یوسف مصدقی- گذر تقویم هر سال که به بهمنماه میافتد، ذکر مصیبت آنچه در بهمن ۱۳۵۷ دامنگیر میهن ما شد، در ذهن و زبان ایرانیان دردمند شدت میگیرد و داغ فاجعهای که وطن ما را به مرز فنا رسانده، در جان این دردمندان تازه میشود. در این گذرِ سال به سال، همزمان با اینکه به حکم زمان، از تعداد انقلابیون آن ایام کاسته میشود و نسلهای به عرصه رسیده پس از انقلاب پا به میانسالی میگذارند، قضاوت عموم جامعه نسبت به بانیان آن انقلاب نکبتبار تندتر شده و خشم نسلهای پس از انقلاب نسبت به سالخوردگان، واماندگان و امواتی که در آن فاجعه مشارکت کرده بودند، بیشتر میشود.
فارغ از مزدوران و اوباش بهرهمند از جمهوری اسلامی که بر مبنای منفعتی که از استمرار حکومت اسلامی میبرند هواخواه انقلاب ۵۷ هستند و هرگونه انتقاد و نارضایتی را با خشونت و هتاکی پاسخ میدهند، واکنش باقیمانده انقلابیان فرتوت و جامانده از قطار انقلاب، در مقابل خشم و انتقاد نسلهای سوخته پس انقلاب، یکسان نیست. واکنش این جماعت نسبت به انتقاد نسلهای پس از خودشان، بسته به میزان واقعبینی و تَنَبُّهی که فرد فردشان نسبت به نتایج فجیع انقلاب کذایی پیدا کردهاند، متفاوت است.
بسیاری از انقلابیون سابق، پشیمان و افسرده از نتایج انقلاب، انتقادها و درشتگوییهای نسلهای ناراضیِ لاحق را میشنوند و دم بر نمیآورند. برخی دیگر از آنها، همنوا با ناراضیان، خشمگین و شرمنده، به انقلاب و جمهوری اسلامیِ مولودش، دشنام میدهند. دسته سومی هم از این انقلابیون کذایی هستند که حتی با علم به فجایع ناشی از انقلاب بهمن ۵۷، همچنان در تأیید آن خودکشیِ جمعی داد سخن میدهند و برخلاف عقل سلیم به ستایش آن فاجعه میپردازند. ایندسته آخر، نه تنها به دلیل مشارکتشان در انقلاب بلکه بیش از آن به خاطر مقاومت هولناکشان در برابر «فهمیدن»، شایسته شماتت هستند.
آنچه البته موجب شده که نسلهای ناراضی پس از ۱۳۵۷ در نقد انقلابیون آن سال موضعی برحق داشته باشند، آسیبهای ماندگاری است که در نتیجه تصمیمات و اعمال نسل انقلابی آن دوران، به آیندگانِ مُلک و ملت ایران وارد شده و تا هنوز ادامه دارد.
شاید تلخترین قاعده حاکم بر تحولات اجتماعی، بیتناسبیِ میزان هزینههایی است که گاهی در نتیجه عمل و انتخاب یک نسل از باشندگان یک جامعه به نسلهای آینده آن کشور وارد میشود. اگر هر نسلی کیفر اشتباهات خودش را بدون آسیب به آیندگان میپرداخت، به احتمال قریب به یقین، اینهمه خشم و سرخوردگی از انقلاب نکبتبار بهمن ۱۳۵۷ را در نسلهای برآمده از پس آن واقعه، شاهد نمیبودیم. خشم فرزندان انقلابزده نسبت به پدران انقلابیشان ریشه در تاوانی بیوجه دارد که فرزندان برای خطای پدران خود میپردازند.
