بازنشر؛ یادداشت‌های بی‌تاریخ صدرالدین الهی؛ با یاد ایرج گرگین؛ آنکس که «تماشا»گاهش «امید» و «آزادی» بود (بخش یک)

- یکی از جالب‌ترین برنامه‌هایی که طراح آن گرگین بود برنامه‌ای بود به‌ نام «اینسو و آنسوی زمان». در این برنامه گرگین که علیرضا میبدی را با قابلیت و کفایت در نقش Moderateur یا مرد میانی و میانجی به تلویزیون ایران آورده بود با نیم‌نگاهی به برنامه‌هایی که در تلویزیون‌های فرنگی به Debat یا مباحثه و در صورت حدت و شدت مشاجره متداول بود. گرگین این برنامه را تهیه دید؛ و  میبدی با کفایت اجرای آن را به‌ دست گرفت و در اندک‌زمانی برنامه آنچنان گل کرد که گل سرسبد برنامه‌های تلویزیونی شد.
- یک روز گرگین به من تلفن کرد که: «صدرل، در بحث این هفتۀ میبدی شرکت کن؛ موضوع مورد علاقۀ توست. وقتی از او پرسیدم «موضوع چیست؟» گفت «همان چیزی که تو به آن علاقمندی؛ میبدی به تو خواهد گفت.»

شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۰ برابر با ۰۱ ژانویه ۲۰۲۲


(۱)
با علیرضا میبدی در اینسوی و آنسوی زمان

نوجویی و نوآوری و قبول تازگی، جوهر وجود ایرج گرگین بود. او در هر کاری که بر عهده می‌گرفت فکر تازه و بدیعی را ارائه می‌داد. در سال‌های اولیه کارش که هنوز به رادیو نرفته بود، در کیهان مورد توجه و علاقه دکتر مصباح‌زاده بود که او هم مثل ایرج همیشه دنبال کار نو و حرف نو می‌رفت. به این جهت بود که وقتی به فکر تأسیس کیهان فرهنگی افتاد او را روانۀ دفتر دکتر محمدامین ریاحی کرد تا مگر با به‌ وجود آوردن یک نشریۀ فرهنگی در زمینۀ آموزش و پرورش به همان تازه‌‌گرایی‌هایی که ما در کیهان ورزشی به آن رسیده بودیم، دست یابد.

صدرالدین الهی و ایرج گرگین در کنار همسران‌ خود

اما زمینۀ فرهنگ مدعی بسیار داشت و بعلاوه ورزش از نوعی انحصار مخصوص برخوردار بود و توجه خاص شاه که منوچهر قراگزلو دوست و آجودان مخصوصش مدیر کیهان ورزشی بود تا حدود زیادی کار ما را آسان می‌کرد. کیهان فرهنگی که گرگین عملا عامل اجرایی و مدیر برنامه‌های انتشاراتی‌اش بود نگرفت و گرگین به رادیو رفت. از ساده‌ترین کار که تنظیم و خواندن خبر بود شروع کرد و به‌لطف همان طبع نوآور به‌ سرعت ترقی کرد و بالا آمد.

در رادیو صدای آرام و مهربان و اطمینان‌بخشش خیلی به او کمک کرد. خبر را طوری می‌خواند و ارائه می‌کرد که با آن باور شنونده همراهش می‌شد. اصلا از شمرخوانی و صدا بالا و پائین بردن و فریاد زدن در کارش اثری نبود. شیوۀ تازه گویندگی او برای شنوندگانی که سال‌های پیش و چندسالی پس از ۲۸ مرداد به خبرخوانی رجزوار عادت کرده بودند واقعاً نو بود. در دوران اول رادیو، من با او کمتر سر و کار داشتم. اما از لحظه‌ای که تلویزیون درست شد من شاهد نوآوری‌های او بودم. یکی از جالب‌ترین برنامه‌هایی که طراح آن گرگین بود برنامه‌ای بود به‌ نام «اینسو و آنسوی زمان». در این برنامه گرگین که علیرضا میبدی را با قابلیت و کفایت در نقش Moderateur یا مرد میانی و میانجی به تلویزیون ایران آورده بود با نیم‌نگاهی به برنامه‌هایی که در تلویزیون‌های فرنگی به Debat یا مباحثه و در صورت حدت و شدت مشاجره متداول بود. گرگین این برنامه را تهیه دید؛ و  میبدی با کفایت اجرای آن را به‌ دست گرفت و در اندک‌زمانی برنامه آنچنان گل کرد که گل سرسبد برنامه‌های تلویزیونی شد.

