یوسف مصدقی- صاحب این صفحهکلید در دو مطلب پیشین، به زمینه تاریخی و فریبکاری فرهنگیای که فیلم «هامون» بر بستر آن ساخته شد، پرداخت و از چشماندازی ناهمدلانه و بیمماشات، این معجون سینمایی و پیامدهای فرهنگی آن را نقد کرد.
در سومین بخش از این سلسله مطالب، به اختصار و تا حدی با همدلی، به خود فیلم «هامون»- فارغ از زمینه تاریخی و فرهنگیاش- میپردازم و محور اصلی داستان آن را بررسی میکنم.
اگر ادا و اطوارها، ارجاعات سطحی و ژرفنماییهای هذیانی را از فیلم «هامون» حذف کنیم، با قصهای روبرو میشویم که اگر خوب مصور میشد، دیدنی و سرگرمکننده از آب در میآمد. هرچند که داریوش مهرجویی، رندانه و هوشمندانه، عناصر قدرتمندی از طنز و تراژدی را در فیلمنامه «هامون» گنجانده بود اما بنا به ملاحظات بادشناسانه و منفعتطلبانهای که پیش از این به آنها اشاره شد، این کارگردان کاربلد، با چپاندن هذیانهای «عرفونی» و عمیقنماییهای باسمهای، شانس تعریف یک داستان شنیدنی و هوشمندانه را از خودش سلب کرد. اگر مهرجویی بجای هذیانهای شبهاگزیستانسیالیستی و عرفونبازیهای مضحک، بدون ادا و اطوار سراغ قصهاش میرفت، «هامون» فیلمی تلخ اما مفرح از آب در میآمد.
از این چشمانداز، «هامون» داستان آدم تحصیلکردهای در آستانه میانسالی است که در همه ابعاد زندگیاش دچار بحران و شکست شده است ولی خودفریبانه، بر شکستهایش جامه استعلا میپوشاند. حمید هامون، عضوی از یک طبقه متوسط دلالمآب در جامعهای در حال توسعه است که میان ارزشهای در حال زوال سنتی و هنجارهای جدید، فاسد و سودمحور طبقهاش، معلق مانده و توانایی رهایی از این آویزانی را ندارد. این آدم چهل و چند ساله، به قول خودش، به این «آویختگی» معترف است:
«… مرتب شلنگ تخته میندازم ولی به هیچ جایی نمیرسم دکتر. دارم فرو میرم. من دیگه به هیچ چی اعتماد ندارم. به هیچ چی اعتقاد ندارم… من یه موقعی فکر میکردم که یه گُهی میشم ولی هیچ پُخی نشدم. چهل و خُردهای ازم گذشته اما بدتر آویزونم، آویزون!…»
شکستهای پیاپی، از او موجودی سرخورده و منفعل ساخته که حاضر نیست بیعرضگی و ناهوشیاریاش در زندگی روزمرّه را به عنوان دلیل اصلی شکستها و سرخوردگیهایش بپذیرد و از این رو میکوشد که همه نامرادیهایش را به پرسشهای فلسفی و هذیانهای عرفانی پیوند بزند تا از حس حقارتی که به آن دچار شده بکاهد.