در فرهنگ ما، قدرت، رابطهای نزدیک با پدرسالاری دارد. در بررسی بسیاری از اسطورههای ایرانی، معمولا با پدرانی روبرو میشویم که آگاهانه یا ناخودآگاه به نابودی فرزندان خود میکوشند و پس از رخدادِ فاجعه، در سوگ فرزندانِ فناشده، مویه میکنند. جدا از اسطورهها، تاریخ ما نیز مملو از پادشاهانی فرزندکُش و شاهزادگانی کورشده به فرمان شاهباباست.
تا همین ۱۵۰ سال پیش، یعنی تا اواخر دوران سلطنت قجر، هر ولایتی از ممالک محروسه، شاهد حضور چندتایی شازده نابینا بود که بزرگترهاشان به بهانه آرامش مُلک و صلاح رعیت، لطف کرده بودند و بجای بریدن سرشان، یا میل داغ به چشمان آنها کشیده بودند و یا حدقه چشمان آنها را از دیدگان جهانبین تهی کرده بودند. بیشتر این شاهزادگان بداقبال، نه مرتکب خلافی شده بودند و نه هوای طغیان در سر داشتند. راه و رسم روزگار اما کاری به گناهکاری و بیگناهی آدمیان ندارد و بر مداری دیگر میگردد.
سادهاندیشی و نیاز به آرامش، همواره نوع بشر را به این پندار کشانده که امور این جهان بایستی بر مدار انصاف و تناسب بچرخد. این پندار هرچند آرامبخش است اما کمتر بهره از حقیقت دارد. واقعیت این است که طبیعت قوانین و نوامیس خودش را دارد که در بسیاری مواقع، نه تناسب در آنها دیده میشود و نه اصل علیت از عهده توصیف آنها بر میآید. درواقع، میان آنچه ما تناسب میدانیم یا عدالت میخوانیم با آنچه روزگار بر مبنای اعمال و تصمیمات گذشتگانمان بر ما روا میدارد، فرسنگها فاصله است.
شاهرخ مسکوب روشنفکر ارجمند زمانه ما، در پیشگفتار اندیشمندانهای که بر ترجمهاش از سه تراژدی سوفوکلس (Sophocles) نوشته، همین نکته را به زیبایی جامه واژگان پوشانده است که: «…ما امروز وارث مردهریگ پدرانمان هستیم و از خرمن غفلت آن خوابزدگان خوشه میچینیم. گناهی که از دل و دست نسلی سرچشمه میگیرد چون جویباری در نسل بعد روان میشود و علفهای هرزه بلایا میرویاند. البته این عدالت نیست که نسلی عصاره زهرآگین عمل نسلی دیگر را بنوشد، عدالت نیست اما واقعیت است و ای بسا که مَثَل روزگار و گردش ایام مَثَل دیوان بلخ است.»*
به ماجرای انقلاب که برگردیم، همین بیتناسبی و پریشانی را میان آنچه پدران مرتکب شدند و تاوانی که فرزندان پرداختهاند، مییابیم. چون نیک بنگریم، برخلاف مهملات شرعی، معیار سنجش اعمال آدمیان، نیت آنها برای انجام آن اعمال نیست. آنچه ملاک قضاوت است، سنجش نتایج آن اعمال است فارغ از خیرخواهی یا شرارتی که نیت عامل را شکل داده است.
برای نمونه، تفاوت بنیادین انقلاب مشروطه با آنچه انقلاب اسلامی خوانده میشود در تفاوت میان نتایج آن دو انقلاب است. پس از انقلاب مشروطه آنچه عاید ملت شد، حکومتی بهتر بود که در کوتاه مدتی، ایران نوین را از خاکستر فلاکت و پریشانی ایام قاجار برآورد. انقلاب مشروطه، گامی بلند در سفر میان جایگاه «رعیت» و «شهروند» برای باشندگان ایران بود و به همین سبب، حتی ناآگاهترینِ ما مردم، هیچگاه هوس بازگشت به ایام پیش از مشروطه را نداشته و ندارند.
