رضا پرچیزاده – «هایلندر»(Highlander) از آن ژانرهای اکشن- فلسفی خلاقانهای است که گرچه در زمان ظهورش چندان مورد توجه قرار نگرفت، اما در گذار زمان چنان محبوب شد که امروز به ژانری کلاسیک تبدیل شده.
مجموعهی هایلندر امروز تعداد زیادی فیلم و کارتون، رمان و کمیکاستریپ، و بازی کامپیوتری را شامل میشود. در اصطلاح آمریکایی، همهی اینها را سرجمع «franchise» میگویند، که یعنی از لحاظ درونمایه به هم مربوط هستند و معمولا حقوق تالیف و انتشار آنها نیز در دست فرد یا افراد یا کمپانی خاصی است. با این وجود، بهترین نمود این مجموعه تا به امروز همان فیلم اوریجینال محصول ۱۹۸۶ و سپس «انیمی» (anime) محصول ۲۰۰۷ بودهاند.
«هایلندر» اصطلاحی انگلیسی است که اسکاتلندیها، پس از آنکه یواش یواش انگلیسی را به جای زبان باستانی خود یعنی «گیلیک» (Gaelic) پذیرفتند، برای نامیدن بخشی از هموطنان خود به کار بردند. اسکاتلند به دو بخش جغرافیایی عمده تقسیم میشود: سرزمینهای جنوبی آن که به انگلیس نزدیکترند و عموما صاف و مسطح هستند را «Lowlands» میگویند؛ و سرزمینهای شمالی آن که عموما کوهستانی هستند را «Highlands» میگویند. در جایی که شهرهای بزرگ اسکاتلند عموما در «Lowlands» قرار گرفتهاند، اهالی «Highlands» بیشتر روستانشینان قبیلهای بودهاند. بنابراین، «هایلندر» در حقیقت اصطلاحی تحقیرآمیز به معنای «پُشتکوهی» است. قهرمان مجموعهی هایلندر هم یک پشتکوهی است.
کانر مکلئود (کریستوفر لَمبرت) در قرن شانزدهم در پشتکوههای اسکاتلند زاده میشود. او در نبردی قبیلهای ظاهرا کشته میشود اما به زودی به زندگی بازمیگردد. همقبیلهایهایش که این «بازگشت» را کار شیطان میدانند، از مکلئود میترسند و او را از دهکده میرانند. او هم میرود و در مکانی دور از روستای خویش در حاشیهی روستایی دیگر خانه میسازد و زندگی میکند. یک روز نجیبزادهای اسپانیایی به نام خوان سانچز ویالوبوس رامیرز (شون کانری) نزد او میآید و به او میگوید که خودش و مکلئود هر دو «نامیرا» (immortal) هستند، و اینکه دیگرانی مثل آن دو نیز در دنیا وجود دارند.
رامیرز برای کانر تعریف میکند که چطور نامیرایان در طول تاریخ با هم مبارزه کردهاند، و اینکه در نهایت همهی آنها باید یکجا جمع شوند و با هم مبارزه کنند تا تنها یک نفر زنده بماند. یک نامیرا فقط با قطع سرش برای همیشه میمیرد، و انرژی و توانایی او را کُشندهی او در فرآیندی به نام «Quickening» از آن خود میکند و قویتر میشود. رامیرز استاد مکلئود میشود و به او هنر شمشیرزنی میآموزد. در عین حال به او هشدار میدهد که از آدمیان میرنده دوری کند، چرا که رنجهای آنها او را به شدت آزار خواهد داد؛ از جمله اینکه نباید عاشق بشود. ولی مکلئود گوش نمیکند و عاشق هذر (Heather) میشود؛ و در نهایت مجبور میشود پیری و مرگ او را با درد و رنج فراوان تحمل کند.
فیلم «هایلندر» را راسل مالکی استرالیایی، که کارش را با کارگردانی کلیپهای موسیقی آغاز کرده بود، در سال ۱۹۸۶ کارگردانی کرد. شاید یک دلیل اینکه این فیلم به شوهای تلویزیونی دههی هشتاد شباهت زیادی دارد نیز همین پیشزمینهی کارگردانش باشد؛ چرا که مالکی به تکنیکهایی مانند «fast cutting»، «tracking»، و استفاده از نورهای درخشان و گاه زنندهی چشم علاقهی خاصی دارد. ساختار فیلم و تدوین آن نیز در همین راستا میان فلشبک و فلشفورواردهای متعدد بین دورههای تاریخی مختلف و نیویورک ۱۹۸۵– که قرار است مکان مبارزهی نهایی باشد– میگذرد.
نقاط قوت این فیلم کارگردانی هنری، طراحی لباس، چهرهپردازی، فیلمبرداری و موسیقیاش هستند. پوشاک و شکل و شمایل تاریخی افراد در هایلندر به زیبایی به تصویر کشیده شدهاند و این فیلم در تصویر مناظر بدیع پشتکوههای اسکاتلند سنگ تمام میگذارد. به جرات میتوانم بگویم که مل گیبسون به احتمال زیاد در ساخت اثر مشهورش «شیردل» (۱۹۹۴) تا حد زیادی وامدار فیلمبرداری و حتی فیلمنامهی هایلندر بوده است. موسیقی متن حماسی فیلم را مایکل کیمن– آهنگساز سریال مشهور «لبهی تاریکی»– ساخته، و ترانههای به یاد ماندنیاش را گروه «کویین» (Queen) نوشته و اجرا کرده.