او در این راه، از همه مشکلات روزمره و سرخوردگیهای پیاپیاش، تجربیات شبهفلسفی میسازد و با گُندهگویی و لفاظی، ضعف نفساش را در مواجهه با مشکلات زندگی، میپوشاند. این ترفند اما پس از چندی، کارآمدیاش را از دست میدهد و در نتیجه، تناقضات رفتار او عیان شده و موجب رسواییاش میشود. چنانکه مهشید- همسر هامون با بازی بیتا فرهی- در میانه دعوایی، این موضوع را به رخ هامون میکشد:
«…نه! نه! من دیگه این شرّ و ورّای تو رو گوش نمیکنم. در باب وصل و یگانگی و استحاله در دیگری و با معبود یکی شدن و این مزخرفات! تو عملا نشون میدی که یک آدم دیگهای هستی… صد و هشتاد درجه حرفت با عملت فرق میکنه…»
این تناقض از چشم باقی آدمهای داستان هم پنهان نمیمانَد. در همان اوایل فیلم، محسن دبیری وکیل هامون- با بازی عزتالله انتظامی- به حمید هامون میگوید:
«تو میخوای همه دوست و مخلصت باشن، چاکرت باشن، اونوقت خودت یه قدم بر نمیداری…»
همچنین در فلاشبکی در اواسط فیلم، دبیری در چند جمله بدون تعارف و پیچیدهنمایی، وضعیت حمید هامون را به او گوشزد میکند:
«…تقصیر خودته آقا. گرفتاری تو میدونی چیه؟ اینه که پات رو از گلیمت بیرون گذاشتی. گول طبقه بالا رو خوردی دانشمند هوشمند! گول یک بورژوازی پولپرست فاسدی رو خوردی. میخواستی پولدار بشی، خودت رو فروختی. خودت و شخصیتت و آبروت رو… تو هم مثل سایرین، یک زن خوشگل گرفتی، حالا دیگه نمیخوادت. میخواستی یه عنترش[انتر] رو بگیری…»
چون نیک بنگریم، مهشید و دبیری با همان ادبیات و نگاه دلالمآب طبقه متوسط، مشکل حمید هامون را بدون تعارف و ادا، توضیح میدهند. به بیان دیگر، حمید هامون، مثل بیشتر بهاصطلاح روشنفکران ایرانی، همزمان با اینکه خود را آدمی مدرن و روشنفکر جلوه میدهد مشغول لاس زدن با سنت و بهرهگیری از امتیازاتی است که از ناحیه آن، به عنوان یک مرد شیعه، نصیب او میشود. او نمیتواند از منافع سنت و شرع چشم بپوشد زیرا بر طبق آن، هم میتواند «زنش» را کتک بزند و هم ژست قربانی اندیشمند و معصوم بگیرد. خوشتر آنکه بر مبنای شرع و سنت، حق طلاق هم با اوست و میتواند همسرش را طلاق ندهد. از این منظر است که مهشید، «سهم» و «حق» حمید هامون است.
https://youtu.be/LmO-_hcSRdg
کارگردان هم که خود یکی از همین جماعت روشنفکر به حساب میآید، در این میانه، بیشتر با قهرمان قصهاش حمید هامون همدل است تا با همسر او.
فارغ از هذیانهای عرفونی، حمید هامون مثل همه ابناء منفعتجوی بشر، دنبال ارضاء حداکثری و بیهزینه تمایلاتش است. اما چنانکه رسم خودفریبی اوست، او حتی به این تمایلات هم ظاهری اتوپیایی میبخشد. در اواخر فیلم، هامون با خودش واگویه میکند:
«چی میشد اگه همه چیز اونجوری که من میخواستم میشد؟ همه جا صلح و آشتی. همه جا عشق و صفا.»
این اتوپیا البته همانجایی است که به قول دبیری، همه دوست و چاکر و مخلص حمید هامون هستند. جایی است که مهشید «سهم» او و «مال» اوست.
بنا به الگوی درآمده از انبان و کشکول داستانهای «عرفونی»، هامون برای رهایی از بحرانهای بنیانکن زندگیاش نیاز به «دلیل راه» و همراهی با «انسان کامل» دارد. از این رو، به ریسمان پوسیده رابطه مرید و مرادی چنگ میزند و چاره همه نامرادیهایش را در ایمان به مهملبافیهای رفیق و مرشد شلختهاش علی عابدینی مییابد. گنجاندن چنین رابطهای در قصه، در حکم نابود کردن امکان تعریف یک داستان خوب و سرگرمکننده است. میان آدمهای قصه «هامون»، علی عابدینی از همه باسمهایتر و نچسبتر از کار درآمده و احتمالا حضورش در مسیر داستان تنها برای تزریق هذیانهای عرفونی- فلسفی هالوخرکنی بوده که به مذاق مدیران وقت فرهنگی جمهوری اسلامی، خوش میآمده است.
فیلمنامه «هامون»، سرشار از دیالوگهای درجه یک و ماندگار است. در هر بار دیدن «هامون»، این دیالوگها، مثل دکمههای زیبا و گرانقیمتی که روی یک کت بدقواره و چهلتکه دوخته شده باشند، خودنمایی میکنند و دوباره در ذهن مخاطب تازه میشوند. بسیاری از این دیالوگها، برای جماعت «هامونباز» به بخشی از گفتار روزمرهشان تبدیل شدهاند که هنوز برای رساندن مقصود گویندگان به همفرقهایهاشان کاربرد دارند.
در باب بازی به یادماندنی خسرو شکیبایی، تدوین درخشان حسن حسندوست و استفاده عالی ناصر چشمآذر از تمهای جاودانه و هوشرُبای باخ در موسیقی فیلم «هامون»، بایستی با احترام قلمفرسایی کرد که هر کدام بجای خود از ناجیان «هامون» بودهاند و موجب ماندگاری این فیلم.
