امروز اول صبح دوستی از دوستان، پستی را در صفحه فیس بوک خود گذاشته بود و از برنامهای در یک شبکه فارسی زبان خارج از کشور گلایه کرده بود که چرا در این نوع برنامهها، مکرر در مکرر و به شکل خستگیناپذیر از مشکلات و مصائب اظهر منالشمس ایران گفته میشود و بیان این واضحات چه نفعی برای ملتی که خود عملاً و هر روزه درگیر و شاهد آنهاست دارد. البته دوست دیگری در انتقاد به این پست نوشته بود که هر چقدر هم این حرفها تکراری به نظر برسد، حداقل نفعش این است که از عادی شدن این مشکلات جلوگیری میکند.
اما من از زاویه دیگری به این موضوع نگاه میکنم. به گمان من اگر کسی کارشناس است یا خود را کارشناس میداند و اساساً کارش تجزیه و تحلیل مشکلات مردم با هدف بهبود یا تغییر شرایط است، صرف «مخالف خوانیاش» دردی را درمان نمیکند. ممکن است دل خودش و شنوندگان یا بینندگانش خنک شود، اما با تمام شدن چنین برنامههایی که من به آنها «ذکر مصیبت» میگویم، نه اتفاقی در درون مخاطب میافتد و نه در بیرونش.
من تصور نمیکنم که ایران ما از سر بدشانسی، از عرش به فرش سقوط کرده باشد. بر فرض که روزگاری در عرش سیر میکردهایم (چه از نظر فرهنگی و چه از لحاظ سیاسی)، اما سقوط ما بر این فرش سیاهی که امروز بر آن نشستهایم از سر تصادف و بدشانسی نمیتواند باشد. از آقایان اسکندر و اعراب و مغول گرفته تا آقایان استعمارچی و استثمارگر و مستکبر، همه در صورتی میتوانسته و میتوانند در این خاک لنگر بیندازند که لنگرگاهی وجود داشته باشد، لنگرگاههایی که امکان اسکان، استقرار و استیلا را برای آنان فراهم کرده باشد.
اگر کارشناسانی هستند که ایران و ایرانی را دوست دارند، باید هر چه بهتر و دقیقتر بتوانند طبیب دردهای این «پیکر ملی» باشند و یک طبیب خوب، درمانگری است که نه فقط به درد آگاه باشد بلکه نه برای درد، که برای اصل بیماری نسخه بپیچد. اگر قرار به درمان درد باشد، معتادان مواد مخدر آن را بهتر بلدند و با قویترین مسکنها، بیماری خود را کلاً فراموش میکنند. پیکره ملی ما نیاز به طبابت و تشخیص اختلالات جسمی و روانیاش دارد و البته راههایی برای درمان.
در اینجا تلاش کردم تا بر اساس تجربهای که از مهاجرت دارم با مقایسه وضعیت مهاجران در اطراف خودم با وضعیت بومیان اروپا، برخی از این اختلالات را که با وجود مهاجرت و درهمآمیزی ظاهری با زندگی و شرایط خارج از کشور، همچنان در بین مهاجران به وضوح قابل بازیافت است بازگویی کنم. مشکلات حقیقی محدود به این موارد نیستند بلکه بسیار عمیقترند و اینها شاید خود پارهای از عوارض ظاهری باشند. شاید برخی از اینها به درجاتی در بین همه ملتهای دیگر دنیا هم وجود داشته باشد، ولی اجتماعشان در ما و به میزان بالاتر از حد مجاز، بر سرنوشت عمومی ما اثر داشته و خواهد داشت:
۱- «من» در اولویت قرار دارد و «ما» تقریبا بیمعناست، مگر آنکه نفعی برای «من» ایجاد کند. ما تا زمانی احساس تعلق گروهی داریم که آن گروه تامین کننده منافع «من» باشد و اگر چنین نباشد در بهترین حالت، گروه را ترک میکنیم و در بدترین حالت تلاش برای تخریب گروه و نیست و نابود کردنش، چرا که فکر میکنیم: «دیگی که واسه من نجوشه، سر سگ توش بجوشه.»
در مدارس و دانشگاههای سوئد، بسیاری از دروس و تکالیف به شکل گروهی ارائه و انجام میشود و نمره هم به گروه داده میشود و نه به فرد. بچههای سوئدی که از ابتدای زندگی با این شرایط گروهزیستی مواجه بودهاند به سادگی با آن کنار میآیند، اما مادران ایرانی را در سوئد دیدم که تحمل این شرایط را برای فرزندشان نداشتند و تمایل شدیدی داشتند تا اگر فرزند باهوشی دارند، در مدرسه «ممتاز» و «متمایز» از بقیه باشد. در روابط گروهی ایرانیان هم در اینجا، انگیزه یافتن هموطنان و ورود به شبکه اجتماعی آنان در اغلب موارد، جستجوی منافعی است که ممکن است آن گروه برای «فرد» ایجاد کند، و نه منافع و دستاوردهای حاصل از «مشارکت گروهی». و دقیقا به همین علت ایرانیان در مواجهه اولیه با هم، اعتماد متقابل ندارند و شکلگیری یک رابطه واقعاً و صرفاً دوستانه، یا نادر است و یا به سختی رخ میدهد. ما تمایل داریم از «گروهها» به نفع خودمان استفاده کنیم ولی نفع رسانیِ صرف و دست خیر داشتن در بین ما کمیاب است.
