(۱۰)
عاشق کار مطبوعاتی بود
بعد از کیهان فرهنگی، ایرج باز هم نتوانست با حروف و چاپ رابطهاش را قطع کند. در تلویزیون که بود مجله تماشا را به وجود آورد که رنگ و طعمی جدا از مجلات متداول روز داشت و البته بخت بلندش آن بود که به هر حال به یک سازمان دولتی وابسته بود و به روز سگ مجلههای فارسی که محتاج لقمه نان رپرتاژآگهی بودند، نیفتاد.
در مجله تماشا، پشت جلدها را قباد شیوا تهیه میکرد که یک گرافیست قابل تحسین بود. اما روزی که من از او خواستم برای تدریس گرافیک یک استاد این کار را به من معرفی کند که در دانشکده ارتباطات مشغول شود، او دست مرتضی ممیز را در دستم گذاشت که بچهها همه خاطره خوش کلاسهایش را هنوز با خود دارند. در مجله تماشا روزنامهنگاران حرفهای در کنار جوانها کار میکردند. من هرگز در آن مجله چیزی چاپ نکردم جز یک سفرنامه که بعد از سفرم به سنگاپور با نام «سفر به شهر شیرها» نوشته بودم و کاوه دهگان یار قدیمی کیهانی من آن را از من گرفت و در آنجا چاپ زد و این اواخر پسرش برزویه دهگان به لطف، آن گزارش گمشده را یافت و برای من از اروپا فرستاد که شاید در فرصت مناسبی در صفحه یادداشتها دوباره چاپ کنم.
گرگین همچنان عاشق نشریه فارسی بود و به همین جهت در لسآنجلس ماهنامه «امید» را زیر چاپ برد و من از همان شماره اول در این مجله کار کردم. پشت جلد شماره اول را خانم دکتر ماندانا زندیان برایم فرستاده است که میبینید و از اسامی نویسندگان میتوانید به شکل کار و محتوای مجله پی ببرید.
(۱۱)
با نادر نادرپور و ایرج گرگین
دریغم میآید که از علاقه بسیاری که نادرپور به گرگین داشت سخنی به میان نیاورم. محال بود که من سفری به لسآنجلس داشته باشم و با ایرج به دیدار شاعر نرویم. او صدای نرم و پراحساس ایرج را برای خواندن اشعارش سخت میپسندید و ایرج گرگین یکبار مجموعهای از شعرهای او را خواند و یکبار هم در مجموعهای از شعرهای معاصر شعر او را جا داد. ملاقاتهای ما معمولا در خانه نادرپور بود همراه با پذیرایی مهربانانهی ژاله خانم همسر نادرپور. گاهی در پایان دیدار که آغاز شب میشد نادرپور را برای صرف شام به رستورانی میبردیم که با سلیقهی مشکلپسند و ایرادگیرش جور درآید. در یکی از این شبها که به رستوران رفته بودیم سر شام صحبت از شعر و حال و شور بود و از بخت بد، تلویزیون رستوران، مسابقه ماقبل فینال تیم بسکتبال «لیکرز» را نشان میداد. بنده یکمرتبه تمام حواسم پی تماشای بازی رفت و شاید هم به خاطر یک پرتاب آزاد «لیکرز» از جا پریدم. نادرپور ابرو در هم کشید و با همان لحن تندش به گرگین گفت:
ـ آقای گرگین، آقای دکتر الهی در کیهان ورزشی هستند. بهتر است ما هم برویم آنجا چون میبینم که شما هم سرتان به آنطرف کج شده.
بار دیگر در مجلس گرامیداشتی که علی سجادی و مجله پر و تقی مختار در واشنگتن برای نادرپور برپا کرده بودند با همسرم به آنجا رفتیم. مجلس بسیار زیبایی بود. تقی مختار و همسرش خانم شهره عاصمی یک برنامه جالب ارائه دادند و سپس نوبت صحبت شد. گرداننده سخنرانیها ایرج گرگین بود و وقتی نوبت صحبت به من رسید، به ملاحظه آنکه استاد ارجمندم دکتر احسان یارشاطر در مجلس حضور داشت و مدتها بود که ایشان را ندیده بودم، فصل مشبعی از خاطرات دوران دانشکده ادبیات را شرح دادم و بعد به شعر نادرپور پرداختم و اثر شعر او را در زمانه خود بازگفتم. صحبتها که تمام شد و کار مجلس به پذیرایی رسید. دیدم که ایرج آمد و در گوش من گفت:
ـ صدرل، میدانی چه دستهگلی آب دادی؟
ـ نه.
