امان بیداربخت – «شاهزاده رضا پهلوی» نماد فرهنگ و هویت چندین هزارساله و پشتیبان و پیونددهنده تمام اقوام ایرانی است. در کشاکش تغییرات و تحولات چهل ساله نسلهای جوان جامعه ایران وکشش آنها به سوی ساختار مبتنی بر دمکراسی و سکولاریسم خود بر این عقیدهاند که یک جامعه آزاد باید به شکل دمکراتیک باشد و مردم باید خودشان نظام سیاسی خود را انتخاب کنند.
اما در ایران بحث و گفتگو تا به امروز کمتر و حتا نه به دقت روی خصایص و نکات ریشهای این دو نظام انجام نشده و مردم ایران در جریان اطلاعانی نبودهاند، تا موضع جامعه در قبال انتخاب هر یک از این دو نظام روشن شود.
عده زیادی بطور کلی بر این نظرند که نظام جمهوری و یا پادشاهی پارلمانی با تفاوتهای کوچک و بزرگی که میتوانند با هم داشته باشند، هر دو نظامهایی هستند که میتوانند به خوبی در ایران روی کار آیند و روی کار آمدنشان فقط بستگی به تمایل و خواسته ملت ایران و رأی دمکراتیک آنها دارد. عده دیگر بر این قول هستند که در آینده ایران باید فقط نظام جمهوری حاکم شود و بخشی دیگر از مردم معتقدند که سابقه نطام پادشاهی تجربه خوبی روی روزگار و زندگی مردم داشته. اما همه این دستهبندیها و گروهها بطور مشترک بر این نظرند که حکومت استبداد مذهبی باید برچیده شود و فقط رأی مردم است که ملاک انتخاب نظام است.
اما واقعیت این است که هرچه رأی و اراده مردم در یک انتخاب دمکراتیک باشد، کافی برای انتخاب عقلانی یک نظام و خوشبخت شدن مردم آن جامعه نیست. انتخاب عقلانی باید روی موازین دیگری باشد که در ساختار تکامل فرهنگ جامعه نهفته است.
قدم نخست در دمکراسی اطلاعرسانی به لایههای گوناگون مردم است. تک تک افرادی که رأی میدهند باید بر میزان بلوغ فرهنگی جامعه آگاه شوند. این اطلاعرسانی باید پیشاپیش و قبل از اتخاذ تصمیم بطور کافی انجام پذیرد تا مردم وقت کافی برای هضم مسائل و دادن رأی درست داشته باشند.
اکنون ببینیم که «تکامل فرهنگ جامعه ایران» در مورد میزان بلوغ مردمش و انتخاب ساختار نظام سیاسی چیست و ایرانیان امروز در این مورد دارای چه خصوصیاتی هستند؟
نیکولو برناردو ماکیاولی (۱۴۶۹-۱۵۲۷ میلادی) فیلسوف سیاسی، سیاستمدار، شاعر، آهنگساز و نمایشنامهنویس ایتالیایی که در شهر فلورانس و در زمان سلطنت مدیچیها میزیست، بیگمان پرخوانندهترین، بحثبرانگیزترین، ستودهترین و «بدنام»ترین نویسنده در ادبیات سیاسی جهان در همه دور آنها است. دو اثر جنجالبرانگیز او «شهریار» و «گفتارها» تا به امروز تاثیرات خود را در سیاستهای کشورهای جهان کماکان حفظ کرده است.
ماکیاولی در نوشتارهایش تفسیر میکند که: «حاکمیت چیست، بر چند نوع است. چگونه آن را به دست میآورند، چگونه آن را حفظ میکنند و چگونه آن را از دست میدهند». این بحثی است که هر جامعه در حال تغییر و پیشرفت را باید به خود مشغول دارد.
تحلیل ماکیاولی بیگمان در این دو اثر واقعگرایانه است و خود او معتقد بر این نظر است که: «سخنی سودمند از بهر آنکس که گوش شنوا دارد را پیش میکشد» و برای این کار بر آن است که «بجای خیالپردازی میباید به واقعیتها روی کرد».
ماکیاولی کاملا آگاهی دارد که سخنانی را که میگوید تا آن زمان هیچکس حتی جرئت گفتن آن را نیز نداشته است. رشته تفکر او بر این محور از مسائل دور میزند که چگونه میتواند ملتی زمام سرنوشت خویش را خود به دست گیرد؟ به نظر او نیرویی که انسان را قادر به این کار میکند «فضیلت» نام دارد. ماکیاولی معتقد است که این فضیلت است که هرچه در انسانها بیشتر باشد، نقش «جبر» و «بخت» کاهش پیدا میکند و هر چقدر فضیلت در انسانها افزایش یابد، آنها قادر خواهند بود به سهولت بیشتری خودشان بر سرنوشت خودشان غلبه کنند و تابع جبر کور تاریخ نباشند.