۲- ما عادت کردهایم که ارزیابی و سنجش هر چیزی از خودمان شروع شود و به خودمان تمام شود. ما نمیتوانیم منافع فردی و شخصیمان را در دل منافع گروهی بازیافت کنیم. برای همین است که در رقابتهای فرد با فرد موفقتریم و در مسابقات گروهی ضعیفتر. در کشتی و وزنه برداری و دو و میدانی موفقتریم و در فوتبال و بسکتبال و والیبال خیلی ضعیفتر.
۳- ما آدمهای زیاده خواهی هستیم. زیاده خواهی به این مفهوم که بدون آنکه ظرفیتهای واقعی خودمان، پیشینهمان، ویژگیهای شخصییتیمان و شرایط شخصیمان را واقعبینانه در نظر بگیریم و بر اساس آنها خواستههای خود را مشخص کنیم، پیوسته بهترینها و بیشترینها را میخواهیم. یک سالی را که در هند زندگی میکردم در هر فرصتی از هندیها سوال میکردم. دوستی داشتیم که پلیس بود و دانشجوی مدیریت و سرپرست خانواده. زندگی بسیار ساده و بلکه فقیرانهای داشتند. روزی از او پرسیدم: شما هیچ وقت به رشد اقتصادی در زندگی شخصیتان فکر میکنید؟ چون احساس میکردم که هندیها کلا هیچ مشکلی با فقر شدیدی که بر زندگی عموم مردم حاکم است ندارند. او با تعجب مرا نگاه کرد و پاسخ داد که ما از آنچه داریم راضی هستیم چرا باید بخواهیم تغییرش بدهیم! و برعکس هندیها، ما ملتی هستیم که مرزهای نارضایتی را تا قلههای بلند زیاده خواهیها درمینوردیم. متاسفانه این زیادهخواهی فردی و نه جمعی، خود بسترساز بسیاری مشکلات دیگر میشود.
اینجا در غالب کشورهای اروپایی، از ظاهر آدمها و نوع لباس پوشیدنشان میتوان حدس زد که متعلق به چه طبقه اجتماعی هستند. اصولا آدمها تا پول خیلی زیاد و وقت بسیار آزاد نداشته باشند، ظاهر بسیار ساده و معمولی دارند و خبری از زرق و برقهای ظاهری نیست. بخصوص جراحیهای زیبایی در اینجا مرسوم نیست. مردم در اینجا نگران نیستند که در جای «خودشان» قرار داشته باشند. رقابت شدیدی که برای دانشگاه رفتن در ایران هست و تمایل به ادامه تحصیل به معنای آکادمیک آن در اینجا چندان عمومیتی ندارد. بچههایی که علاقه و استعدادی برای تحصیل ندارند، آهسته و پیوسته زندگی میکنند و کم کم سر جای «خودشان» قرار میگیرند. ما با تمایل افراطیمان به تحصیلات دانشگاهی، به فرزندانمان میآموزیم که با داشتن تحصیلات عالی، جایگاه اجتماعی خود را ارتقا بدهند و نهایتاً در جایی قرار بگیرند که جای آنها نیست.
۴- ما ملت عجول و بی صبری هستیم. برای ما هر هدفی باید در کوتاهترین زمان ممکن محقق شود و الا ارزشش را از دست میدهد. به همین دلیل خواستههایمان را مستمر دنبال نمیکنیم و بسیاری از تلاشهایی که نیازمند صبر هستند را رها میکنیم. ما دوست داریم که همه چیز بینگ بنگ وار رخ بدهد. برای همین است که انقلاب، معجزه و جادو را دوست داریم.
۵- از گذشته عبرت نمیگیریم. مستندسازی نوشتاری و غیرنوشتاری در ما خیلی ضعیف است. ما حتی از تاریخ مستند خود نیز درس نمیگیریم و یا به سادگی فراموشش میکنیم. سرنوشت سیاسی ایران طی چندین صد سال اخیر همواره بر یک محور بوده است چرا که ما همچنان یاد نگرفتهایم که از تاریخ درس بگیریم. ما حتی از تاریخچه زندگی شخصی خودمان هم به سادگی درس نمیگیریم و چه اشتباهاتی که مکرر در مکرر در زندگی ما تکرار میشود. اگر بتوانیم در زندگی شخصی خودمان، مسئولیت هر چه که از بد و خوب رخ داده را بپذیریم، این شاید در سطح کلان هم رخ بدهد ولی تا زمانی که اغلب ما برای هر چیز نامطلوب زندگی خود دنبال یک مقصر بیرونی و یک دشمن خانگی میگردیم، آنچه بر سر کشور و ملتمان هم میآید نیز به سادگی به گردن دشمن خارجی انداخته میشود.
