باقر ابراهیمی- در حالی که شمار «طلاق» طی سالهای اخیر در افغانستان افزایش یافته و برخی از زنان این کشور در صورت عدم رضایت از شوهرشان جدا میشوند، اما هنوز هم این کار برای زنان این کشور به عنوان «تابو» شناخته میشود. بسیاری از زنان پس از جدایی از شوهرشان نمیخواهند که این موضوع به بیرون درز نموده و کسی از آن با خبر گردد تا مبادا با نگاههای «منفی» جامعه سنتی و بسته افغانستان روبرو گردند. نگاه به زنانی که از همسرشان طلاق میگیرند سنتی و آزاردهنده است و همواره انگشت انتقاد به سوی زنان دراز است تا مردان.
پس از جستجو و تلاشهای چندین روزه دو تن از زنان مطلقه در کابل پایخت افغانستان به شرط محفوظ ماندن هویتشان حاضر شدند در این مورد با من مصاحبه کنند، در حالی که با بیش از ده بانو جوان و تحصیلکرده که از همسرانشان جدا شده بودند در تماس شده و خواستار گفتگو گردیدم اما هیچکدام حاضر نشدند در این مورد حرف بزنند و برخی نیز میگفتند با آنکه با مشکلات فراوان دست و پنجه نرم میکنند اما حتی با محفوظ ماندن هویت نیز نمیخواهند در این مورد چیزی بگویند تا مبادا کس از این موضوع آگاه گردد که آنها طلاق گرفتهاند.
فاطمه رسولی (نام مستعار) بانوی جوان ۲۷ساله افغانستانی که بیش از چهار سال است از شوهرش جدا شده میگوید به دلیل تهدیداتی که از سوی همسر سابقاش وجود دارد هنوز نتوانسته دوباره ازدواج کند. او اکنون با خانوادهاش در کابل بسر میبرد و خود را جزو دختران خوشبختی حساب میکند که خانوادهاش پس از طلاق با وی رفتار نامناسب نداشته است و اکنون میتواند با آنها زندگی کند.
فاطمه حدود ده سال قبل بدون خواست خویش با اصرار خانوادهاش به عقد مردی در میآید که تابعیت یکی از کشورهای اروپایی را نیز داشته و دو ماه پس از ازدواج، افغانستان را به مقصد اروپا ترک میکند و این نخستین کبریتی بود که به زندگی این بانوی جوان که در آن زمان ۱۸ سال هم نداشت زده میشود. این آتش بعدها شلعهور شده و دامنگیر زندگی وی میگردد: «شوهر سابقم پانزده سال از من بزرگتر بود و با درخواستهای مکرر خانوادهام مجبور شدم که تن به ازدواج بدهم.»
خانواده شوهرش آنقدر سختگیر بود که حتی اجازه بیرون رفتن از خانه را از او سلب نموده و حق درس و دانشگاه هم نداشت. پس از یک سال و شش ماه شوهرش دوباره به افغانستان بازگشت نموده و اینبار فقط ده روز در افغانستان میماند. او نه تنها برای بردن همسرش به کشوری که زندگی میکرده تلاش نکرد بلکه تمام طلا و جواهرات و جهیزیه فاطمه را در اینجا فروخته و خودش را نیز مورد لت کوب قرار میدهد و دوباره راه اروپا را در پیش میگیرد.
خانواده شوهرش با آنکه زندگی را برای او جهنم ساخته و وی را در خانه زندان نموده بوده به آن هم بسنده نمیکند و دوسال پس از رفتن شوهرش، فاطمه را لتکوب نموده از خانهشان بیرون میاندازد و او مجبور میگردد دوباره به خانه پدرش پناه ببرد. از آنجا که با بیرحمیو خشونت توسط خانواده شوهر بیرون انداخته شده بود، تحمل زندگی در آن محل، چشمهای تیز همسایگان و دیدگاههای منفی آنان برایش غیرقابل تحمل میشود: «من مجبور شدم به خاطر حرف مردم و صحبتهایی که پشت سرم بود جایی بروم که کسی مرا نشناسد به خاطر همین خانواده خود را راضی کردم آمدیم کابل.»
فاطمه در کابل مطلع میشود که شوهرش در کار قاچاق انسان دست دارد و در چند کشور دیگر نیز ازدواج نموده و چندین زن و بچه در خارج از افغانستان دارد. او تصمیم میگیرد از شوهرش طلاق بگیرد، اما از آنجا که شوهرش مدارک وی مانند عقدنامه و دیگر مدارک مربوط به ازدواج را به بهانه اینکه از کشوری که تابعیت آن را داشته برایش دعوتنامه بفرستد با خود برده بوده فاطمه هیچ مدرکی در اختیار نداشت که نشان دهد همسر این مرد است. خانواده شوهرش نیز حاضر نبود که او را طلاق دهد بخاطر همین گره مشکلات او بیشتر شد.