«فضیلت» به معنای افزونی درجه آگاهی، علم و معرفت بیان میشود. یعنی درجهای بلند در فضل داشتن، به عبارتی فاضل بودن. یعنی بالا بودن استعدادهای فردی و معنوی.
اتفاقا با این نظریه پرمایه و پرمعنی خیلی خوب انسان میتواند بفهمد و درک نماید که اسیر «ایسم»ها نشود، یعنی اینکه بطور مثال در سوریه حکومت جمهوری است، ولی جمهوری مادامالعمر. یا در ایران که نظام جمهوری اسلامی نامیده میشود که نه جمهوری و نه اسلامی است، بلکه حکومت به اصطلاح دینی ولایت فقیه، اما حکومت زور و قهر و خشونت، حکومت شکنجه، و یک جمهوری سلب حق مردم است. چرا اینطور است؟ ماکیاولی معتقد است که چنین مردمی برای در دست داشتن حاکمیت، فضیلتشان بسیار کم و پایین است. یعنی بطور جمعی به آن فضیلت کافی، به آن بلوغ فکری بالنده نرسیدهاند که بتوانند بر سرنوشت خودشان حاکم شوند. پرسش این است که آیا ما ایرانیها که در چهل سال پیش حکومت اسلامی خمینی را با «بیفصیلتی» کامل خود انتخاب کردیم و این نظریه که «اقتصاد مال خر است» را پذیرفتیم، امروز به دانایی، علم و بلوغ فکری بالنده رسیدهایم که وقتی که به پای صندوقهای رأی میرویم تکامل خرد و شعورمان را در صندوق بریزیم و نه اینکه هنوز دستنشانده دیگران و مفعول آنها باشیم و ندانیم که چه میکنیم. آیا در چهل سال گذشته جامعه هشتاد میلیونی ما با هزاران روستای دورافتادهاش و داشتن هزاران ملا که شب و روز مردم روستایی ما را مغزشویی میکنند، با نداشتن روش تعلیم و تربیت بشردوستانه، کودکستان، مدرسه، دانش علمی و عملی، دانشگاه و شناخت علوم فلسفی و انسانی که پایه فرهنگ را میریزند، تا چهاندازه افزون فضیلت کرده است؟ پاسخ این پرسش را به خود شما واگذار میکنم.
پس داشتن فقط یک نام در اجتماع، از یک نظام جمهوری کافی نیست که آورنده خوشبختی برای شهروندان آن جامعه باشد و یا موجود بودن یک نظام پادشاهی پارلمانی دلیل این نیست که موجب بدبختی آن جامعه است، بلکه مضمون و محتوای انباشته شده «فضیلت اجتماعی» در مردم است که موجب خوشبختی و یا بدبختی آن اجتماع و مردمش میگردد. اگر مردم جامعه به روشنگری کافی نرسیده باشند و افزون فضیلت نکرده باشند، نمیتوانند به آزادی برسند و استقلال و حاکمیت خود و کشورشان را حفظ کنند. این بالا بودن درجه فضیلت در جامعه است که باعث میشود که مردم دقیقا بدانند که چه چیز «منافع اجتماعی» آنها را ضمانت و به وسیله آن به آزادی میرسند و داشتن این دو ساختار «جمهور» را تقویت میکند.
ماکیاولی میگوید اگر انسانهای یک اجتماع با فضیلت باشند، میتوانند و قادرند هر سد و توفانی را مهار کنند. او معتقد است فقط انسانی که از فضیلت بینصیب باشد عروسکوار بازیچه تقدیر بخت قرار میگیرد. با این توجیه بر میگردیم به راهی را که خودمان مجبور به طی آن گشتیم و بر اساس دیدگاه ماکیاولی اکنون قادر به سنجش آن هستیم. پرسش ما از خودمان این است که چرا ما در سال ۵۷ آنگونه عمل کردیم؟! باوجود اینکه به امید زندگی بهتری طغیان کردیم، نظام پادشاهی را ویران نمودیم و اگر جمهوری میخواستیم چرا یک جمهوری دمکرات و یا یک جمهوری مبتنی بر عدالت را انتخاب نکردیم؟! چرا از پس این کار نتوانستیم بر بیاییم؟ میلیونها نفر به خیابانها ریخته بودند. بدون آنکه بدانند چه میکنند. چرا افسار خودمان را دست یک نفر دادیم و همهمان فریاد زدیم «روح منی خمینی، بتشکنی خمینی». کدام بت را ما و یا خمینی شکستیم؟! چرا گفتیم «وای به روزی که خمینی حکم جهادم دهد»! مگر خودمان عقل نداشتیم که تشخیص دهیم چه وقت جهاد کنیم و کی نکنیم. آیا باید یک نفر به ما دستور میداد؟ اگر ما عقل و فضیلت و خرد داشتیم همان روز اول که خمینی آمد بایستی یک هیئتی را میفرستادیم و به او میگفتیم که آقای خمینی حدود و ثغور قدرت شما تا این حد است، نه بیشتر و نه کمتر. اگر ما این توانایی را داشتیم او هم نمیآمد که هر چه را که دلش میخواهد بگوید و هر جنایتی را که میخواهد انجام دهد و ما بنشینیم و نگاه کنیم که چطور حرمت انسانی ما را زیر پا گذاشتند، همه چیزمان را از بین بردند و دهها هزار نفر را کشتند.
