دکتر احمد مصباح – شبی بیمهتاب و پرستاره، بر روی رختخوابم در پشهبند خانه پدری، شیرجه رفتم. آنشب هم مانند شبهای دیگر تابستان تهران، به آسمان خیره شده و به دنبال ستارگان مورد علاقهام میگشتم، ناگهان دو لوله نور رقصان در آسمان آبی صاف پدیدار شدند، ترسی لذتبخش وجودم را فراگرفت، با صدایی پر از وحشت فریاد زدم این چیست؛ برادرم محمد از رختخواب کناری من گفت: اینها دو نورافکن هستند که هواپیمای دشمن را ردیابی میکنند و ادامه داد که نیروهای متفقین در صدد حمله هوایی به ایران هستند و تصمیم دارند ما را بمباران کنند. جنگ است جنگ است! دیگر دنباله حرفهای او را نشنیدم و به خواب فرو رفتم.
بامدادان پس از برآمدن خورشید همه اعضای دو خانوار خانه پدری را، عموجان گرد هم فرا خواند. بر خلاف روزهای دیگر لبخند شیرین و مهربان همیشگی را بر چهره نداشت و با صدای لرزان گفت «هرچه زودتر دست و پای خود را جمع کنید با درشکه به باغچهام در نیاوران میرویم هر آن ممکن است تهران را بمباران کنند.»
من شش ساله بودم و آن روز ننگین فراموش نشدنی، سوم شهریور ۱۳۲۰بود؛ روزی که در تاریخ ایران تلخ و ناگوار است.
رویدادهای دیگر آنروزها را اصلا به یاد نمیآورم اما به خاطر دارم که تهران بمباران نشد. چند روز دیگر، همه خانواده، مادربزرگ، مادر، برادر و خواهرها روانه شیراز شدیم .شیراز شهر مادری من است و بجز من که در تهران به دنیا آمده بودم، سایر افراد خانوادهام همگی اهل شیراز بودند. به آنجا میرفتیم تا پس از چندی به شادروان پدرم حسن مصباح که برای گشایش اداره ثبت احوال شهر لار ماموریت داشت بپیوندیم.
چند روزی که در شیراز بودیم به من خیلی خوش گذشت و مورد محبت دایی و خاله و خالهزادههای همسن و سال برادر و خواهرهایم قرار گرفتیم. هرچند در شیراز هم سخن از احتمال حمله هوایی بود و داییجان حبیبالله میگفت: «اگر لازم باشد به ملک پدری در تاج آباد خواهیم رفت».
دنباله ماجرا فعلا بماند…
برگردیم به دو سه سال پیش از واقعه شهریور بیست.
گفتگوی غلامرضا افخمیبا دکتر مصطفی مصباحزاده: کیهان چگونه به دنیا آمد؟
عموجان دکتر مصطفی مصباحزاده در میانه زمستان ۱۳۱۵ پس از دریافت مدرک دکترای حقوق با درجه ممتاز از دانشگاه سوربن پاریس به ایران باز میگشت. هنگام ورود او به تهران من دو ساله بودم و هیچ به یاد ندارم و برادرم که سه سال بزرگتر از من بود میگفت پدر بزرگ در آستانه در ایستاده بود که ناگهان اتومبیلی سر کوچه فقیهالملک در خیابان عینالدوله میایستد.
پدر بزرگ به برادر میگوید، مش قنبر را صدا کن گوسفند قربانی کند. دکتر مصطفی مصباحزاده، جوان خوشسیما اما بدون آگاهی پیشین و انتظار ناگهان در حیاط خلوت ظاهر میشود. خواهرها از دیدن غیرمنتظره او جیغ میزنند و مادر غش میکند.
دو سه سال پس از بازگشت عموجان را خوب به یاد میآورم. پدرم در ماموریت اهواز بود و عموجان نخستین مردی است که چهره مهربان و خندانش از همان هنگام بطور روشن و شفاف در نظرم مجسم است. او تنها فردی از خاندان بزرگ پدری من (مصباح) بود که از بزرگ و کوچک، از قوم و خویش تنی و ناتنی، شیفتهاش بودند و در عین حال از او بیاندازه حساب میبردند.