پس از چند مدت سر و کله شوهر سابق در افغانستان پیدا میشود و به سراغ خانواده فاطمه به کابل میرود و با بهانههای مختلف تلاش میکند فاطمه را به خانه خود در ولایتاش برگرداند که موفق به این کار نمیشود. شوهر سابق اما حاضر نبود فاطمه را بطور رسمی طلاق دهد: «این آقا حاضر نشد در محکمه طلاق دهد و پیش یکی از ملاهای مسجد رفتیم جدا شدیم و هیچ حق و حقوقی به من نداد.»
فاطمه که برای رهایی از حرف و حدیثهای مردم و رسیدن به آرامش به کابل آمده رویاهایش دوباره نقش بر آب میشود: «جایی آمدیم که در معرض دید نباشم؛ در اینجا روزانه کار میکردم و شبانه درس میخواندم. وقتی شوهر سابقم با خبر شد گفت باید کار و تحصیل را ترک کنی! مجبور شدم کار خود را تبدیل کنم و دانشگاه را ترک کردم رفتم در یک دانشگاه دیگر دوباره درسم را شروع کردم.»
وی ادامه میدهد: «بعد از طلاق همیشه زیر نظر او بودم، او به همسایههای ما و کسانی که ما را میشناخت گفته که اگر با کس دیگر ازدواج کنم بلایی بر سر او خواهد آورد و به صورت خودم هم اسید میریزد. به خاطر همین ترسها نتوانستم در مورد ازدواج تصمیم بگیرم. تا حال سه بار دانشگاه خود را تبدیل کردم و بالاخره توانستم ختم کنم.»
فاطمه اضافه میکند که دیدگاههای منفی به زنان طلاقگرفته به حدی زیاد است که بجز دوستان صمیمی و خانوادهاش کس دیگر نمیداند که او قبلا ازدواج کرده. از سوی دیگر بسیاری حاضر نیستند خانهشان را به زنان جداشده اجاره بدهند و شانس استخدام در دفاتر و ادارات خصوصی نیز از آنان یا سلب میشود یا در بدل این کار از آنان درخواست رابطه جنسی میشود؛ موضوعی که چندین بار فاطمه نیز با آن مواجه گردیده و مجبور به ترک کارش شده است.
به گفته او همواره دلیل جدایی و طلاق در افغانستان، زنان شناخته میشوند؛ از همین رو دیدگاههای منفی نیز متوجه آنان است: «یک مرد میتواند چندین همسر داشته باشد ولی یک زن حق ازدواج مجدد را ندارد و تنها با کسانی که همسن و سال پدرش باشند میتواند ازدواج کند یا با کسی ازوداج کند که زن دارد و به عنوان زن دوم و سوم او را قبول میکند. زن مطلقه نمیتواند هر جا کار کند چون سوء استفاده جنسی زیاد است؛ کارفرمایان قبل از کار میگویند اول با ما دوست باش!»
این خانم جوان افغانستانی میگوید از اینکه تا کنون خانوادهاش وی را حمایت نموده و در خانهاش جای داده خوشبخت است؛ چه بسا زنانی که پس از طلاق از خانواده طرد میشوند و آنها به دلیل نداشتن جایی برای زندگی خود مجبور میگردند بدون میل خویش به همسری دوم و سوم مردان دیگر در آیند یا با افراد میانسال و یا معلول ازدواج کنند. مواردی که در افغانستان رایج است.
فاطمه اکنون تلاش دارد که بتواند طلاقاش را در دادگاه نیز به ثبت برساند اما شوهر سابقاش از این کار سر باز میزند.
این عبارت معروف والدین که «دختر با لباس سفید عروسی به خانه بخت میرود و با کفن سفید از آنجا بیرون میآید» هنوز مانند آیات متبرکه است. به همین دلیل برخی از زنان حتی با آنکه در وضعیت به شدت بدی در خانه شوهرشان بسر میبرند اما برای اینکه پس از طلاق گرفتن از سوی خانواده و دوستانشان مورد سرزنش قرار نگیرند اقدام به درخواست طلاق نمیکنند.
ذکیه بانوی ۳۸ ساله افغانستانی که از نابینایی هم رنج میبرد نیز از همسرش جدا شده است. وی ده سال قبل به همسری یک کارمند نیروی هوایی افغانستان درآمد. اما از همان اول نامزدی مشکلاتش آغاز شد.