موضوع هربار برنامه «اینسو و آنسوی زمان» همواره یک موضوع مورد بحث روز بود. این صورت از مباحثه را من قبلا در رادیوهای فرانسه و سپس تلویزیون آن کشور دیده بودم. اما برای من ایرانی و مای ایرانی که اصلا عادت به تحمل حرف طرف مقابل را نداریم، برنامۀ میبدی دریچه‌ای از نوعی دیگر از گفتگو بود. خود میبدی بهتر از هر کس دیگر می‌تواند در اینباره بگوید. آدم‌های مختلف‌العقیده را مقابل هم می‌نشاند و سعی می‌کرد که با نهایت زیرکی آنها را به‌ قول معروف به‌ جان هم بیندازد.

یک روز گرگین به من تلفن کرد که: «صدرل، در بحث این هفتۀ میبدی شرکت کن؛ موضوع مورد علاقۀ توست. وقتی از او پرسیدم «موضوع چیست؟» گفت «همان چیزی که تو به آن علاقمندی؛ میبدی به تو خواهد گفت.»

علیرضا میبدی به من گفت که بحثی است که قرار است طرفین مقابل استاد احمد فردید و استاد سیدحسین نصر باشند که بر ضرورت اشاعۀ  طرز تفکر دینی و اخلاقی در مدارس معتقدند و مهندس صفویان از مدیران برجسته سازمان برنامه و جنابعالی که مخالف اینطور چیزها هستید.

در مجلس مباحثه که مستقیم و بدون ضبط قبلی پخش می‌شد، استادان یادشده بر موج غربزدگی آل‌احمد  که آن روزها بسیاری را با خود برده بود سوار بودند و مهندس صفویان و این بنده درست در نقطه مقابل قرار داشتیم. کار بحث بالا گرفت. استاد فردید حرف‌هایی می‌زد که مشکل می‌توانستی مقصودش را بفهمی. بالاخره هم استاد فلسفه بود، هم رفیق صادق هدایت و هم مسلمان فرنگی. جواب او را غالباً مهندس صفویان می‌داد ولی آقای نصر راحت‌تر حرف می‌زد و سرانجام نظراتش را اینطور بیان کرد که بهتر است برای هدایت دانش‌آموزان مدارس از ابتدایی تا متوسطه، معلمان فارسی یا عربی کلاس‌های فشرده‌ای ببینند که در آن تعاریف دیگری از اسلام که با مقتضیات روز هماهنگ باشد، به آنها داده شود و آنها این تعاریف را به شاگردان خود تعلیم دهند. این کار را باید از همین تهران و دور و بر شهر شروع کرد. منتهی معلم‌ها باید واقعاً مسلمان باشند تا بتوانند این نظریه‌ها را بیاموزند.وقتی میبدی نظر مرا در اینباره پرسید، گفتم:

ـ من با هرگونه دخالت دین در مدرسه  عرفی مخالفم. دین باید در مدارس دینی آموخته شود ولی حالا که آقایان اصرار دارند این کار به مدرسه معمولی برود، می‌خواهم سؤال کنم که آیا آقای دکتر نصر حاضرند که فردا صبح کراواتشان را باز کنند و به یک مدرسه در ورامین یا سرخه‌حصار بروند و به‌ عنوان معلم نظریاتشان را به شاگردان بیاموزند. مایۀ این کار فقط یک کراوات باز کردن است.

