محمود خوشنام – هوشنگ ابتهاج (ه.الف. سایه) شاعر نامدار، شعر را با غزل آغاز کرده و بعدها نیز که به شعر نوی نیمایی روی آورده، تغزل جان مایه شعر او باقی مانده است.
نخستین مجموعه شعری او «نخستین نغمهها» که در سال ۱۳۲۵ انتشار یافته، ۷۸ قطعه را در خود دارد که ۴۸ قطعه از آنها غزل عاشقانه است که به گفته مهدی حمیدی شیرازی، که مقدمهای بر مجموعه نهاده، به اقتفای غزلهای سعدی و حافظ آشنا شده ولی لیاقت ادبی وجودت قریحه و ذوق او را به اثبات میرساند. حمیدی چیز مجهولِ ناپیدایی را در نخستین نغمهها احساس کرده که شعر را از کلام منظوم جدا میکند و نشان میدهد که شاعر تا زمان پر مایه شدن فاصله زیادی ندارد. این فاصله زمانی پنج، شش سالی بیش به درازا نینجامید. مجموعههای بعدی، سراب، شبگیر و زمین بر احساس پیشبینانه حمیدی صحه گذاشت. شاید چیزی که حمیدی نمیتوانست پیشبینی کند این بود که سایه با همه سر و جان باختگی به غزل به شعر نوی نیمایی نیز گرایش پیدا کند. سایه البته در این گرایش در برابر آن چه از نیما گرفته، دستاورد او را نیز سرشار از طراوت تغزل ساخته است.
مهدی اخوان ثالث تعبیر شیرین زیرکانهای از موقعیت سایه به دست داده است. او میگوید: «سایه میکوشد بین یوش و تبریز کشورکی مستقل بنا کند، که هیئت حاکمه آن تبریزی است!»
سایه خود درباره آن تبریزی که شهریار باشد با شیفتگی بسیار حرف میزند: «شعرش را دوست داشتم. فوران عاطفه در شعر و قدرت بیان و انتقال آن، شهریار را از شاعران دیگر متمایز میکرد.»
و اما تاثیر آن مرد برخاسته از یوش نیز تاثیر کارساز خود را داشته است: «نیما محبوب همه ما بود، در شعرش دریچه های تازهای به روی دنیا و زندگی گشوده بود و ما با احترام و اعجاب نگاهش میکردیم.»
سایه زیر تاثیر هر دو میماند. فوران عاطفه و قدرت بیان آن را با تصویرهای تازهای که از دریچههای تازه میبیند تلفیق میکند و همان کشورک مستقل مورد اشاره «امید» را میسازد که به زودی خودش نیز سرپرست هیئت حاکمه آن میشود. از سالهای نیمه اول دهه سی، شاعری چهره میگشاید که استقلال دارد و تغزل را پشتوانه نوگراییهای خود ساخته است. تغزلی روان چون زلال آب.
نشود فاش کسی آن چه میان من و توست
تا اشارات نظر نامهرسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
و یا:
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه بیطاقتم بهانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
شعر سایه، شعر همیشه
رویدادهای خونبار دهه سی آن چنان توفانی در درون شاعر به پا میکند که تصمیم میگیرد عشق و غزل را به کناری نهد و زبان خشم و خروش خلایق شود. در شعر کاروان از دلدار میخواهد که دیگر در گوشش افسانه دلداگی نخواند و از او نیز ترانه شوریدگی نخواهد. اینک زمان پیوستن به کاروان یاران هم نبرد است. روزی باز خواهد گشت که آفتاب از هر دریچه تابیده باشد.
در شعر بر سواد سنگفرش، زیر تاثیر «نفرت دیوانهوار» خویش شعار را به پوشش شعر در میآورد و فریاد میکشد: «ای جلاد ننگت باد». سایه بدین ترتیب مدت نه چندان درازی را میان شعر و شعار زندگی میکند. گناهی نیز با او نیست. زمانه چنین میطلبد. کمتر شاعری را میتوان یافت که در آن سالها به همین بغض و نفرت دچار نشده و شعر را سرشار از فریاد نکرده باشد، به ویژه شاعری که با دشمنان آرمان خود روبرو شده باشد. شاعر ما نیز به تجربه و فراست و چه بسا زیر تاثیر پند و انرز یاران نزیدیک در مییابد که شعار علاج واقعه نیست. جوهر شعر را هم از آن میگیرد. برای گستراندن اندیشههای آرمانی همان تمثیلهای تغزلی کار صد فریاد را میکند!