ـ نادرپور خیلی اوقاتش تلخ شده و گفته است که این مجلس را برای من گرفته بودند یا برای دکتر یارشاطر که دکتر الهی بخش عمده صحبتش را به او اختصاص داد.
چه میتوانستم بگویم به این شاعر نازنین زودرنج؟ و حالا امروز در نبودن ایرج میخواهم این یادداشتها را با شعری که نادرپور ساخته و به ایرج گرگین تقدیم داشته است آذین کنم؛ با یاد هر دو آنها.
(۱۲)
سفری از انجام به آغاز
نادر نادرپور
به: ایرج گرگین
آن قهوههای تلخِ دهنسوز
وان حلقههای دودِ پریشان
بر پیشخوانِ کافۀ میعاد
در شهر دوردست جوانی،
***
آن قلب کودکانۀ ساعت
بر سینۀ برهنۀ دیوار
وان ساعت تپندۀ پنهان
در ماورای پیرهن من
هر یک ز شوق لحظۀ دیدار
در اوج اضطراب نهانی،
***
آن بوسۀ درشت نخستین
بر سرخی عطشزدۀ لب
با خندهای به گسترش موج
بر چهرهای به روشنی آب
در لحظهای که «افتد و دانی»*
***
آن بانگ گامهای هماهنگ
در کوچههای خاکی و خاموش
وان گفتگوی زنجره با ماه
از لابلای برگ درختان
در جملهای دراز و نفسگیر
با لکنت شدید زبانی،
آن یادهای دورِ کهنسال
آن پارهعکسهای قدیمی-
همراه بادهای حوادث
سوی دیارِ گمشده رفتند:
سوی کرانهای که از آنجا
هرگز نه هیچ گونه خبر هست
هرگز نه هیچگونه نشانی.
***
اکنون درین خیال شگفتم
کز انهدام جیوۀ هستی،
آئینۀ زلال ضمیرم
خالی ز نقش خاطره گردد:
چون آسمان نیلی مغرب
از آفتاب زردِ خزانی،
***
آنگاه، من در آن شب نسیان
نوزاد سالخوردۀ قرنم
کز بخت بد، به خاطر من نیست
جز یاد دلخراش تولد
– با گریهای به شدت فریاد-
در بستر سکوت جهانی…
—————————————-
… «در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی… سعدی (باب پنجم گلستان)
لسآنجلس ـ مردادماه ۱۳۷۴ ـ آگوست ۱۹۹۵
(۱۳)
چپق چاق کردن
خانم ژاله کاظمی مادر افشین و همسر اول ایرج یک چهرۀ دوستداشتنی تلویزیونی بود. از دوبله به تلویزیون آمده و با ایرج کارش را شروع کرده بود. او به خاطر تسلطی که به زبان مصاحبه داشت بیشک بهترین پرسشگری بود که من دیده بودم.
تازه از فرنگ برگشته بودم. با پشت سر گذاشتن انقلاب دانشجویی ۱۹۶۸٫ در ایران هوشیاران آشنا به تب فرهنگی جهان به فکر افتاده بودند. وزارت علوم و آموزش عالی تشکیل شد و به پیروی از مد روز یک انقلاب آموزشی در راه بود. باید محتوای این تحول تحلیل میشد.
ایرج به من تلفن کرد که ژاله میخواهد تو در مقابل مجید رهنما بنشینی و در اینباره حرف بزنید. خانواده رهنما از مراودین قدیمی خانوادۀ ما بودند و زکیه خانم مادر مجید و عمه کوچک من حکیمه خانم هر دو در فرقۀ دراویش نعمتاللهی گنابادی خواهرخوانده بودند. حالا مجید وزیر علوم و آموزش عالی بود با طرحهای بزرگ زیر و رو کردن ساختمان آموزشی دانشگاه و هنوز کنفرانسهای انقلاب آموزشی پا نگرفته بود. در پاریس او را دیده بودم با اندیشههای مترقی روز همراه بود. همدیگر را معالواسطۀ خانواده خوب میشناختیم و شاید به اشارۀ او بود که تلویزیون خواسته بود در برابرش بنشینم. اما ژاله از این سوابق خبری نداشت.