۶- ما حرف زدن را بیشتر از عمل کردن دوست داریم و برای همین اغلب ناصحان خوبی هستیم ولی به سختی میتوان آثار عملی نصایح خودمان را در زندگیمان دید. شاید خیلی آدمها باشند که استعدادشان در سخنوری باشد و مشاغلشان هم در راستای همین استعداد، برایشان موفقیتهای عملی به همراه بیاورد، اما اینکه انتظار داشته باشیم که دیگران به حرفهایی گوش بدهند که خود ما به عنوان گویندهاش به آن عمل نمیکنیم، نه تنها هیچ محبوبیت و موفقیت به همراه ندارد بلکه بیاعتمادی اجتماعی را بیشتر و بیشتر میکند. ویژگی که بعداً در سطح کلان یعنی امور مملکتداری هم خود را آشکار میکند؛ یعنی مسئولینی که فقط در حد حرف و ادعاهای تریبونی برای خود مسئولیت قائلاند.
۷- تنبل هستیم و کار را دوست نداریم. من سالها در ایران کار میکردم و در اینجا هم فرصت داشتهام تا شیوه کار کردن بسیاری از ایرانیان و مهاجران دیگر را نگاه کنم. واقعیت این است که اغلب ما آن بخش از زندگیمان که به کار و شغل برمیگردد را جزو زندگیمان حساب نمیکنیم و آن را اوقاتی تلف شده فرض میکنیم که ناچار به انجام آن هستیم. درست است که بسیاری از آدمها در هر جای دنیا ممکن است از شغل خود راضی نباشند اما اشاره من به نوعی تنبلی نهادینه شده در وجود ماست. سادهترین کار در اینجا که اغلب مهاجران هم بعد از مدت کوتاهی میتوانند آن را انجام دهند، کار در فروشگاههای بزرگ است. در تمام این سالها من کمتر مهاجر شاغلی را در یکی از این فروشگاهها دیدم که حالت چهره و رفتار کاریاش مشابه همکاران غیرمهاجرش باشد. همان چهرههای عبوسی که در اغلب کاسبهای ایرانی هست، در اینجا هم به بقای خود ادامه میدهد. با اینکه در اینجا آموزشهای مربوطه و ضوابط کار با ایران بسیار متفاوت است و همه کارکنان فروشگاه الزاماً باید دوره آموزشی را گذارنده و به ضوابط هم عمل کنند اما در نهایت به سادگی میتوان تفاوت را لمس کرد. مهاجرانی که انگار در طول ساعات کاری زنجیری به پایشان وصل است و حتی موقع راه رفتن باید برای کشیدن پای خود بر زمین تلاش کنند و آن گروه دیگر که هر چند ممکن است ماشینی رفتار کنند اما لااقل به هیچ عنوان چهرههایشان تابلویی از بیزاری شغلی وکسالت محض نیست.
اینهایی که برشمردم از منظر یک شاهدِ منتقد بیرونی بود. مسلماً کارشناسان شاخههای مختلف علوم انسانی، میتوانند بسیار دقیقتر، عمیقتر و ریشهایتر از این، پیکره ملی ما را کالبد شکافی کنند و آنچه را نیاز داریم برای عبور از این چرخه تکراری تغییر داده و یا درمان کنیم بازبشناسانند. امیدوار روزهای بهتر هستم.
به گمانم کمبود آگاهی ما ایرانیان بزرگترین دشمن ماست. شاید فرهنگ تقلید عمیقتر از آنی است که می اندیشیم. البته همه فکر می کنیم بلد هستیم. اما اگر نیک نگاه کنیم نه راه درست کار کردن را بلدیم، نه درست درس خواندن، نه داشتن رابطه درست با دیگران ، نه باورهای درست داریم ، نه از سیاست آنچه براستی سیاست است می دانیم و… شاید می باید باورهای ذهنی خودمان را فکر می کنیم بلدیم را دور بیاندازیم و از نو یاد بگیریم. در آلمان نیز کارهای ساده را بیشتر مهاجران انجام میدهند و کارهای پیچیده را خودشان انجام میدهند زیرا میدانند خودشان طور دیگری کار می کنند. این از نژاد پرستی اینها نیست. آموزش اینها طور دیگری است و اینها اینرا می دانند….
من با نظرات ایشون موافقم و از دقتش حیرت زده شدم.ولی نتونستم اسم ایشون رو پیدا کنم