روزهای کریسمس ۲۰۲۱ و جشنهای مرتبط با آن به پایان رسید و جهان به پیشباز سال دیگری از روزشمار میلادی میرود. با اینهمه نشانههای مشابه بین رسوم و آیینهای ایرانی و غربی از جمله یلدا و کریسمس و یا نوروز و عید پاک همواره کنجکاوی پژوهشگران و همچنین مردم را جلب کرده است. کیهان لندن در همین ارتباط با آرمین لنگرودی پژوهشگر تاریخ و ادیان گفتگو کرده است.
آرمین لنگرودی متولد تهران و دانشآموخته رشتههای مدیریت، فلسفه و تاریخ در اروپاست. تمرکز پژوهشی او بر مسیحشناسی و همکاری با گروه پژوهشی تاریخ اسلام در دانشگاه زاربروکن آلمان است.
-آقای لنگرودی، یلدا در آیینهای باستانی ایرانی بیانگر چه بوده؟ آیا یلدا که سرآغاز فصلی دیگر همراه با کوتاه شدن شبها (تاریکی) و بلندشدن روزها (نور) است، کاربردی عملی داشته؟
-در این پرسش دو نکته وجود دارد که میخواهم آنها را جداگانه بگشایم و سپس پاسخ شما را بدهم:
نکته نخست رابطه انسانها با طبیعت پیرامون آنهاست که زمینه باورهای دینی آنها را تشکیل میداد. همانگونه که میدانیم، مهمترین ویژگی اقتصادی دوران کشاورزی و دامداری، وابستگی کامل زندگی انسانها به طبیعتِ محل زندگی خود بود. بر همین بنیان، سالنامه آداب و مراسم دینهای کهن، سالنامهی دگرگونیها و رخدادهای مربوط به محیط زیست انسانها و در این راستا رابطه با خدایانی بوده که به بخشهای گوناگون این زیستگاه پیوند مییافتند؛ خدایان آسمان، زمین، آتش، باد، سرما، آب و غیره. آشکار است که این رویدادها و دگرگونیهای زیستمحیطی بر بقای آدمی و آینده او تأثیرهای بنیادین و تعیینکنندهای داشته باشند. در همین راستا ستایش آدمی به درگاه خدایان، تنها در جهت دلجویی از آنها، به انگیزه تشویق آنها به ازدیاد رویدادهای نیکو و بازداری از گزندهای نابودکننده همچون سیل، خشکسالی و یا بیماریهای کشنده بود. این سودها و گزندها در گام نخست، بود و نبود جامعهی انسانی را تحت تأثیر خود قرار میداد. نیایشها، مناسک و قربانیها، چیزی مگر ابزاری برای همین دلجوییها، تشویقها و یا بازدارندگیها نبودند. در این میان، برخی از این نیایشها از گونهای بودند که هر ساله– برای نمونه هنگام آغاز موسم توفان، سیلاب یا خشکسالی، آغاز دوران باروری زمین، پایان فصل سرما و شبهای طولانی و…– در زمانهای شناخته شده و به گونهای متوالی انجام میگرفتند، کاری که سبب دگردیسی این «نیایش»ها به «آیین»های دینی و یا قومی شد.
نکته دوم در پرسش شما مربوط میشود به «رابطه نور با تاریکی» در باورهای انسان. این رابطه پایه جهانبینی «دو بُنی» است که اساساً ریشهاش در ایران است و در آیینهای زرتشت، زروانی و یا مانی بروز یافته و ایده مسلط در این جهانبینیهاست. این ایده در «بُندَهِشْن»، که همان کتاب آفرینش زرتشتی است، اینگونه تعریف میگردد (بخش پنجم، ۴۶): «… همه چیز گیتی به دور دو بُن، نبرد دو دشمن و آمیختگیِ فراز (بالا) و فرود (پایین) پدیدار شد». و یا در «وزیدگیهای زادسپرم»؛ (بخش ۱ بند ۲۱) در اینباره آمده است: «راستدینی، ایمان بر دو بُنی است، بدان شیوه و روش که اورمزد همه نیکی، بی بدی و نو(آوری) است. اهریمن همه بدی است بدون نیکی». به این ایده در دینشناسی «اعتقاد به دوآلیسم» گفته میشود. این ایدئولوژی در آیین زرتشت به ما میآموزد که اورمزد فرمانروای جهان نور است، که همان جهان بالاست. در مقابل اهریمن فرمانروای جهان تاریکی(جهان فرود) است. در آغاز و پایان تاریخ جهان، اورمزد ایستاده و در میان این دو نقطه، تاریخ نبرد دو جهان نور و تاریکی است. بدین ترتیب با وجود اینکه در این ایدئولوژی به ما مژده پیروزی نهایی (رستاخیزی) نور بر تاریکی داده میشود، ولی تا آنزمان و در فاصله آغاز و پایان، این دو نیروی فراانسانی، نبرد را بر سر حاکمیت ادامه میدهند: خداوندگاران نور و تاریکی! در حاشیه بگویم که این ایدهها در مسیحیت هم ناشناخته نیستند. مثلاً اگر شما به عنوان نمونه به انجیل یوحنا، بخش ۸ بند ۲۳ و یا مکاشفهی یوحنا، بخش ۲۱ بند ۶نگاه کنید، همین جملهها را درباره «جهان بالا و پایین» و یا «آغاز و پایان جهان» (آلفا و اُمگا) خواهید یافت.
