(۵)
داستانهای عاشقانه ادب فارسی
به پراگ که رفت از من خواست که با او همکاری کنم و به خنده گفت که این دفعه مثل رادیو امید افتخاری نیست. لااقل برای هر برنامهای پول نفس زدن میدهند و آنوقت طرحی را که مدتها با هم در آن باره صحبت کرده بودیم به میان کشید و گفت:
ـ چطور است آن برنامه داستانهای عاشقانه ادب فارسی را راه بیندازیم؟
و این کار شد. من هر دو یا سه هفته یکبار، یک هفتهای میرفتم پیش افشین پسر مهربان و کاردانش که در «ولی» یک استودیو ضبط مجهز و کاملا حرفهای برپا کرده بود و با کمک او برنامهها را ضبط میکردیم و افشین روی آن موسیقی مناسب میگذاشت و اگر لازم بود از خانم فهیمه پدرثانی خواهش میکردیم که جایی اگر قرار است صدای زن باشد، او این کار را بر عهده بگیرد. بدینگونه بود که داستانهای عاشقانه شاهنامه، داستانهای عاشقانه نظامی، ویس و رامین و دیگر داستانهای ادب فارسی را خواندیم و ضبط کردیم و پخش شد. بسیار افسوس میخورم که اصلا نسخهای از آنها را ندارم. نمیدانم در رادیو فردا که درآن زمان خانم نازی عظیما این کار را سرپرستی میکرد، نسخهای از این قصهها هست یا نه؛ ولی آنچه مرا خرسند میدارد این است که ایرج تمام این داستانها را بعد از خواندن و تنظیم افشین، دوباره بازنگری و سپس پخش میکرد . آخرین قصهای که من برای رادیو آزادی خواندم، زهره و منوچهر ایرج میرزا بود و بعد دیگر رادیو آزادی جای خود را به رادیو فردا داد و ایرج به آمریکا بازگشت.
(۶)
آخرین بار که دیدمش
آخرین باری که او را دیدم در مجلس گرامیداشت رضا بدیعی بود. مجلس به همت پرویز قریبافشار برپا شده بود.
در آن مجلس گرامیداشت که قریبافشار با حسن انتخاب همه دوستان رضا را از افقهای متفاوت دعوت کرده بود، ایرج گرگین گرداننده برنامهای بود که قریب هزار تن تماشاگر آن بودند.
در آنشب او را بهاتفاق اعظم همسرش دیدیم مثل همیشه با لبخند و راضی از آنچه در پیش دارد. در این سالها آنکس که همه مدت در کنار او بود و عاشقانه به او زندگی میداد اعظم بود. بهم که رسیدیم بعد از روبوسی، به همسرم گفت: «با آن سالهای دور هیچ فرقی نکردهاید» و من هم گفتم: «جنابعالی هم در سایه محبت اعظم همان هستید که در آن سالها بودید.»
چند لحظه بعد که تنها شدیم در گوش من گفت:
ـ صدرل، به تو میگویم که میزان نیستم. بعد از عمل قلب، گرفتاریهای دیگری هم پیدا کردهام.
و همین… و آخرین بار که با او صحبت کردم دوشنبه نهم ژانویه بود. زیر چادر اکسیژن بود. پانزده ثانیه با صدایی که نمیتوانستم شناخت، حال و احوال کردیم و به من گفتند «تا آخر هفته بهتر میشود و به منزل برمیگردد.» و آخر هفته دیگر او نبود…
(۷)
خدا مرگشون بده… نه…
خدا مرگمون بده!
یکشب اول شب که رفته بودیم جامی بزنیم، و نفسی تازه کنیم، ایرج خسته از شایعاتی که درباره رادیو امید بر سر زبانها بود، گفت:
ـ اذیتم میکنند. خدا مرگشون بده که راحت شیم.
