یوسف مصدقی- مرگ ابوالفضل زَرویی نصرآباد که به فاصله چهار روز از درگذشتِ علیرضا رضایی رخ داد، هفتهای غمانگیز را برای طنّازان فارسیزبان رقم زد. این هر دو، بنا به روایت غالب، به سبب بیماری قلبی خرقه تهی کردند و این خاکدان به ما واگذاشتند. آنچه اما از میان سطور این روایت فریاد میکند این است که این هر دو طناز روزگار- که نه در روش طنازی و نه در رهیافت سیاسیشان به معضلات کشور چندان شباهتی به یکدیگر نداشتند- در این چند سال اخیر چنان گرفتار افسردگی و دلمردگی شده بودند که از هیچ بیمبالاتی نسبت به جسم و جان خود فروگذار نکرده بودند و در نتیجه، دِقمرگی در آستانه میانسالی، انجامی محتوم برایشان بود.
در این چند روز، دوستان و دلبستگان علیرضا رضایی مرثیهها و دلنوشتههای فراوانی در فضای مجازی منتشر کردهاند و چند گزارش و برنامه صوتی و تصویری هم در سوگ او ساخته شده که تا حدی به شناخت و حقگزاری از او کمک میکنند. آنچه اما کمتر به آن پرداخته شد این بود که رضایی فارغ از کیفیت طنازی و تواناییاش برای جذب مخاطب، به واسطه جسارتش در به سخره گرفتنِ باورهای پوسیده شیعهگری، در خاطر نسلهای زخمخورده از انقلاب۵۷ خواهد ماند. او خودش بود و با تکیه بر استعداد یگانهاش گل کرد و سپس پژمرد. به دلیل همین یگانگی و تکروی، علیرضا رضایی نه نماینده جریان خاصی در طنز سیاسی- اجتماعی ایران و نه پرورده سیاستگذاریهای فرهنگی جمهوری اسلامی بود. شاید چکیده بینش سیاسی رضایی را بشود در این جمله شاهکار او یافت: «ما بزرگترین تمدن جهان و بزرگترین کشور جهان هستیم که وقتی راجع به گذشتهمون حرف میزنیم، همه فکر میکنن ما داریم راجع به آینده حرف میزنیم.»
برخلاف علیرضا رضایی، ابوالفضل زرویی نماینده بخشی از جریان طنز وابسته به حکومت بود که بر مبنای سیاستگذاریهای فرهنگی برآمده از دوران تثبیت حکومت جمهوری اسلامی، سر بر آورده بود. او مستعدترین چهره جمعی از جوانان طنازی بود که در مجله «گلآقا» تحت زعامت کیومرث صابری فومنی جمع شده بودند تا چهرهای انسانی و تلطیفشده از حکومت آدمکش و وحشی جمهوری اسلامی ارائه کنند.
دهه نخست حکومت جمهوری اسلامی- بخصوص در فاصله قریب به یک سالی که از اتمام مفتضحانه جنگ ایران و عراق و کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ تا مرگ خمینی در خرداد ۱۳۶۸ خورشیدی گذشت- جامعه ایران را به میزانی از تلخی و افسردگی دچار کرده بود که حتی بسیاری از سردمداران و مدیران آن زمان «شرکت سهامی جمهوری اسلامی» هم نیاز به تغییر حال و هوای جامعه جنگزده و زخمیایران را درک کرده بودند. مرگ خمینی و اقتدار نسبی دار و دسته رفسنجانی در امور اجرایی کشور موجب شد که عدهای از این جماعت به فکر بَزَک کردنِ چهره منحوس و آلوده جمهوری اسلامی افتند. محمد هاشمی رفسنجانی در صدا و سیمای جمهوری اسلامی، سیدمحمد خاتمی در وزارت ارشاد، محمدعلی زم در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی و کیومرث صابری در عالم مطبوعات وظیفه این آرایش و تدلیس را به عهده گرفتند.