مصاحبه شروع شد. هر دو در آغاز نرم رفتیم و رفتیم ولی کمکم گفتگو به بخشهای باریکتر کشید. از مقدار دخالتهای ناباب و حق دخالتها. تلویزیون مصاحبه را مستقیم پخش میکرد. مجید رهنما در مقابل این سؤال که آیا ما هم حاضریم به دانشجویان مخالف فرصت بدهیم بیایند اینجا بجای من و شما حرف بزنند، تأملی کرد. دست به جیب برد و کیسه توتون و پیپاش را درآورد و آن را پر کرد و روشن کرد. این برای مصاحبهکننده یک ضربۀ برنده بود. این بنده هم در آن سالها فرنگیمآبانه پیپ میکشید. پس همان کار را کردم و پیپ را روشن کردم. ژاله کاظمی مبهوت و جا خورده ما را تماشا میکرد. اصلا استعمال دخانیات و پیپ در تلویزیون و در ملاء عام ممنوع بود و مجید این کار را به عنوان یک نوآوری کرده بود؛ من چرا نکنم؟
دستپاچگی مجری به زودی در برابر آرامش مصاحبه شونده و مصاحبه کننده از میان رفت و با یک تفاهم کامل از هم جدا شدیم و سالهای سال دوست هم ماندیم و من و او یک مصاحبه هم دادیم که به شرط وفات یکی از طرفین چاپ شود. مجید رهنما تنها انسان دوستداشتنی سالهای پیش است که هر وقت از تازهجویی و تازهآوریش خبری میشنوم از شدت شوق اشک میریزم. او اکنون به آن لامکان عشق در دیاری دیگر دست یافته است و من آرزوی یکبار دیگر دیدن او را دارم که این مصاحبه را صاف و صوف کنم.
اما ژاله مادر گرامی افشین دوستداشتنی پسر ایرج، سالهاست که به آنطرف پردۀ نور رفته است و من شرمندۀ آن ناراحتی هستم که برایش فراهم آوردهام و ایرج هم یکبار به کنایه، این تندروی مرا یادآورم شده است.
(۱۴)
«امید و آزادی»، کتابی که در راه است
ایرج دلبسته، وابسته و شیفتۀ دو واژۀ امید و آزادی بود. رادیو امید و مجله امید بجای خود، به پراگ که رفت، نام رادیو را که معمولا با نام «رادیو اروپای آزاد» خوانده میشد، به «رادیو آزادی» تبدیل کرد.
دو سه سال پیش در فصلنامه «رهآورد» ناگهان دیدم که او با خانمی به نام ماندانا زندیان به مصاحبه نشسته است. باورم نمیشد که مصاحبهگر به مصاحبه شونده تبدیل شود. این موضوع را با او در میان گذاشتم. گفت:
ـ اصرار معقولانۀ ماندانا مرا قانع کرد و قبول کردم که باید خاطراتم را بازگو کنم.
این کار دنباله پیدا کرد و من دانستم که این هر دو سرگرم تنظیم این مصاحبه ها و چاپ آن به صورت کتابی هستند که نام «امید و آزادی» را برای آن برگزیدهاند. ایرج شیفتۀ پشتکار، دقت و علاقۀ این خانم جوان شده بود و همیشه از او با نام «دخترمان ماندانا» یاد میکرد. پس از خاموشی او، ماندانا مصمم است که این کتاب هرچه زودتر به بازار بیاید و باید که چنین شود. کتاب بخش بزرگی از سرگذشت رادیوتلویزیون در روزگار ماست.
*این یادداشتها نخستین بار در نسخه چاپی کیهان لندن منتشر شد. دکتر صدرالدین الهی نویسنده و روزنامهنگار و از همکاران قدیمی مؤسسه کیهان در ایران و کیهان لندن و پایهگذار کیهان ورزشی روز چهارشنبه ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱ در سن ۸۷ سالگی در بیمارستانی در کالیفرنیا درگذشت.