فیروزه خطیبی – هر تابستان، حوالی ماه ژوئیه که در آمریکا و فرانسه جشنهای استقلال و آزادی برپا میشود، به یاد مفهوم آزادی و استقلال در سرنوشت ایرانی و تقویم زندگی خودم که از سالها پیش به آمریکا مهاجرت کردهام میافتم. به یاد خاطراتم از روزهای دور گذشته که حالا اسم خاطرات کُرونایی گرفته و به کُرونایی که مثل آتشی خانمانسور، بر خرمن آزادی انسان ایرانی افتاده و به آرزوهایی که به قول مهدی اخوان ثالث، داشتیم و دیگر نداریم…
اولین بار، اجرای زنده ترانه «افسانه» فیروز فرجی و گروه «شبح»، یکی از گروههای زمان نوجوانیام را درفضای نیمهتاریک کلوپ رقص «برج» درخیابان پهلوی که شبها رستوران فرانسوی بود و بعد از ظهرهای جمعه به محل گردهمایی بچههای دبیرستانی و همسن و سالهای من تبدیل میشد شنیدم.
گفتم خیابان پهلوی یا شاید باید میگفتم خیابان «ولیعصر» اما من با گذشت سالها، هنوز هم آن خیابان قدیمی، آن چنارستانی که مثل جاده ابریشم، جنوب و شمال تهران را بهم وصل میکرد را به عنوان خیابان پهلوی میشناسم چرا که سالهای سال است به ایران برنگشتهام تا همه چیز به همان شکل قدیم در ذهنم باقی بماند. باید اعتراف کنم که من اسم «خیابان پهلوی» را به مراتب بیشتر دوست دارم. نه اینکه بخواهم از حکومت یا سیاست خاصی طرفداری کنم اما به هر حال آن زمان، دوران حکومت محمدرضاشاه بود و اسم پهلوی با بخش عظیمی از خاطرات دوران کودکی من گره خورده و به همین دلیل هم خیابان پهلوی برای همیشه، همان خیابان پهلوی باقی خواهد ماند.
امروز در حافظه نسلی که در پیادهروها و زیر درختهای چنار کهنسال خیابان پهلوی قدم میزنند، کوچکترین اثری از روزگاری که خیابان پهلوی جولانگاه من و هم سن و سالهای من بود باقی نمانده است. زمانی که کنسرتهای راک گروههای ایرانی در کلوپ آلمانیها تازه پا گرفته بود. دوران قرارهای عاشقانه در کلوپ «برج»؛ شام در تراس تابستانی رستوران «سورنتو»؛ پاتیناژ در «قصر یخ»؛ رقصیدن در دیسکوی «کازبا»؛ و یا خوردن بستنی آناناسی و خامه و مغزپسته، زیریک چتر قرمز، در تراس کافهی خیابانی «چاتانوگا».
در سالهای پیش از انقلاب… خیابان «پهلوی» محل رستورانها و پاتوقهای مد روز و مراکز تفریحی بالای شهر بود که به میدان تجریش و کوهپایههای شمال تهران، ویلاهای ثروتمندان و کاخهای باشکوه شاه ختم میشد. در آن زمان، مردمی که وسعشان به رستورانهای فرانسوی و ایتالیایی خیابان پهلوی نمیرسید هم درحوالی سرپل تجریش و بازار قدیمی آن، بلال و گردو تازه، فالوده برفی، کباب دل و جیگر و دنبلان میخورند.