در آن هنگام ما کودکان همسن و سال دو خانواده مدام در حال شیطنت بودیم؛ آتش بپا میکردیم و لذت میبردیم و از تشر و تنبیه هیچکس نمیترسیدیم. اما هنگامی که عموجان مصباحزاده از کار به خانه باز میگشت مثل نظامیان، خبردار، بر جای خود بیحرکت میماندیم تا او با لبخند شیرین و چهره جذاب و دوستداشتنی، فرمان آزادباش صادر کند. این مهر و علاقه توأم با احترام را در طول بیش از هفتاد سال شاهد بودهام.
در این یادنامه کمتر به کیهان و فعالیتهای روزنامهنگاری دکتر اشاره خواهم کرد؛ آنهایی که با او از نزدیک کار کردهاند بهتر گفتهاند و نوشتهاند. شگفتانگیز است که در کادر تحریریه و سایر بخشهای «امپراتوری کیهان»، کارکنان با خُلق و خوی گوناگون و ویژگی عقیدتی و مسلکی بسیار متفاوت، از طیف چپ چپ تا راست راست او را دوست میداشتند، گرچه اغلب با هم نمیساختند و حتی جنگ و جدل میکردند؛ اما همگی «دکتر» را از صمیم قلب دوست داشتند و برایش احترام خاص قائل بودند. آیا این منحصر به یک انسان عالیقدر نیست؟
مصطفی خان در ۲۷ آذرماه ۱۲۸۷ خورشیدی در تهران دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را یکی دو سالی در شیراز و بقیه را در تهران ادامه داد و دو سال آخر دبیرستان را دو کلاس یکی کرد، یعنی کلاس پنجم و ششم متوسطه دارالفنون را در یکسال گذراند و به همین مناسبت پدرش عبدالرحمن مصباحالدیوان برایش لوحهای طلایی سفارش دادند که در آن نام فرزندش را مصباحزاده حک کرده بود. از این رو، پس از سالها که در زمان رضاشاه همه شناسنامه گرفتند و نام خانوادگی تعیین کردند، مصطفی خان و دو تن از خواهران کوچکترش شناسنامه را به نام مصباح زاده گرفتند و سایر افراد خانوادهی پدر بزرگ، «مصباح» ماندند.
در آن دوران، پدربزرگ من یعنی پدر دکتر با قوام الملک شیراز که عملا بالاترین مقام استان فارس را داشت کار میکرد. دکتر با پسرهای قوام، علی و محمد، همبازی و همکلاس بود؛ این سه نفر پس از پایان دوره دبیرستان برای ادامه تحصیل به بیروت رفتند و در آنجا عموجان زبان فرانسوی خواند و سپس تحصیلات دانشگاهی را در دانشگاه معروف سوربن در پاریس گذراند و دو برادر قوام زبان انگلیسی خواندند و برای تحصیلات دانشگاهی به لندن رفتند. همانگونه که همگان میدانند، علی قوام به دستور رضاشاه همسر والاحضرت اشرف شد و چندی بعد، انتشار روزنامه کیهان در ارتباط دوستی دکتر مصباحزاده با علی قوام آغاز گردید.
دکتر مصباحزاده با عنوان دانشجوی ممتاز در رشته حقوق جزا از دانشگاه سوربن، دکترا گرفت و به همین خاطر از سوی جامعه ملل (پیش از سازمان ملل متحد) برای یکسال بورسیه گرفت و به پژوهش پرداخت.
در زمستان ۱۳۱۵ پس از بازگشت به تهران به سمت قاضی در دادگستری نوین ایران منصوب شد. سازمان مدرنی که به تازگی و به همت و کوشش علی اکبر داور بنیان گرفت و با موفقیت شگفتانگیزی گسترش مییافت.
در همان چهار پنج سالگی به خوبی روزی را به یاد دارم که عموجان لباس افسری به تن دارند، که برای ما کودکان ابهت خاصی داشت.
سالها گذشت و همواره برای من معما بود که چگونه با قضاوت در دادگستری و همزمان تدریس در دانشکده حقوق، ناگهان عموجان به خدمت نظام وظیفه رفت؟!
