فیروزه خطیبی – نمیدانم چرا در این روزهای کُرونایی، مرگ افراد سرشناس، حتی کسانی که دورادور میشناسیم و بهخصوص آنهایی که وجودشان با بخشی از خاطراتمان گره خورده بیش از هر زمان دیگری بر روی ما اثر میگذارد. انگار، این ویروس مرگزا، به حباب نازک ابدی بودنمان تلنگری زده و حس شکست ناپذیری ما ترک خورده است.
این بار با شنیدن خبر درگذشت جمشید علیمراد، یکبار دیگر خاطراتی از زمانهای دور و از زیر غبار فراموشی به سراغم آمد. یاد شبهای گرم تابستان تهران قدیم افتادم. شبهایی که با لباسهای مهمانی با پدر و مادرم به کافه نادری میرفتیم و توی باغچه قدیمی و زیبای آبپاشی شده آن، دور میز آهنی که روی آن سفرهای سفید و تمیز و بساط شام چیده شده بود بین غروب آفتاب و عطر خاک مینشستیم. این میزها دور تا دور یک پیست رقص چیده شده بود و روی سکوی مقابل ما، سن سیمانی کوچکی بود که گروههای سه چهار نفرهای که غالبا از ایتالیا دعوت میشدند روی آن ترانههای محبوب آن زمان را اجرا میکردند. از جمله آهنگی به نام «تامه تامه رو» که با صدای پپینو گاگلیاردی به معروفیت رسید و بزرگترها به محض شنیدن آن، به وسط پیست رقص میرفتند و با آن تانگو میرقصیدند. ترانهای که بعدها مُهر وامضای جمشید علیمراد هم روی آن خورد.
من اولین آبجوی زندگیام را هم در سن ۱۱ سالگی در همان کافه نادری مزهمزه کردم. تابستان بود و اهل خانه در هتل آبعلی در ییلاق بودند و خواهرم که تجدیدی آورده بود در شهر مانده بود که درس بخواند و نمیدانم با چه حسابی قرار شد من هم با او بمانم تا فرصتی برای دست از پا خطا کردن پیدا نکند. اما آنشب ما سه نفری دور میز نشستیم و «بیفتک» و سیب زمینی سرخ کرده خوردیم و از بطریهای بزرگ سبز تیره «شمس» آبجو خوردیم. البته به من یک نصف لیوان بیشتر نرسید اما با همان کلهپا شدم و بچهها مجبورشدند تاکسی خبر کنند و من گیج و ویج را با دشواری از پلههای پشت بام بالا ببرند و توی رختخواب خنکم زیر پشهبندی صورتی بخوابانند.
سالها بعد از آن شبهای تابستانی در کافه نادری تهران، یعنی اواسط دهه ۶۰ میلادی، یک انقلاب فرهنگی– هنری در انگلستان رخ داد. این همان دورانی است که «توئیگی» به خاطر لاغری و موهای کوتاهش تبدیل به اولین سوپرمدل دنیا شد و لوازم آرایش «بی با» و «مری کوانت» به خاطر رنگهای تیره ماتیکهایش فروش سرسامآوری پیدا کرد. دوران چکمههای ساقهبلند، مینیژوپ و خرید از مغازههای «کینگز رود» لندن و زمان معروفیت بیتلها بود که با تشکیل یک گروه راک و موی بلند و چکمه «بیتلی»، یک نوع انقلاب فرهنگی در میان نسل جوان در سراسر دنیا به وجود آوردند. این دگرگونی فرهنگی که به آن «سوئینگینگ لندن» یا فرهنگ خوشگذرانی هم میگفتند، علاوه بر تغییراتی که در مد و موسیقی به وجود آورد، یک فرهنگ جوانپسند بود که تمرکزش بیش از هر چیز بر روی نوآوری و مدرنسازی جامعه سنتی و قدیمی انگلیسی بود. فرهنگ خوشگذرانی در ضمن نام اولین رادیوی آزاد جهان هم بود که موسیقی راک انگلیسی و آمریکایی آن زمان را بدون هیچ مجوزی، از روی یک کشتی شناور در آبهای بینالمللی پخش میکرد.