گذشت و گذشت؛ در سالهای آخری که دیگر کار رادیو به بنبست خورده بود، و نمیدانم اگر رادیو آزادی در پراگ به راه نمیافتاد چه باید میکرد، آمد شمال کالیفرنیا و باز رفتیم سراغ شکستن سر بطری. یک لحظه بعد از آنکه هر دو گرم شدیم، رو به من کرد و گفت:
ـ صدرل، یادت میاد چند سال پیش که از دست اینها که عاجز شده بودم، گفتم خدا مرگشون بده که راحت شیم؟
ـ آره، خوب چی میخوای بگی؟
ـ میخوام بگم حالا خدا مرگمون بده که راحت شیم.
(۸)
او از پشت شیشه اتاق فرمان
در سالهای دوری و دلگیری، گاهی وقتها که به لُسآنجلس میرفتم، ایرج گرگین یکی دو مطلبی را که به تازگی نوشته بودم و دوست داشته بود، به دست میگرفت و میگفت برویم اینها را برای رادیو ضبط کنیم. استودیویی که «یوسف شهاب» با دقت و ظرافت سر و سامان داده بود. هم بههمت ایرج بود که در آنجا نوار بهارانه را به سرپرستی و اداره از پشت شیشه با حوصله تمام ضبط کرده و به بازار دادیم و به یادگار ماند. آنروز چند صفحه از روزگار نو پوروالی را بریده بود و مرا با خود به استودیو برد.
نام یادداشت مورد علاقهاش «هوای کوی تو از سر نمیرود» است که بعدها در کتاب دوریها و دلگیریها هم چاپ شده است. من سرگرم خواندن شدم و به قسمت دوم آن که رسیدم اشاره کرد متوقف شوم. و گفت یک استراحت کوتاه بکنیم. بعد از چند دقیقه گفت « حالا بخوان» و من خواندم. همین بخشی را که در زیر میخوانید.
من آن جلاد هزارساله
«ماریا ولاسکوئز برای آزادی السالوادور مبارزه میکند. رخت میشوید. خانه تمیز میکند. به کار چهار بچهاش میرسد و به من که در کنارش قهوهام را آرامآرام مینوشم مینگرد و با تحقیر میپرسد:
ـ تو میخواهی از این فاصله دور دوباره وطنت را به دست آوری؟ با چه؟»
به لوموند جلو دستم اشاره میکند:
ـ با خواندن اینها؟ لابد به سخنرانیهای سیاسی هم میروی؟ جزء یکی از دار و دستههای ضد آیتالله هم هستی؟ راستی ماهی چقدر به سازمانهایی که در داخل ایران مبارزه مسلحانه میکنند، کمک میکنی؟ اصلا آن تو خبری هست؟ یا شماها خیال میکنید خبری هست؟ چرا آنقدر از وطن خود دور ایستادهاید؟
ذهن تنبل و بیکاره مرا به سفر وامیدارد. ماریا ولاسکوئز تا سه ماه دیگر از دانشگاه برکلی دکترای علوم سیاسی میگیرد و لحظهای فکر نمیکند که کلفتی در خانههای آمریکایی وطنش را از او دور میکند. او در وطنش زندگی میکند. زن منظم مبارزی است. کار میکند. از چهار بچهاش که پدرشان در زد و خوردها کشته شده سرپرستی میکند. درس میخواند. در رادیوی محلی هفتهای یک ساعت برنامه دارد. بیست و پنج درصد مزدش را به سازمان مورد علاقهاش هدیه میکند. شعر مینویسد نه خیلی خوب اما قشنگ مثل:
ما آن کتابیم که شما
خواندنش را نمیدانید
ما آن آفتابیم
که از مشرق شما طلوع نمیکند
ما با دستهایمان برای خانههای شما
باغچه میسازیم.
تا نه صلیب و نه مسلسل
بلکه درخت گیلاس در آن بکارید
تا مگر با چشمهای ما به دنیا نگاه کنید
چشمهای بیدار هشیار
چشمهایی که نگاه کردن را
از گلخانهها یاد نگرفتهاند
در صحراها آموختهاند
ماریا ولاسکوئز چنین است و من آن جلاد هزارساله، تنها به یاد یک وطن که اکنون از من خیلی دور است گاهی فکری میکنم. گاهی حرفی میزنم در رادیوی آقای گرگین.