حدود هفتاد سال گذشت؛ یکشب در خانه خود در جنوب کالیفرنیا پس از صرف تهگیلاسی شراب، از او که در سن نود و پنج سالگی بود، علت ناگهانی خدمت نظام وظیفه را پرسیدم و او اینگونه پاسخ داد:
«یکروز صبح، رئیس من که قاضی عالیرتبهای بود به من گفت: خبر بسیار خوبی برایت دارم، اگراین ماموریت را قبول کنی و انجام دهی، نردبان ترقی را به سرعت طی خواهی کرد؛ این کار قبول مسئولیت دادستانی دادگاه معروف ۵۳ نفر است».
شرح فعالیت گروه سوسیالیستی ۵۳ در اینجا میسر نیست و از بحث ما خارج است ولی لازم است که اشاره کوتاهی داشته باشم. سالهای پیش از جنگ جهانی دوم موج افکار سوسیالیستی بین جوانان اروپا به ویژه کشور آلمان گسترش یافت و دکتر تقی ارانی جوانی بسیار باهوش که تحت تاثیر این جنبش نو قرار داشت به ایران آمد و به تدریس در دانشگاه و انتشار کتابها و مقالههای سیاسی و اجتماعی پرداخت. گروهی از دانشجویان شیفته افکار و آثار او گردیدند. فعالیت این گروه دولت آن زمان را بسیار نگران کرد. پنجاه و سه نفر از سران گروه به سرپرستی دکتر ارانی زندانی شدند و دادگاه در آستانه تشکیل بود که قاضی جوان و آزادیخواهی چون دکتر مصباحزاده را تشویق میکردند که که دادستانی دادگاه را بپذیرد. او این شغل را بر نتابید و برای رهایی از این ماموریت، خود را به نظام وظیفه معرفی کرد.
نکته بسیار جالبی در دوران خدمت وظیفه دکتر شنیدنی است. او میبایست در بامدادان که تعلیم مشق نظامی میکنند به سروان فرمانده گروه احترام نظامی بدهد و در همان زمان بعد از ظهر به افسران ارشد ارتش حقوق جزا بیاموزد. رابطه استاد و دانشجو یعنی ستوان و سرتیپ و سرلشکر مشکل بزرگی در آنجا به همراه آورد که هیچکس در ستاد ارتش نمیتوانست در مورد چگونگی ادای احترام بین استاد و دانشجو تصمیم بگیرد. ناچار موضوع را به عرض رضاشاه میرسانند؛ رضاشاه میگوید «به این افسر جوان استاد خطاب کنید.» از آن پس صبحها او به نظامیان بالاتر سلام نظامی میداد و عصرها افسران عالیرتبه به این جوان ظریف و لاغراندام، ادای احترام میکردند و هنگام ورودش به کلاس، برپا میدادند.
برگردیم به شهریور ۱۳۲۰ و مسافرت خانواده به لار و پیوستن به پدر که ماموریت تاسیس اداره ثبت را داشت.
من در اوایل مهرماه، در آستانه هفت سالگی به دبستان رفتم. چند روزی هم دیرتر از شاگردان دیگر و برایم دو مشکل بزرگ آشکار شد. نخست گویشهای زبان محلی را درست نمیفهمیدم و مهمتر از آن به سبب ضعف مادرزادی بینایی و دشواری دیدن تخته سیاه، حروف را درست نمیدیدم به ویژه اینکه مرا در ردیفهای آخر کلاس نشانده بودند و کسی متوجه این دشواری نبود. البته پدر و مادر در همان زمان مرا برای آزمایش چشم نزد پزشک شهر بردند که بیفایده بود. به هر جهت در تمام دوران تحصیل و زندگی با این ژن ناقص بینایی روبرو بوده و هستم. خدا را شکر که توانستهام تا کنون زندگی کنم.
و اما چند کلمه از جنگ و فقر بگویم. در کوتاه زمان متفقین ایران را تسخیر کردند و شوروی از شمال و انگلیس و پس از چندی آمریکا از غرب و جنوب به سوی تهران روانه شدند. از دریای خزر تا خلیج فارس، راه آهن سراسری در اختیار نظامیان بیگانه قرار گرفته بود و مسافران ایرانی در درجه سه روی کف ترن مینشستند.
