حسین جعفری – این نوشته از یک همکار سابق من در وزارت خارجه است که این هفته به دست عدهای از جمله من رسیده است. البته نوشتهای که در بخش پایانی ملاحظه میکنید، از من است و خاطراتی است که از اردشیر زاهدی یا به قول دوستانش «اردشیرخان» دارم.
این همکار سابق که حقیقتا او را نمیشناسم، مینویسد:
«خواستم درباره ویژگیهای زندهنام اردشیر زاهدی بنویسم که در جنجال داوریهایی که درباره ایشان به راه افتاده است، آگاهی اندکی باشد برای همراهان این گروه، اما هرچه کوشیدم چکیدهای باشد از شواهد، دیدم نمیشود. طولانی نوشتن آن روی این دستگاه کوچک [تلفن همراه] هم بسیار دشواربود. خسته شدم و رهایش کردم. چندین صفحه شده بود.
بر آن شدم که فهرستوار، آنهم نه همه چیز را، از آنچه همه وزارت خارجهایهای آنروزها از آن آگاه بودند، بنویسم.
لازم نبود آقای زاهدی را ببینی تا بدانی چگونه آدمی است. بیپرده سخن میگفت، اسرارآمیز نبود، همه میدانستند گاهی ناسزایی میگوید، نه از روی دشمنی، بلکه از نارضایتی از کردار دیگران، مانند چاپلوسی، یا ناکارآمدی.
وفادار بود، سرسختانه وزارت خارجه را دگرگونکرد. نظم و انضباطی بیمانند برقرار کرد. مُهرِ نامههای وارده به ادارات، ساعت را روی نامه میزد و هیچ نامهای نمیباید بیش از ۴۸ ساعت بیپاسخ بماند.
برای وزارت خارجهایها تا آنجا که دستش رسید امتیاز گرفت تا مانند گذشته، بدهکار از ماموریت خارج برنگردند.
قانون جداگانه استخدام [وزارت خارجه] را به دولت قبولاند.
آنچه ایشان برای وزارت خارجه کرد، نه از کسی برآمده بود، نه برآمد.
سفارتخانهها را در همه جا آبرومند کرد.
در واشنگتن به تنهایی، یک تیم لابی برای ایران بود و در همه جا نفوذ داشت.
برجستهتر از هرچیز، وطنپرستیاش مرزی نداشت. جایی که پای اقتدار ایران در میان بود بیباک، و بیپرده، حتا گاهی بیمصلحت و تنها از روی احساسات، سخن میگفت.
برایش مهم نبود که پیامد سخنش چه خواهد بود و دیگران چه برداشتی از سخن او خواهند داشت. اقتدار و سربلندی ایران، جای همه چیز را میگرفت. چنانکه در شناسایی موجودیت بحرین، با دیدگاه آیندهنگر پادشاه، مخالف بود و آشکارا میگفت. چنانکه همه میدانستند و پادشاه نیز میدانست.
در دوستی بسیار پایداربود.
هرکس را که وزارت خارجهای بود، دوست میداشت، به ویژه کسانی را که از نزدیک با او کار کرده بودند.
پیش از اینکه از سفر باز بماند هرسال سری به لندن میآمد تا با برخی از همکاران گذشتهاش دیداری داشته باشد. هربار، به دیدار یکی از معاونین سیاسی پیشین، که حافظهاش را باخته بود و حتا بازدیدکنندگانش را نمیشناخت، به خانه سالمندان میرفت و او را میدید.
میدانم که به برخی از سفرای پیشین کمک میکرد.
تنها یکبار از راه دور، در راهرو وزارت خارجه ایشان را دیدهام و اینها را که نوشتم دانستههای همگان در وزارت خارجه آن سالها بود.
داوری درباره آقای زاهدی را، دوستان میتوانند، در لابلای این نوشته کوتاه به دست آورند.
سرافراز باشید.»
*****
من هم در نظر داشتم، حاشیهای بر این نوشته بیاورم، اما حاشیه به مراتب از اصل نوشته این همکار سابق و ناشناس، طولانیتر از آب درآمد!
هنگامی که من به عنوان دیپلماتی جوان، پس از گذشتن از «هفت خوان» امتحانات و آزمونهای گوناگون، بالاخره وارد وزارت خارجه شدم، اردشیر زاهدی دیگر وزیر نبود و از این سمت برکنارشده و بیکاربود. اما مدتی بعد او به عنوان سفیر ایران در واشنگتن، البته برای دومین بار منصوب شد و من او را تنها یکبار در دفتر معاون اداری و پارلمانی وزارت خارجه، آقای شاپور بهرامی دیدم. بدون آنکه گفتگویی بین ما پیش آید، یا احیانا او مرا دیده باشد.