حال به پرسش شما باز میگردم؛ طبیعی است که انسانها در تلاش برای «زندگی» و «رستگاری» خواهان پایان یافتن فصل سرما و تاریکی و آغاز فصل بارآوری و برآمدن خورشید باشند و این دقیقا همان چیزیست که در فردای شب طولانی یلدا اتفاق میافتد. در شب یلدا خورشید به پایینترین نقطه خود در ارتباط با زمین میرسد و پس از آن دوران «عروج» آن به آسمانِ زمین آغاز میگردد، ایدهای که بعدها از «برآمدن خورشید» گرفته و به «رستاخیز عیسا» داده شد. درازای این شب خود نماد سختسری تاریکی و پیروزی نهایی روشنایی پس از یک نبرد دشوار بر آنست که با مراسم ویژهای از سوی انسانها و یا با نیایش خاصی «پشتیبانی» میشد. این «درازی شب یلدا» را میتوان با سختی «درد زایمان» خورشید مقایسه کرد که در انجیل متا (بخش ۲۴ بندهای ۶ تا ۱۳) نیز از آن با نام «دردهای زه رستاخیز» یاد میشود.
– آیا تزیین درخت کاخ نزد ایرانیان باستان رواج داشته؟ تصاویر زیادی از درخت تزیین شده کاج در سنگنگارههای تخت جمشید دیده میشود. آیا ارتباطی از این نظر بین کریسمس و ترسیم درخت کاج در تصاویر باستانی ایران وجود دارد؟
-اگر بخواهم به پرسش شما مبنی «ارتباط بین درخت کریسمس و وجود درخت کاج در تصاویر باستانی ایران» با یک کلمه پاسخ بدهم، باید بگویم خیر! دلیل اول این پاسخ کوتاه من به پرسش شما اینست که سمبل درخت در مراسم جشن تولد عیسا در اروپا یک سنت کهنه نیست. استفاده از درخت کاج تقریباً در سدههای پانزده و شانزدهم میلادی در اروپا مرسوم شد و پیش از آن ما سندی برای استفاده از آن در این مراسم نمییابیم. ولی نمیتوانم پاسخ به این پرسش را به همین سادگی از سر باز کنم چرا که با وجود نو بودن این پدیده در دین مسیحی، ما رابطه بسیار کهنی بین ادیان آریایی و نماد «درخت» مییابیم.
بطور عمومی جهانبینی آریایی شمایل یک درخت را داشته است. این درخت از چهار بخش شکل میگرفت: ریشه، تنه، برگ و میوه. این درخت همزمان سمبل زندگی «ابدی» و «گذرایی» زندگی است، چرا که هر بخشی از آن در نابودی خود، قوت ادامهی رشد خود درخت و نطفهی پدیداری درختان بعدی را نهفته دارد. در آیین مزدائیان نیز «خرد جهانی» به درخت تنومندی تشبیه شده که دارای این بخشهاست: یک تنه (ستون)، دو شاخهی اصلی (عمل و پرهیز)، سه شاخهی فرعی (پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک)، چهار شاخهی کوچک (قلمرو موبدان، جنگجویان، کشاورزان و صنعتگران)، پنج ریشه (ارباب خانه، حاکم دهکده، رئیس قبیله، پادشاه و بالاترین مقام مذهبی یعنی نماینده زرتشت روی زمین) و بالاتر از آنها «سرِ همهی سران» (سارانسار)، شاهِ شاهان، فرمانروای تمام جهان. این درخت رابط جهان زیرین با دنیای روی زمین تا آسمان است (علاقمندان را رجوع میدهم به مقاله «دین» [DĒN] در دانشنامه ایرانیکا).