زندگی خانواده ما در لار بد نبود اما آنچه ما را در همان کودکی آزار میداد فقر و گرسنگی اهالی شهر بود. ظهر و شب گروهی ده پانزده نفره از افراد مستمند برای لقمهای نان و رفع گرسنگی در برابر درب ورودی منزل ما یا دیگر رؤسای ادارهها و یا متمولان میایستادند . مادربزرگم آب چلوی صاف کرده را که میگفت مغذی است به کاسه خالی آنها میریخت. انگلیسیها اسکناس ایرانی چاپ میکردند و در اختیار سربازان خودشان برای خرید نیازمندیها قرار میدادند؛ درست شبیه اوضاع کنونی ایران که تا میتوانند اسکناس چاپ میکنند و گرانی بیداد میکند.
در آن دوران، تنها وسیله ارتباطی در شهرستان لار با خارج، فقط از راه پست و تلگراف بر قرار بود هر هفته یا هر دو هفته یکبار ،” غلام پست” یعنی مامور پست ، با بستههای نامه و مکاتبات اداری به لار میآمد و توزیع میکرد و از تلفن و رادیو خبری نبود.
در همان دوران، بین دکتر مصباحزاده و پدرم نامههای زیادی رد و بدل میشد. اغلب پدر سر سفره شام اوضاع کشور و رویدادهای جنگی را برای ما بازگو میکرد؛ هر از چندی نیز از محتوای نامههای برادر جوانترش میگفت.
دو موضوع را از زمان کودکی خوب به یاد دارم؛ نخست اینکه دکتر در میانه سال ۱۳۲۱ (هنگامیکه هنوز ایران در تصرف بیگانگان بود) تصمیم خود را برای انتشار روزنامه به اطلاع پدر رساند و پدر که هنوز در فکر دوران رضاشاه و مشکل سانسور مطبوعات بود او را از این کار «خطرناک» بر حذر میداشت و دکتر به او پاسخ میداد که اوضاع عوض شده و اکنون مطبوعات آزاد شدهاند.
موضوع دیگر، تصمیم دکتر برای نامزدی انتخابات مجلس شورای ملی از شهر بندرعباس بود. بندرعباس شهریست که پدربزرگ یکصدو چهل و پنج سال پیش مدتی در آنجا حاکم بود و در قلع و قمع راهزنان و آشوبگران به موفقیتهایی دست یافته و بطور کلی محبوب مردم بندرعباس و به ویژه اوزیهای سنیمذهب مقیم آنجا بود. اوز دهکدهای در نزدیکی لار و زادگاه پدربزرگ من عبدالرحمن مصباح است و از همان دهکده به سبب شجاعت و دلیری و ویژگیهای خاص رهبری، مدیریت حکومت آنجا را به دست گرفته بود.
همانگونه که همه میدانیم، روزنامه کیهان با کمک محمدرضا شاه فقید در سال ۱۳۲۲ روزانه منتشر گردید که شرح آن، موضوع این نوشتار نیست چون بسیار گفتهاند و نوشتهاند.
به دنبال تلاشهای دکتر مصباحزاده برای وکالت مجلس شورای ملی از بندرعباس، پدر از وزارت دادگستری به وزارت کشور منتقل گردید و در سال ۱۳۲۲ فرماندار بندرعباس شد.
در اینجا برای نشان دادن کوششهای غیرمطبوعاتی و سودمند عموجان در بندرعباس، بخشی از مطالب پانزده سال پیش خود را در فصلنامه بسیار وزین «رهآورد» که در لسآنجلس منتشر میشود نقل میکنم:
«بندرعباس شهری است که از یکصد سال پیش مورد توجه خانواده ما بوده است در دوران هرج و مرج قاجار چند بار پدر بزرگ نگارنده یعنی پدر دکتر مصباحزاده حاکم این شهر شد و در ایجاد امنیت این شهر و رفاه مردم بسیار کوشید و توفیق یافت. پدر من یعنی برادر دکتر مصباحزاده، حسن مصباح در بحبوحه جنگ جهانی دوم فرماندار بندرعباس شد و خانواده ما به آنجا رفت. از زبان پیرمردهایی که خود شاهد و ناظر حکومت پدربزرگ بودند داستانهای بسیار در ستایش شجاعت، رشادت و میهنپرستی او شنیدهام که در برقراری امنیت در این شهر بندری در زمان جنگ اول جهانی نقش بسزایی داشته است.