از سوی دیگر، مشروطهخواهانی که در مقابل استبداد قاجاری قیام کردند، نیروهای پیشرو جامعهای در حال پوست انداختن بودند. مشروطهخواهان- یا به بیان بهتر رهبران فکری مشروطه- ایرانیانی دلسوز و تحصیلکرده بودند که هم فرهنگ غرب و مدرنیته را به خوبی می شناختند و هم شناسای فرهنگ خود بودند. این بزرگان هم دلسوز وطن بودند و هم واقف بر قرنها عقبماندگی میهن و هممیهنان خویش. به همین سیاق، رهبران مشروطه به مراتب پیشروتر و داناتر از گردانندگان دستگاه استبداد قاجاری بودند.
اینهمه اما در انقلاب بهمن ۵۷، یکسره وارونه شد. فاجعه انقلاب ۵۷، منجر به برآمدن طبقهای از اراذلالناس، اوباش و چپاولگرانی شد که به سرعت نهادهای اداره کشور را به فسادی شگفتآور آلودند و آینده چند نسل را به تباهی کشیدند. برخلاف ادعاهای مهمل و بیوجه برخی انقلابیونِ خودفریب و وامانده، گناه انقلابیون آن دوران، نه در تحولخواهی آن جماعت و نه در آرمانگرایی آنها بود. گناه این انقلابیون بدعاقبت، در جهل آنها بود. پرواضح است که این جماعت، فارغ از هر نیتی که داشتند، عقبماندهترین و تبهکارترین حکومت تاریخ ایران را جایگزین سامانهای کردند که با وجود کاستیهایش، حکومتی مدرن و آیندهنگر با بدنهای از تکنوکراتهای توانا بود.
سخن را با نقل قول از مهشید امیرشاهی به پایان میبرم که در اوج جنون جمعیِ منتهی به انقلاب، نه همراه جاهلان شد و نه به تماشا بسنده کرد.
امیرشاهی در پیشگفتار رمان «در حضر» نوشته: «این عربدهجویان از کجا آمدهاند؟ به کجا میروند؟ از خاک این مُلک چه میخواهند؟ به سرنشینان این سرزمین چه میگویند؟
میگویند: انقلاب!
انقلاب؟ انقلاب از هر گلولهای کارگرتر است، از هر تیری هدفدوزتر، از هر شمشیری بُرّاتر. انقلاب از هر جنگی کثیفتر است، از هر حادثهای خودکامهآفرینتر، از هر فاجعهای خونبارتر. کلمۀ انقلاب میکُشد- میلیونها به خاطرش مردهاند. انقلاب جز خفقان رهآوردی ندارد- میلیونها تجربهاش کردهاند… آنها که در پی آزادی بودند، انقلاب را خواستند؟ خمینی را پذیرفتند؟ آنها که آزادی را میشناختند، به پیشواز دشمنانش رفتند؟ مصلحان را راندند؟ بدبخت تاریخ! تاریخ ناتوان، تاریخ درمانده، تاریخ بیهوده، تاریخی که هرگز درسی نمیدهد، هرگز شاگردی ندارد و برای ابد در کنج کتابخانهها خاک میخورد!»**
ساده و سرراست، نکبت حاکم بر ایران امروز، از درون، آکنده از جهلِ مرکّب انقلابیان واماندهای است که بدون شناختن آزادی، آزادیستیزترین مرتجعان را بر سرنوشت چند نسل از مردم ایران حاکم کردند و تا هنوز، سالهاست که چشمبسته بر نتایج انقلابشان، روشنی آفتاب را از ما دلیل میطلبند!
* سوفوکلس؛ «افسانههای تبای» ترجمه مسکوب، شاهرخ؛ انتشارات خوارزمی؛ چاپ چهارم ۱۳۸۵؛ ص۲۱
**امیرشاهی، مهشید؛ «در حضر»؛ چاپ اول ۱۹۸۷ میلادی؛ صص ۶-۵