سیاوش آذری – فالگیری و طالعبینی در امریکا بسیار رونق دارد و نه تنها امریکائیان که ایرانیان درمانده از همه جا نیز از طرفداران و باورمندان پر و پا قرص آن هستند.
![این گوی و این میدان!](https://kayhan.london/wp-content/uploads/2015/05/fal_10-300x231.jpg)
گرچه فال و فالگیری در دوران گذشته در ایران از سوی روشنفکران و تحصیلکردگان به شدت رد میشد و شاید هنوز هم بشود، اما با ورود به کشور پهناور و پیشرفتهای چون امریکا، تصور نمیرفت فالگیری و سر کتاب باز کردن این همه طرفدار و خواهان داشته باشد. به نحوی که اینک اگر حتی از برخی محلات اعیانی لس آنجلس عبور کنید تابلوهائی بر سردر مغازهها میبینید که برای فالگیری و کفخوانی آگهی کرده و در برخی حتی با قرار قبلی باید حضوریافت!
دامنه فالگیری در میان خیل ایرانیانی که در لس انجلس سکونت دارند حتی به درج آگهی در مجلات ایرانی نیز کشیده شده است.
اکنون در مجله جوانان چاپ لس آنجلس این آگهی را میبینیم که نوشته است: “ماندانا و سهند، خواهر و برادری که با شما در اعماق روحتان سفر خواهند کرد، ما شما را به آرامشی میرسانیم که هستی با شما سخن خواهد گفت و شما با ندای درون نیکبختی ندای هستی را پاسخ خواهید داد.»
و در پی آن اضافه شده است: «فال ورق، فال قهوه، فال تاروت، فال نخود، فال شمع، فال کف دست. طالعبینی با نام شما وعلم جفر و کیهانات و بیان دقیق سرنوشت شما با رمل و اسطرلاب…
فالبینی در ایران سابقه طولانی دارد. زنانی که به شوهرشان مشکوک بودند و یا دخترانی که بختی برای همسریابی نداشتند عمدهترین مشتریان فالگیرها و رمّالهابودند. و اما بشنوید از یک ماجرای حیرتانگیز:
سالها قبل در ایران روزنامه اطلاعات در صفحه اول خود عکسی از اعضای هیئت تحریریهاش را چاپ کرد که توسط شخصی به خواب رفته یا هیپنوتیزم شده بودند. این شخص مردی به نام کریمی بود، اهل کردستان، نمازخوان، متقی و پرهیزکار و قصد داشت از طریق تلویزیون مردم تهران را خواب کند.
جهت انجام مصاحبهای در مورد کارهای او برای مجله «سپید و سیاه» به هتل گیلان نو محل اقامت او منشعب از خیابان فردوسی رفتم. قول و قرار مصاحبه به روز جمعه در ساختمان رادیو، میدان ارگ موکول شد. اما همان روز از من خواست، یا من خواستم با ناباوری، کف دستم را ببیند چون به این کار هم میپرداخت.
وقتی کف دستم را دید گفت: دو خط موازی طولانی در کف دستتان میبینم، یکی از آنها میگوید به یک سفر دور ولی کوتاهمدت میروید و بر میگردید، خط دیگر، سفری است به همان مسافت شاید هم دورتر که میروید و بازگشتتان معلوم نیست!
سالها بعد وقتی گفتههای او را به خاطر آوردم متوجه شدم درست میگفت. سفر اول به نیویورک و فلوریدا بود که یک ماه طول کشید و سفر دوم لس انجلس بود که سال ۱۹۷۶ صورت گرفت و هنوز که هنوز است از بازگشتنام به ایران خبری نیست!
باری، روز جمعه طبق قرار قبلی به رادیو در ساختمان خبرگزاری پارس آمد. من در آن روز کشیک خبر بودم.
در یکی از اتاقها با هم به گفتگو و پرسش و پاسخ مشغول بودیم که ناگهان در باز شد و “ایرج” گوینده کشیک که نام فامیلاش را از یاد بردهام وارد شد و کنار ما نشست.
لحظاتی نگذشت که ایرج ناگهان با ناراحتی و در حالی که رنگ و رویش به شدت پریده بود از جای بلند شد وپشت هم گفت: نکن… نکن…
تعجب کردیم. کریمی بلافاصله با دست از پیشانی تا سر شکم او را بدون تماس دستش با بدن او از بالا به پائین کشید و ایرج آرام شد، نفسی کشید و عرق به چهرهاش نشست. کریمی گفت: مغناطیس من او را گرفته بود، آزادش کردم.
این جریان سبب شد موضوع را با یکی از افسران گارد شاهنشاهی در میان بگذارم تا اگر صلاح میداند وی را به دربار ببرد.
افسر گفت: ابتدا به خانهام دعوتش میکنم ببینم جریان چیست. شبی کریمی و همسرش به خانه آن افسر گارد دعوت شدند. بعد از صرف شام برای اینکه گفتههای کریمی مورد آزمایش قرار گیرد در میان دیدگان حیرتزده همه، همسرش را خواب کرد و به او گفت به منزل برادر آذری (یعنی من) در نیویورک میروی و برای ما خبر میآوری در آنجا چه میگذرد.
چنددقیقه بعدهمسرش رابیدارکردواودرهوشیاری تمام مشخصات برادرم، همسرش،دخترش و موقعیت خانه آنها را یک به یک بیان کرد که تماما درست بود.
یقین کردیم که بابا راست میگوید. به افسر گارد گفتم: حالا که جریان را شخصا تجربه کردی، خوبست او را به دربار ببری. گفت: بگذار ببینم چه میکنم.
خلاصه، ترتیبی داد که کریمی شبی به منزل خانم دیبا برود. چند شب بعد به آنجا دعوت شد. پس از صرف شام از او خواسته شد از آینده بگوید.
کریمی فروتنانه گفت: از من خواستهاید آینده را پیشبینی کنم. به روی چشم، میگویم اما خواستهاید حقیقت را بگویم.
همه ساکت و سراپا گوش بودند. باز او به صدا درآمد و گفت: خواستهاید حقیقت را بگویم. ولی اگر ناراحت میشوید نمیگویم.
گفتند: نه، بگو!
پاسخ داد: من بختی برای این سلطنت نمیبینم! همه ناراحت شدند و او سر را به زیر انداخت و از اتاق خارج شد و هر کس پی کار خود رفت.
این یک ماجرای حقیقی بود که به ترتیبی که گفته شد واقعا به وقوع پیوست. حال شما فالگیری، سرکتاب باز کردن یا فال قهوه گرفتن و امثالهم را باور دارید به خودتان مربوط است، این گوی و این میدان!