در سالهای ۲۳-۱۳۲۲ دکتر مصباحزاده کاندیدای نمایندگی مجلس از بندرعباس بود که با مخالفت کنسول انگلیس مواجه گردید. من در نه سالگی از ایوان باغ فرمانداری و محل سکونت خانواده که در بالای اداره فرمانداری قرار داشت، شاهد و ناظر گفتگوی کنسول انگلیس با پدرم بودم. پدر انگلیسی نمیدانست ولی کنسول فارسی را نسبتا خوب و با لهجهای خاص که باعث تفریح ما بچهها بود سخن میگفت را از پشت پرده اتاق گوش میدادم که از لهجه کج و کولهاش لذت ببرم؛ شنیدم که کنسول به پدرم گفت کاندیدای مابرای وکالت از بندرعباس عبدالله گلهداری است. پدر پاسخ داد که به هر کس که مردم رأی دهند او خواهد بود. ظرف ۲۴ ساعت پدر معزول و منتظرخدمت گردید و عبدالله گلهداری به وکالت انتخاب یا انتصاب شد. این موضوع را شادروان گلهداری بیست و دو سال پیس در لسآنجلس تایید کرد و به من گفت انگلیسها خانواده ما را خوب میشناختند و ترجیح دادند من وکیل شوم. خوانندگان کهنسال و میانسال مقیم در لسآنجلس شادروان گلهداری را به عنوان عاقد و امام جمعه در لسآنجلس میشناختند. او بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم و پیش از اتمام دوره نمایندگیاش با همسر لهستانی خود به آمریکا امد و مقیم این دیار گردید. چند سال بعد از فرمان ملی شدن نفت، دکتر مصباحزاده در میان زد و خوردهای شیعه و سنی به نمایندگی بندرعباس انتخاب شد که چند دوره ادامه داشت.
همزمان با سالهای پرهیجان ملی شدن صنعت نفت دو شهر ایران دارای لولهکشی آب آشامیدنی تصفیه شدند؛ یکی شیراز که همراه با احداث بیمارستان نمازی کلیه هزینهها به وسیله حاج محمد نمازی که در آن هنگام بازرگان معتبر وتوانمند مقیم آمریکا بود تامین گردید و شهر دوم بندرعباس بود.
۳۶سال کیهان لندن؛ تلاش خستگیناپذیر برای بازتاب واقعیت و جستجوی حقیقت
دکتر مصباحزاده در آن هنگام وکیل مجلس و مخبر کمیسیون بودجه مجلس بود و به گفته خودش دولت را تحت فشار قرار داد و میگفت تا هزینه طرح لولهکشی بندرعباس را در بودجه بگنجانند و تا این کار انجام نشود، از تصویب بودجه آن سال جلوگیری خواهد کرد. در عین حالی که هزینه این طرح در توان بودجه دولت نبود ولی دکتر پافشاری خود را برای طراحی و عملیات اجرایی آبرسانی بندرعباس ادامه میداد. چون اختلاف بین طرفین حل شدنی نبود دولت به شاه شکایت میکند و شاه مصباحزاده را میخواهد و به اعتراض به او میگوید از زبان خود دکتر) «حالا وکیل شدی که چوب لای چرخ کار دولت بگذاری؟» در مقابل اعتراض شاه دکتر مصباحزاده به آرامی شیشه کوچکی را که در آن کرم بلندی در الکل غوطهور بود به شاه نشان میدهد و میگوید: «قربان، این کرم پیوک نام دارد که به سبب آلودگی آب آشامیدنی در بدن بسیاری از اهالی بندرعباس به وجود آمده و رشد کرده و سر به بیرون میآورد که اگر تمام کرم از بدن خارج نشود در بدن ایجاد عفونت میکند.» شاه پس از توضیحات دکتر مصباحزاده به قدری متاثر میشود که کمبود بودجه دولت برای آبرسانی به شهر بندرعباس را از ناحیه ( ناحیه کوهستانی پنجاه کیلومتری ) از حساب شخصی خود تامین میکند» (رهآورد بهار ۱۳۸۶ شماره ۷۸ صفحه ۲۶۶).
از پدر دکتر یاد شد؛ درباره پدربزرگ ما کمتر نوشته و گفتهاند یا من ندیدهام. کتابی به نام «دلگشای اوز» توسط حاج محمدهادی کرامتی با مقدمه استاد باستانی پاریزی در سال ۱۳۳۳ چاپ شد.