کم کم امواج این انقلاب فرهنگی مد روز، به سینمای آزاد هم رسید. سینمایی که تونی ریچاردسون و لیندسی اندرسون، دو بازیگر معروف تئاتر و سینمای انگلیس از پایهگذرانش بودند. یک نهضت سینمایی که بر پایه ادبیات و مهارتهای نگارشی این دو سینماگر، تحت تاثیر سینمای نئوریالیسم ایتالیا و فرانسه بین سالهای ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۷ میلادی پایهگذاری شده بود. این جنبش سینمایی توانست با طرح مسائلی چون سقط جنین، حقوق کارگری و گرانی اجاره خانه با دو فیلم درخشان «با خشم به گذشته بنگر» از ریچاردسون و «اگر» ساختهی «لیندسی اندرسن» به اوج خود برسد. در همین سالها بود که بیتلهای اهل لیورپول به چنان معروفیتی رسیدند که دامنهاش به ایران و شهر ما تهران هم رسید.
در تهران دوران نوجوانی من، ما هنوز از یک موسیقی پاپ ایرانی مدرن و جوانپسند در سطح عموم محروم بودیم. درواقع، موسیقی «پاپ» یا مردمی ایرانی در دوران قاجار و زمانی پا به عرصه وجود گذاشت که طرفداران آزادیخواه مشروطیت به فکر نوآوری افتادند. البته همان موقع هم داد و قال بنیادگرایان به هوا رفت چرا که بنیادگرایان عادت دارند در همه رشتههای هنری بهخصوص در زمینه موسیقی، در مقابل پیشنهاد هرگونه تغییری سینه سپر کنند و جلوی نوآوریها را بگیرند. اما موسیقیدانهای پیشرو و تازهنفسی هم بودند که در این میان میکوشیدند با تکیه بر ارزشهای موسیقی بینالمللی و حتی موسیقی در آن زمان کمتر شنیده شده محلی ایرانی، نوع تازهای از موسیقی را در ایران ترویج کنند. اما اینگونه حرکتها اغلب با کارشکنی مراکز تصمیمگیری از جمله رادیو سراسری مملکت روبرو میشد. البته بعدها، رادیو که تا آن زمان در اختیار خوانندگان موسیقی کلاسیک یا سنتی ایرانی بود، با درخشش هنرمندانی چون ویگن، و پس از او منوچهر و روانبخش و به کار گرفتن سازها و شیوههای موسیقی نوین دگرگون شد و ما توانستیم برای نخستین بار یک ترانه پاپ ایرانی به نام «مهتاب» را با صدای «ویگن» از رادیو ایران آن زمان بشنویم.
چندی بعد اسم گروه راک ایرانی «اعجوبهها» با خوانندهای به نام «جمشید علیمراد» سر زبانها افتاد. علیمراد پیش از آن با شهبال شبپره گروه «استورمز» را درست کرده بودند و برای مدت کوتاهی با چند موزیسین دیگر در دیسکوتک هتل میموزای شمال برنامههایی اجرا میکردند. بعدها شهبال به شیراز رفت و در آنجا گروه «بلک کتز» را تشکیل داد و جمشید علیمراد هم با گیتارنوازانی به نام هامو آیوازیان، فریدون ریاحی، واروژ جردن و طبلنوازی به نام هروس عبدالیان گروه «اعجوبهها» را تشکیل داد و با اجرای تازهای از یک ترانه محلی شناخته شده به نام «شکار آهو» یکشبه به معروفیت رسید.
یادم میآید حدود ۱۵ سالم بود که شنیدیم قرار است «اعجوبهها» و جمشید علیمراد خواننده خوش صدای آنها با آن موی بلند، چکمه بیتلی و کت شلوار انگلیسی برای اولین بار در یک سالن چند صد نفری در تهران برای جوانها کنسرت بگذارند. این البته خیلی پیش از آخرین کنسرت جمشید علیمراد در استادیوم ورزشی «امجدیه» بود.