کیومرث صابری طنزپردازی میانمایه و غیرسیاسی بود که پیش از انقلاب ضمن شغل معلمی و تدریس ادبیات فارسی در دبیرستانهای پایتخت، مدتی را هم به همکاری با مجله «توفیق» گذرانده بود. موج انقلاب که سر رسید، آدمهای ابنالوقت از قماش صابری یک شبه انقلابی شدند. صابری از صدقهی سرِ دوستی با محمدعلی رجایی، تا زمان مرگ آن شهید مظلوم، مشاور او در وزارت و نخستوزیری و ریاستجمهوری بود. پس از اتصال رجایی به لقاءالله، صابری چند سالی در سمت مشاور نخستوزیر باقی ماند تا اینکه به سرش زد در نبود هیچ رقیب جدی و با استفاده از رابطهاش با نهاد قدرت، به مقام طنزنویس رسمی «بیت ولی فقیه» برسد. او از سال ۱۳۶۳ با نوشتن ستون طنز روزانه «دو کلمه حرف حساب» در روزنامه اطلاعات، به این مقام نائل گردید.
صابری در این مقام هم بنا به روحیه سازشکار و مُذَبذَبی که داشت اعتماد همه ارباب قدرت را همزمان جلب کرد و پس از مرگ خمینی، مجوز نشریه طنز هفتگی «گلآقا» را گرفت. او با عدهای جوان مستعد و جمعی از طنزنویسان قدیمی مجله توفیق، دست به انتشار «گلآقا» زد. «گلآقا» به اعتراف چندباره خودش، سوپاپ اطمینان دستگاه قدرت بود. این نشریه با انتقادات آبکی و بیخطر این پیامِ دروغ را به جامعه خسته ایران میداد که فضای سیاسی و فرهنگی کشور پس از مرگ خمینی به سمت باز شدن پیش میرود. صابری در این دوران هم با جناح چپ و هم با محافظهکاران جمهوری اسلامی لاس میزد. هم با اعضای کانون نویسندگان در ارتباط بود و هم پیام سراسر توهین و تهدید خامنهای به سعیدی سیرجانی را میرساند.
آدمهای اطراف صابری هم بیش و کم از جنس خود او بودند. نوعی خوشبینی سادهلوحانه در بیشتر آنها بود که رگههایی از حسابگری و نان به نرخ روز خوردن هم همراهیاش میکرد. جوانانی چون ابوالفضل زرویی و پیرانی از قماش مرتضی فرجیان در کنار ذوق و قریحه قوی ادبی فاقد درک سیاسی عمیق از ساختار اصلاحناپذیر و جنایتکار جمهوری اسلامی بودند و خیال میکردند با انتقاد از گرانی گوشت و بُنشَن و متلک نوشتن درباره خاموشیهای مکرر شبانه و کمآبی ایام تابستان، بدون خطرکردن، به اصلاح حکومت کمک میکنند و خودشان هم از این طریق به محبوبیت و نان و آب میرسند.
هرقدر که مجله «توفیق» شبیه فیلمفارسیهای زمانه خودش بود، طنز «گلآقا»یی چیزی بود در مایه سینمای پس از انقلاب؛ گلخانهای و به شدت ممیزی شده. مثل سینمای پس از انقلاب که ظاهر قهرمانهایش هیچ شباهتی با واقعیت جامعه ندارند و زنها همواره با حجاب کامل و در اتاق مجزا از شوهرشان به بستر میروند و در تمام جامعه یک آخوند بدکار و فاسد موجود نیست، طنز گلآقایی هم چنین دنیای دروغینی را تصویر میکرد. خط قرمزهای فراوانِ احمقانه که قاتل خلاقیت و طنز جاندار است، در همه شمارههای گلآقا دیده میشد. این خط قرمزها، گستره وسیعی را شامل میشدند. منع تصویرگری آخوند و ملا در کاریکاتورهای مجله، ممنوعیت کاریکاتورهایی که زنان و پوشش اجباری آنها را نشان میدادند، ممنوعیت طنزهای اجتماعی که به مسائل جنسی اشاره داشت و از همه مهمتر عدم انتقاد از «رهبر» و رئیسجمهور وقت که بیشترین سهم را در نابسامانیها و آسیبهای اجتماعی داشتند، تنها قسمتی از خط قرمزهایی بودند که «گلآقا» از نزدیک شدن به آنها پرهیز میکرد. کیومرث صابری، منتشرکننده نوعی از بیرگی و سودجویی در ارکان طنز معاصر فارسی بود چنانکه رفیق نزدیکش حسن حبیبی نماینده همان نوع از بیرگی و سودجویی در صحنه سیاست معاصر ایران بود. بیهوده نبود که کاریکاتور حبیبی همواره پای ثابت روی جلدهای «گلآقا» بود. چون نیک بنگرید، حکایتِ آب و چاله است!