این «درخت زندگی» همچنین در جهان اسطورهای اوستا مکان لانه سیمرغ (مرغو سَـئِـنَـه) است، که بنا بر روایتهایی (یشت ۱۹) در هندوکُش، یا در دریای اسطورهای «فراخکرت» در کرانهی البرز، یا روی کوه الوند «اَئـورْوَنْــتْ» و شاید هم بالای یک کوه جهانی که کوه «قاف» هم نامیده میشده، قرار داشته است. اگر بخواهیم بر همین احتمال آخری تکیه کنیم و بنا بر نامِ این کوهِ مقدس یعنی «کوه قاف» آنرا ریشهیابی کنیم، احتمال دارد که این کوه در «قافقاز» یا همان «قفقاز» بوده باشد که در روایات ارمنی شاید همان کوه آرارات (در یشت ۱۹: «مَـزیشْـوَنْـتَـه») است. توجه داشته باشیم که بنا بر نسخههایی از دینهای ابراهیمی، کشتی نوح نیز روی این کوه بر زمین مینشیند. در باور آریایی، رابطهی مهمیبین این درخت و پرندهی ساکن بر آن که به شکل عقاب (در فرهنگ ایرانی «شاهین» [مرغو سَـئِـنَـه: Saena]) است وجود دارد.
حال اگر به درخت «سرو» ایرانی بپردازیم، میدانیم که بخشهایی از ایران محل مناسبی برای رشد این درخت بوده. این همان درختی است که در سنگوارههای تختجمشید هم دیده میشود. در بسیاری از مناطق سروهای همیشه سبز کهنسال سمبل زندگی ابدی بودهاند، همانند سروی که گویا زرتشت به دست خود و به مناسبت گرویدن «ویشتاسپ» به آیین او، در ترشیز (کاشمر) کاشته بود. از این نمادهای ایرانی در کتاب عهد عتیق نیز استفاده شده و ما نمونهی آنرا در کتاب حزقیال (بخش ۳۱ بند ۸) هم میتوانیم بیابیم، که در آن از «درختان سرو و صنوبر باغ خدا» سخن میرود. از سروهای تزئین شده البته در ایران در مراسم خاصی استفاده میشده و ما تصاویر آنرا در بناهای باستانی ایرانی و یا روی برخی تابوتهای دوران اشکانی مییابیم.
بنابراین اگرچه رابطهی درخت کریسمس با درخت سرو ایرانی چندان کهنه نیست، اما رابطهی فرهنگ هندواروپایی با «درخت» یک رابطهی بسیار کهنسال و ریشهدار است. از این نظر من به شما حق میدهم اگر بخواهید ریشهی این رسوم را در یک فرهنگ «ایرانی- اروپایی» بیابید. به ویژه اینکه درخت سرو در اروپا کمتر میروید و همچنین به این دلیل که درختان سرو و کاج همخانواده هستند.