 دکتر نصر برآشفته از این مغالطه یا محاجه گفت:

ـ نه، ما از دور سرپرستی می‌‌کنیم. فکر را به مدارس می‌بریم و من کراواتم را باز نمی‌کنم.

ناچار  حق را به ایشان دادم. چون واقعاً رئیس انجمن شاهنشاهی فلسفه نمی‌توانست بی‌کراوات شرفیاب شود.

بحث سر و صدای زیاد بپاکرد و روز بعد گرگین با تلفن به من گفت:

ـ صدرل، بد کردی شلوغ کردی. ولی عیب ندارد؛ دفعه بعد مواظب باش.

البته هرگز دفعه بعدی پیش نیامد. اما فکر آن روز اساتید هم‌اکنون در مدارس جمهوری اسلامی رواج دارد و کراوات‌ها هم باز شده.

(۲)
مسئولیت‌پذیر بود

همه کارهایی که من برای تلویزیون ایران کرده‌ام مرهون پشتکار و پیگیری پرویز کاردان بوده است که با برادرش امین، چون برادری بودیم. وقتی سریال «مراد برقی» که شهر را خلوت می‌کرد تمام شد، کاردان به‌سراغ من آمد که چطور است یک سریال تازه بسازیم. کار سختی بود جانشین «مراد برقی» شدن. طرحی در سر داشتم از زندگی مردی سقط‌فروش در یک محله متوسط و شاید فقیر تهران که آدم باسوادی بود. ازجمله کتاب کرایه می‌داد و وسیلۀ آمد و رفت جوان‌ها به مغازه‌اش می‌شد. نام این مرد را گذاشتم «کمال خجندی» به‌ اعتبار نام شاعر عارف‌گونه‌ای از شعرای قرن هشتم یعنی پایان عصر حافظ و طلوع شعر هندی. این نام را اتفاقی برگزیدم شاید به‌ دلیل آنکه در تاریخ ادبیات چندان شهرتی نداشت اما دلبستۀ چند بیت از غزل نابی بودم که از او از بر داشتم:

دوش از درِ میخانه بدیدیم حرم را
می نوش، ببین فسحت میدان کرم را
فرمان خرد بر دل هشیار نوشتند
حکمی نبود بر سر دیوانه قلم را
ای مست گر افتی به سر تربت شاهان
مشتاق لب جام ببینی لب جم را

داستان را ساختیم و بافتیم و این آقای کمال خجندی را که پیر معتبر محله بود کم‌‌کم به‌ صورت مرشد و راهنمایی درآوردیم. اما در قصه یک پرسوناژ هم بود که شباهت بسیار به الدرم بلدرم‌کن‌‌های روز داشت.

یک روز نشسته بودم که کاردان هراسان آمد که گفته‌اند باید مسیر قصه و اسم قهرمان را عوض کنید. چون کمال خجندی از شاعران بزرگ مکتب عرفان است و خانم سناتور شمس‌الملوک مصاحب از پشت تریبون مجلس سنا گفته است که در تلویزیون به مفاخر ادبی ایران بی‌احترامی می‌شود. هرچه خواستم بگویم این آقا کمال خجندی شهرت دارد که شعرهایش را از روی اشعار امیرخسرو دهلوی می‌دزدیده است، حرفم به جایی نرسید. آقای کمال خجندی می‌باید می‌رفت دنبال کارش و به‌دنبال آن سریال.

و اما راویان اخبار و طوطیان شکرشکن حکایت‌کنند که بر اثر دستور مقامات عالیه، آقای کمال خجندی مجبور شد برود خود را در دریاچه نزدیک خانه‌اش غرق کند تا خانم سناتور راضی شود.

