گونترگراس یکی از مهمترین نویسندگان آلمان در دوران بعد از جنگ است. هم «طبل حلبی«اش در اذهان میماند و هم شرکت درجنگ جهانی دوماش. این نوشته، یادوارهای است برای یک اخلاقگرای خطاکار.
دست در دست کارگردان، آرام و با احتیاط به سوی صحنه میرود. لرزش دستاش را میشود گذاشت به حساب پیری، اما هیجانزده نیز هست و تحت تأثیر خویش، و اثری که خلق کرده و کل زندگیاش.
شهردار هامبورگ هم در ردیف اول سالن شهر نشسته. هفته آخر ماه مارس است و گراس عاقبت آنچه را که همیشه گمان میکرد، حقاش است پذیرا میشود: احترام و عشق.
پاییز گذشته کارگردان بلژیکی، لوک پرسوال، به ملاقات گونتر گراس رفت و نقشهاش را با وی در میان گذاشت. میخواست «طبل حلبی» را به روی صحنه ببرد. پرسوال میگوید گونتر گراس کمی نگران به نظر میرسید. تجربیاتش در زمینه تئاتر به دهه پنجاه برمیگشت. دیده بود، تئاتر میتواند به ابزاری خرابکار بدل شود که متن را تا حد بیگانگی با اصل تکه پاره کند و یا کاملأ قورتاش بدهد. همان خشم از تئاتر باعث شد که رمان بنویسد؛ رمان را نمیشود تکه پاره کرد، نمیشود قورت داد و وقتی پرسوال گفت که قرار است نقش اُسکار ماتزرات، شخصیت اصلی رمان را یک زن هفتاد ساله بازی کند، گراس رفت سراغ پیپاش.
بالاخره راضی شد ولی قولی برای حضور در شب اول نمایش نداد. اگر از آنچه روی صحنه میرفت، خوشش نمیآمد چه؟ اما در ۲۸ مارس ۲۰۱۵ به همراه همسرش در ردیف اول نشسته بود. میشود گفت جایی درست در وسط. پشت سر جمعیت و روبروی صحنه و بازیگران، و سالن سرشار از کلمات او که پنجاه سال پیش برکاغذ آمده بود و او خیلی چیزها را مدیون آنها بود: محبوبیت، شهرت، جایزه نوبل.
وقتی که صدای کف زدن تماشاگران سالن را پر کرد، مردی خوشبخت بر صحنه ایستاده بود. دست در دست کارگردان، دست در دست پسرک دهسالهای که با صدای خشدارش بخش بزرگی از مطلب را ادا کرده بود، دست در دست باربارا نوس هفتاد و دو ساله که وقت اجرا مرتب به او نگاه میکرد، انگار او تنها مخاطباش باشد. دست در دست اسکارِ کودک و اسکارِ پیر، دست در دست همان «من» قدیمی فرضی که هنوز هم در روزگار پیری خود را در سرزمیناش غریب حس میکند، درست مثل همان پسربچه در دوران نازیها که همان وقت تصمیم میگیرد، دیگر بزرگتر نشود. آن شب در جشن بعد از نمایش، گراس شاد و سر حال میگوید که خوشبختانه رشد خودش متوقف نشد.
این آخرین باری بود که گراس در انظار عمومی ظاهر شد و به گفته پرسوال این دیدار دوباره گراس با خودش حال و هوای وداع داشت. انگار همه چیز نوشته شده، انگار همه چیز گفته شده، مردی هشتاد و هفت ساله که میداند آخر قصه نزدیک است، اما نه با تلخی و خشکی سالخوردگی بلکه با سپاس، تواضع و نرم نرمک به سوی پایان میرود. پرسوال میگوید «دستاناش میلرزید، مشخص بود که تحت تأثیر قرار گرفته. من هم عمیقأ تحت تأثیر قرار گرفتم.»