«هایلندر: در پی انتقام» (۲۰۰۷) شاید از نظر منطق روایت و همچنین شخصیتپردازی پختهترین نمود مجموعهی هایلندر باشد. در این نسخه کالین مکلئود که اهل بریتانیای باستان است، پس از حملهی ارتش روم به دهکدهاش در سال ۱۲۵ میلادی ظاهرا کشته میشود. فرماندهی ارتش روم، نامیرای قدرتمند، مارکوس اکتاویوس است. او میخواهد مدینهی فاضلهای بسازد که در آن همه چیز سر جای خودش است و مردم با آرامش در کنار هم زندگی کنند. او همان کسی است که همسر مکلئود را میکشد و برای اولین بار نامیرا بودن را کشف میکند. اما اسب مکلئود جسد او را به درون «استونهنج» (Stonehenge) میکشاند– که ظاهرا مکان مقدسی است که نامیرایان در آن حق مبارزه ندارند– و در نتیجه اکتاویوس نمیتواند سر از تنش جدا کند. پس او را رها میکند و میرود. وقتی که مکلئود به هوش میآید، روح کاهنی باستانی حقیقت را به او میگوید، و مکلئود سوگند میخورد از اکتاویوس انتقام بگیرد.
از آن زمان به بعد، مکلئود و اکتاویوس در طول ۲۰۰۰ سال به تکرار با هم مصاف میدهند. طی این نبردها اکتاویوس همیشه برای امپراتوریهای قدرتمندی همچون امپراتوری روم، شوگانهای توکوگاوا، و آلمان نازی میجنگد تا به آرمان خود که ساختن یک جامعهی جهانی ایدهآل است دست پیدا کند؛ و مکلئود نیز همیشه در جبههی مخالف اوست. نکتهی جالب اینجاست که گرچه اکتاویوس همیشه در سمت «تمدن» است و خودش هم بسیار باسواد و «متمدن» است، اما کارهایی که میکند بیشتر به استبداد و استعمار میانجامد تا آزادی و رهایی بشر. پس اکتاویوس یک «کاراکتر منفی» معمولی نیست، بلکه شخصیتی چندوجهی است.
در مقابل، مکلئود که همیشه در جبههی «بربرها» و «شورشیان» است، وجه انسانیاش پُررنگتر است. آخرین ورژن کاراکتر او در حقیقت چیزی در مایههای «مرد تنها»ی وسترن ایتالیایی (وسترناسپاگتی) است. داستان این فیلم در سال ۲۱۸۷ میگذرد، و ما همهی این وقایع تاریخی را در قالب فلشبکهای متعدد بین حال و گذشته میبینیم. در آخر مکلئود، اکتاویوس را در نیویورکی ویرانشده پیدا میکند در حالی که هنوز هم قصد دارد به آرمان «تمدنسازانه»اش جامهی عمل بپوشاند، این بار به شیوهای بسی دهشتناکتر. در این بین، پس از ۲۰۰۰ سال دوباره پای عشقی تراژیک به میان میآید. نیویورک یک بار دیگر صحنهی مبارزهی نهایی بین نامیرایان میشود.
در نهایت، هایلندر گونهای فلسفهی تاریخ است؛ کلانروایتی است اندیشهبرانگیز از تقابل تاریخی «نظم» با «آزادی». ابتکار جالبی که خالقان هایلندر به خرج دادهاند این بوده که این تقابل را در قالب دو گروه نامیرای اساطیری که در طول تاریخ مدام با هم در نبردند به تجسم درآورده و «جسم» بخشیدهاند. نامیرایان خود در حقیقت استعارهای از دو تمایل تاریخی بزرگ بشریتاند: از یک سو به «نظم» و از سوی دیگر به «آزادی». در جایی که مارکوس و هممسلکانش همیشه به دنبال انتظام دادن به جوامع بشریاند، مکلئود– که معمولا به تنهایی مبارزه میکند– و هممسلکانش در پی رهایی بشر از قید و بند هستند. «تمدن» در دیالکتیک این دو رویکرد عمده به انسان و جامعهی بشری است که شکل میگیرد.
از قضا این نوع نگرش به تاریخ تطابق جالبی با دنیای امروز ما دارد. برای مثال، میشود امتداد تلاش تاریخی نازیها برای به وجود آوردن «انسان برتر» و کمونیستها برای ساختن «جامعهی آرمانی» را در تقلای بیامان اسلامگرایان معاصر برای دست یافتن به هر دو مشاهده کرد. در مقابل، مبارزهی آزادیخواهان با اسلامگرایی را میتوان در امتداد جنبش روشنگری در اروپا و مشروطهخواهی در ایران قرار داد. بدین ترتیب نبرد لیبرالیسم با توتالیتاریسم به تاریخ فرافکنی میشود، در حالی که قهرمانان و ضدقهرمانان میرای این نبرد تاریخی در تاثیراتی که بر تاریخ گذاشتهاند جاودانه میشوند.
دو تصویر اول مرا یاد مایکل والاس انداخت