ارشان آذری – چهل و پنج سال از روزهایی میگذرد که خیابانهای ایران، از شعارهایی پر شد که وعده آزادی میدادند، عدالت، کرامت، معنویت. و مردمی که صادقانه باور کرده بودند، فریاد زدند: «آزادی! استقلال! جمهوری اسلامی!»
اما حالا، امروز، با نسلهایی زخمی و خاموش، ما میپرسیم: چه شد آن وعدهها؟ چه بر سر آن آرمانها آمد؟
در میانهی آن هیاهو، کسانی ایستاده بودند که خود را روشنفکر مینامیدند. نویسنده، شاعر، استاد دانشگاه، روزنامهنگار. مردمانی که میگفتند برای «آگاهی» مردم مینویسند، اما هرگز نگفتند وقتی این مردم بیدار شوند و از آنها بپرسند «ما را به کجا بردید؟» چه جوابی خواهند داشت.

در کتاب «پاسخ به تاریخ» محمدرضا شاه پهلوی به تلخی مینویسد: «من فکر میکردم دارم کشورم را به دروازههای تمدن بزرگ میبرم. اما آنهایی که از آزادی بهره برده بودند، از همان آزادی برای بریدن ریشههای آن استفاده کردند.»
چه کسی میتواند انکار کند که ایرانِ آن روزها، کشوری در حال صعود بود؟ کشوری که با تمام ضعفها، ایستاده بود، نفس میکشید، میساخت، و امید داشت. آیا امروز، حتی یکی از ما، در دلش حس غرور، امنیت یا آینده دارد؟ آیا آن آرمانهایی که به نام آنها انقلاب شد، امروز حتی سایهشان را هم در کوچه و خیابان میبینیم؟
شاید بگویی: «خب، آن نظام هم بیعیب نبود.» درست! هیچ نظامی کامل نیست. اما کدام نظام را با فریاد سرنگون میکنند تا جایش را به جهنمی بدهند که نه آزادی دارد، نه نان، نه کرامت، نه آبرو؟
شاه، در واپسین ماههای زندگیاش، چنین گفت:
«روزی خواهد رسید که مردم ایران خواهند پرسید: چه بر سرمان آمد؟ من آن روز را میبینم، حتی اگر خودم نباشم.»
و امروز، آن روز است.
این مقاله دعوت به یک بازنگریست. نه برای آنکه کسی را قانع کنیم «سلطنت» خوب است یا بد؛ بلکه برای آنکه همه– حتی آن مخالف دوآتشهی پهلوی– لحظهای صادقانه با خود فکر کند:
اگر راهی را رفتهایم و به تباهی رسیدهایم، آیا وقت آن نرسیده بازگردیم و از نو نگاه کنیم؟
امروز نسل جوان با جسارت میپرسد:
– «آیا ما اشتباه کردیم؟»
– «آیا پدربزرگها و مادربزرگهای ما فریب خوردند؟»
– «آیا کسانی که گفتند شاه رفت، آزادی میآید، ما را به دروغ رهنمون شدند؟»
واقعیت نه به تازگی بلکه ۴۶ سال است در برابر چشم همگان قرار دارد.