هیچ دقت کردهاید؟ از جمله بدبختیهای ما ملت همین حزم و احتیاط و محافظهکاری بیش از اندازه کسانی است که بر سر کارند و یا اطراف شاه و رئیس جمهور و فرمانده و رهبر و دیگر مقامات را گرفتهاند؟ به ویژه در مملکت چاپلوسپرور ما که دنیا به کام متملقین است؟
فراموش نشود که این بیماری مزمن اجتماعی، ارتباطی به حکومت فعلی و پیشین و پیشتر از اینها ندارد. سابقهاش بر میگردد به هزاران سال پیش از اینها و به قول معروف تا بوده، متاسفانه همین گونه بوده است و با کمال تاسف باید اقرار کرد که موقعیت اجتماعی این آدمها از بقیه به مراتب بهتر بوده است و به محض آنکه وضعیت نامساعدی هم روی داده، اینها اغلب از نخستین کسانی بودند که از طریق شاخکهای حساس خود، از نزدیک شدن اوضاع توفانی با خبر شده و جا خالی کردهاند.
اغلب پادشاهان و فرماندهان نیز، به این علت که خود تاب و توان تحمل انتقاد را نداشتهاند، به این گونه افراد میدان میدادهاند که البته استثناهائی هم وجود داشته است و در این نوشتار به یکی دو مورد آن اشاره خواهم کرد.
در تاریخ خواندهایم از جمله کسانی که تاب و توان شنیدن حرفهای اطرافیانشان را داشتهاند، کورش بزرگ و شاه اسماعیل بودهاند که به اطرافیان خود میدان میدادهاند تا آزادانه اظهار نظر کنند. اسکندر هم به نوشته زندهیاد حسن مشیرالدوله پیرنیا در کتاب «ایران باستان» تا مدتی رفتاری بسیار آزاده با پیرامونیان خود داشته که اغلب از دوستان عهد کودکی و نوجوانی او بودند و با آنها در اغلب موارد مشورت میکرده است. اما با فتح ایران و با مشاهده اطاعت بی چون و چرا و احترام بیش از اندازه ایرانیها، یا در حقیقت چاپلوسی و تملق آنها، چربزبانی و کرنش و تعظیم و تکریم آنها، شروع به ملامت دوستان واطرافیانش کرده و به آنها ایراد میگرفته است که شما باید طرز رفتار با شاه را از ایرانیان بیاموزید!
از مطلب دور نشوم، در برابر، همان شاه اسماعیل سختگیر صریحاللهجه مهربان و جوان، نسبت به افراد و فرماندهان خود، رفتار و تصمیمات نهائی این پادشاه درنهایت امر، به شکلی بود که کسی جرات نمی کرده بالای حرف او حرفی بزند. مثلا وقتی نوشتهای را به چاهی انداخت تا ببیند امام زمان چه پاسخی خواهد داد، هنگامی که فردا پاسخ آمد حمله کنید پیروز خواهید شد، دستور حمله را داد و اتفاقا در آن جنگ هم مانند اغلب جنگهای شاه اسماعیل، پیروز شدند. اما یک نفر جرات نکرد بگوید ای مرشد کامل، قربانت گردم آن امامی که در سامره به چاه نزول اجلال فرموده در این چاه چه کار دارد که شما با او صلاح و مشورت میفرمائید (تازه جمکران هم در آن عهد هنوز ساخته و پرداخته نشده بود)، خوب یکباره راسته حسینی بگو حمله خواهیم کرد، که دیگر نیازی به این کارها ونمایشات و شعبده بازیها نباشد!
در مورد بقیه نیز تا جائی که با نوشتههای تاریخی سر و کار داشتهام، از آنجا که همه شاهان و حکمرانان خود را عقل کل میدانستند، ممکن نبود با کسی مشورت کنند، همیشه هم دوست داشتند هر چه میگویند همه اطرافیان بگویند به به قربانت گردم، از این تصمیم بهتر نمیشود، عجب ذکاوتی، عجب درایتی، عجب هوشی، عجب آیندهنگری! اگر فردا همان تصمیم را بر میگرداند ودرست عکس آن را میگفت، باز میگفتند به به… از همین جاست که مثل معروف “من نوکر شاهم نه نوکر بادمجان” پیدا شد و برایمان ماند و شعار و شیوه و رویهای برای بسیاری شد.