پس برج و بارویی دائمی از تغزل فراهم میآورد و در پناه آن خدنگهای شعر خود را به آن سمت و سویی که باید رها میکند و خود در امان میماند. شعر سایه بدین ترتیب از قید زمان و مکان رها میشود، شعر فراگیر همیشه میشود و هر جا و هر وقت که خود کامگی بر تخت نشسته باشد و انسان نیاز به نان و آزادی داشته باشد شعر سایه وصفالحال روزگار میشود. بهار غمانگیز نمونه بسیار خوبی است. نخستین بهار پس از کودتای بیست و هشتم مرداد است و هیچ بویی از فروردین ندارد. از گل خبری نیست. نه ساقی درودی میگوید، نه مطرب سرودی میخواند. بهار غمانگیزی است که چون خود ما دل و جانی در خون کشیده دارد. این بهار را در گزینههای شعری پس از انقلاب اسلامی نیز انتشار دادهاند و در بسیاری از نشریات باز تابیده است. بس که وصفالحال امروز جامعه ماست.
راستش را بخواهید بیشتر به زمان ما میخورد تا پنجاه سال پیش و باز چه بسا با پنجاه سال بعد حتی سازگاری بیشتری هم پیدا کند. چه میدانیم؟ اگر چه شاعر در پایان این امید را به خود میدهد که:
دگر بارت چو بینم، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
ولی پنجاه سال گذشته و ما هنوز سبزی و آبادی به بهاران خود ندیدهایم.
باری شعر سایه از اینجاست که شعر همیشه میشود و به قول محمد رضا شفیعی کدکنی مانند کاغذ زر در میان عاشقان شعر فصیح فارسی دست به دست میگردد و کمتر حافظه فرهیختهای است که در میان شعرهایی که از روزگار ما به یاد دارد، نمونههایی از شعر و غزل سایه نباشد.
برداشت آسمان را
نادر نادرپور، یار دیرین او، سایه را در تقلید غزل قدمایی استادی کم مانند و در سرودن اشعار نیمایی آفرینندهای نیرومند توصیف میکند و بعد قطعه کوتاه صبوحی را به عنوان نمونهای از قدرت آفرینش او به نقل میآورد:
برداشت آسمان را چون کاسهای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سرکشید
آنگاه خورشید در تمام وجودش طلوع کرد
نادرپور میگوید وقتی این شعر را خوانده همین حس به او دست داده است : «گویی این من بودم که صبح سرخ را در کاسه کبود آسمان لاجرعه سرکشیدم و گرمای خورشید را در تمام وجودم احساس کردم.»
سیمین بهبهانی سایه را شاعری رسیده به مرز همزبانی با حافظ تلقی میکند و میگوید: «تا این حد نزدیک شدن به گذشتگان آن هم با حفظ خصوصیات و رویدادهای زمانه کاری است که من میدانم تا چه اندازه مشکل است و مستلزم توانی است در حد توان سایه.»
تا اینجا نظرات همتایان سایه را درباره شعر او خواندیم، حالا بد نیست که نظرات او را در مورد شعر خودش نیز بدانیم: «تا امروز ناز شعر را نکشیدهام و تا بخواهد بازی در بیاورد کنارش میگذارم. شعری که به نوعی ناز مرا میکشد و میگوید مرا بگو آن را میسازم.»
«من در شعرهای سیاسیام هم هیچ وقت نگفتهام زنده باد حزب فلان. من ایدههایی را که خیال میکنم ایدههای بشری است ستایش کردهام. آزادی را، عدالت را و این که من به چه سازمان و حزب و گروه و طرز فکر و فلسفهای اعتقاد دارم تصور شماست.»
«هنر با هیچ دستور فرمایشی به وجود نمیآید و از درون هنرمند بیرون میزند. البته درون هنرمند هم ترکیبی است از وجود خود او و بازتاب محیط خارجی در او. اگر هنر را انعکاس درون هنرمند بدانیم دیگر مسئله هنر برای هنر و هنر متعهد منتفی میشود. تعهد به این معناست که من بیرون از وجود خودم چیزی را قبول کرده باشم که بیان کنم ولی اگر آن چه مورد قبول من و در تعهد من هست، باورهای وجودی من باشد دیگر مسئلهای به نام تعهد مطرح نمیشود.»
«بیان هنری اگر غیر واقعی و غیر صمیمی باشد فورا لو میرود. فورا معلوم میشود که جعلی، فرمایشی و یا ساختگی است. من هیچ وقت به هنر متعهد به این شکل نگاه نکردهام: «هرچه گفتهام جملگی از عشق خاست/ جز حدیث عشق گفتن دل نخواست»
عشق به زندگی محور اصلی همه عشقهای سایه است. او زندگی را برای انسان میخواهد:
زندگی زیباست، ای زیبا پسند
زندهاندیشان به زیبایی رسند
آن چنان زیباست این بیبازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت.
راستش را بخواهید بیشتر به زمان ما میخورد تا پنجاه سال پیش و باز چه بسا با پنجاه سال بعد حتی سازگاری بیشتری هم پیدا کند. چه میدانیم؟ اگر چه شاعر در پایان این امید را به خود میدهد که: «دگر بارت چو بینم، شاد بینم/ سرت سبز و دلت آباد بینم/ ولی پنجاه سال گذشته و ما هنوز سبزی و آبادی به بهاران خود ندیدهایم.»