– با توجه به نماد پیروزی نور بر تاریکی، در تصاویر و تمثالهای مذهبی نیز هالهای از نور دور سر مسیح یا دیگر قدیسان دیده میشود. عروج مسیح هم با زمینه نورانی ترسیم شده. در آیین مهر نیز در تصاویر میترا نور دور سر او دیده میشود. علاوه بر این، راهنمایِ مغهایی- که گفته میشود ایرانی بودهاند- که گویا پس از تولد مسیح بر بالین مادر و نوزاد حاضر شدند، با کمک ستارهای بسیار نورانی مسیر خود را پیدا کردند. آیا تکرار نور در این موارد اتفاقی است یا معنایی دارد؟
-در پژوهش تاریخ پیدایش میسحیت امروزی باید به این نکته توجه کنیم که در زمان تبدیل دین مسیح به دین رسمی روم در سدهی چهارم میلادی، رومیان به خدای خورشید، یعنی به «هلیوس- میترا» ایمان داشتند. ما میدانیم که حتا خدایانی چون «آتیس» و «آدونیس» هم با سیمای هلیوس- میترا ظاهر میشدند. در سدهی سوم میلادی پرستش خدای خورشید در امپراتوری روم امری قبول شده و رسمی به حساب میآمد. امپراتور روم، «کومودوس» (مارکوس اورلیوس کومودوس آنتونیوس) هلیوس خدای خورشید را به «ژوپیتر بلندمرتبه» ارتقاء داد. «مارکوس آئورلیوس» او را در جایگاه «خدای امپراتوری»، «پاسدارندهی صلح جهانی» (pacator orbis) و «برقرارکنندهی صلح جهانی» (restitutor orbis) قرار داد. تمامی این القاب بعدها به عیسا داده شد. به گونهای که هنوز هم این القاب عیسا در متون لاتین کتابهای مقدس دیده میشود. در سال ۳۱۰ میلادی کنستانتین بزرگ، خدای خورشید را به عنوان خدای شخصی خود انتخاب کرد. همین قیصر پس از آنکه روم غربی و شرقی (بیزانس) را در زیر حکومت خود متحد نمود، به دنبال اعلام دین عیسا به عنوان دین رسمی امپراتوری، هرآنچه را به خدای خورشید نسبت داده میشد، به عیسا انتقال داد. بدین ترتیب هِلیوس- میترا به عیسا تبدیل شد. از زمان «ژوستین شهید» (Justin Martyr)، بخش ۱۸ کتاب «مزامیر» که به «مزامیر خورشید» معروف بود، به عیسا نسبت داده میشود. حال اگر شما به متن «وندیداد» ( بخش ۱۹ بند ۲۸) نگاه کنید همان انشاء را در مورد «مهر یزد» یا میترا مییابید.
در این مورد «هرموگِنس» (Hermogenes)، معروف به «هرموگِنِس مرتد» آنقدر پیش رفت که حتا از الگوهای پارسی درباره زاده شدن زرتشت و یا فرستادن گیومرت به زمین استفاده کرده و نوشت، که «عیسا بهنگام عروج به آسمان، پیکر خود را در خورشید گذارده بود». «اُریگِنِس» (Origen of Alexandria)، الهیاتشناس و یکی از پدران اولیهٔ کلیسای مسیحی در سدهٔ دوم و سوم میلادی، عیسا را «هلیوس برحق» مینامید. همینگونه که دیده میشود، در دوران کنستانتین بزرگ تمامی خصایص هلیوس- میترا در عیسا جذب میشوند، تا تناسخِ عیسا از یک منجی یهودی به یک خدای رومی اتفاق بیافتد.
اینکه آیا کنستانتین که دین عیسا را به دین رسمی روم تبدیل کرد، واقعاً مسیحی شده بود یا نه، همچنان موضوع بحثهای داغ تاریخدانان است، اما یک چیز را در مورد او نمیتوان کتمان کرد: او سمبلهای هلیوس- میترا و عیسا مسیح را چنان در هم آمیخت که گذار از اولی به دومی بسیار آسان شد. در شهر قسطنطنیه، که در آنزمان جدید بود و بر اساس الگوی شهر رم ساخته شده بود، مجسمهای از او وجود داشت که او را در هیبت «آپولو- هلیوس» نشان میداد که تاجی از تشعشع خورشید، همان تاجی که شما روی سر میترا و مسیح میبینید، بر سر داشت، با این اختلاف که، پرتو این تاج از میخهای صلیب عیسا ساخته شده بود، که نشانهی ترکیبی از مسیحیت و دین خورشیدپرستی یونانی بود، و این همان «شاهکلیدی» است که برای حل معمای سیاسی دوران کنستانتین مهم مینماید، بدین معنی که کنستانتین سنتهایی را ادامه میداد، که تا آن دوران و تحت فرهنگ خورشیدپرستی وجود و مقبولیت همگانی داشتند، اما آنها را میشد به گونهای دیگر– از جمله به گونهی دین جدید– نیز فهمید و یا تفسیر کرد. از جمله این سنتها، سنت شستشو و یا غسل تعمید بود، که از زمان «مارکوس آئورلیوس» به «حمام هِلیوس» مشهور بود.