نمونه دیگر رضا شاه است که انصافا نمیتوان از خدمات بسیار ارزشمند او چشم پوشاند، اما این ملت چاپلوس و چاپلوس پرور، بالاخره او را هم به سرنوشت بقیه پادشاهان گرفتار کرد به طوری که در پایان کار دیگر کسی جرات اظهار نظر و انتقاد نداشت.
معروف است که روزی رضاشاه به اتفاق همراهانش برای افتتاح کارخانه آبجوسازی به محل این کارخانه رفته بودند و هنگامی که کارخانه به دست شاه گشایش یافت، مسئولین از نخستین محصول آبجو، در لیوانهای خنک آبجوهای کفدار جانانهای به شاه و اطرافیان تعارف کردند و هنوز جرعه نخست از گلوی کسی پائین نرفته بود که یکی از چاپلوس حضوران اظهار کرد، به به قربان عجب آبجویی! من که سالها در آلمان بودم و آلمان نیز معروف است به داشتن بهترین و خوشمزهترین آبجوهای دنیا، به سر مبارک، هرگز آبجوئی به این خوشمزگی در آنجا نخوردهام. رضا شاه که هنوز کاملا آلوده حرفهای چاپلوسان نشده بود، با نگاهی تحقیرآمیز به طرف پاسخ میدهد، درآنجا به تو آبجوی درست و حسابی ندادهاند و به این ترتیب نوک این آقای چاپلوس را حسابی، درجا میچیند والبته ای کاش این رویه ادامه مییافت که متاسفانه رویدادها و حکایات بعدی نشان از آن دارد که قضیه به این صورت پیش نرفته است.
در زمان محمد رضاشاه هم، در وقایع پس از پانزده خرداد عدهای از ریشسفیدان و معممین از جمله علاء، عبدالله انتظام، سپهبد یزدان پناه و… از قرار دور هم گرد آمده بودند تا با شاه قدری درباره این موضوع صحبت کرده او را از شدت عمل نسبت به روحانیون باز دارند. گویا وقتی انتظام خواسته بود مطلبی بر زبان بیاورد، شاه پاسخی سخت به او داده بود که انتظام درویش مسلک، تاب حرف شاه را نیاورده و به قدری حالش منقلب شده بود که شاه دستور داده بود فورا صندلی جلو کشیده و انتظام را روی آن بنشانند. انتظام درهمان حال گفته بود اعلیحضرتا در زمان پدر تاجدار شما کسی از بیم او جرات نداشت دروغ به عرض برساند، دراین دوره کسی جرات ندارد حقایق را به حضور اعلیحضرت عرض کند. از طرف دیگر معلوم نیست که ایراندوستی ما از ایراندوستی اعلیحضرت کمتر باشد. البته شاه هم انصافا تمام این حرفها را تحمل کرده و سخنی برخلاف حرف آنان نگفته بود. اما به زودی هم انتظام از راس شرکت نفت کنار گذاشته شد، هم علا را از دربار برداشت و بقیه را نیز ازقرار بازنشسته کرده یا قدری تنزل پست و مقام داده بود.