هیچ کس مثل گونتر گراس نماینده ادبیات دوران پس از جنگ در آلمان نیست. او نمایندهاش بود، ویتریناش و علامت مشخصهاش بود. در همه بحثهای سیاسی حاضر بود. او مهمترین رمانهای بعد از جنگ را نوشت. شهرت جهانی اش بیش از هاینریش بل، زیگفرید لنز، هانس ماگنوس انسنبرگر ،ئووه یانسن، مارتین والتسر و کریستا وولف است و این همه پیش از آنکه در سال ۱۹۹۹ جایزه ادبی نوبل را دریافت کند. در میان درگذشتگان یک سر و گردن بالاتر از آدناوئر و ویلی برانت از میان سیاستمداران، و آدورنو و هایدگر از جمع فلاسفه قرار دارد و در میان اهل ادب فقط رایش راینسکی که دههها از منتقدین او به حساب میآمد، میتواند با او مقایسه شود.
گراس سرزنده و پیگیر، کلهشق و یکدنده بود، غالبأ عقل کل و گاهی غیرقابل تحمل میشد و به سختی اندرزپذیر بود. دوست داشت که مورد پرسش قرار بگیرد و نظرش را بگوید. کمترین انتظارش این بود که با نظرش موافقت شود و در نهایت مورد شگفتی و ارادت و عشق قرار گیرد.
وقتی که در پاییز ۱۹۵۹ رمان «طبل حلبی» به بازار آمد، به سرعت معلوم شد که ادبیات آلمان وارد مرحله جدیدی شده. میشائیل کروگر، ناشری که این رمان تازه از زیر چاپ در آمده را در دوران جوانی یک نفس خوانده بود، دههها بعد گفت «در آن لحظه فهمیدم که دیگر برشت، بن و توماس مان به راستی مردهاند.»
الفریده ینلیک که خود برنده جایزه نوبل ادبی است، درباره گراس مینویسد: «او پس از رکود و خفقان دوران نازیها چیزی را خلق کرد که در نوآوری برای ادبیات آلمان بینظیر بود» و آکادمی نوبل سوئد هم به این اثر نظر ویژه ای دارد «در سال ۱۹۵۹ انگار ادبیات آلمان پس از دههها ویرانی اخلاقی و زبانی، شانس دوبارهای یافت.»
باید شرایط آن زمان آلمان را شناخت، پایان دهه پنجاه و آغاز دهه شصت. محافظهکاران و شبهفاشیستها زبانشان از همه درازتر بود. ترسیم سکس، به مسخره گرفتن کلیسا و دولت که در «طبل حلبی» فراوان دیده میشود، از نظر آنها، پورنوگرافی و کفر شمرده میشد و برای جامعه و به ویژه جوانان خطرناک به شمار میرفت. بنگاه سخنپراکنی کلیسای کاتولیک آن را اثری شیطانی نامید. این رمان که گراس جوان آن را در پاریس نوشت در جمع همه آنها که هنر را پاکیزه و به دور از سیاست میخواستند، آشفتگی و نگرانی ایجاد کرد. حتی در محافل سوسیال دمکراتها نیز تا اواسط دهه شصت میلادی این اثر را ناامید کننده و تا حدی خجالتآور میدانستند و راستگرایانی مانند «دانشجویان آزاد آلمان» وقتی که گراس در سال ۱۹۶۵برای سخنرانی به مونیخ رفته بود، اعلامیهای به این مضمون پخش کردند که «عقاید سیاسی و سکسیتان را بردارید و ببرید در مستعمره غربی مسکو پخش کنید» منظورشان همان آلمان شرقی بود که آن وقتها به عنوان مناطق اشغالی شوروی از آن یاد میشد.
*****
در اینجا به عنوان مترجم این یادواره میخواهم از بخشهای سیاسی زندگی گراس که با تاریخ آلمان گره خورده بگذرم. برای مخاطب ایرانی گمان کنم، بخشهای ادبی زندگی این نویسنده جالبتر باشد.فقط یک نکته را میخواهم درباره رابطه گراس با حزب سوسیال دمکرات که مدتها عضو آن بود یادآوری کنم.