صابری در اوایل کار، شعار مجلهاش را چنین سروده بود که: «خندهرو هر که نیست از ما نیست/ اخم در چنته گلآقا نیست». پس از چند سال که اوضاع زمانه عوض شد و دیگر از مالهکشی و تَذَبذُب هم کاری بر نیامد، او شعار نشریهاش را به این بیت کذایی تغییر داد: «یک زبان دارم دو تا دندان لق/ میزنم تا میتوانم حرف حق»! تکیه سخن البته بر فعل «میتوانم» بود که حتی در گرافیک هم تو در تو طراحی شده بود و غرض از آن این بود که اگر زور پر زور شد و توانایی مقابله نبود، حرف حقی از این زبان صادر نخواهد شد!( برخی از دوستداران صابری روایت دیگری از این شعر کذایی را پس از مرگ او به میان انداختند که به هیچ رو با رفتار و منش جبون او سازگار نبود: یک دهان دارم دو تا دندان لق/ میزنم تا زنده هستم حرف حق!)
در چنین فضایی، خلاقترین ذهنها حتی اگر چند صباحی بدرخشند، دولتشان مستعجل است و به سرعت به ورطه ابتذال و تکرار میافتند و خودسانسوری ملکه اندیشهشان میشود. ابوالفضل زرویی نصرآباد نمونه بارز چنین درخششهای گذرایی بود. نقیضهنویسی (Parody) که بارزترین جلوه طنازی او بود، چند صباحی در «تذکرهالمقامات»ها و «شعرنو»هایش گل کرد اما به سبب سانسور و البته عافیتطلبیِ گلآقایی که از صابری به او سرایت کرده بود، به افول گرایید. در همین دوران جذب حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی به مدیریت محمدعلی زم شد که قویترین ارگان برای تولید هنرمند ارزشی و حامی انقلاب بود و از مخملباف و آوینی تا مسعود فراستی و یوسفعلی میرشکاک پرورده و مواجببگیر آنجا بودند. انحطاط خودخواسته و اصلاحطلبانه زرویی او را به جایی رساند که حتی در شب شعرهای مبتذل و تهوعآور «بیت رهبری» هم شرکت کرد و در محضر«آقا» شعر خواند. این همه اما نه «حال» ملانصرالدین (معروفترین تخلص ادبی زرویی) را خوب کرد و نه «احوالش» را بهبود بخشید. رفیق بد و زغال خوب هم مزید بر علت شدند تا ابوالفضل زروییِ خوشبین، روز به روز با سرعتی بیشتر از پیش سقوط کند و بشود آنچه که در دهم آذر ماه ۱۳۹۷ تکیده و افسرده خرقه تهی کرد.
افسردگی و مرگ امثال رضایی و زَرویی، به وجهی نمادین حکایت از سِتَروَنی و افول طنزنویسی دوران ماست. اوضاع و احوال ایرانیان چه داخل کشور و چه برونمرز چنان به خشم و دلمردگی دچار آمده که حال و هوای طنازی را از اهل این طریق هم گرفته است.
تکمله
لِژِک کولاکوفسکی (Leszek Kolakowski) فیلسوف لهستانی که در نوجوانی از اردوگاه مخوف آشویتس جان به در برده بود، در کتاب «درسگفتارهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ» در فصل مربوط به خنده به این موضوع اشاره میکند که خندهدارترین جوکهای زندگیاش را در آشویتس بین سالهای ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۳ شنیده است. آن زمان با اینکه آشویتس اردوگاه مرگ و سرشار از خشونت بود، اما قدری امید و مختصری آذوقه موجب شده بود که ساکنین اردوگاه برای تحمل شرایط از طنازی و شوخی کمک بگیرند. او میافزاید که از سال ۱۹۴۴ و شروع قحطی و شدت گرفتن نسلکشی با برنامه «راهحل نهایی»، آذوقه و امید به انتها رسید و ساکنان اردوگاه تبدیل به اسکلتهای بیروحی شدند که حتی به هم نگاه نمیکردند چه برسد به شوخی یا همسخنی.
وقتی فاجعه به حد نهاییاش میرسد، طنز و شوخی نیز به خاک سپرده میشوند. چنانکه در این چند روز در تهران و لیل دفن شدند.