جالب است که سه سال بعد قرار شد من برای نخستین ماموریت خارج از کشور، به هوستون تگزاس بروم. ماموریتی که دلخواهم نبود زیرا میخواستم مرا به «سانفرانسیسکو» بفرستند اما خوب نشد و ماموریت سانفرانسیسکو داوطلبان و هواخواهان بسیار داشت و دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!
به این ترتیب من شدم درواقع جزو ابواب جمعی و کارمندان اردشیر زاهدی و طبعا او را در ماموریت چهارساله هوستون چندین و چند بار دیدم. اما اصلا دلم نمیخواست با او روبرو یا همکلام شوم، برای آنکه شنیده بودم او آدم بسیار بددهنی است و به هر مناسبت دشنامی نثار این و آن میکند که کمترین آن «گوزم به ریشت» بود! این مطالب را قبلا در مقالهای نوشتهام که بیست و چند سال پیش و سالها پس از انقلاب، در ماهنامه «روزگار نو» انتشار یافته است. این ماهنامه به همت زندهیاد اسماعیل پوروالی در پاریس انتشار مییافت. در آن مقاله نوشته بودم اردشیر زاهدی که با شاه بسیار نزدیک بود و چندین بار سفیر شده بود در آستانه انقلاب هم مرتب پیامهای کارتر و شاه را به هم میرساند، چرا سالهاست که بیسر و صداست و دستکم همت نمیکند خاطرات این دوران را نوشته و از خود به یادگار بگذارد و در مورد اخلاق و خوی و خصلت او هم نوشته بودم، بددهان بود و من هم تُرک و متعصب و نمیخواستم برخلاف معمول دیگران، با او روبرو شوم زیرا اگر دشنامی به من میداد، قطعا من هم پاسخ او را میدادم و طبیعی است که فوری مرا از وزارت خارجه اخراج میکردند، وزارت خارجهای که برای قبولی در آزمونهای گوناگون آن، مدتها زحمت کشیده و خود را برای امتحانات گوناگون آن آماده کرده بودم.
چندماه پس از انتشار آن نوشته، روزی همسرم خبر داد که زاهدی زنگ زده و دنبال تو میگشت. من در آن هنگام هم برای کانتی سانتا کلارای سنخوزه بطور تماموقت کار میکردم و هم عصرها به کمک همسرم که رستورانی داشتیم، میرفتم تا او خلاص شده دنبال بچههایمان برود. پرسیدم اردشیر زاهدی؟ گفت بله، از قضا من هم او را نشناختم و گفتم کدام زاهدی؟ او با خنده گفت خانم گرامی مگر چندتا زاهدی داریم! نوکر شما اردشیر زاهدی، دستتان را میبوسم! گفتم شمارهاش را گرفتی؟ همسرم گفت نه، زیرا او خواهش کرد که شماره تلفن خانه را اگر ممکن است به او بدهم که همین امروز عصر به خانه زنگ بزند.
آنشب که به خانه زنگ زد نخستین حرفش پس از سلام این بود: قربون اون سبیلات برم، من گه میخوردم به جوانان وزارت خارجه دشنام بدهم، باید خودت شاهد باشی که من تا میتوانستم جوانان وزارت خارجه را تشویق میکردم و حتا تعداد زیادی از آنها را نیز به عنوان سفیر و سرکنسول به کشورهای مختلف فرستادم.
گفتم آقای زاهدی چطورشد که به من زنگ زدید؟ اصلا مرا از کجا پیدا کردید؟
گفت: نوشتهات را در «روزگار نو»دیدم، البته ماهها پیش، من این ماهنامه را مشترک هستم و پوروالی برایم میفرستد، پیدا کردن تو هم کار راحتی بود؛ از «شیرزاد» در واشنگتن پرسیدم. ناصر شیرزاد در هوستون چندسالی سرکنسول ما بود. یادش به خیر آدمی بود لوطیصفت و خوشمشرب و بی شیله پیله.
گفتم: من که در آن نوشته از شما نه تنها تعریف نکرده بودم بلکه حتا نوشته بودم که زاهدی هرچه بود، اما دیپلمات خوبی نبود و ای کاش در آن وضع بحرانی ما در واشنگتن سفیر با تجربه و پختهای داشتیم و…
گفت: خوب کاری کرده بودی، حقیقت را گفته بودی، اما برخلاف بقیه که این روزها فقط دشنام نثار ما میکنند، خوشم آمد که آن قضیه رفتار من در هوستون و در مقابل هتل با دانشجویان مخالف رژیم را هم نوشته بودی، من اصلا یادم رفته بود!