سال ۱۹۶۷ بود و گراس به پرسشهای خبرنگار هفده ساله یک نشریه دانشآموزی پاسخ میداد که حالا نویسنده این یادواره است: فولکر هاگ. نخستین ملاقات این دو با هم که گراس در پاسخ به پرسش «در مورد تظاهرات دانشجویی علیه شاه در برلین چطور فکر میکنید؟» میگوید: «نسل شما در راستای دمکراسی بزرگ شده و حالا دارد از آن بهره میگیرد. سوسیال دمکراسی تنها آلترناتیو حکومتهای پیش از این است. ببیند، من برخوردی شدیداً انتقادی با حزب سوسیال دمکرات دارم، به این دلیل که گمان میکنم توان زیادی در پذیرش انتقاد درون حزبی دارد.» گراس این نویسنده با شهرت جهانی در چشم نویسنده امروز این مطلب چنین به نظر آمد: کمی خسته، آشنا به وظایف شهروندی، موهای اصلاح شده و سبیل پرپشت، میشود گفت همه آثار مهماش از جمله «طبل حلبی»، «سالهای سگی» و داستان «سگ و گربه» را تا همان وقت نوشته بود.
*****
گراس نویسندهای است که درمورد هر رویدادی نظر میدهد. بیش از هر نویسنده دیگری پشت جلد اشپیگل را به خود اختصاص داده ولی رابطه این مجله با او فراز و فرودهای خودش را دارد. اینکه همیشه میخواهد نقش مربی اخلاق را بازی کند، یکی از دلایل سردی این روابط است. در دهه هشتاد میخوانیم که «فرقی نمیکند مسئله جنگ باشد یا صلح جهانی، روابط دو آلمان یا نیجریه و حتی نابودی جهان، هیچ موضوعی نیست که بدون اظهار نظر گراس به گوش مردم برسد.»
در تاریخ هفت ماه مه سال ۱۹۹۲ نمایشگاه کتاب لایپزیگ که دومین نمایشگاه بزرگ آلمان به حساب میآید میزبان گونترگراس بود. در یکی از گالریهای این شهر گراس کتاب «آواز وزغ» را معرفی کرد. تصویر بزرگی از روی جلد کتا که کار خود گراس بود و برآن وزغی به همان سبک و شیوه طرحهای او به چشم میخورد، بردیوار خودنمایی میکرد.
نامی بهتر از این نمیتوانست برای کتابش پیدا کند. یعنی هشدارهای او در مورد اتحاد دو آلمان درست از آب در آمده؟ در آن سال گراس ستاره نمایشگاه کتاب لایپزیگ بود. مردم در ردیف صف بسته و روی پلهها منتظر ورود به سالن هستند. ازدحام جمعیت تشنه و منتظر شنیدن حرفهای او برای گراس لذتبخش است. او رنجش و دلسردی بسیاری از مردم آلمان شرقی را که احساس میکردند قطار رفته و آنها را پیش از آنکه به مقصد برسند جا گذاشته، پیشبینی کرده بود. اینجا در لایپزیگ او برای خودش پادشاه بی تاج و تختی بود. «آواز وزغ» داستان عاشقانه یک زن و مرد سالخورده است در زمانه آشتی آلمان و لهستان. داستانی کاملاً خیالی. نویسنده با پیراهن و شلوار مخمل کبریتی قصهگویی است که به کتاب جان میدهد. او عرق میریزد و هر چه در چنته دارد پشت میکروفون به زبان میآورد و سپاسگزار این همه تشویق و توجه که بالاخره دوباره به سراغش آمده است.
فردایش در یک کتابفروشی با نویسندهای لهستانی به بحث و گفتگو مینشیند و به گلایه میگوید: «خیلیها میخواهند از شرّ من خلاص شوند.» نویسنده لهستانی از او میخواهد که کشور را ترک نکند و جمعیت دست میزنند و گراس میتواند دوباره مخالفت خود را بیان کند: «ما نمیتوانیم یک کشور واحد شویم. آلمان شرقی را داغان میکنند ،تبدیل میشود به زائده غرب. چهره کریه کاپیتالیسم در حال حاضر، به شکل فجیعی دارد بر تبلیغات کمونیستها صحه میگذارد» و جای دیگری درهمان روز میگوید: «می شود گذشته را نادیده گرفت، اما یک روز حتماً به سراغمان خواهد آمد.»