با درود به جناب مصدقی و آفرین به قلم توانایشان.
من شناختی از مرحوم زرویی داشتم / کم و بیش / . انسان فاضل و ساده ای بودند . از همان جنس مردان روستایی که در شعرهایش به آنها اشاره می کند .
حضورشان در گل آقا ، برای کسب لقمه نانی از استعدادشان بود، بدون آگاهی از اهداف مرحوم صابری یا دیدگاه سیاسی خاص .
بیماری قند داشتند و عوارض این بیماری به قلبشان هم سرایت کرده بود . دو سالی قبل از فوتشان جراحی قلب باز کرده بودند و البته افاقه نکرد و همچنان درگیر مشکلات قلبی بودند .
حضورشان در برخی از مجالس هم از سادگی ایشان بود و نه برای کسب حطام دنیوی .
توان پرداخت اجاره منزل در تهران را نداشتند و ناچار به روستا بازگشتند و در ملک روستایی پدرشان ساکن شدند .
بسیار با ذوق و خوش خلق بودند . چند سالی که من با ایشان در فضای مجازی مانوس بودم ، یکبار حرف ناپسند نسبت به دوست و دشمن از ایشان نشنیدم .
من هیچوقت نشنیدم که ایشان از سفره ی چرب انقلاب ، سهمی برده باشد . سالها در برف و باران با یک موتور گازی از منزل تا دفتر گل آقا تردد می کردند و نه مرحوم صابری و نه جناب حبیبی و نه دیگران نپرسیدند که چرا وقتی وارد دفتر مجله می شوی تا زانوانت خیس هستند .
اگر هم از ایشان سوء استفاده ای شد ، یقین دارم که بر اساس ناآگاهی و ساده دلی ایشان بوده است .
یکبار به من گفتند که با موتور به دفتر مجله رسیدم و از کمر به پایین از لطف باران پاییزی آبچکان بودم . یکی از نماینده های مجلس که اتفاقا آنجا بودند مرا به گوشه ای کشاندند و گفتند که شعری در وصف فلان مدیر بگو که من برای ایشان ببرم شاید بتوانم حواله یک اتوموبیل را از ایشان بگیرم !!
مرحوم زرویی می گفتند که به آن نماینده گفتم که جنس اشعار من انتقادی است . اگر مدیر مورد نظر شما انتقاد پذیر است و خوششان خواهد آمد بگویم ؟!
زندگی را به سختی می گذراندند و بود و نبود امثال ایشان برای زم یا بقیه مسئولین فرهنگی اهمیتی نداشت .
روانشان شاد
مقایسه توفیق با فیلمفارسی درست نیست
نویسنده محترم از رفیق بد و ذغال خوب گفتن ولی نگفتن جنس خوبم باید باشه اونم وافوری و صد البته باید در کنارش میوه بخورید که هم لذت بخش است و مفرح و هم اثرات مخرب آن را کم میکند. این جنس تا تهران برسه هزار جور ناخالصی قاطیش میکنن که ضررش بیش از منفعتش هس که بلای جان زرویی شد البته در کل توصیه نمیشود ولی شب جمعه کولاک میکند
جناب مصدقی
حق مطلب را ادا کردید. تفاوت نوشته شما با نوشته ابراهیم نبوی در مورد این دو در آن است که میان لاس و تبیین، میان ماله کشی و نقد، و میان “به ایران باز گردیم” و “آزادی را به هیچ چیز نمی توان فروخت” نوسان نمی کنید. دست مریزاد
با حرفهای “ضدانقلاب” کاملا موافقم.
شعار بسیار قابل تاملی را بعضی از معترضین زرد پوش در شهر پاریس بر پشت جلیقه خود نوشته اند با این مضمون
( دولت بر روی ما ادرار میکند و مطبوعات مینویسند باران است ) !
در طی این سالها بخشهای عمده ای از روزنامه نگاران خود فروخته و به اصطلاح هنر مندان و هنرپیشه ها و خوانندگان و بازیگران وابسته و ورزشکار نماهای بی مروت و …. تا توانستند با خوش خدمتی خود به ملاها و پاسدار ها غارتها و جنایات انان را ماست مالی و توجیه نموده و برای خود مال و اموالی انباشتند .
رفتار غیر مسئولانه انان نمکی بر درد مندی و زخمهای این مردم گرفتار بوده است ؟!!!