به آغاز سخن بازگردیم، اگر «هامون» را از هذیانهای عرفونی- فلسفی پاک کنیم و آن را فقط داستان مردی دچار بحران میانسالی ببینیم که میکوشد نامرادیهایش- ناتوانی جنسی، شکست در عشق، عدم موفقیت در پولسازی و به گل نشستن در فرآیند نوشتن یک رساله جفنگ دکترا- را به امور لاهوتی- فلسفی پیوند بزند، آن را اثری دیدنی و سرگرمکننده خواهیم یافت. وگرنه، به همان چاهی خواهیم افتاد که «هامونبازان» نامراد و سودازده با چنگ زدن به طناب پوسیده ژرفنمایی و عرفونبازی، در آن آویزان ماندهاند.
برای حسن ختام، به یاد موسیقی تیتراژ «هامون»، موومان دوم (Adagio) از کنسرتو برای ویولون در می ماژور (Violin Concerto in E major BWV1042) اثر جاودانه یوهان سباستین باخ (Johann Sebastian Bach) را با اجرای بینقص یهودی منوهین (Yehudi Menuhin) گوش کنید:
https://youtu.be/SZIjDn3GYqc
حمید هامون یک بازنده ی بدبخت است .کیست که در این جهان بازنده ی بدخت نباشد؟ هرکس در دوره ای گند می زند و می بازد .همه کس که ایلان ماسک یا لیدی گاگا نمی توانند بشوند .آنها هم در اوج نیستند و مرگ ، رنج و بی معنایی آنها را هم ، نوازش می کند. کیست که باختن هایش را پشت چیزی قایم نکند؟
موضوع فیلم حمید هامون وضعیت انسانی ما است .حال این بدبخت در ایران به دنیا آمده و ایمانش آلوده است به اسلام مدینه .اما داستان فیلم چیزی نیست جز خریت و نقص و گندکاری حمید خان هامون در عین تلاشش برای والایش و تعالی و عشق ورزیدن و رشد .
شخصیت حمید هامون متناقض است .شخصیت کیست که متناقض نباشد .این تناقض بشری است .نیمی حیوان و نیمی الهی .داستان تلخ انسان های بدون تناقض ، داستان یک کمونیست طرفدار استالین است که رفیقش را می فروشد ، یا یک بسیجی که سرسپرده ی مولایش خامنه ای است و با باتوم و شکنجه برای علی زمان می جنگد ، و یا یک جوان مصرف گرایی که معابدش یا بانک است یا بار و یا واژن یار .
وگرنه ، همه ی ما آدمیان سرگشته هایی هستیم گیج و ویج که هرگز حالیمان نمی شود در زندگی دقیقا چه کرده ایم .تنها دوست داشتیم رشد کنیم و در عین حال به بقایمان ادامه دهیم .
ما آدمیان در بی نهایتی زندگی می کنیم که هرگز درک درستی از آن نخواهیم داشت .ایمان چیزی نیست جز دوست داشتن و رابطه داشتن با این بی نهایت .اگر چنین نکنیم احساس بیگانگی با هستی ، مثل درخت تاریکی ، قلب و جانمان را به مرور تسخیر می کند.اما اگر این بی نهایت را دوست بداریم و وارد رابطه شویم ، می توانیم زیر سایه ی درخت زندگی ، زندگی کنیم.
فیلم خوبی بود
یادی شد از مرحومانتظامی و مرحومشکیبایی
پونزده سالی هست فیلم خوب تو ایران ساخته نشده
الان چاقو کش هایی مثل دهنمکی شدن فیلمساز
و وطن فروشهایی مثل مهناز افشار و امینحیایی و محمدرضا گلزار( معروف به گلزار ام المؤمنین !) و این نمونه جدید بیغیرتی و بی شرفی یعنی سید ! شهاب حسینی شدن هنر پیشه سینما
فیلم (The Fountain ) از دارن آرونوفسکی ، یک نمونه ی خوب و موفق از طرح ِ ضرورت ایمان برای بشر امروزی است .قهرمان داستان یک مرد شلخته و بی قید نیست بلکه متخصصی با پشتکار است که برای نجات همسرش جان می کند ، اما در انتهای فیلم در می یابد مرگ فرایندی از رشد و تعالی بشر است .آن هم از طریق همسرش که هم عشقش هست و هم آموزگار و راهنمایش .
