رضا مقصدی
در شادمانیهای هستی
انسان، حضوری، مست دارد.
باران، به جانِ عاشقاش باید ببارد.
آواز را در جانِ او شوری، شگرفست.
وقتی درختاش را بهاران، میسُراید
وقتی که رختاش، بیقرارِ آفتابست
او را چه ترسی از شقاوتهای برفست؟
همزادِ آتشهای دیرین
همریشهی آب است وُ خورشید.
در مهربانیهای جاری
شادیِ شورِ زیستن را
در چشمهایش میتوان دید.
باید زمین، بر خود ببالد
دستی به دستِ اینچنین، سرمست دارد.
آن کیست اما؟
آن کیست میخواهد چنین، مستی نباشد؟
آن کیست میخواهد که این زیباترین را
از باغِ ما بردارد وُ بر دار دارد؟
«هستی»، نمی بخشاید وُ ما
باید نبخشیم –
آن دستِ پستی را که با ما کار دارد.