عصبانی از کاردان پرسیدم دستور را کی داده؟ گفت گرگین. گفتم باید بروم ببینمش. آنوقت کاردان حرفی زد که مرا به ارزش‌‌های رفیقم بیشتر آشنا کرد. او گفت:

ـ دکتر، گرگین این تصمیم را نگرفته؛ زیر فشار  بوده، مدیر تولید بوده و به او گفته‌اند که باید برنامه تمام شود. منتهی این دوست شریف شما مثل آنهای دیگر نیست که بیاید گردن کج کند که مأمور است و معذور. مسئولیت را خود به‌ عهده می‌گیرد. بار فشار را خود تحمل می‌کند و ترجیح می‌دهد دوستی مثل شما از او برنجد تا اینکه سر کوچه‌ها شایعه‌های رنگارنگ بر زبان‌ها جاری شود.

(۳)
دیداری در پاریس بعد از شورش ۶۸

آمده بود فرانسه که از اوضاع و احوال فرانسه بعد از انقلاب دانشجویی ۱۹۶۸ خبری بگیرد. گزارش تهیه کند و احتمالا دیداری با ژنرال دوگل داشته باشد که از شورش  سالم بیرون آمده بود و اندک‌اندک محبوبیت ملی خود را از دست می‌داد. شنیده‌ام که گرگین با دوگل مصاحبه‌‌ای هم داشته اشت در سال‌هایی که شاه و او با هم روابط حسنه‌ای داشتند و هر یک آن دیگری را به‌ خاطر اقدامات زیربنایی تحسین می‌کرد. نمی‌دانم این مصاحبه انجام شده است یا نه؟ این را دوستان رادیوتلویزیون آن زمان باید تأیید  یا تکذیب کنند.

حالا نزدیک یکسالی از «شورش بی‌دلیل» به‌اصطلاح این بندۀ گزارشگر می‌گذشت. بهار بود و فصل زیبایی‌های پاریس. با هم رفتیم به یک رستوران معروف در میدان باستیل که استیک فلفل آن تقریباً شهرت جهانی داشت. با همان آرامش همیشه‌اش از من درباره اوضاع و احوال می‌پرسید. حالا دوگل مخالفان بسیار داشت و بعد از وقایع سال ۶۸ حتی آدم‌های نزدیک به او به آفرینندۀ جمهوری پنجم و خالق قانون انتخاب رئیس جمهوری به رأی عموم،  چندان به ژنرال اعتقادی نداشتند. ژنرال که عادت کرده بود رأی خود را همیشه به‌ صورت قانون به مرحله اجرا بگذارد، چندی  بود که زمزمه تغییرات اساسی در سازمان استانی فرانسه را سر داده و خواستار دگرگونی‌هایی در ساختمان انتخاباتی و اجرایی مجلس سنای فرانسه شده بود. ایرج که به پاریس رسید دوگل طرح این فکر را  عنوان کرده و خواستار قبول آن از طریق رفراندم شده بود. مخالفان به‌ شدت مخالفت می‌کردند و ما بعداز ناهار ساعتی درباره رفراندم که قرار بود روز بعد برگذار شود، صحبت کردیم. اواخر ماه آوریل ۶۹ بود. افق  تاریک به‌ نظر می‌رسید با اینهمه، خوشبین‌تر از من فکر می‌کرد که دوگل در رفراندم برنده خواهد شد. روز بعد یکدیگر را دیدیم؛  حوزه‌های رأی شلوغ بود و مخالفان و موافقان توی سر و کله هم می‌زدند. گرگین گفت اینها همه بازی انتخاباتی است مگر می‌شود ژنرال رأی نیاورد. همان هفته دوگل اعلام کرده بود که اگر در این رفراندم شکست بخورد از کار کناره خواهد گرفت.