ایمان و خردگرایی دو بال هستند برای والایش بشر .حال برخی با ایمان دشمنی دارند و برخی با خردگرایی .
حمید هامون مرا یاد آن شاهکار دارن آرونوفکسی انداخت .هرچند از بدبختیِ حمید هامون بود که عرفان ما و ایمان ما آلوده به شیعه گری شده است و قمه زنی و قیمه ی امام حسین و کله ی گوسفند بریده شده اوج عرفان شیعی .
اما فیلم هامون رنج زندگی انسان را به تصویر می کشد .اینکه در جماعت دلالانِ طبقه ی متوسط بخواهی زندگی با معنایی داشته باشی و به دنبال حقیقت باشی .این که بفهمی چرا ابراهیم باید فرزندش را قربانی کند .به طور خلاصه اینکه ” این زندگی نکبت ما را به جایی نمی برد و هرچقدر هم خوش بگذرد ، باز درد و رنج و پیری و نفرت و مرگ در انتظار ما خواهد بود.پس چرا من انسانی دیگر را به این جهان نفرین شده اضافه کنم ؟”
اینجا است که ایمان می آید و علی عابدینی که معمار و سازنده است از راه می رسد .آری ایمان ساخته ی دست بشر است اما ایمان ، هنری است که این جهنم را قابل زندگی می کند .مگر چند انسان در خیابان پیدا می شوند که مثل سیزیفوس از زندگی بی معنا و کارهای عبث خوشحال شوند؟
تناقض ، اشتباه و گند زدن بخش جدایی ناپذیر انسان است اما تمام آن هایی که حمید هامون را دوره کردند ، به دوست داشتن و عشق هیچ ایمانی ندارند .همه به دنبال سود و پول و تامین امنیت مالی هستند .تنها یکی هست با تمام تناقض ها و آوارگی هایش ، دوست داشتن را در زندگی اش می خواهد .اما او محکوم است به مردن.
درآخر می میرد و دوباره به جهان بر می گردد .شاید حمید هامون درسی می گیرد که باید می گرفت .در جهان ما همه چیز در عدم قطعیت است و مطلقی وجود ندارد.عشق نیز امری الهی و آسمانی است که بین ما آدمیان آلوده و کثیف می شود.
در مورد دوگانه سنت و مدرنیته و گرفتار شدن طبقه بورژوازی و نخبگان شیعه ایست در شکاف عمیق این دو ،بسیار صحبت شده است. اما از علل و ریشه های آن کمتر سخنی به میان آمده است. این دو گانگی بنظر می رسد در دیگر جوامع اسلامی کمرنگ باشد. یک روشنفکر عرب و یا هندی مسلمان، یا فردی معتقد است و بدون ادا و اصول و شامورتی بازی واطوار مدرنیستی وپست مدرنیستی، روی به گذشته دارد ویا کلا وبرای همیشه پشت به سنت کرده و به انسانی مدرن و سکولار و بلکه لاییک تبدیل شده است.
در طبقه بورژوازی و نخبگان و روشنفکران ایرانی، حتی ورژن برون مرزی آنان، بعید می دانم تعداد خداناباوران و یا معتقدان به حقوق بشر و یا تفوق فرهنگی و فلسفی و علمی و تمدنی غرب، به انگشتان دست برسد. از یک سو، با سنت کیفور می شوند و از سویی دیگر ، با آشنایی سطحی ومبتذلی وسخیفی که از دستآوردهای تمدن غرب دارند، از خود شامورتی بازی روشنفکری صادر می نمایند.
از رانت نفت نیز سنتی ترین و واپسگراترین شهروندان ایران بیش از بقیه اقشار وآحاد ملت بهره بردند و نخبگان آنان به کیمراهایی Chimera بدقواره و فربه تبدیل شدند که معلوم نیست چه می گویند و چه می خواهند.
جهان اسلام و جهان غرب دو سپهر متنافر و متضاد وجمع ناپذیر هستند. بطور خلاضه شتر سواری دولا دولا نمی شود.
همین موسیقی کلاسیک را در نظر بگیریم. چه تعداد از برون مرز نشینان مرفه و روشنفکر و نخبه، اصولا از جلوی یک ارکستر فیلارمونیک عبور کرده اند و یا می توانند چند قطعه کلاسیک را فقط نام ببرند. خودداری از شرکت در کنسرت گلزار و شجریان وخردادیان بماند!!!!