مردکه تنبل بیکاره، اینهم شد کار؟
۵ سال است که وطنم را از دست دادهام. در وطنی که بدتر از همیشه میخواهند به من راه درست را از خطا و طریق بهشت را از دوزخ بیاموزند دیگر جایی برای من نیست.در وطن تاکسی نارنجی و میدان نیایش و پُزهای نوکیسهای کسی با خلوت من کاری نداشت. من میتوانستم شباهنگام با خدای خود ناسازگاریها داشته باشم.
اما حالا به من دستور میدهند که وطن را با کفن و سدر و کافور دوست داشته باشم و آوازهای مستانهام را به هقهقهای دعای ندبه مبدل سازم.
ده سال پیش روزی که میآمدم، وطن داشتم و حالا سپردهام که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد دهند شاید که باد ذرّهای از آن را به آن سرزمین برد و این ذرّه باز هم مست و سرنشناس و پا نشناس بخواند:
هوای کوی تو از سر نمیرود ما را
غریب را دل سرگشته با وطن باشد»
ساکت شدم. سر بلندکردم که تکه بعد را بخوانم. ایرج آن طرف شیشه، در اتاق فرمان بود. شهاب پشت سرش بود و او را نمیدید. اما من او را دیدم که با دستمال چشمهای گریانش را پاک میکرد. حالی که هرگز در او ندیده بودم. بیرون که آمدیم، گفت:
ـ صدرل، چقدر این تکه آخر که درباره سوزاندن نوشتهای به دلم نشست. واقعاً کاش ما را، نه ما را که خاکستر ما را باد با خود به آنجا ببرد. شاعر واقعاً راست گفته که «غریب را دل سرگشته با وطن باشد.»
(۹)
رادیو امید و ناامیدیها
درباره این گفتار ششپاره
در هشتمین سال کار رادیو امید در حالی که ایرج گرگین به سختی برای بقای رادیو تلاش میکرد من این گفتار را نوشتم و در رادیو اجرا کردم. چند سال بعد که فرهنگ فرهی مجله جُنگ را که آن نیز در کار مطبوعات برونمرزی یگانه بود درمیآورد، آن را برای او فرستادم تا بار دیگر به زحمت ایرج ادای احترامی کرده باشم. خواندن این گفتار، حال و روز رادیویی را که ما سالها در آن نفس زدیم و حال و هوای شهری را که با این رادیو روبرو بود، بهیاد میآورد.
اول ـ تولد امید
از روزی که ایرج گرگین فکر تأسیس یک رادیوی فارسیزبان مستقل را در لُسآنجلس با من در میان نهاد زمان درازی نمیگذرد؛ چرا که وقتی بر خاکافتادهای، مردنِ زمان را زودتر از مردنِ خود احساس میکنی. پنداری دیروز بود. هشت سال پیش بعد از ظهر خوش یک روز پائیز ماه سپتامبر ـ ۱۹۸۲٫ در برکلی در برگریزان غروب قدم میزدیم و او بیهیجان و آرام و من مثل همیشه با شعفی کودکانه و لبریز از عجله.
چه خوب است یک رادیو که فارسی باشد، هرروزه باشد، هرزهدرایی نکند، حرف همگان را آنچنانکه میگویند منعکس کند و حرف خود را هم چنانکه میخواهد بزند. خط سیاه و سفید نکشد و در صف قدارهبندان و عربدهجویان نباشد.
به نظر آسان میرسید. حداقل در ذهن ما که یکی پرحوصله، شمرده، محتاط و عاقبتاندیش است و دیگری حتی در پیرانهسر جرقهآسا، بیپروا و بیآرام و فارغ از فردا.