و بالاخره سال ۲۰۰۶ در رمان «در حال پوست کردن پیاز» خاطراتاش از دوران جوانی، جنگ و سالهای نخست نویسندگی تا زمان نگارش «طبل حلبی» منتشر میشود و او برای اولین بار اعتراف میکند که در هفده سالگی و در سالهای آخر جنگ جزو سربازان اس اس بوده و تا حال در این رابطه سکوت کرده است. موضوع را به اصرار در حاشیه بیان میکند: «کاری که با غرور احمقانه جوانی نادیده گرفتم و بعد به دلیل شرم فزاینده مخفی نگه داشتم.» گراس برای توضیح این نکته از زندگینامه خود، زبان پر پیچ و خمی به کار میگیرد: «لازم بود که حرفهایی گفته شود، چون جای بعضی نکات خالی بود.» وبالاخره به شیوه خودش میافزاید: «چون میخواستم حرف آخر را خودم بزنم.»
این طور اما نشد. روزنامه «فرانکفورته آلگماینه» در آوریل سال ۲۰۰۶ صفحات زیادی از کتاب چاپ نشده را منتشر کرد و در ژوئن همان سال مصاحبهای با گراس به چاپ رساند که در اوت ۲۰۰۶ با تیتر خیلی تند و تیز «چرا بعد از شصت سال سکوتم را شکستم» منتشر شد. در این مصاحبه گراس فقط با چند جمله به موضوع اشاره میکند و میگوید که قرار نیست تمام کتاب تحت تأثیر این قضیه قرار بگیرد. معنای این اعتراف دیررس را گراس و ناشرش خیلی دست کم گرفته بودند. همان شب پخش این مصاحبه در بخش خبر تلویزیون آمد: «گونتر گراس اعلام کرد که کمی قبل از پایان جنگ عضو گروه مسلح اس اس بوده است» و بعد در تمام کشور و همچنین در سطح بینالمللی در موردش بحث و گفتگویی طولانی به راه افتاد. اشپیگل تیتر زد: «طبال؛ اعترافات دیرهنگام یک معلم اخلاق». او که سالها نطقهای اخلاقی میکرد حالا در معرض انتقاد و انتقام قرار گرفته بود. مگر گراس نبود که در سال ۱۹۶۹ به یکی از کادرهای سیاسی حزب سوسیال دمکرات، کارل شیلر، گفته بود: «به عضویت در حزب ناسیونال سوسیالیست اعتراف کنید. هم خودتان راحت میشوید و هم برای دیگران فضا را تلطیف میکنید. مثل هوا بعد از رگبار» و در سال ۱۹۷۹ گفته بود: «باقی خلقها به شکل سؤال برانگیزی خوشبختترند، میشود گفت فراموشکارتر، فقط آلمانیها اجازه طفره رفتن و فراموش کردن ندارند.»
بحثهایی که به راه افتاد باعث شد که کمتر کسی درباره ارزش ادبی این کتاب حرفی بزند و مجموعه اشعاری که درسال ۲۰۰۷ به چاپ رساند، نشان از رنجش شدید او داشت. اشعاری که از نظر ادبی فوقالعاده بودند، چنان دفاعیه ناامید کنندهای را به نمایش میگذاشتند که تکاندهنده بود. گراس نمیبایست آنچه را برای به دست آوردن ثبات روحی خود سروده بود، منتشر میکرد. وی نیز مانند خیلی از چهرههای ادبی آلمان غربی افول محبوبیت و اشتهار خود را که نتیجه اشتباهات خودش بود، تجربه کرد. مردانی که نه به خاطر اعمالشان، که شاید خطای بزرگی هم مرتکب نشده بودند، بلکه به خاطر سکوت، به خاطر از یاد بردن و دستکاری عمدی در گذشته خود زیر سؤال رفتند. مردانی که سخن گفتن، نوشتن و ارزشگذاری رسالتشان بود. آدمی مثل گراس که از به چالش کشیدن سیاستمداری چون آدناوئر رو گردان نبود و او را که چون کاتولیکی پاکدامن از رایش سوم عبور کرده بود، نماینده خفقان و عامل مالهکشی بر چهره گذشته میخواند و خود را بدون کوچکترین تردیدی نماینده اخلاق سیاسی آن آلمان خوبی میدانست که همیشه در جبهه پیشرفت و شفافیت و در هرحالی آماده انتقاد از هر گونه اپورتونیسم بود، اینک زیر یک علامت سوال بزرگ قرار میگرفت.
