الاهه بقراط – احمدینژاد آمد. با تقلب و در میان هیاهو بر سر برنامههای اتمی و اعتصاب غذای اکبر گنجی و بر زمینه اعتراضات گسترده مردمی به ویژه ایرانیان رنجدیده در کردستان آمد. احمدینژاد اعضای دولت اطلاعاتی و امنیتی خود را در سایه این رویدادها به یاران خود در مجلس هفتم پیشنهاد کرد. امروز، پس از هشت سال شعار «اصلاحات» جامعه همچنان در برابر انقلاب و جنگ و سرکوب، تنها و بلاتکلیف مانده است. احمدی نژاد خودش گفت با گزینش او انقلاب اسلامی در سال ۸۴ اتفاق افتاد. در روز «انتخابات» از روی پرچم آمریکا رد شد تا اعلام جنگ کند. او تحقق «حکومت اسلامی» را هدف دولت خویش اعلام کرده است. احمدینژاد دست در دست خاتمی آمد.

خاتمی رفت. پوشیده در حریر پوسیدهای از تملق و چاپلوسی و القاب غیرواقعی رفت. خاتمی در کجاوه امید بیست و دو میلیون ایرانی خسته از انقلاب و جنگ و سرکوب آمده بود. جای خود را به رییس جمهوری هفت میلیونی (رای ثابت نظام اسلامی در انتخابات ریاست جمهوری هفتم و هشتم و مجلس هفتم) سپرد و رفت. خاتمی دست در دست احمدینژاد رفت.
چراغِ راه دزدان
آیا میدانستید من و خاتمی خویشاوندیم؟ امروز که دیگر او رییس جمهوری اسلامی نیست میتوان از این نسبت خانوادگی سخن گفت. برخی در کشف شجرهنامه دیگران و توضیح آشناییهای خود با افراد ریز و درشت تخصص دارند. من اما تا کنون ضرورتی در این زمینه نیافتم. لیکن پایان «دوران» خاتمی این بهانه را به دست داد تا از این خویشاوندی برای توضیح تنوع خانواده بزرگ و ناهنجار ما ایرانیان «سوء»استفاده کنم.
پدربزرگ من دایی پدر خاتمی میشود. او نوهعمه پدر من است. هنگامی که حجتالاسلام خاتمی در نخستین دور ریاست جمهوری در سفر برای بازگشایی کارخانه فولاد نیشابور با یکی از عموهای من در این شهر دیدار کرد، خبرش از طریق خانواده به من رسید. عمویم در این دیدار نامههای پدر خاتمی را که به داییاش نوشته بود به محمد خاتمی سپرد. چندی بعد او از پسرعمویم که در تهران به دیدار او رفته بود پرسید: فلانی دختر کدام یک از برادرهاست؟ پسرعمویم که از مضمون نوشتههای من خبر نداشت با خوشحالی گفت: دختر عمو بها! خاتمی ادامه داد: «قلماش بسیار عالیست، حیف که علیه ما مینویسد!» و اینکه اگر بیاید میتواند همینجا بنویسد و مفید واقع شود! خبر این دیدار و گفتگو هم به من رسید.
بعد پیام اطلاعاتیها رسید که از طریق شنود مکالمات تلفنی دریافته بودند مادرم عازم آلمان است. توصیه کرده بودند درباره حکومت اسلامی و ولی فقیه چیزی ننویسم! گذشته از اینکه انسان از این همه بیشرمی دچار شگفتی میشود، به اینهم میاندیشد که در دوران «اصلاحات» سخن از کدام مطبوعات «آزاد» میتوان گفت در حالی که اطلاعاتیها حتی برای روزنامهنگاران در خارج کشور هم میخواهند تکلیف تعیین کنند؟! به خانوادهام گفتند فلانی در ایران نیست و نمیداند اوضاع در اینجا چقدر تغییر کرده است! گفتم راست میگویند، من در ایران نیستم. ولی آیا آیتالله منتظری و روزنامهنگاران زندانی هم در ایران نیستند؟! آن زمان موضوع حبس خانگی منتظری و به پرسش کشیده شدن ولایت فقیه داغ بود. خواستند که من موافقت کنم تا آنها از طریق تلفن با من در باره این مسائل «گفتگو» کنند و تأکید کردند مگر او از فرهنگ «گفتگو» دفاع نمیکند؟! آن زمان موضوع «گفتگو» هم واقعا داغ بود! گفتند موافقت او را جلب کنید زیرا میخواهیم مطمئن شویم وقتی ما تلفن میزنیم او قطع نخواهد کرد! خانواده من گفتند او تا حالا به حرف ما گوش نکرده که حالا بکند! من نمیدانم اطلاعاتیها تا کنون با چه کسانی در داخل و خارج کشور رابطه تلفنی و یا حضوری گرفته و چه کسانی با آنها به «گفتگو» پرداخته و چه کسانی «قطع» کردهاند! ولی اطمینان دارم که چنین پیشنهاداتی نمیتواند تنها یک بار و فقط با یک نفر مطرح شده باشد! به هر روی، من که میدانستم تلفن کنترل میشود گفتم البته که حاضرم «گفتگو» کنم. فرهنگ «گفتگو» نه به وزارت اطلاعات و نظام جمهوری اسلامی، بلکه به جوامع آزاد و فرهنگ دمکراسی تعلق دارد. آنها محل و زمان گفتگو را در همان شهر خودمان تعیین و به رسانهها و همه مردم اعلام کنند، من هم خواهم آمد و در برابر همه «گفتگو» خواهیم کرد! و تأکید کردم در فرهنگ «گفتگو» چیزی به نام «مذاکره خصوصی» و «پنهان» وجود ندارد که اگر چنین باشد دیگر نام آن «گفتگو» نیست و چیز دیگریست، به ویژه آنکه طرف دیگر گفتگو افراد امنیتی و اطلاعاتی باشند! آدمی هم نیستم که سر خود کلاه بگذارم و برخی روابط را زیر نام «گرفتن اطلاعات» و «مبارزه» و یا هر چیز دیگر توجیه کنم. فرقی هم نمیکند این افراد از «واواک» و «کا گ ب» و «سیا» باشند یا از سازمان امنیت آلمان و انگلیس و یا از افغانستان و عراق و بورکینافاسو! خوشبختانه دیگر از آنها خبری نشد و این نوهعمه هم اگرچه ممکن است «چراغ» برخی بوده و سبب گشایش کار آنان هم شده باشد، لیکن هرگز چراغ مردم نبود. او یک دور دیگر چراغِ دست دزدان ماند تا گزیدهتر ببرند.