رادیو امید متولد شد. با اندازهها و ابعادی که تصور سادهای از آن داشتیم و روزانه به کار خود ادامه داد. گرگین یک مدیر خوب بود. این را من از سالهای مدرسه به خاطر داشتم. آدمها را با مهربانی و حوصله جذب خود میکرد. در حق کسی راه مبالغه- لااقل در برابر میکرفن باز- نمیپیمود. سخت صبور و بردبار مینمود و همه را که دستی در کار داشتند در فرصتی کوتاهتر از حد انتظار من، در رادیو گردآورد. من صدای خود را از رادیو نمیشنیدم. در سانفرانسیسکو صدای رادیو شنیده نمیشد اما صدای کار درست و محکمی را که آغاز شده بود از دهان این و آن میشنیدم. رادیو امید برای شهر پر از جبهه و همهمه و همهمه در تاریکی لُسآنجلس چراغ امیدی شده بود.
دوّم ـ حقالقلم و حقالنفس در غربت
تصور اشتباهآمیز یکدسته از همکاران حرفهای و نیمهحرفهای این شده بود که بله، برمیگردیم ایران. چون ایرج گرگین مدیر شبکه ۲ رادیوتلویزیون ملی ایران آمده است لُسآنجلس رادیو راه انداخته، لابد خبری هست و قشونهای ظفرنمون به زودی دارالخلافه را فتح خواهند کرد. و لاجرم از ماه دوم و سوم منتظر این بودند که رئیس حسابداری صدایشان بزند و چک ناقابل حقالزحمه را با عرض معذرت از کمبود مبلغ بهعلت مشکلات بودجه محدود مبارزه در غرب تقدیم دارد. مدیر شبکه دوم در تهران واقعاً دست و دلباز و نظربلند بود. فکر خوبی که عرضه میشد با دستمزد خوب پاداش میداد. حالا در روزگار تلخ غربت بالاخره باید از خجالت همکاران صادق و صمیمی به طرزی در بیاید و از بودجهای که از خزانه غیب در اختیارش گذاشته بودند حقالقلم و حقالنفس مختصری بهعنوان وجه می به دوستان برساند تا رفقا گرفتار گرو گذاشتن خرقه و دستار نشوند.
گرگین با دلتنگی در تلفن به من گفت:
«بهجان تو تمام سرمایه اولیه را که گذاشتهام دارد میرود. باید قرض هم بکنم که رادیو بماند. در خجالت بچهها هستم و کاری نمیشود کرد.»
و من در جواب او گفتم:
«بچهها باید بدانند که اینجا دیگر دولتی در کار نیست. یک کار اقتصادی متأسفانه انفرادی است که باید از طریق کمک صاحبان مشاغل به حیات خود ادامه دهد. کار در چنین رادیویی وسیله باقی ماندن جوهر فکر و امتداد مبارزه است و اینکه قلم مانند چاه آب است و کاریز که اگر به آن نرسی خشک میشود و میمیرد. حتی اگر در این راه خیلی خیلیخیلی حرفهای باشی مثل خود من. در این روزگار باید نگذاشت که سرچشمهها خشک شوند.»
مثل اینکه کمتر بودند حرفهایهایی که حرف مرا فهمیدند و آماتورها بیشتر با گرگین ماندند و حرفهایها از رولزرویسی که او خریده بود افسانهها ساختند و من در سفری به لُسآنجلس دیدم که رفیقم در یک تویوتای قدیمی وسط نوارها و کاستها دست و پا میزند و لابد رولزرویساش را برای روزهای تعطیل و گردش در رودئودرایو در گاراژ خانه گذاشته. آنها که ما امید داشتیم بمانند زودتر از همه رفتند و امید ماند و ما به امید «امید» به راهمان ادامه دادیم.
سوم ـ ارتباط مستقیم
برای اولین بار میکرفن رادیویش را به روی مردم باز کرد. به همه گفت که هرچه میخواهد دل تنگت بگو. با خانم سرشار با حوصلهای بیرون از حد تصور، بحث ارتباط مستقیم را به میان آورد. هردو یار موافق هم بودند و این راز توفیقشان بود و خانم سرشار هم اثر ماندگار «در کوچهپسکوچههای غربت» را از مجموعه گفتارهای روزانهاش در رادیو امید فراهم دیده است.
