها را به عهده داشت و گاهی برای کنفرانس یا دعوت از روشنفکران فرانسوی، به پاریس میآمد. من هم این بخت را داشتم که به عنوان دانشجوی فلسفه و البته یک دوست، با ایشان مراوده و گفتگو داشته باشم. طبیعتا تمام این دیدارها به فلسفه اختصاص نداشت، حتی خاطرم هست که یک بار بعد از گفتگو، به سینما رفتیم تا یکی از سری فیلمهای جیمز باند، «مرد تپانچه طلایی» را ببینیم. داخل سینما بودیم که صدای انفجار مهیبی را همان نزدیکی شنیدیم و همه چیز به هم ریخت. گویا همان وقت، چند خیابان بالاتر از سینما، تروریست معروف آن دوره، کارلوسِ شغال، در محله سنژرمن بمبگذاری کرده بود. بعد از انقلاب که شایگان به پاریس نقل مکان کرد تا مرکز مطالعات اسماعیلیه را اداره کند، من مستمرا با ایشان و شاهرخ مسکوب مراوده و دیدار داشتم. هر دوی آنها مثل عموهای من بودند و در بسیاری از مسائل و مشکلات شخصی و فکری به من کمک میکردند. یکی از خاطرات تلخ این دوره، شنیدنِ خبرِ فوت پدرم بود که مسکوب و شایگان بعد از زمینهچینی فراوان به من دادند. هنوز صدای هقهق مسکوب و چهرهی اشکآلود شایگان را به روشنی به یاد میآورم. بودنِ این دو انسان بزرگ و بینظیر، تَسَلای بزرگی برای من در آن دوران سخت بود.
[ادامه دارد]
با سپاس از کیهان لندن، دوستان و هممیهنان
عنوان “روشنفکر” یا “منوّرالفکر” خود قافیه و واژهای است خودپسندانه و تلویحا توهینآمیز به مردمانی که مرهون “لطف” فخرفروشانه ایشان میشوند! از آغار پیدایش قدرت سیاسی تا کنون، روشنفکران ایران ( یا بهتر است بگوییم دماغیون ایران!) به نحوی طلسمآگین در خدمت قدرت بودهاند، از یونان و رم در گذشته، از کشور هایی که در سده بیستم، مبارزه برای دموکراسی را آغازیدند؛ قدرتطلبی و نامجویی طلسم انحصاری “روشنفکران یا همان دماغیون ” ایرانی بوده است؛ نگونبختی روشنفکران ایران؟
لطفا بخشِ(هایِ) دیگرِ مصاحبه را زودتر منتشر کنید. چقدر عالی خواهد شد اگر با سایر همفکران و آشنایانِ آقای شایگان گفتگو کنید. به عنوانِ مثال سیّد حسین نصر، یا دکتر رحیم شایگان (اگر شرایطِ روحی مناسبی داشته باشند)، و… البته همین مصاحبه هم غنیمتی است. ممنون
مطالعه و دانستن تاریخ هیچ کمکی به ما نمیکند. این یک توهم است که خیلیها طوطیوار تکرار میکنند.
مگر روشنفکران ایران تاریخ و کتابخوان نبودند، و تاریخ اخوندگری را نمیدانستند، چرا زیر عمامه رفتند؟ یا شاید شیاد بودند.
با درس گرفتن از تاریخ فقط، ان را دوباره تکرار میکنید.
مرسی بیژن جان. این کامنت شما برای من از خود مقاله عمیقتر و جالبتر بود. اسکیزوفرنی بین شیعهگری و اندیشیدن به عنوان ریشه بدبختی ایرانیان در اثار آرامش دوستدار هم به سادگی گفتگو میشوند.
سالهاست که پرسش پسرم این است که شماها چه مرضی داشتید که مملکت و مردم را بیچاره کردید. جوابهای زیادی دارم که براش گفتم و این یکی هم جالبه: «اسکیزوفرنی فرهنگی»!
استاد بیژن منظورتان از فخرفروشان کیست؟ امت آخوند یا لابیهای رژیم در خارج از ایران؟
شاید هنوز هم بهتر باشد صدایت را کنترل کنی
فردا، پس فردا، روزی
آن زمان که دیگران زیر بیرقها فریاد میزنند
تو نیز باید فریاد بزنی
اما یادت نرود کلاهت را تا روی ابروانت پایین بکشی
پایین بسیار پایین
اینجوری نمیفهمند کجا را نگاه میکنی
بماند که میدانی آنهایی که فریاد میزنند
جایی را نگاه نمیکنند.
یانیس ریتسوس
ببخشید، کشوری سراغ دارید که روشنفکرانش از روی بغض، کینه، حسادت و قدرتطلبی یک آخوند مرتجع (با ان رساله معروفش) را به عنوان فرشته نجات بزک کرده به مردمانشان بفروشند؟ یک ملت، فرهنک و سرزمین کهنی را خاکستر کرده و بر خرابههای آن بنشینند و هوهو و کوکو سر دهند؟ بیشینه روشنفکران ایرانی در این ۱۰۰ ساله همواره در ایران یا خادم قدرت بودهاند و یا شریک قدرت. زرتشت، ارسطو، کانت و ولتر، مارکس و انگلس و….و پوپر…و همه را به خوبی در حافظه دارد امّا برای ما ملت نگونبخت خود، آخوند …برهنه به ارمغان دارد! فخرفروشان؟
خاطرات آقای جهانبگلو از آن دوران به ما کمک میکند تاریخمان را بهتر حس کنیم. امیدوارم در کنار فلسفه فقط از خاطرات شخصیشان بیشتر و بیشتر بخوانیم شاید به صورت پاورقی مستمر در همین کیهان.