«لابیرنت»، «شومینه» و «بولینگ عبدو»ی خیابان شمیران قدیم، «چاتانوگا»ی خیابان پهلوی و رستوران «کازبا» که ما با دوستان و همکلاسیهای مدرسه، ساعتها در آنجا شیرقهوه فرانسوی میخوردیم و به زبان انگلیسی حرف میزدیم. اینها همه پاتوقهای طبقه به اصطلاح مرفه جامعه بودند. ما بچهها هم که یک یا دو تومن بیشتر پول توجیبی نداشتیم، از راه مدرسه در چهارراه کالج- که حالا نمیدانم اسمش چیست- با «اتو استاپ» خودمان را به بالای خیابان پهلوی میرساندیم و با همان دو تومن پشت میز چترداری در تراس «چاتانوگا» مینشستیم، دستجمعی یک بشقاب سالاد سیب زمینی و نان برشته مدل آمریکایی سفارش میدادیم و آن را بین خودمان تقسیم میکردیم ویک عالمه سوس کچاپ به سبک آمریکایی هم باهاش میخوردیم که دل ضعفه تقسیم سالاد را جبران کند. اما با همان یک پرس سالاد سیب زمینی، ساعتها روی تراس «چاتانوگا» وقت میگذراندیم و به سبک کافهنشینهای پاریسی، رفت و آمد اتومبیلهای مدل بالا و عابران خوشلباس را تماشا میکردیم. کم کم بچهها و دوستان موتورسوار هم با لباسهای چرمی و موتورهای «یاماها» و «هارلی دیویدسون» سر میرسیدند و به اینصورت جمع بچههای «کول» آن زمان- یعنی ما- «چاتانوگا» را قُرُق میکرد. بعضی عصرهای جمعه از همانجا برای رقص به کلوپ آلمانیها میرفتیم. دهه هفتاد میلادی بود و ما هم برحسب سفرهای که زمانه در مقابلمان پهن کرده بود، کمکم داشتیم آزادیهای فردی را مزه مزه میکردیم و بودیم و ازجوانیمان لذت میبردیم… با دختر و پسرهای هم سن و سال خودمان آزادانه به سینما «امپایر» و «رادیوسیتی» میرفتیم و فیلمهای «رومئو و ژولیت» و «بانی و کلاید» را تماشا میکردیم. در یکدوره کامل مسابقه بولینگ «عبدو» شرکت میکردیم. گاهی هم دستجمعی برای کوهپیمایی تا آبشار دوقلو هم میرفتیم.
آن دوران، برای ما، چه در آن زمان که زندگیاش میکردیم و چه حالا که به شکل یک خاطره به آن نگاه میکنیم دوران خوشی بود. در همان زمانها رفتن به کابارههای پایین شهرو خوردن کلهپاچه دم صبح هم بین بزرگترها و بهخصوص طبقه سرمایهدار و مرفه و موفق مد شده بود. یعنی آخر هفته برای تفریح، در یکی از همین کابارههای پایین شهر به تماشای برنامههای سرگرم کننده «طبقه محروم» مینشستند و ژست خاکی بودن میگرفتند.
و البته لالهزار هم که در آن زمان در نتیجه سرکوبهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد به فراموشخانه تئاترهای «نوشین» و «لرتا» و محل حشر و نشر مطربها، سیاهبازیها و خوشمزهبازی کمدینها تبدیل شده بود هم عده دیگری از هم نسلهای پدرومادرهای مارا به خود جلب میکرد.
اما ما بچههای خیابان پهلوی بودیم و دوست داشتیم تابستانها در کلوپ آمریکاییها همبرگر بخوریم. در کلوپ شاهنشاهی شنا کنیم. توی بستنیفروشیهای سر پل «پلمبیر» انگلیسی و بستنی میوهای آمریکایی را مزه مزه کنیم.
در زمان نوجوانی من تفریح کردن آزاد بود. یا حداقل من اینطور فکر میکنم. آیا گروههایی از جامعه، برخی از این نوع تفریحها را نمیپسندیدند و با آن مشکل داشتند؟ حتما همینطور بود. آیا ما جوانها از این نارضایتیها اطلاع داشتیم؟ احتمالا نه. بجز آنکه بعضی وقتها از نگاه زنهای محجبه یا چادری متوجه میشدیم که دامنمان بیش از اندازه کوتاهه یا شلوارک داغمان مورد لعن و نفرین آنها قرار میگرفت.