همه ما خویشاوندیم
محمد خاتمی حتما به یاد دارد پیش از آنکه پدرش به لباس روحانیت درآید، پدر بزرگ من دکتر مهدی بقراط از آنها دستگیری میکرد تا وضعیت اقتصادی خواهرزاده به سر و سامانی برسد. و حتما به یاد دارد خانوادهاش سه ماه تابستان را از گرمای اردکان به خنکای نیشابور و به خانه دایی پناه میبرد. «فاطمه» که از شش سالگی به دلیل یتیم بودن تحت سرپرستی پدربزرگم بود و تا پایان عمر وی پرستاری از او را بر عهده داشت تعریف میکند روزی مشغول بردن سینی غذا برای «آقا» بوده که «محمد» نوجوان در حال بازی و شیطنت به زیر دست و پای او میدود و «فاطمه» مجبور میشود با لگد، رییس جمهوری آینده را از سر راه دور کند تا سینی از دستش نیفتد.
نوهها و عروسها پدربزرگ را «آقا بزرگ» مینامیدند و من جز خاطرهای مبهم از او به یاد ندارم. یک روز تابستانی در نیشابور او به رسم بزرگسالان از روی محبت به من که سه چهار ساله بودم گفته بود «ای شیطان!» و من که برای نخستین بار آن را میشنیدم گریان به سوی مادرم دویدم که «آقا بزرگ» مرا دعوا کرده است! دایی بر خلاف خواهرزاده که راه دین در پیش گرفت، پس از یادگیری دروس فقه و اصول، به علم و ادب پیوست. ابتدا طب قدیم یونان را به زبان عربی در اصفهان و سپس تحصیلات پزشکی را به زبان فرانسه در تهران تمام کرد. به دلیل شاگرد ممتاز بودن، وی را که از خانواده «ملک افضلی» اردکان یزد بود «بقراط الحکما» نامیدند و او این لقب را نام خانوادگی خود ساخت و با همین نام برای ریاست اداره «صحیه» به نیشابور رفت و تا پایان عمر ۹۳ ساله خود در سال ۱۳۴۴ آنجا ماند. شعر میگفت و با احمد کسروی و ملک الشعرای بهار و شهریار مکاتبه میکرد. دو کتاب پزشکی به زبان فرانسه نوشت و در نشریه محلی «دبستان» مطالب پزشکی مینوشت. نیشابوریها دکتر مهدی بقراط را پدر فرهنگ و بهداشت این شهر میشمارند. نخستین دبستان دخترانه و دبیرستان پسرانه را در نیشابور گشود. در مراسم بازگشایی دبستان دخترانه (۱۳۱۱) شعری با این مضمون سرود: «تفکیک زن و مرد نه شرط مروت است/ چون جفت مرد باشد، با هم برابرند». شصت و پنج سال بعد اما نوه خواهرش جرأت نکرد زنی را به عنوان وزیر یا سفیر در دولت خود حتا فقط پیشنهاد کند! آیا این دو واقعا خویشاوند بودند؟ گویا مثل «حلالزاده به داییاش میرود» در این مورد صدق نمیکند!
خاتمی بدون آنکه شهامت و توانایی یک سیاستمدار و دولتمرد را داشته باشد، راه مقام و حکومت در پیش گرفت. هنگامی که در سال ۱۳۰۰ به بقراطِ پزشک و ادیب پیشنهاد کردند از سوی مردم نیشابور وکالت مجلس چهارم را بپذیرد، قبول نکرد و گفت سیاست پدر و مادر ندارد و به خدمت پزشکی و فرهنگی بسنده کرد. خواهرزاده روحانی اما نه در دوران آغاز شکوفایی ایران، بلکه در سیاهترین دوره تاریخ معاصر مقام وزارت و دو بار ریاست جمهوری را پذیرفت بدون آنکه شهامت مبارزه برای استفاده از اختیارات قانونی خود را داشته باشد و نقشی فراتر از «تدارکاتچی» ایفا کند. واقعا آیا این دو خویشاوند بودند؟ آری، همه ما حتا بدون هرگونه پیوند خونی خویشاوندیم. ما بیآنکه بخواهیم خویشاوند احمدینژاد نیز هستیم! حال منتظر پیامدهای این خویشاوندی باشیم…
۱۶ اوت ۲۰۰۵
دو پرسش از بانوی گرامی خانم بقراط
چرا « الهه» را «الاهه» می نویسید؟ آیا «الله» را باید «الاه» نوشت؟
با خواننده شهیر بانو مرضیه چه نسبتی دارید؟ نام فامیلی آخرین همسر او « ملک افضلی » بود.
باسپاس پیشاپیش از پاسختان، اگر بدهید.