ذکیه بنا بر سنتهای رایج در جامعه افغانستان از جدا شدن در زمان نامزدیاش خودداری نموده و پس از مدتی آنها با هم ازدواج میکنند و شوهرش وی را به هرات میبرد ولی زمانی نمیگذرد که متوجه میشود زندگیاش را با این کار نابود کرده است. پس از شش ماه ذکیه از شوهرش میخواهد که وی را به خانه پدرش در کابل ببرد اما با خشونتهای فیزیکی و لت و کوب او روبرو میشود؛ در نهایت مجبور میگردد یکی از انگشترهای طلا که برادرش به او تحفه داده بود را فروخته و با پول آن به دیدار خانوادهاش برود.
از همان اوایل ازدواج خشونتهای فیزیکی، جنسی و زبانی دامنگیر این نوعروس بوده: «بسیار ظلم و ستم میکرد فحش میداد؛ کلمات رکیک و الفاظ بد و زشت استفاده میکرد؛ نمیگذاشت تلفنی با خانوادهام صحبت کنم. هرچه گریه میکردم قبول نمیکرد. با اینکه نابینا هستم ولی تمام کارهای خانه را میتوانم انجام بدهم. همیشه مورد آزار و اذیت جنسی هم قرار میگرفتم.»
ذکیه هشت سال با او زیر یک سقف زندگی کرد. شوهرش شماره تماس وی را به مردان دیگر میداده تا با ایجاد مزاحمت مانع طلاق گرفتناش گردد. با این کار او میخواست تا هر زمان که به خاطر طلاق در نهادهای عدلی و قضایی افغانستان مراجعه نماید شوهرش تماسهای دریافتی او را به دادگاه ارائه نموده و تهمت رابطه داشتن با مردان دیگر را به او بزند. اما در نهایت او با بخشیدن مهریهاش طلاق میگیرد و اکنون، باز هم با مشکلات فراوان، در خانه برادرانش زندگی میکند.
او نیز همانند فاطمه و به دلایل مشابه هرگز نتوانسته است موضوع طلاق خود را با دیگران در میان بگذارد. او مجبور است خودش هزینههای زندگیاش را تامین کند ولی به دلیل نابینایی نمیتواند در بیرون کار کند از همین رو همواره محتاج کمک موسسات و سازمانهای خیریه است هر چند با فقر و تنگدستی شهروندان جنگزده افغانستانی، سازمانهای خیریه نیز توان تامین هزینههای نیازمندان را ندارند: «از طرف خانوادهام همکاری نمیشوم تنها از طرف موسسات خیریه کمک میشوم، یک موسسه خیریه بود که به من کمک میکرد ماهی یک و نیم هزار افغانی میداد و هر سه ماه یکبار مواد خوراکی برایم میآورد که آن هم پارسال کمک هایش را قطع کرد.»
وی با تمام این مشکلات اما هنوز هم امیدوار است و از سال گذشته در یکی از دانشگاههای افغانستان که برای افراد معلول زمینه تحصیل را فراهم نموده مشغول فراگیری رشتهی زبان و ادبیات است. او امیدوار است که پس از ختم تحصیلات دانشگاهی خود بتواند کار پیدا نموده و از مشکلات رهایی یابد: «مشکلات زیاد است، اول در خانواده، بعد در دانشگاه، اصلا به همکلاسیهای خود نگفتم که از شوهرم جدا شدم برایشان گفتهام که شوهرم فوت کرده چون کلمه طلاق اصلا خوب نیست. به هیچکس نمیگویم طلاق گرفتم چون در این جامعه که من زندگی میکنم طلاق گرفتن ننگ است.»
این بانوی افغانستانی در فهرست مشکلاتاش میافزاید که روزهای خود را با نان خشک و آب جوش بسر میرساند و پیش از رفتن به سوی دانشگاه تنها غذایی که میخورد نان خشک با آب جوش است زیرا توان خرید مواد غذایی را ندارد. اما او تمام مشکلات و سختیهای زندگی کنونیاش را پذیرفته و آن را نسبت به روزهایی که در خانه شوهر سابقاش بسر میبرده ترجیح میدهد: «از ظلم و ستم شوهر سابق خود خلاص شدم، سه سال از دانشگاهم مانده که به خیر خلاص کنم شاید یک کار پیدا کنم. پارسال هم با یک لقمه نان و آب جوش سر کردم. باور کنید همان نان خشک و آب جوش را که میخوردم و طرف دانشگاه میرفتم فکر میکردم غذای خیلی عالی خوردهام!»
*باقر ابراهیمی گزارشگر و روزنامهنگار از کابل
ما کجا زندگی می کنیم؟ جهنم؟
زنان افغان؛ نه زنان افغانستانی.