در نتیجه ماکیاولی رابطه بین این دو نیرو را در دو کتاب «شهریار» و «گفتارها»ی خودش به ظرافت کامل بیان داشته. او میگوید «بخت» و «جبر» تا چه حدی میتوانند در کار انسان تاثیر بگذارند و چگونه میتوان در مقابل آنها ایستادگی کرد؟
همه ما بر این موضوع واقف هستیم که عده زیادی در اجتماع مذهبزده ما بودند و هنوز هم هستند که معتقدند امور انسانی تحت حکومت خداوند و بخت و یا سرنوشت قرار دارد و افراد بشر هرگز نمیتوانند بر اتکا پیشبینی یا مآلاندیشی سرنوشتی را که به خواسته این دو قدرت تعیین شده دگرگون کنند و به حقیقت هیچگونه علاجی برای دگرگونگی خارقالعاده این سرنوشت نیست. از این جهت بسیاری به این نتیجه رسیدهاند که هیچ کاری به زحمت و تقلایش نمیارزد و همانگونه که همه این چیز به بخت و تصادف مربوط است، که در کائنات برنامهریزی شده، پس باید به سرنوشت واگذارش کرد.
آیا در کشور ما بعد از چهل سال جنایت حکومت مذهبی اشغالگر و ایرانستیز و کشتار دهها هزار نفر باز هم مردم اینطور فکر نمیکنند که سرنوشت از پیش در آسمانها معین شده و هیچ کاری به زحمت تقلایش نمیارزد؟!
در اینجاست که چنین انسانهای معتقد به دین و الهیات «تقدیرگرا» میشوند و ارادهای دیگر از خودشان ندارند، توانایی دیگر در خودشان نمیبینند که همه با هم بپا خیزند و علیه این نظام آلوده و دیکتاتور خونخوار مبارزه کنند. در اینجاست که اینها تسلیم جبر تاریخ و تسلیم بخت میشوند.
اما وقتی که انسان صاحب دانش و از آن بالاتر فضیلت شود و این فضیلت در او رشد کند، به تدریج راه تسلط بر جبر را در پیش میگیرد، حال این جبر، جبر تاریخی باشد و یا هر جبر دیگر. در اینجا اراده آزاد انسانی رشد میکند و زمام سرنوشت را آهسته آهسته خود به دست میگیرد.
اگر ما به فرض هم معتقد به فرشته بخت باشیم، درواقع فرشته بخت نمیتواند بر بیش از نیمهای از اعمال ما حاکم باشد و اختیار نیمه دیگر با چیز دیگری است که به آن میپردازیم. وضع فرشته اقبال از دیدگاه من به یکی از آن سیلهای مهیب و سنگینی شباهت دارد که هنگام ریزش خشمناک از کوه سرتاسر دشتها و هامونها را فرا میگیرد، درختها را از بیخ و بن میکند، خانهها را ویران میسازد و خاک کنارهها را میشوید و از سمتی به سمت دیگر میرود و آب همه جا را فرا میگیرد و دیگر خانمانی برای کسی باقی نمیگذارد. وقتی که اینگونه سیلها از کوه سرازیر میشوند، مردم از ترس و هراس، بدون کمترین مقاومتی از مقابل سیل فرار میکنند، تا جان خویش را نجات دهند و راه چاره دیگری در مقابل این سرنوشت و خواسته خداوند نمیبینند. اما انسان با فضیلت و صاحب دانش و آیندهنگر، که یک احتمال دائمی برای رخداد چنین فاجعهای را پیشبینی میکند، در فصل آرامش، فصل بهار یا تابستان که جسما دارای توانایی بیشتری است، شروع به ساختن سد میکند، سیلگیر و سیلبند و کانال میسازد. این نتیجه فضیلت و دانایی او است که قادر است قبلا همه اتفاقات بد را بسنجد و سعی کند برایش راه حلی بیابد. در اینجا او دیگر نگران سیل نیست، زیرا میتواند این سیل و یا بهمن و یا آتشفشان را کنترل کند.