او در باره عبدالرحمن مصباح پدر دکتر، پس از ذکر تمجید و تعریف که به سبک نگارش زمان قاجار شبیه است و به عنوان «شرح حال میرزا عبدالرحمن خان مصباح الدیوان» در صفحه ۱۸۸ پس از چندین خط نظم و نثر پیرامون دلیری و شجاعت و لیاقت او مینویسد از جانب اعلیحضرت شاهنشاه ایران (به گمان نگارنده ناصرالدین شاه) فرمان حکمرانی بندرعباس و لنجه (لنگه) و مضافات به افتخارش صادر شد. این قسمت را از کتاب «دلگشای اوز» نقل میکنم:
«لذا با کوکبه اقبال و اجلال و بظاهر بندرعباس که اولین بندر معروف خلیج فارس است در حالیکه اسباب پذیرایی از هر حیث آماده و مهیا شده بود و جمع کثیری از اعیان بلد و وجوه تجار محترم برای استقبال حاضر بودند و جمعی از رعایای داخله و هیئتی از تجار خارجه در دو طرف جاده صف کشیده و همگی منتظر بودند که مرکب اقبال با یک عده سوار همرکاب مخصوص و دستجاتی از عقب پیاده و سواره و بنه و اغراق با یک عده سوار وارد شد. همین که کوکب اجلال با تیپ سوار محاذی صفوف و در مقابل زمره اعیان و هیئت تجار رسید فیالفور در آنجا مکثی کرد و تجار به مقام سلام و خیرمقدم آمده و از همگی احوالپرسی نمود و به طرف کلاه فرنگی که مقر حکمرانی است رهسپار شد».
میگویند مصباح الدیوان چنان در ایجاد نظم و امنیت بندرعباس و توابع موفق بود که موجب نگرانی انگلیسیها میگردد. روزی کاپیتان یک کشتی مسافری مجلل عبدالرحمن مصباح را دعوت میکند که برای صرف غذا و بازدید کشتی که در بندعباس لنگر انداخته بود برود. او همراه جوانی به نام فضلالله که خدمتگذار ویژهاش بود به عرصه کشتی میرود و پس از صرف اغذیه و مشروبات فراوان قصد بازگشت میکند. کاپیتان با لبخند میگوید چندی میهمان ما خواهی بود. از پنجره نگاه میکند و مشاهده مینماید که فرسنگها دور از شهر است و کشتی به سرعت در خلیج فارس پیش میرود. پس از مدتی او را در بندر بمبئی در هندوستان رها میکنند . احتمالا مدتی مراقب او بودند.
آنچه من شنیدهام این است که پس از دو سال سرگردانی در هندوستان با حالی پریشان بدون هیچ پولی در جیب با فضلالله به ایران باز میگردد و احتمالا از آن هنگام کار حکومتی را رها میکند و نخست به تجارت و سپس زراعت میپردازد. سالها بعد که پدربزرگ اتومبیل سواری میخرد فضلالله راننده وی میگردد. فضلالله خان در کهنسالی خود و نوجوانی من به درجه همردیف ستوان سوم، رئیس راهنمایی و رانندگی شهر شیراز بود و رانندگان کامیون او را «آقای متخصص» میخواندند.
دنباله مطلب را در شماره دیگر کیهان لندن خواهید خواند.
*دکتر مصطفی مصباحزاده بنیانگذار مؤسسه کیهان لندن در خرداد سال ۱۳۲۱ و مؤسس کیهان لندن در خرداد ۱۳۶۳، روز ۴ آذر ۱۳۸۵ در سندیهگو کالیفرنیا درگذشت.
آقای مصباح زاده یکی از سازندگان و راهنمایان ادب و فرهنگ ایران در دوران پهلوی بودند.
کیهان بچه ها … یادش بخیر!
عکس خاطره انگیز از تابلو کیهان , کوچه کیهان, کوچه ۵۵ , لاله زار , دبیرستانی که میرفتیم در ان خیابان , دبیرستان ادیب , ساختمان قدیم و جدید کیهان و دنیائی خاطره به قول فروغ ؛
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به
یکدیگر
آن بام های باد بادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
سپاس از کسانی که این یاد ها و نام ها را زنده نگاه میدارند نام دکتر مصباح زاده قرنها با نام کیهان میماند و نام اشغالگران کیهان در میان گل و لجن دفن میشود .