این پیوندهای دوگانه و به ویژه این موضوع که در این زمان عیسا با خصایص خدایان یونانی تزیین میگشت، به صورت پُلی شد، که گذر از خدایان یونانی را به «عیسای یونانی» تسهیل میکرد. کنستانتین با مشهود کردن این پیوندها و نشانهها نه تنها به گذر امپراتوری روم به قبول مسیحیت به عنوان مذهب رسمی کمک بسزایی کرد، بلکه با قبولاندن سنتهای خدایان یونانی به مسیحیت، چهرهی مسیحیت آن دوران را نیز طبق امیال خود دگرگون ساخت. از جمله این رسوم، نامیدن روز پرستش خورشید در آیین میترا، یعنی یکشنبه (dies solis) به عنوان روز تعطیل مسیحیان بود. تا آنزمان «شَبَتِ یهودی» به عنوان روز تعطیل مسیحیان به حساب میآمد. بنابراین میتوان بدون تردید ادعا کرد که این روم نبود که مسیحی شد، بلکه این مسیح بود که رومی گشت.
حال با توجه به این نکات و آن دوآلیسم یادشده در دین ایرانی، مبنی بر رستاخیز انسان با سمبل پیروزی «نور بر ظلمت»، جمعاً پاسخ به پرسش شما را ممکن میسازند: تکرار نور در این روایات نه تنها اتفاقی نیست بلکه دال بر ارتباط معناداریست که زمینههای یک دگردیسی بزرگ را در خود نمایش میدهند.
-آیا تعیین اواخر دسامبر با تقویم جدید و اوایل ژانویه با تقویم قدیم، تمهیدی بود توسط قدرتمندان تا مردم را که در همین روزها به برگزاری جشنهای پیش از مسیحیت عادت داشتند به سوی مسیحیت بکشانند؟ یا عوامل دیگری در این همزمانی نقش داشته؟
-بله؛ در این مورد حق با شماست و گمان من نیز همین است. برای اولین بار در سال ۳۵۸ میلادی بود که روز ۲۵ دسامبر که روز تولد هلیوس- میترا بود به عنوان روز تولد عیسا نامیده شد. این کار برای تسهیل جذب مؤمنین رومی به یک دین جدید انجام گرفت. ببینید، من روند برآمدن یک دین را، روندی تاریخی میدانم که نه با پیدایش و کُنِش یک پیامبر، بلکه با زندگی اجتماعی انسانها پیوند دارد. پژوهشِ گواهمند پیرامون ادیان، بدون کند و کاو در چهارچوب اجتماعی، سیاسی و اقتصادیِ برآیش آنها شدنی نیست. به همین نسبت هم بایستی ادیان را نمایشگر واهمهها، امیدها، نیازها، وابستگیها، دلبستگیها و آرمانهای مردم در دورههای گوناگون تاریخ دانست و اینها همان چیزهایی هستند، که چهارچوب «روان» جامعهٔ انسانی را در زمان خود شکل میدادند. پروسهی شکلگیری یک دین جدید از دامان یک دین کهنتر همیشه بر بستر یک شابلون عمومی انجام میگرفت که بر پایهی یک روند چهار مرحلهای « تقلید، انطباق، شبیهسازی» (Pseudomorphose) و سرانجام «استقلال» شکل میگرفتند. آنچه را شما در این پرسش جویا میشوید دقیقاً همین مرحلهی سوم این پروسه است. این مفهوم «شبیهسازی» عمداً از دانش معدنشناسی گرفته شده، چون Pseudomorphosis اصطلاحی برای توصیف یک عنصر معدنی است که شکل معمولی خود را (در این دانش سیستم کریستالی) نشان نداده، اما شکل خارجی نوع دیگری از یک عنصر معدنی را به خود گرفته است. با گذر از این مرحله یک دین جدید (در این مورد: مسیحیت) میتواند خود را از بندهای اتصالی به دین قدیم (در این مورد: میترائیسم) رهایی بخشد و به مرحلهی بعدی، یعنی «استقلال» برسد. بعلاوه حفظ تمامی سنتها به گونهای که برای مردم مقبولیت داشتند و شبیه بودن تمامی عناصر اصلی دو دین، ماتم از دست دادن فرهنگ گذشته را برای مؤمنین التیام داده و وجدان آنها را آرام مینماید.