سهم من در این بخش به علت اقامتم در شمال کالیفرنیا، کم و بسیار یکسویه بود ولی او همیشه از من میخواست که یا به عنوان گشاینده بحث یا به عنوان پایاندهنده، حرفهایی را که در آن زمینه میدانم، بزنم. بحث ارتباط مستقیم درست مثل عبور از روی پل صراط بود که شیخنا میفرماید از مو نازکتر و از شیشه تیزتر است و لغزیدن از آن همان و بهکام مار غاشیه و عقرب جرّاره درافتادن همان.
قرار اولیه همان بود که بود و حقه مهر بهمان نام و نشان. ما، یعنی رادیو امید نوکر کسی نیستیم. بلندگوی گروهی نیستیم. اگر اعتقادات سیاسی فردی داریم آن را در لعاب شیرین و شکرنمای الفاظ فریبنده نمیپیچیم و در دهان ذوق شنونده نمیگذاریم. با دیکتاتوری و خودکامگی از هر دست و به هر شکل مبارزه میکنیم. گفتگوی مستقیم و بلاواسطه و خالی از تعصب را چاره پراکندگی و سبب جمع خاطر میدانیم. آزادی را منحصر به الفاظ نمیکنیم بلکه خواهان تجربه عملی و واقعی آن هستیم.
و بعد گرفتاریهای رنگارنگ دیگر آغاز شد. هرکسی از ظن خود یار ما میشد تا جایی که برابر میل آنها بودیم آدمهای خوب، دانشمند، آزادیخواه، وطنپرست بودیم و همینکه خلاف میل او حرفی به میان میآمد خاطر خطیر حضرات آزرده و سیل تهمت به سوی ما سرازیر میشد.
سپر سنگین و خموش بردباری گرگین بود که گاه حتی مرا که از فاصله دور به داد و فریاد و خشم و ناله بر میخاستم، آرام میکرد. گاهی با خود میاندیشم این رفیق من چیزی از مسیح با خود دارد چیزی که من هرگز بر آن مصلوب افسانهای نبخشیدهام یعنی بخشایش بیحد.
اول از همه مترقیان کتابی، آزادیخواهان روزنامهای، گروهسازان خودبین اندکمایه به جان او و ما افتادند که کارگزاران پیشین دستگاه منفور پهلوی حالا در لباس تظاهر به آزادی و دموکراسی به میان آمدهاند تا خلقهای ازبندرسته را بار دیگر به بند فریب بکشند.
بعد نوبت هواداران دکتر مصدق شد که هروقت مطلبی از مخالفان ایشان پخش کردیم، ما را منتسب به جناح ضدملی و از بقایای سرکوب نهضت شمردند.
آنوقت خودبزرگبینان دست از دنیا کوتاهشدهی این روزگار و حاکمان معزول به میدان آمدند که جیرهخواران سابق دستگاه همایون سلطنت چه نمکبهحرامانی هستند که پاس آن بارگاه بلند را نمیدارند و اینان به شیوه مرضیهی خوشرقصی خود، فوراً پروندهسازی را شروع کردند که کمونیستها و تودهایها بلندگویی به دستشان افتاده و زیر نقاب بیطرفی، سلطنت را که اُس و اساس تاریخ چندین و چندهزارسالهی ماست نفی میکنند.
نکتهی جالب آنکه رهبران همه این گروهها حرفهایشان را بهآزادی در رادیو امید میزدند و میزنند و فقط وقتی یکی از ما بهسائقهی حرفه بر مجموعۀ سخنان غالباً تکراری و کلیشهای آنها چیزی میگوییم فریادشان بهعرش میرود.
جمهوری اسلامی و ولایت فقیه هم از همان آغاز، ما را جزء محاربین با خدا و مفسدین فیالارض تلقی کرد و چون در خط انقلاب و امام و اوامر ولی فقیه نبودیم، برایمان همه گونه خط و نشان کتبی و شفاهی و تلفنی کشید.
روزی از روزها، وقتی اینهمه دشمن در برابر حقیقتی که ما برای آن ایستاده بودیم پیدا شد من به آقای گرگین گفتم پیداست که اشتباه نمیکنیم؛ و به راه «امید» ادامه دادیم.