ما دخترهای «شمرونی» و به اصطلاح بالای شهر تهران آن روزها هم با مینیژوپ و جورابهای الهام گرفته از «تورماهیگیری»، کفشهای نوکتیز ورنی و عینک «ادری هیپورنی»، دستجمعی بلیت خریدیم و با پسرهای همسایه که بیشتر نقش اسکورت داشتند به این آمفی تئاتر سرپوشیده که فکر میکنم متعلق به موسسه اطلاعات یا مجله بانوان بود، در یکی از محلههای قدیمی که فکر میکنم لالهزار یا نادری بود رفتیم. دلیل اسکورت داشتن هم این بود که در آن زمان با سر و ضعی که ما داشتیم، با آن دامنهای کوتاه، بدون شک در معرض حمله متلکگوها و «نیشگون»گیرهای حرفهای بودیم! البته ما آن روزها چنان شیفته انقلاب فرهنگی انگلیس شده بودیم که مسائل پیش پا افتادهای چون «توده محروم و دردکشیده» در یک «جامعه متعصب و مذهبی» برایمان مفهومی نداشت و به خاطر شناخت سطحی از جامعهای که در آن زندگی میکردیم، حتی فکر اینگونه مسائل هم به مغزهای کوچکمان خطور نمیکرد!
در مدارس زمان ما، از درسهایی مثل جامعهشناسی و علوم انسانی خبری نبود. در عوض حفظ کردن وقایع کتاب تاریخ چند هزارسالهای که مجموعهای از آمار جنگها، فتوحات، شکستها و پیروزیهای ایران بود رواج داشت. هرچند جزئیات و اثرات این شکستها و پیروزیها هرگز مورد بحث و بررسی قرار نمیگرفت و در بین دروس دبیرستانی ما از تجزیه و تحلیل اینگونه مسائل خبری نبود. من تا همین اواخر نمیدانستم که زیادهروی نادرشاه در خشونت و کشتار در روان بیمار او ریشه داشته و یا انوشیروان عادل آخرین ستارهای بود که در افق ایران باستان درخشید و بعد از افول او، به خاطر خطاهای جانشینانش همه چیز رو به انحطاط رفت و چندی بعد با انقراض دولت اردشیر بابکان، تاریخ تازهای برای ایران رقم زده شد.
به هر حال بهتر است از بحث خارج نشویم. فقط اینکه بطور خلاصه باید بگویم که من نوجوان و همسن و سالهایم، در آن زمان هیچ شناختی از جامعه یا طبقات محرومی که به حاشیهها هل داده شده بودند نداشتیم. آنها برای ما، آدمهایی با ظاهری خشن و رفتاری بیادبانه بودند که هیچ بویی از تمدن نبردهاند که حالا به هر دلیل جزئی از این جامعهاند و در کنار ما زندگی میکنند و همه جا در کوچه و خیابانها دیده میشوند و فقط باید کوشید تا از آنها دوری کرد!
به هر حال، آن بعد از ظهر در کنسرت «اعجوبهها» وقتی جمشید علیمراد با شلوار تنگ و کت راهراهی که جلوی آن از بالا تا پایین دکمه خورده بود به روی صحنه آمد، ما هیجانزده شدیم. همانجا به تقلید از فیلمهایی که از کنسرت «بیتلها» توی اخبار تلویزیون دیده بودیم شروع به جیغ زدن کردیم. بعضی دخترها با شنیدن ترانههای خارجی علیمراد، موهای سرشان را چنگ زدند و حتی گریه هم کردند و خلاصه در آن فضای بیسابقه ما تا جایی که میتوانستیم جوانی کردیم و مقدار زیادی از خشمی که نسبت به دو سه نسل گذشته یا ناکامیهای چند قرن سکوت و سرکوب ژنی شده داشتیم را همانجا خالی کردیم.
https://youtu.be/4Wjh6rTOpSU
با پایان برنامه، ناگهان تعدادی از آدمهای این جمع چند صد نفری که جزو گروه «الیت» یا سرآمدهای جامعه بودند اما طبیعتا هنوز با فرهنگ رفتاری و آداب و رسوم شرکت در یک کنسرت بزرگ راک آشنایی نداشتند تصمیم گرفتند همزمان از سالن خارج بشوند! ناگهان همه شروع کردند به هُل دادن همدیگر و بعد هم صندلیهای تاشوی «ارج» بود که به فضا پرتاب میشد. آندسته از جوانهای گردنکلفتی که زورشان بیشتر بود، با کنار زدن دیگران راه را برای خودشان و رفقایشان باز میکردند و سالن منظم کنسرت ناگهان تبدیل شد به یک زبالهدانی پر از بلیتهای باطله، پاکتهای خالی تخمه، شیشههای شکسته «کانادا درای» و صندلیهای ارج قراضه و در این میان جوراب «تورماهیگیری» من هم که برای اولین بار پوشیده بودم و البته پوشیدن آن در رابطه با یکی از ترانههای محبوب علیمراد چندان بیمسما هم نبود، به گوشه یکی از صندلیها شکسته گیر کرد و پاره شد!