به هر حال در آن زمان همه جور آزادی وجود داشت بجز آزادی سیاسی. «حسینیه ارشاد»های آن زمان به ما نشان میدهد که جامعه تحمل بسیاری چیزها حتی تجمع مذهبی در محلههای شمال شهر تهران را هم داشت. علاوه بر اینها، سینما و تئاتر، جلوههای دیگری از آزادیهای جامعه ایران پیش از انقلاب را به نمایش میگذاشتند. هرچند کیفیت اغلب «فیلم فارسیهای» آن زمان موجب شک و انتقاد بود اما پژوهشهای سینمایی اخیر به ما نشان میدهد که حضور رقص و موسیقی در فیلمهای ایرانی از زمانی ضرورت پیدا کرد که اولین تهیهکنندگان مستقل فیلم در ایران متوجه شدند که نمیتوانند با فیلمهای موزیکالهالیوود، هندی، و عربی که در آن خواننده و رقصنده حضور داشت در فروش گیشه رقابت کنند. به هر حال در آن دوران حضور زن، رقص، موسیقی شاد، مایوی دو تکه، مینیژوپ، سینه لخت و صحنههای عشقبازی بازیگران معروف تماشاگران زیادی را به خودش جلب میکرد. در عین حال عدهای ناراضی و حتی خشمگین هم باقی میگذاشت. البته صدای این خشم و نارضایتیها هرگز در نقدهای روشنفکرانه سینمای در حال پیشروی آن زمان منعکس نمیشد به اینصورت در حالی که مملکت با سرعت سرسامآوری از سنت به سوی مدرنیته میتاخت، در نهایت، شکافهای طبقاتی و اعتقادی در کنار فضای بسته سیاسی، این تفریح یعنی سینما را هم تبدیل به محل مناقشه میکرد.
از قرار معلوم و به گفته محمود صباحی– جامعهشناس و پژوهشگر– «جامعه ایران دچار شکاف شدیدی شده بود؛ یعنی بخش کوچکی از جامعه غرق در خوشی و تفریح بود و بخش بزرگی از جامعه هنوز در فضایی زندگی میکرد که از تفریح و خوشی جز در محدوده جشنهای آیینی، ختنهسوران و عروسی خبری نداشت. بعضیها شاید بگویند همین بود که انقلاب شد. امکانات تفریحی وسوسهانگیزی مثل کاباره، کازینو، کلوپ رقص، سینما و تئاتر رو به گسترش نهاده بود اما از سوی دیگر، اکثریت جامعه توان و آمادگی بهرهگیری از این امکانات را نداشت. در حقیقت چون دستشان به آن نمیرسید، طبیعی بود که چنین تفریحاتی را طرد کنند و یا به نفی آن بپردازند.»
آیا به قول این جامعهشناس «شاه در امور تفریحی دمکرات بود اما در حوزه سیاست، نظام بستهای به وجود آورده بود ودر حقیقت تحمل هیچگونه مخالف یا مخالفتی را نداشت؟ شاه، دسپوتیسم یا حکومت خودکامه شرقی را با مفاهیم مدرن سیاسی آرایش کرده بود؟ آیا این اشتباه از رضاشاه بود که میخواست جامعه ایرانی را سکولار و مدرن کند اما در آن لحظات آخر، به وسوسه روحانیون، از اعلام یک حکومت جمهوری طفره رفت و خودش را پادشاه اعلام کرد؟ و همین آغاز فاجعهای بود که هنوز دامان جامعه ایرانی را رها نکرده است؟ آیا این مدرنسازی جامعه بدون زیرساختهای سیاسی و عدم تمرکززدایی از قدرت، همان چیزی نبود که میتوانست هر نظامی را فرو بپاشد؟»
«آیا انقلاب حرکتی علیه تفریح بود؟ آیا به همین دلیل گروهی در همان روزهای اول انقلاب به بارها، رستورانها، کلابها و دیسکوها هم که به محل تفریحات جنسی شهرت داشتند حمله و آنها را ویران کردند؟»
البته به نظر من تعریف تفریحات جنسی خودش یک موضوع بسیار قابل بحث و مهمی است. مثلا در همین آمریکا کلوپ رقص یا دیسکو محل تفریحات جنسی به شمار نمیرود! اما در یک مملکت اسلامی حتی یک استادیوم ورزشی را هم محل تفریحات جنسی فرض میکنند!