(این داستان یعنی برخورد بسیار دوستانه و بامحبت زاهدی با دانشجویان مخالفی که پس از تظاهرات در مقابل هتلی که جشن نوروز از سوی سرکنسولگری برگزارشده بود، نقابهای خود را برداشته و حالا داد و فریاد میکردند که چرا ما را به داخل جشن عید راه نمیدهید! زاهدی به میان آنها رفت و با محبت و خیلی دوستانه با آنها گفتگو کرده، تمام آنها را به عنوان میهمان خودش به داخل سالن دعوت کرد و دستور داد از آنان حسابی با غذا و مشروبات گوناگون پذیرایی کنند).
پس از آن تلفن که درسنخوزه به من زد، تا سالها بین زاهدی و من مکاتبات بسیاری برقرار شد و تقریبا هر دو هفته یکبار هم تلفن میزد و احوالپرسی میکرد. تعدادی از نامههای کوتاه و بدخط و بدانشای او را هنوز دارم اگر روزی عکس آنها را انتشار دهم، مطمئنم کسی قادربه خواندن نوشته او نخواهد شد!
مرتب هم از من میپرسید کسی را در آنجا سراغ داری که بتوانم بهش کمک کنم؟ من هم نام چند نشریه خوب را بردم که او برای هر یک هزار دلار چک فرستاد.
یادش بخیر، بسیار بخشنده و دست و دلباز بود و بسیار با محبت و مهربان، البته در آن سالهای پس از انقلاب. افراد دیگری برایم تعریف کردند که نخیر! او حتا در اوج قدرت هم قدر افراد را میدانست و رفیقباز بود. هرگز آنها را فراموش نمیکرد وخیلی هوای دوستانش را داشت.
من دیگر حدود پانزده سال بود که ارتباطی با وی نداشتم. آدمی بسیار عجیب و کمنظیر بود. البته مثل بقیه انسانها با تمام کم و کاستها و معایب از جمله همین حرفهای سالهای آخر او در مورد مسلح شدن ایران به سلاح اتمی و تعریف و تمجید از قاسم سلیمانی و… که عدهای را به شدت از وی رنجاند.
یادش گرامی و نامش برقرار.
♦← انتشار مطالب دریافتی در «دیدگاه» و «تریبون آزاد» به معنی همکاری با کیهان لندن نیست.
اردشیرزاهدی این روزها سوژه بحث ونقد شخصیت های سیاسی وروزنامه نگاران است.شاید درهمین ابرازنظرکم وکوتاه بتوان اوونقش تاثیرگزارش درتحولات رژیم شاهشاهی وحکومت اسلامی رابهترشناخت.
همین جا اضافه کنم که ماگروهی روزامه نگاربودیم که چه درایرا ن وچه درسفربه کشورهای مختلف وسرانجام توقف ناخواسته درخارج با زاهدی همراه یادرتماس بودیم که عبارت بودیم از]میرطاهری-شادروا ن محمدپورداد- زنده یادایرج گرگین- فریدو ن پزشکان واینجانب….
دردورا ن توقف ناخواسته درخارج ازمیهن دوبارمیهمانش بودم وبرای دیدارش به مونترو سوئیس رفتم.
علاقه واحترامش به شاه یک مقوله عاشقانه بود.ابرازافتخار میکردکه پیکردوعزیزبزرگ یعنی پدرش وشاه راپس ازفوتشان شسته درکفن پیچیده وبخاک سپرده است.
این اواخربدلیل انکه دریکی ازسفرهایش به امریکا،درفرودگاه این کشوربه خلاف پروتوکل چمداش مورد بازبینی قرارگرفته بشدت ازامریکا متنفرشده،خصوصا که دانست رجال امریکا برخلاف همه ادعاهای دوستی،ازپشت به شاه ومردم ایران خنجر زده اند.
هرچه بود بسیاری مردم توق داشتند هماگونه که پدرش ژنرال زاهدی محمدرضاشاه را ازسفرخارج به ایران بازگرداند اوهم
شاهزاده رابوطن بازگرداند، علاقه به این ماموریت ابرازنمیداشت…..
یک ایرانی بمعنای واقعی بود.میگفت قاسم سلیمانی راچراباید امریکائی که مارابدبخت کردباهواپیمای بدون سرنشین بکشد
بنظراو سلیمانی انجا که سیادت ایران رادرمنطقه تعمیم داده بود قهرمان وانجاکه فرزندان مردم راکشت میباید به جرمش رسیدگی میشد حق انتخاب وکیل ودفاع ازخود میداشت ودرصورت محکومیت بحکم ایرای وبدستایرانی بداراویخته میشد…
هرگزدرمورد حکومت اسلامی اظهارظرنکرد وتا آخرین دم حیات بهایت عشق وایما ازشاه یادمیکرد….