ساعت نزدیک نیمه‌شب بود. در اتاقم به رادیو گوش می‌دادم که اعلام کرد طرح ژنرال رأی کافی را نیاورده و از نظر مردم مردود شناخته شده است. ده دقیقه بعد صدای درشت و آمرانۀ دوگل از رادیو پخش شد که اعلام کرد چون در همه‌پرسی عمومی رأی نیاورده است از ریاست جمهوری کناره می‌گیرد و این تصمیم از ساعت ۱۲ روز بعد به‌ موقع اجرا گذاشته خواهد شد. حقیقت آنکه من هم باورم  نمی‌آمد که رهانندۀ فرانسه در جنگ دوم جهانی و پایان‌دهندۀ نبردهای خونبار و گران‌قیمت الجزایر، در دور دوم حکومت هفت‌سالۀ ریاست جمهوری خود به این آسانی از کار کناره‌گیری کند.

صبح که با ایرج قهوه و «کرواسان» صبحانه را می‌خوردیم بهت‌زده به من نگاه می‌کرد. باور نمی‌کرد که این اتفاق روی داده و آب از آب تکان نخورده  و تانک و توپی در خیابان‌ها نیست. با همان احتیاط همیشه و با باور به رفاقت سالیان سال، از من پرسید:

ـ الهی (از موارد نادری بود که مرا به‌ نام خانوادگی خطاب کرده بود) چه فکر می‌کنی؟

در جوابش گفتم:

ـ ژنرال برای همیشه در تاریخ فرانسه ماندنی شد. حالا از فرداست که خیابان‌ها، میدان‌ها و فرودگاه‌های فرانسه به‌ نام شارل دوگل نامگذاری شود.

و او باز هم با تردید و ناباوری پرسید:

ـ چرا اینطرف دنیا این کارها بی خونریزی و جنگ و جدل می‌شود و آب از آب تکان نمی‌خورد؟

هر دو بهم نگاه کردیم و سر به‌زیر انداختیم.

(۴)
آن سر به‌سنگ خورده‌ها

مرداد ۳۲ را پشت سر گذاشته بودیم و اول مهرماه بود که به دانشکده ادبیات رفتیم. درهم شکسته و سر به‌سنگ خورده. دیگر از میتینگ‌ها و دمونستراسیون‌های رنگارنگ خبری نبود. خانۀ صلح را در هم شکسته، کلوپ جوانان دموکرات را آتش زده دار و دستۀ پان‌ایرانیست‌ها را سرکوب کرده و مصدق را به زندان انداخته بودند. اینهمه در نزد جوان‌ها هنوز آتشی در زیر خاکستر بود و در دانشگاه بیش از هر کجای دیگر…  و باغ نگارستان دانشکده ادبیات کجا؟

بچه‌های دانشکده‌های حقوق و فنی به ما «بچه مامانی‌های گل و بلبل» می‌گفتند که فارغ از قال و مقال سیاست در باغچه‌های پر درخت و چمن‌های سبز گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم و غرقه در عشق در جوی جوانی جاری بودیم.

اما ما هم متقابلا فکر می‌کردیم که باید به راهی دیگر رفت. باید از شعر و هنر و ادبیات زورقی ساخت و در سیل‌‌خیز حادثه بر آن سوار شد. به‌ همین جهت بود که دست به‌ کار تشکیل انجمن‌های هنری، ادبی و ورزشی در دانشکدۀ ادبیات شدیم و به این بهانه گرد هم آمدیم. وقتی رفقای روزهای گذشته ایراد می‌گرفتند که چرا در متن مبارزه نیستید؟ و اعتصاب و سر و صدا راه نمی‌اندازید، جواب می‌دادیم ما مبارزۀ فرهنگی می‌کنیم. این اصطلاح مبارزۀ فرهنگی مال این سال‌ها و این روزها نیست. مال پنجاه و هشت سال پیش است. شاید هم مال پنجهزار و هشتصد سال پیش که هر وقت چوب تکفیر یا چماق تهدید بلند شده است به آن پناه برده‌ایم و اگر مست گریبانمان را گرفته‌اند برایشان خوانده‌ایم:

باکم ز ننگ نیست که مستم گرفته‌اند
کوکم از آنکه شیشه ز دستم گرفته‌اند

و این شیشه قرابه می ناب است نه آن شیشه که امروزها  کنار خیابان می‌فروشند و در مهمانی‌ها جوانان از لبۀ تیز آن به ملکوت علییین پرواز می‌کنند. در دانشکدۀ ادبیات، ما انجمن‌ها را برپا کردیم تئاتر گذاشتیم. جشن گرفتیم. شعرخوانی راه انداختیم و روانۀ مسابقات ورزشی دانشگاهی شدیم و طرفه آنکه رئیس دانشکدۀ ادبیات دکتر علی‌اکبر سیاسی که رئیس دانشگاه تهران هم بود، به‌ اتفاق بسیاری از استادان صاحبدل یار و همدل ما شدند و به تشویق این مبارزان فرهنگی کمر همت بربستند.

این عکس* که می‌بینید یادگار آن دوران است.  انجمن‌های دانشکده مراسمی برپا کردند که محمود نامجو درخشان‌ترین چهرۀ ورزشی آن روز ایران و وزنه‌برداری که در آسمان وزنه‌برداری جهان ستاره‌ای یگانه بود، به‌ خاطر شرکت در این مراسم به دانشکده آمد. حافظه‌ام یاری نمی‌کند که نام همه حاضران در عکس را بنویسم. اما در ردیف نشسته از راست، باختری رئیس انجمن ورزش و متصدی تأسیسات کوچک ورزشی دانشکده را می‌بینید و کنار او پسر جوان شیک‌پوش  لبخند بر لبی را که ایرج‌گرگین است و در کنار او، منوچهر کاشف نشسته است با خندۀ تمام. کاشف شیرازی بود و عاشق دخترها که با همه آنها پینگ‌پنگ بازی کند. او حالا در نیویورک است. سال‌ها با دانشنامۀ ایرانیکا کار کرده و در کلمبیا درس داده و هنوز هم که گاهی با هم صحبت می‌کنیم از آن روزها و روزگارها یادی به‌ میان می‌آوریم.

در ردیف ایستاده، از راست، من سه تن را به‌یاد نمی‌آورم. نفری که دست بر شانۀ نامجو دارد سعیدی بود و در کنار او جعفر والی هنرپیشه و کارگردان تئاتر و سینما و بچه‌محل من در سرچشمه، و آنگاه ثریا کمیلی که در نقش زن در نمایشنامه «اعدام در ده شماره» به کارگردانی جعفر والی و بازیگری این بنده به کار تئاتر روی آورده بود. من خانم کنار دست ثریا را به‌ یاد نمی‌آورم اما آن خانم شیک و ترتمیز لباس‌پوشیده کیف‌ به‌ دست و زیبا را خوب می‌شناسم. زنی است که همه زندگی من با او گذشته است، عترت گودرزی، و هنوز هم مثل همان روزها که من او را از چنگ خاطرخواهان بی‌شمارش  ربودم، چراغ روشن زندگی من است. نام خانم دیگر را هم به‌ یاد نمی‌آورم اما در کنار او یک خانم شیرازی شاعر بود که هنوز هم در لُس‌آنجلس شعرش را چون ورق زر می‌برند و مینا امامی نام دارد و در آن روزها چشم روشن و لبخند شیرینش دل از عارف و عامی می‌برد. باز نام نفر ایستادۀ کنار او را به‌ یاد ندارم. اما آخرین کسی که در صف دوم ایستاده است شادروان مهدی نیکخو، مربی ورزش دانشکده و صاحبنظر اهل دل ورزش بود که در سال‌های بعد با او به سفرهای ورزشی رفتم و همیشه یاد دانشکده را در سفرها با هم زنده می‌کردیم.