یکی دیگر از جامعهشناسان معتقد است که «انقلابیون، شاه و خانوده سلطنتی را مقصر اصلی برای همه محرومیتهای خودشان میدانستند و درواقع فقط بر این ابعاد حکومت پهلوی تمرکز کرده بودند. بعد از انقلاب تلاشها همه برای محو تفریحات متعلق به دوران پهلوی بود که به تشویق رژیم پیروز در انقلاب انجام شد و مردمی که به آن تفریحات دسترسی نداشتند در اولین فرصت همانها را نابود کردند.»
آیا انقلاب اسلامی، انقلاب علیه تفریح و خوشگذرانی بود و انقلاب علیه کسانی که بزرگترین سرگرمیهاشان کاباره، دانسینگ، سینما و مکانهایی از این قبیل بود؟ آیا رژیم جمهوری اسلامی از همین طرز تفکر در سرکوب جنبش سبز هم استفاده کرد و به جوانانی که خواهان آزادیهای مدنی بودند انگ خواستار بی بندوباری بودن زمان شاه را زد؟
فکر میکنم چه غمانگیز است اینکه اماکنی که در زمان نوجوانی گردشگاه ما بود، بدون آنکه بخواهیم و یا بدانیم باعث و بانی بدبختیهای بخشی از جامعه محروم آن دوران بوده! پس به این نتیجه میرسیم که من نوجوان آن زمان که در تراس «چاتانوگا» با دامن کوتاه، بیحجاب، زیر چترهای رنگی نشسته بودم و بستنی آناناسی با خامه و مغزپسته خرد شده میخوردم، درواقع در یک تنگ ماهی کوچکی زندگی میکردم که در آن از آزادی مدنی نسبی برخوردار بودم اما، بنا بر استانداردهای امروزی و آموزههای مذهبی، این عمل من عیاشی محسوب میشده و حتی میتوانستهام در آتش ابدی جهنم برای همیشه بسوزم!
من سالها پیش از وقوع انقلاب به آمریکا مهاجرت کردم اما شنیدم بعدها سرگرمیهای انقلابی جایگزین کابارهها و و دیسکوتکهای زمان ما شدند. در ابتدا همه برای مدتی با سیاست مشغول بودند. با وقوع جنگ و فشارهای اجتماعی عدهای منزوی شدند و گروهی هم برای سرگرمی به مساجد پناه بردند. اما میل به حضور در فضاهای عمومی همچنان باقی بود. از همان زمان بود که فعالیتهای ممنوع در فضاهای عمومی به زیرزمینها کشانده شد. موسیقی، نقاشی، تمرین باله، یوگا، نمایش مد، حتی فیلمسازی، رقص و دیسکوتک، سکس خارج از ازدواجِ زمانِ ما، به همان شکل اما زیرزمینی شد. کم کم جوانهای دوران بعد از انقلاب به زندگی دوگانه امروزیشان به صورتی طبیعی و ارگانیک خو گرفتند. زندگی پشت پردهها که در آن همه کار میشود کرد به شرطی که آنها یعنی حکومت «متوجه» نشود. سیستم هم چشمش را میبندد که بگوید «ما متوجه نشدیم» شما در ترانههایتان چه شعری خواندید، در فیلمهایتان چه پیامی داشتید و در زیرزمینهایتان چه آهنگهایی را مینوازید؛ و به همین روال بیش از ۴۰ سال گذشت… و همه چیز از جمله دروغ گفتن عادت شد…