-در تصاویری که از سه مغ که گاه پادشاه نیز نامیده میشوند در کتب و تمثیلهای مذهبی وجود دارد این سه شخص بیشتر مانند شاهان عرب ترسیم شدهاند و شباهت کمی به اشراف دوران اشکانی و یا مغهای زرتشتی دارند. آیا این ناشی از یکی گرفتن ایرانیان با اعراب در نگاه اروپاییان است و یا دلیل دیگری دارد؟
-بدون شک دلیل دیگری دارد که به دستو دلبازی، تفاهم و تساهل مذهبی پیشین هخامنشیان مربوط میشود. میدانیم که روش رفتاری هخامنشیان با خدایان و ادیان دیگر، برخلاف ساسانیان، مبتنی بر مدارا و آشتیجویی بود (لطفا به نوشتهی من با نام «کوروش، از افسانه تا واقعیت» مراجعه شود). بر اساس این سنت، به باورها و خدایان مردمان جمع شده در امپراتوری ایران احترام نهاده میشد. به همین دلیل است که در زمان هخامنشیان، دین زرتشت هیچوقت به یک دین جهانی تبدیل نشد و در مرزهای مرکزی امپراتوری محدود ماند. حتا من بایستی در اینجا بگویم که به گمان من دین زرتشتی هیچوقت در زمان هخامنشیان به یک دین رسمی در ایران نیز تبدیل نشد. در شرق ایران و در منطقه وسیعی از خراسان که در آن زمان مناطق بزرگتری از خراسان امروزی و از جمله بخشی از افغانستان و مناطق جنوبی تاجیکستان و ترکمنستان را در بر میگرفت، این نه دین زرتشتی، بلکه آیین بودایی بود که تسلط داشت. همچنانکه بقایای این دوران حتا در افغانستان (بامیان) و مناطق شمال مرزهای خراسان تا امروز نیز دیده میشود. همچنین حتا بزرگترین معبد بودایی در زمان ساسانیان در شهر بلخ (معبد «نوبهار»ــ Vihara Nava در افغانستان امروزی) بود و راهب اعظم این معبد، بَرمَک، بزرگ خانواده بَرمَکیان بود که نوادگان او بعدها مقام وزارت خلفای عباسی را عهدهدار شدند و در ریشهگرفتن دین اسلام نقشی پایهای ایفا کردند.
اما این دست و دلبازی هخامنشیان اگرچه دلیلی بود برای اینکه دین ایرانی زرتشت به یک دین جهانی تبدیل نگردد، اما دلیلی نبود که این دین در مناطق دیگر ایرانی تا دریای مدیترانه، مقبولیت شایستهی خود را نیابد. بلکه برعکس؛ در این دوران ما شاهد تأثیر بسیار عمیق باور ایرانیان بر دین یهود و فلسفهی یونانی هستیم. دینشناسِ آلمانی «ریچارد رایتزناشتین» در سرآغاز کتاب خود به نام «راز رستگاری ایرانی» درباره این تأثیر مینویسد: «[..] اندیشههای ایرانی به شکلی به غرب آمدند که بر پیکر خود جامههای بابِلی و سُریانی حمل میکردند». همین دینشناس در نوشتهای به نام «از دامدادنَسک تا افلاطون» بیان میکند که «نویسندگان یونانی به یونانیان و یهودیان یک دیدگاه پیشرفته از باورهای ایرانی، ولی پنهان در جامهای یونانی عرضه میکردند». من در نوشتههای خود بطور بسیار گسترده درباره این تأثیرات نوشتهام. بنابراین جای تعجب نیست که جهان غرب این ایدهها را نه مستقیم با نام و شمایل اصیل ایرانی، بلکه کلاً تحت عنوان «شرقی» طبقهبندی نماید. توجه داشته باشیم که دین عیسا در آغاز هم یک دین «سامی» بود و در میان قوم یهود پای گرفته بود. این دین بعدها در مناطق سوری که تحت نفوذ فلسفههای یونانی بودند، تغییر ماهیت داد. بسیاری از کتابهای اولیهی این دین به زبان سُریانی نگاشته شده بود. بعلاوه، ما در اینجا اجازه نداریم فراموش کنیم که تمامی مناطق غرب ایران، از میانرودان تا دریای مدیترانه، برای دورانهای طولانی جزو قلمرو امپراتوری ایرانی بودند. بنابراین یونانیان و رومیان این مناطق را، علیرغم فرهنگ سریانی و سامی آنها، جزئی از سرزمین ایرانی قلمداد میکردند که در دورانهای مشخصی از ایران جدا گشته بودند. اینکه ایرانیهای عرب و یا سوری جامههای متفاوتی به تن میکردند جایی برای شگفتی ندارد و این امریست که هنوز هم در مناطق مختلف ایران ما شاهدش هستیم. حال اگر جهان غرب ایدههای ایرانی را از یونانیان، سوریان و یا عربهای میانرودان آموختند، طبیعی مینماید که ناقلان این ایدهها را هم به همین صورت ترسیم نماید.