همان هفته در یکی از روزنامهها یا مجلات هفتگی نوشتند که اداره شهربانی اجرای این نوع کنسرتها را برای همیشه ممنوع کرده است.
به هر حال در آن زمان، یعنی در دوران تولد موسیقی راک ایرانی، جمشید علیمراد با بیش از ۲۳ تکآهنگ بر روی صفحههای ۴۵ دور، تبدیل به یکی از مطرحترین هنرمندان روز شد. شهیار قنبری شاعر و ترانهسرا در کتاب خاطراتش از حال و هوای آن دوران مینویسد: «دهه شصت…میلادی، زیباترین انفجار رنگ و صدا، واژه، نور و سایه، اوج پرواز ساز، آواز. جهان دارد پوست میاندازد. من پانزده ساله خوشبختترین نوجوان کنجکاو جهانم که از خانه بیرون میزنم تا با رنگها و صداها آشنا شوم. در خانه از این آتشبازی بزرگ خبری نیست. گرام «تپاز»ی هست و صفحههای چهل و پنج دور با صدای بزرگان جهان… ویگن هست و خدا نگهدارش، عروس دریا ، و مهتابش و آرتوش و نفریناش و گروههای راک خانگی، تکخالها و البته اعجوبهها، و جمشید علیمراد …»
https://youtu.be/L4qLx6KBnDU
در سال ۱۹۷۴، چند سال قبل از انقلاب اسلامی در ایران و زمانی که من به همراه خانوادهام تازه به آمریکا و شهر نیویورک مهاجرت کرده بودیم، جمشید علیمراد برای مدتی در کاباره درویش نیویورک برنامه داشت و یکشب ما را هم به آنجا دعوت کرد. از قرار معلوم در زمانی که پدرم– پرویزخطیبی- نویسنده و تهیه کننده برنامههای صبح جمعه «شما و رادیو» بود، با وجود مخالفتهای بخش موسیقی، برای اولین بار امکاناتی به وجود آورد تا جمشید علیمراد ترانه «شکار آهو» را در رادیوی سراسری ایران اجرا کند و جمشید خان هم هرگز این مسئله را فراموش نکرد.
آنشب در کاباره زیرزمینی «درویش» در محله «ویلج» منهتن، باورم نمیشد که از فاصله چند متری یک بار دیگر شاهد اجرای زیباترین ترانههای جمشید علیمراد هستم. او در آن روزها در اوج معروفیت به عنوان یک خواننده بینالمللی، در کنار اجرای موسیقی به چند زبان زنده دنیا در مطرحترین کلوپهای شبانه نیویورک، «پلی بوی کلاب» و کازینوهای معروف نیوجرسی، گاهگاهی هم برای دلش در کاباره ایرانی «درویش» برای ایرانیها برنامه اجرا میکرد. جمشید علیمراد برای من نه تنها جزیی از خاطرات گذشته بلکه سوپراستاری واقعی بود که خیلی از ایرانیها متاسفانه او را چنانکه باید نشناختند و قدرش را ندانستند.
یادش گرامی باد.
خیال انگیز است خواندن خاطرات دختران چشم سیاه آن دوران خوشی و رنگهای درخشان قرن بیستم درشهر زیبای تهران که تازه به دنیای سحرآمیزموسیقی وفیلم های سینمائی «موج نو» وادبیات رمانتیک قرن بیستم چشم میگشود
اینکه خاطرات خودرا صادقانه از جمشیدجاویدنام نوشتیدزیباست اما آن نگاه هولناک به پایین شهری ها
،خونبارچشم تاریخ وفرهنگ ماست وشایدهمین نگرش خواسته وناخواسته، ازعوامل سقوط بهشت شاهنشاه
بوده باشد.بازخوانی خاطرات انسان های راستگوازآن زمان، ریشه یابی جهنم امروزاست