در صف سوم از راست فقط زلف مجعد و عینک کلفت این بنده دیده می‌شود و در کنار من، مسعود فقیه دوست همه سال‌های زندگی ما که حالا در تهران است و همکار احمد احرار در اطلاعات بود، ایستاده است. کنار مسعود فقیه نیم‌چهره‌ای از شاعر کلاسیک و عاشق شعر کهن فارسی، فخرالدین مزارعی است که از هواداران جان‌برکف دکتر مهدی حمیدی شیرازی بود و دشمن سر ما که نیماپسند بودیم و به‌ راه نیما می‌رفتیم. باز من دو تن دیگر را که پشت سر عترت ایستاده‌اند به‌ یاد ندارم و تنها پسری را که کنار مینا امامی ایستاده است می‌شناسم که نامش جوادی بود. خیلی جدی و بسیار چپ و سعی در اینکه به خانه کسی نرود و کسی را به خانه نبرد. تا روزی که در اسفندماه ۱۳۳۳ دکتر مرتضی یزدی عضو کمیتۀ مرکزی حزب توده را در خانۀ او دستگیر کردند و همکلاس ما  به دردسر افتاد.

*شرح عکس را عمداً به‌صورت یک یادداشت نوشتم که  کامل و کافی باشد و احتمالا کسانی را که نامشان را از یاد برده‌ایم و یا نشناخته‌ایم، اگر شناختید برایم بنویسید و این بنده را رهین منت خود سازید.
[ادامه دارد]


*این یادداشت‌ها نخستین بار در نسخه چاپی کیهان لندن منتشر شد. دکتر صدرالدین الهی نویسنده و روزنامه‌نگار و از همکاران قدیمی مؤسسه کیهان در ایران و کیهان لندن و پایه‌گذار کیهان ورزشی روز چهارشنبه ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱ در سن ۸۷ سالگی در بیمارستانی در کالیفرنیا درگذشت.

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=269023

2 دیدگاه‌

  1. دوران پهلوی، آنتراکت (استراحت) بین دو پرده فیلم ترسناک در سینما بود «ن.ی»

    نوجوانی و صدای گرم و پر مهر ایرج گرگین درخشش آینده ای پر بار را در ذهنم می انگاشت. آقای صدرالدین الهی، محمدحسین میمندی نژاد، حسین قلی مستعان و … در سپید و سیاه و …را به یاد می آورم. داستان های دنباله دار مثل خونخواه مرو را فراموش نمی کنم. اطلاعات کودکان و بعد تغییر نام به اطلاعات دختران و پسران و آقای پرویز قاضی سعید و کارآگاه انگلیسی، لاوسون، دنیای زیبایی داشتم و احتمالاً داشتیم. آقای پرویز صیاد و مراد برقی هم که یادش گرامی باد. با آقای میبدی ارجمند و گرامی ررا پس از ۵۷ آشنا شدم و ارادت پیدا کردم.
    بسیار بسیار هنرمندان تلویزیون و سینما و نویسندگان داخل و خارج را شناختم و توقعم بالا و بالاتر رفت. قدر داشته هایم را خیلی خوب می دانستم ولی فکر می کردم همهٔ مردم باید در رفاه کامل باشند ولی تفاوت فرهنگی تودهٔ ظاهراً روشنفکر ایران و کشورهای متمدن غربی را نمی فهمیدم. برخی از مردم کشور فرانسه هم دچار تفکر و توّهم چپ بودند. ژنرال دوگل ناجی فرانسه به آلمان گریخت.
    با همهّ توهم ها و خوش خیالی هایم، چند ماه پس از بلوای ۵۷ چشمم به جهان واقعی باز شد. شرایط دشوار فرهنگی، اجتماعی جامعه را دیدم و معنی واقعی سخنان بزرگان فامیل را که خاندان پهلوی چه خدماتی انجام داده اند متوجه شدم.

  2. دوران پهلوی، آنتراکت (استراحت) بین دو پرده فیلم ترسناک در سینما بود «ن.ی»

    نام ها، همه ماندگار!
    شور و شوق زندگی در چهره ها پیداست!

Comments are closed.