چهارم ـ تقوای سیاسی غیرقابل فروش
حقیقت این است که ما جای کسی را تنگ نکرده بودیم. ما کار خودمان را میکردیم؛ اما خیلیها خیال میکردند تا امید هست کارها به ناامیدی خواهد کشید. ما برنامهی ساززن ضربگیر نداشتیم چون از شیوهی مرضیهی خوشرقصی بیخبر بودیم. ما برنامهی تعظیم و تکریم نداشتیم چون آهن تفته بهدست خمیر کردن را به پشت خم کردن در پیش امیر ترجیح میدادیم. ما در مجلس می و ساقی و مطرب حاضر نمیشدیم زیرا تقوای سیاسی خود را بر ابر و دود تزویر و بوسهها و قربانصدقهرفتنهای شبانه ترجیح میدادیم. در این راه ما به راستی میکوشیدیم تا یک روزنامهنگار حرفهای صدیق باشیم و این مفهوم را به همگان بفهمانیم که رادیو امید چنین بود و چنین است.
پنجم ـ مفهوم همکاری حرفهای
در طول این سالها من که هرگز کار رادیو نکرده بودم، هرگز در میکرفن رادیو حرف نزده بودم، با ایرج گرگین کار کردم و این بخش از کار روزنامه را از تجربههای او آموختم. سپاس بسیار برای او دارم.
در همین سالها، بارها مفهوم همکاری حرفهای را با هم آزمایش کردیم. دریافتن اهمیت خبرها به سرعت بر آن سوار شدن صمیمانه و درست آن را به شنونده رساندن و از هر اتفاقی برای جمعآوری نظرات موافق و مخالف سود جستن و آن را بیواسطه و بدون دخل و تصرف در اختیار شنونده نهادن. ما هرگز حرف کسی را که مورد مراجعهی ما بود سانسور نکردیم اما اعتراف میکنم که جلو بسیاری از احتمالا تند رفتنهای یکدیگر را چه با مشورت و چه حتی با پخش نکردن مطلبی گرفتیم. گرگین بارها مطلب مرا غیرقابل پخش تشخیص داد و پخش نکرد. من دمی تکان خوردم و فردای آن روز پختگیاش را تحسین کردم. در کار حرفهای ما کسی که سردبیری میکند باید که مورد قبول و احترام باشد و بی نقنق و غرغر نظرش را پذیرا شد. من در مورد دوستم در این سالها چنین کردهام.
ششم ـ خواستاران انحلال جمهوری اسلامی
آخرین نغمهای که ساز شد، انتساب گرگین و رادیو امید به جمهوری اسلامی بود. شوخی بامزهای است چون وقتی شما به سرباز خط اول جبهه بگویید فراری، آدم دلش را میگیرد و قاهقاه میخندد و میخندد که آقا دوش در بنگ و باده افراط کرده است.
ما دشمن جمهوری اسلامی نیستیم. ما مخالف جمهوری اسلامی هستیم زیرا برای دشمنی باید تانک و توپ و ارتش و ارتشبد داشت و یا عتبه صدام و ملکفهد و حسنی مبارک را بوسید که «کنترا»وار کمکی بکنند و روز مبادا هم کَتبسته به عنوان کادوی صلح چون اسیران جنگی تحویلت بدهند و حاج آقا خلخالی حالی بکند از اینکه شاه موشان را با انبوه لشکر، گربهوار یک لقمهی چپ کرده. نه، ما بر اشتری سوار نیستیم که چنین توپ و تشری داشته باشیم. ما فقط مخالف جمهوری اسلامی هستیم و خواهان انحلال آن بیخونریزی و بی انقلابی خونین و دوباره.
[ادامه دارد]
*این یادداشتها نخستین بار در نسخه چاپی کیهان لندن منتشر شد. دکتر صدرالدین الهی نویسنده و روزنامهنگار و از همکاران قدیمی مؤسسه کیهان در ایران و کیهان لندن و پایهگذار کیهان ورزشی روز چهارشنبه ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱ در سن ۸۷ سالگی در بیمارستانی در کالیفرنیا درگذشت.