نسل گراس به شکل دردناکی جانبدار تربیت شده بود: از همان دوران کودکی در چنگال دستگاه تبلیغاتی هیتلری گرفتار شد، بدون خانوادهای که رودررو با سیستم قرار بگیرد، فرزندان هم درهمان راستا تربیت میشدند. جان سالم دربردن از آموزههای ایدئولوژیک نازیها تقریباً غیرممکن بود.
آنها همان مردانی بودند که تازه در سالهای آخر، شریک رویدادهای جنایتکارانه شدند. کارشان در حد کمک خلبان یا سربازان کوچکی بود که در آخرین حملات شرکت داشتند و به همین دلیل خود را به حق در رابطه با جنایات آلمانیها مسئول نمیدیدند، هر چند که شریک جرم شده بودند. بیشتر آنها شاهد صحنههایی بودند که روح انسان تاب تحملاش را ندارد، آنها بدون آنکه قربانی به حساب بیایند متحیر شده بودند. در این کشاکش میان شریک جرم بودن و نداشتن آزادی انتخاب، میان مسئولیت و مورد سوء استفاده قرار گرفتن، میان شناخت دیرهنگام و وسوسۀ پیش از آن، میان احساس گناه و خشم یک قربانی، معجونی از ابهام آلمانی سر برآورد که نمونههایش را در بحث و گفتگوهای میخانهای دهه شصت میشد دید و یا در برآشفتگی دهه نود، هنگامی که دریافتند سربازان نیز در جنایات دست داشتهاند و یا دههها از پذیرش مسئولیت توسط شرکتها و مؤسساتی که در زمان فاشیستها و به دلیل همکاری با آنان پروار شده بودند، سر باز زده میشد.
به راستی چه زمانی برای گفتن حقیقت درباره خود، وقت مناسبی بود؟ روزی که هلموت کهل و رونالد ریگان در سال ۱۹۸۵ به دیدار گورستانی رفتند که سربازان اس اس هم در آن خفته بودند؟ گراس میتوانست بگوید: گور من هم میتوانست همان جا باشد و حالا برایتان میگویم چرا. حتماً داستان جذابی میشد.
اما گراس ترجیح داد که دیگران را به جرم پنهان کردن چهره واقعی خود محکوم و له کند. این همان گراسی بود که میگفت: من آنقدر بزرگم که کاستی نپذیرم. این همان ضمیر خودآگاهی است که به بیگناهیاش باور دارد، و چنان فاصلهای میان خود و مجرمان میبیند که جای شک وتردیدی نمیماند. خاطرهای در کار نیست، حتی برای کسی که چون او هنرش یادآوری خاطرات باشد.
گراس ظاهراً به این ترتیب توانست گناه کتمان شده خود را فقط در دیگران و سرانجام حتی در قالب تمامی مردم یک کشور ببیند. این ادعای او که آلمان به دلیل مجازاتی که باید برای آشویتس بشود، هیچ وقت حق یکی شدن ندارد، تجلی احساس گناهی شدید است، که فقط در قامت یک فرد معنا پیدا میکند.