از گذشتهها برگردیم به عصر فعلی، باور کنید در همین عصر حاضر مثلا اگر همین حسن روحانی، یا پیش از او محمد خاتمی یا فرضا یکی ازهمراهان رهبر فعلی ایران، مثل ولایتی جرات کنند و با کمال شهامت بگویند نه آقا این کار به نظر ضروری نمیرسد، بد نیست این راه دیگر را هم در نظر بگیرید شاید به نتیجه بهتری برسد، مثلا با شنیدن این حرفها چه عکسالعملی ممکن است رهبر فعلی نشان دهد؟ زمان قدیم نیست که جلاد را احضار کرده گردن طرف را بزنند. فوقش آنست که طرف از ملازم حضوری و ندیمی، یا آن گونه که معروف است، از همدمی کنار منقل معاف خواهد شد. چه میشود؟ آیا منافع ملی و مملکتی و حتا حکومتی مهمتراست یا مزایائی که از همدم حضوری و ندیمی عاید چنین شخص میشود؟ واقعیت آنست که ما مردم جرات و جسارت از خودگذشتگی و گذشتن از منافع شخصی به سود مملکت را نداریم وگرنه دیکتاتورهای رنگارنگ در دنیا، به ویژه در ایران این اندازه رشد و نمو نمیکردند. جای تاسف آنجاست که خود دیکتاتورها میدانند که این افراد دم دستشان عدهای بی اراده، ترسو، بدبخت و چاپلوس هستند و به گفتههایشان، حتا خود نیز باور ندارند و تنها برای دلخوشی و دزدیدن عقل دیکتاتور بر زبان میرانند، اما شخص صاحب قدرت، آنها را به کسانی که قدری در برابرشان بایستند و پاسخ دهند ترجیح میدهند. مثلا شاه از زندهنام داریوش همایون خوشش نمیآمد و او را درغیابش “وزیراطلاعات نکبتی” مینامید (نگاه کنید به کتاب وزیر خاکستری) چرا؟ به دو علت نخست آنکه همایون جرات داشت تا چیزی را که به نظرش ناجور و نادرست میرسید، البته با لحنی ملایم به شاه گوشزد کند و این به شاه خیلی برمیخورد که کسی در برابرش عرض اندام کند. نکته دوم که شاید قدری خندهدار و باور ناکردنی باشد، آنکه شاه با اینکه خودش قدی بلند داشت، از آدمهای قدبلند خوشش نمیآمد. باور کنید این عین حقیقت است! حتا دستور داده بود کفشهائی که معمولا از ایتالیا برایش سفارش میدادند، پاشنه کفش را قدری بلند بگیرند که او را مقداری از آنچه هست، بلندتر نشان دهد (نگاه کنید به خاطرات علم). امرای بلندقد ارتش هم که تعدادشان کم نبود، هنگامی که به خدمت شاه میرسیدند، یا در کنار و پشت سر او راه میرفتند، قدری قد خود را خم میکردند که مبادا از شاه بلندتر به نظر برسند. حتا شهبانو فرح هم سعی میکرد کفش پاشنه بلند نپوشد و از شاه بلندتربه نظر نرسد که من یک بار خود با چشم خود این مطلب یا درحقیقت این کفشهای پاشنه کوتاه را دیدم. شاه برای مسافرت به کشورهای اروپای شرقی به فرودگاه مهرآباد رفته بود و فرح از مشایعت او بازمیگشت که سر راه خود، بازدیدی هم از موسسه مطالعات عالی بینالمللی به ریاست دکترگنجی درخیابان لارستان به عمل آورد که من آن هنگام فارغ التحیصلان آنجا بودم و به همان سبب نیز حضور داشتم.
متاسفانه این عدم تحمل انتقاد از سوی بالادستیها از یک سو و چاپلوسی و تملق از سوی پائیندستیها ازسوی دیگر، آثار بسیار مخربی در تاریخ و فرهنگ و رفتار اجتماعی ما گذاشته است که علاوه براثر مخرب مزمن و دائمی آن که هیچ گاه در طول تاریخ قطع نشده و مثل موریانه اساس اخلاق ما را خورده است بلکه اثر مخرب بسیار مهلکی هم دارد که به صورت ناگهانی و وحشتناک خود را نشان داده است. به این ترتیب که تمام این چاپلوسیها و فراهم نبودن زمینه برای ایرادگیری و انتقاد سبب شده که وقتی فرصتی دست داده، دست به تخریب بنیاد مملکت زدهایم و بی رحمانه خشک و تر را با هم سوختهایم که نمونههای آن بسیار است.
در تاریخ اسطورهای بهترین نمونه تقدیم دو دستی مملکت به بیگانهای ویرانگر به نام ضحاک بوده است که از قرار او را با هزار خواهش و تمنا به ایران دعوت کردهاند و در تاریخ چند هزار ساله نیز نمونهها بسیار است که تنها نامی از اسکندر و حمله اعراب میبرم که برای تعارف و سرپوش گذاشتن به جنایاتی که این اعراب بر سر اجداد ما آوردهاند، تاریخنویسان به این بسنده کردهاند که آنها در برابر تمام آن حملات و کشت و کشتارها و خرابیها، اسلام را برای ما به ارمغان آوردند!