بعد از انقلاب، خیابان پهلوی ما، مدتی تبدیل به محل چادرهای دستفروشی عدسی و آش و ساندویچ شد. مردم مدتی هم به پارکها و کوه و دشت و صحرا پناه بردند. تفریحاتی ارزان و در دسترس. برخی از جوانها مساجد را پاتوق خودشان کردند. جایی که سینهزنی و مداحی، کم کم با ریتمهای تندتر، جای خالی موسیقی پاپ را برایشان پر میکرد. اما نسلهای بعدی به دنبال تفریحات بیشتر و متفاوتی بودند. رقص و شادی و الکل قاچاقی و پارتیهای خانگی جای دیسکوهای زمان ما را گرفتند. تفریحات مدرن از قبیل تماشای ماهواره که برای رژیم بهترین سوپاپ اطمینان بوده و هست، مراکز بزرگ خرید، فستفودها و رستورانها، باشگاههای خصوصی ورزشی، تفریح بدون محدودیتهای جنسیتی در دبی و مالزی و ترکیه رواج پیدا کرد. همان شکاف طبقاتی و تفاوتهای فاحش در سبک زندگی و تفریح مردم، چیزی که زمانی عامل اعتراض به نظام قبلی بود، به صورت تازهای پدید آمد. هرچند ظاهرا به نظر میرسد رژیم هنوز هم با سادهترین عوامل خوشحالی بشر از جمله رقص و موسیقی و مهمانی و خلاصه هرچیزی که بار سنگین زندگی را از روی دوش انسان برمیدارد مشکل دارد.
اما در این روزهای کُرونایی که زندگی و آینده نامعلومی را در مقابل ما گذاشته است، آنچه از همه این حرفها در ذهن من باقی مانده همان تراس رستوران «چاتانوگا»ست و من که زیر یک چتر قرمز زیر آفتاب یک عصر تابستانی نشستهام؛ برگهای سبز و درخشان درختهای تنومند چنار خیابان پهلوی با وزش باد، سایه روشن خنکی به وجود میآورند… و من… همان ماهی آزاد تنگ کوچک، دوست دارم خاطره آن بستنی آناناسی با خامه و مغز پسته را برای همیشه در ذهنم حفظ کنم و امیدوارباشم که هرگز قدم در خیابانی به اسم «ولیعصر» نگذارم.
شگفت انگیز است که این دختر خانمی که بگفتهٔ خودش :« ما بچهها هم که یک یا دو تومن بیشتر پول توجیبی نداشتیم» ، چطوردراستخر کلوب شاهنشاهی که فقط «اعضای کلوب» میتوانستند وارد شوند و کارت عضویت آن ده هزاردلار درسال بود ، میرفته شنا میکرده.
دراین کلوب خصوصی ، در بلندیهای پشت هتل هیلتون تهران ، که دارای زمین گلف ، سینما ، رستوران ، استخر وتجهیزات مدرن دیگر بود یک طبقهٔ بسیارمخصوص عضویت داشت. در رستوران کوچک آن ظهرها هنگام ناهار عده ای از استادان دانشگاه ملی اوین را میشد دید که دور میزی مشغول صحبت وغذا خوردن بودند.