حکم گراس نشانه یک عدم اعتماد شدید هم هست: چطور میشود به مردمی که مسئول جنایات آشویتس هستند اعتماد کرد؟ این پرسش را اما باید از خود میپرسید، به عنوان کسی که نمیشد به او صد درصد اعتماد کرد. مگر نه این است که گراس، آن طور که خود اعتقاد داشت عمل نکرد؟! در جایی که باید سخن می گفت، سکوت کرد. آنجا که صداقت شرمآور بود، انکارش کرد، لاپوشانی کرد، واقعیت را وارونه نشان داد، و از توصیف خود به عنوان کسی که حتماً بدتر از اطرافیان نیست ولی خیلی هم بهتر از آدمهای دور و اطراف نمیتواند باشد، سر باز زد.
او در سال ۲۰۱۲ شعری منتشر کرد که همزمان در خیلی از مطبوعات اروپایی چاپ شد و برای آخرین بار گونتر گراس را در مرکز بحث و گفتگویی قرار داد که بعد از گذشت بیش از شش دهه از جنگ، دوباره موضوع گناهان آلمان را بررسی و تحلیل میکرد.
شعر «آنچه باید گفته شود» یک منشور سیاسی در قالب شعر است، علیه کشور اسرائیل و وحشت او از اینکه ایران به سلاح اتمی دست پیدا کند. گراس اما موضوع را برگرداند، به این شکل که در شعرش از این نگران است که مبادا اسرائیل حمله را آغاز کند و مردم ایران را از بین ببرد. هسته اصلی استدلال گراس این است که «چرا حالا لب به سخن گشودهام، در این سالخوردگی و با آخرین جوهر قلمام» زیرا «اسرائیلِ مجهز به سلاح اتمی، همین صلح شکننده جهان را به خطر انداخته». البته بعدا در یک نسخه تصحیح شده، کلمه «اسرائیل» را به «دولت فعلی اسرائیل» تبدیل کرد. یک تلاش جا نیفتاده که میخواست از شعر شعاری برای اثبات نظریه سیاسی بهره گیرد. چهار روز پس از انتشار این شعر دولت اسرائیل ورود گراس به آن کشور را ممنوع اعلام کرد، آن هم چهل و پنج سال پس از نخستین سفرش به کشوری که تازه پس از نسلکشی یهودیان در آلمان تأسیس شده بود.
گراس در این زمینه میگوید که ممنوع الورود کردن نمیتواند باعث از بین رفتن خاطراتش از این کشور و مردمانش شود: «من همیشه خود را متحد سرزمین اسرائیل میدانم.»
در اواخر ژانویه امسال او در کلیسای سنت یاکوبی در شهر لوبک که پر از شنونده بود، بخشهایی از کتاب «رفتار خرچنگ» را خواند. بهانه این کتابخوانی گشایش نمایشگاهی به مناسبت هفتادمین سال غرق شدن کشتی «گاستلوف» بود. گراس هنگام آمدن به این جلسه به همسرش اوته گفت گمان نمیکند حنجرهاش این بار تاب بیاورد، که البته نگرانی بیجایی بود.
در مقدمه اولیه این کتاب که تا سپتامبر امسال در نمایشگاه لوبک در دسترس است، گراس در پاسخ به پرسش خود که چرا قصهگو پس از گذشت سالها به سراغ این موضوع رفته، گفته بود: «چون باید همه چیز را میگفتم». این جمله را گراس پیش از انتشار کتاب در سال ۲۰۰۲ حذف کرد. او ظاهرا مدتها بود که از یک خلاء دردناک در زندگینامهاش رنج میبرد.
حالا گراس درگذشته است. چندی پیش در بیمارستان لوبک درگذشت.
گراس در سوگ رودولف آوگشتاین ناشر و مدیر فقید اشپیگل و یکی از منتقدین گراس، در سال ۲۰۰۲، گویی درباره خود نوشته بود: «مرگ او فقدانیست بزرگ و من اندوهگینم و میدانم که کسی جایش را پرنخواهد کرد. میتوانم ببینم که در ذهن نسل جوانترکم کم دارد احساس تنهایی و بی کسی جا باز میکند. شاید حالا با آخرین بازماندگان کمی بامدارا رفتار کنند».
*ترجمه از گلناز غبرایی
*منبع: مجله اشپیگل؛ ۲۰ آوریل ۲۰۱۵