-به هر حال، آیا شما پیوندهای ملموس بین مسیحیت و آیینهای باستانی ایرانی میبینید؟
-بدون شک! من در کتابهای خودم تا حال تلاش داشتم همین پیوندها را برجسته نمایم. واقعیت این است که تأثیر دین زرتشت بر فلسفهی یونانی و دین یهودیِ بابلی، که حلقههای پیونددهندهی افکار ایرانی با دین نوپای مسیحی بودند، بسیار ژرفتر از آن است که تا کنون تصورش را میکردیم. ما میدانیم که مسیحیت نستوری ایرانی در چین نیز به رسمیت شناخته شده بود و مسیحیت منسوب به توماس در جنوب هند هم به ایرانیان نسبت داده میشود. تنها انجیل کلیسای نستوری که از سدهی ششم در چین یافته شده به زبان پهلویِ میانه است. بنا بر آنچه با پیدایش اسلام در ایران اتفاق افتاد و با تحریفات عمیقی که در جهت گم کردن جای پای مسیحیت در اسلام انجام شد، تلاش بر این بود که تأثیر بنیادین این جریان در تاریخ پیدایش اسلام کتمان شود. من جداً بر این باورم که در دوران پایانی ساسانیان دین مسیح در ایران گسترش زیادی پیدا کرده بود. دلیل اصلی این امر به گمان من آن بود که ایرانیها بسیاری از عناصر باورهای کهن خود را دوباره در آن تشخیص میدادند. دین مسیحی ایرانی اما، آن دین مسیح رومی و یا بیزانتینی نبود، بلکه ریشههای توحیدی یهودی داشت. تاریخشناس آلمانی «اِرنست کُرنمان» (Ernst Kornemann) در کتاب خود به نام «تاریخ جهانشمول منطقهی دریای مدیترانه» در اینباره مینویسد که «ایرانیسم- به ویژه پس از انتقال مرکزیت حکومت عربها از سوریه به میانرودان (و بعدها به خراسان)- در تار و پود ایدئولوژی جدید (مسیحیت عربی) که چیزی جز «ملغمهای از مسیحیت کاهش یافته به شریعت یهودی و مانویسم» نبود، ریشه دوانده بود». او همچنین بر این باور بود که «پدیدهی معنویتبخشی مذهبی به ایمان عربی از درون روح ایرانی»، تنها با تغییر فلسفی مسیحیت (یهودی) توسط متفکران یونانی قابل مقایسه است. مسیحیت یونانی و اسلام ایرانی، اگرچه نه همزمان، اما از نظر محتوایی دو پدیدهی موازی بودند؛ آنها نشانگر تطبیق دو دین بزرگ وحدانی شرقی (سامی) با روح دو تمدن بزرگ مردم هند و اروپایی دوران باستان هستند».
این دین نوپای مسیحی در مناطق عربی ایران در مواجهه با دینهای ایرانی در زمان پس از ساسانیان، باز هم تغییر ماهیت داد و به معجونی تبدیل شد، که ما امروز به نام اسلام میشناسیم. من به این موضوع در کتاب «چگونه مسلمان شدیم؟» پرداختهام. در مورد سایر پیوندهای بیشمار مسیحیت با فرهنگ ایرانی، شما را رجوع میدهم به کتاب تازهام به نام «و انسان خدا را همسان خود آفرید؛ یک بازنویسی تجدیدنظرطلبانه در تاریخ دین از دوران آهن تا پدیداری ریشههای اسلام»؛ در این کتاب به گونهای مبسوط به شرح این تاریخ میپردازم. این کتاب در ماه ژانویه ۲۰۲۲ توسط انتشارات فروغ در کلن آلمان چاپ خواهد شد.