ساختمان این کلوب را در گرماگرم فتنهٔ خمینی ، اوباش انقلابی وی آتش زدند
سرکار خانم خطیبی
اجازه بدهید دوران جوانیم را مثل شما خاطره نویسی کنم. در سال پیروزی سیاه بر سپید اینجانب ۲۳ ساله بودم و بنابر داشتن خانواده ارتشی هیچ گونه دخالتی در خرتوخریهای انقلاب نداشتم. پس از انقلاب وله وله ای تو کوچه ما (حوالی سرسبیل خوش) افتاده شد. هم سن های من (هر را از ور تشخیص نمیدادن) و یه سری چند سال بالا و پائین به ناگهان به چند دسته تقسیم شدن و از نوع بحث هایشان میشد تشخیص داد که فعلانی به کدام سو گرایش پیدا کرده. این وضع تا ۵۹ ادامه داشت و برای من شده بود یک سرگرمی. جامعه هم حالت مذهبی به خودش گرفته بود مثلا عرق خورهای محله ما توبه کرده میرفتن مسجد و نماز می خواندن. یهو خبر رسید که صدام حسین با لشگرش به ایران حمله کرد. یکی دو ماهی گذشت تا کشته های جبهه ها بعنوان شهید ها شروع به سرازیر شده به محلات از جمله محله ما شدن. کار ما هم شده بود شرکت در مراسم های خاکسپاری و بعدش در مسجد محله شاهد گریه زاری خانواده ها باشم. تا چشم باز کردیم دیدبم چند تا از بچه محل ها با گرایش مذهبی پاسدار و یا بسیجی شدن و جنازه هاشون راهی بهشت زهرا. بلبل های جمهوری اسلامی (اهنگران و امثالهم) هم تنور جنگ هر روز داغ میکردن و برای من شده بود راک اند رول. به سال ۶۰ رسیدیم که یهو رهبریت مشنگ مجاهدین یه تظاهرات گذاشته و بعدش اعلام جنگ مسلحانه کردن. مشنگها فکر میکردن ملا ها مثل شاه فقید متمدنانه برخورد خواهند کرد مثلا ساواکیها با کروات می آیند در خانه و خواهش میکنن که تشریف ببرن دادگاه. یه چند روزی گذشت و خبر آمد بقال محله ما مجاهدین ترور کردن به جرم هواداری از جمهوری اسلامی و یهو چند تا از مجاهدین محله غیبشان زد و خبر امد که در زندان خوش آب و هوای اوین نند. یه ماهی گذشت و هم زمان با مراسم شهید بازی جبهه ها خبر دار شدیم که فعلانی را توی اوین اعدام کردن ولی از جنازه خبری نشد و همین جور شهید و اعدامی ادامه داشت و ملاها جنگ را نعمت میدونستن و ادامه دادن تا کفگیرشان به ته دیگ خورد و جام زهر را بالاکشیدن و جنگ تمام شد. صدام حسین به عقلش رسید یه سری موشک بفرسته تهران و موشکهاشم هر دم بیلی میخوردن تو محلات و آدم نمی دونست از هیجان چکار بکنه. در پایان جنگ تهران همان تهران زمان شاه خدا بیامرز بود ولی انگار یک سطل آشغال رویش خالی کرده بودن. نه لبخندی روی لبها بود و از چهره مردم غم می بارید و مغزها سیاه شده بود. ناگهان ملای کبیر خمینی بت شکن مرد و مردم مثل دیوانه ها رفتار کردن و پس از آن ملاها ناگهان اقتصاد دان شدن و فیتله دلار رو شروع به بالا کشیدن و سهم هاشون از سفره انقلاب برداشتن و یا دزدین و نتیجه شد شروع گرانی و فقر مردم. چند سالی گذشت و یهو بین ملاها سر لحاف ملاها دعوا شروع شد و نمایشنامه اصلاح طلب و اصوگرا به اجرا در آمد. حالا جوانان محله به اصول گرا و اصلاح طلب تقسیم شدن و این چنین روزگار ما تاکنون بگذشت و هر روز بدتر از دیروز.
رستوران ریویرا را از قلم انداختید.
به ردیف تا میدان تجریش، ریویرا، کازبا، سورنتو، چاتانوگا، برج، قنادی لادن ..
دور میدان ونک، فان فار، درایوین سینما ونک، مینی گلف و رستوران چهل ستون …
یکی از موتور سواران چنگیز وثوقی بود که یا بارها چاتانوگا را دور میزد یا کنارش کنگر میخورد و لنگر مینداخت ..
دوران اوج هنریپیشهها با خوش تیپی اروپایئ، ژاله سام، همایون اشکان، پیمان ..
افسوس که جوانان زیر آفتاب و دوستدار رومینا پاور و ال بانو فرار کردند و کثافت ریش و پشم، اعتراض و نکبت در سینما و موزیک با ترانهٔ بوی گند مرداب مال من شروع شد …
خلایق هر چه لایق ..