در فراسوی دست آوردهای بزرگ علوم تجربی و فیزیک در سدهٔ بیستم میلادی یک معمای اصلی و قدیمی منتظر یافتن پاسخ علمی بود؛ معمای «معنا ومنشاء = Origine» زندگی و کیهان که در درازای سده ها و هزاره ها اندیشهٔ فلاسفه و دانشمندان را بخود مشغول داشته و تا دوران رنسانس کلأ یک محدودهٔ اختصاصی ادیان و پیغمبران شمرده میشد.
بر اساس یافته های دانش دیرین شناسی، نوع انسان از همان مراحل پایانی دوران پارینه سنگی (پالئولیتیک)، با درک واقعیت زنده بودن و با علم به طبیعت ناپایدار زندگی، با معمائی بنام «راز هستی» روبرو گردیده وبرای یافتن پاسخ به آن دست بدامن خدایان و رو بسوی آسمان داشته است.
درهمهٔ تمدن های بشری درطول تاریخ وقسمتهای مختلف جهان پرسش های مربوط به معنای «زندگی» وچون وچرائی «مرگ» و «دنیای» پس ازمرگ ، برزندگی نوع انسان سایه افکنده. «انسان اندیشمند» دست کم سی هزار سال است که دنبال «آب حیات» میگرد ودرآرزوی مغلوب کردن «زمان» افسانه و اسطوره میسازد، افسانه های بیمرگی واسطوره های «جاودانی» شدن وبه خدایان پیوستن ، در «این جهان» مردن ودر «جهان دیگر» زنده شدن.
«زمان» دراساطیر ایرانی عنصری «رام شدنی» است؛ بنوشتهٔ «وندیداد» دراخل «ورجم» هر سال یک روز بنظر میرسید.
گاهشماری ایرانی، از دوران آریائی (پیش از زرتشت)، بر گردش خورشید وارتفاع آن درآسمان (خورشید پایه) و بلندی وکوتاهی روز وشب در فصلهای مختلف سال قرار داده شده بود و راهیاب هائی بصورت جشنهای متعدد فصلی در طول سال به گذر زمان یک معنای قابل درک «فیزیکی» میداد.
دو جشن بزرگ باستانی ایران؛ «نوروز» دراعتدال بهاری و «یلدا»، روز فردای درازترین شب سال، پر معنا ترین جشنهای فصلی ایرانیان بشمار میروند. یلدا مسلمأ قدیمی ترین جشن ایرانی است زیرا عناصر نمادین آن متعلق به باورهای اساطیری و گذشته های دور اقوام ایرانی است.
نادر گرامی،
من تاریخشناس هستم و نه کشیش مسیحی. برای من بررسی دینها از زاویهٔ تاریخی با اسناد مستند مهم است و نه آنچه که در چهار انجیل رسمی آمده است. من به تمامی پرسشهای شما در کتاب جدیدم پاسخ دادهام. اگر علاقهمندید، خواندش را به شما توصیه میکنم. تاریخ انتشار و آدرس خرید آن در مقاله آمده است.
اردتمند شما
آرمین
با تشکر از آقای لنگرودی
تمام اناجیل و به احتمال قریب به یقین، کل عهد جدید در قرن اول میلادی نوشته شده است. اینکه پذیرفته شدن مسیحیت بعنوان دین در قرن سوم توسط کنستانتین، امپراطور روم و به تبع آن، توقف آزار و اذیت مسیحیان در امپراطوری را تعمیم دهیم به این که رومی ها باورهای خود را در کتب عهد جدید وارد نمودند، بسیار عجیب است.
من در مورد نوشته های عهد جدید صحبت میکنم، نه مراسم کریسمس یا درخت کریسمس یا سنت های کریسمسی کشورهای مختلف.
در مسیحیت راست دینی دوآلیسم وجود ندارد. شیطان یا اهریمن در بهترین حالت در مقابل یک آرک انجل Archangel مثلا میکائیل قرار میگیرد.
بطور کلی این رومی ها در قرن سوم نبودند که عیسای یهودی را به مرتبه خدائی رساندند، بلکه طبق کتابمقدس این خدا بود که با تجسم خود در عیسی، انسان شد تا بعنوان قربانی کامل و نهائی بر روی صلیب کفاره گناهان هر که به او ایمان بیاورد بپردازد.
در ضمن به علل جفا به مسیحیان در امپراطوری روم بخصوص تا قرن سوم و در ادوار مختلف تاریخ در سراسر جهان تا امروز نیز باید فکر کرد.