قدرت سیاسی هم همینگونه تشبیه و عمل میکند. آن ملتی که آیندهنگر است، سدهای خودش، سیلبندهای خودش را بهموقع میسازد. کانالهای خودش را بهموقع حفر میکند تا بتواند مسیر این آب مهیب و یا بهمن خانهخرابکن را هدایت و کنترل کند.
پرسش بعدی این است که روشنگرها و روشنفکران اپوزیسیونهای صاحب دانش و آیندهنگر ما این فضیلت و دانایی را بعد از چهل سال به دست آوردهاند که این احتمال دائمی که ایران در حال انفجار و شکنندگی و مردمش در برابر خطر قحطی و گرسنگی قرار دارند را درک کند؟ پاسخ این پرسش را هم به خود شما وامیگذارم.
در ۲۲ بهمن آن روزی که میلیونها نفر به خیابان ریختند و گفتند خمینی ناجی ما است، بایستی در مورد عواقبش هم قبلا اندیشه و راهکارهایی در نظر گرفته میشد، تا حادثه سال ۵۷ اتفاق نیفتد و هزارها نفر را تیر باران نکنند. سیل راه نیفتد و همه چیز را از بین نبرد. حال دیروز با نام اسلام این سیل راه افتاد و همه چیز را به هم ریخت و به نابودی کشاند و کشتارها را سازمان داد و اموال مردم را غارت کرد و به زنان و مردان و کودکان تجاوز کرد و بار دیگر همین عدم فضیلت میتواند به نام اصولگرایان، اصلاحطلبان، سوسیالیسم دولتی و یا حزب توده و یا مجاهد خلق و هر ایسم دیگری چون کمونیسم و یا حتی با ماسک دموکراسی و سکولاریسم و با نقاب انساندوستی دست به چپاول و کشتار جامعه بزند و بعد از روی آمدن کار معیاری از هویت ملی و فرهنگی ملت ایران نداشته باشد و یا زمینه را برای استثمار بیگانگان مترصد فراهم آورد و عروسکی دستنشانده، دوباره بر مردم حاکم شود و این همان تراژدی است که ملت را مانند امروز به «ناکجاآباد» میکشاند.
این اتفاقات وقتی صورت میگیرد که مردم حاکم بر نفس خود، اراده و تشخیص و قضاوت خود نباشند و یا ندانند چه میخواهند و یا اسیر و گرفتار «ایسم»های مختلف باشند و هویت اصلی خود را نشناسند و به آن بیگانه باشند و ندانند که چه زن و چه مرد حقوقشان در جامعه مساوی است و ثروت کشورشان باید برای همه باشد و منافع همگانی بر منافع فردی ارجحیت داشته باشد، نه اینکه دوباره یک نفر بر آنها حکومت کند و منافع شخصی خودش را بر همه ملت ارجحیت دهد و بقیه را اسیر و کنیز خویش سازد. پس باید یاد بگیریم دیکتاتور نسازیم و ابزار دست دیکتاتور نشویم و با چندرغازی که او جلوی ما میاندازد مزدور او نشویم.
باید امروز آیندهنگری کنیم و اقدامات ضروری امروز را به فردا محول نکنیم و هر کدام بنا بر توانایی و استعدادهای شخصیمان «مسئولیت»ی را به عهده بگیریم، زیرا فردا دیگر دیر است. ما باید در مقابل سیل و توفان و شورش، قیامها و انقلابات کاملا آگاه و از حالا آماده و کانالهای خود را ساخته باشیم و خردمندانه عمل کنیم. حال که از جنبش آزادی حمایت میکنیم، سعی کنیم تمام نگرانیهای معقول خود را بیان کنیم و تنها بیان کردن کافی نیست، بلکه باید اقدام عملی هم بکنیم، تا قدرت را دوباره به یک فرد دیگر تعویض نکنیم، تا او نتواند با یک فتوای سفیهانه خودش، چندین هزار نفر انسان بیگناه را به دست جلادان مزدور خود بسپارد و آنها را بکشد و ما همچنان چون سال ۵۷ چون گروه مستان بیخبر از همه چیز و همه جا باقی باشیم و به هر سوی کشیده شویم. در مقطع کنونی کشور ما به واقعیت احتیاج به یک سیل دارد، سیل مردمی آگاه. احتیاج به سیلی داریم که به حرکت در بیاید تا بنیان این حکومت اشغالگر بیگانه را با ساختار چندمیلیونی مزدورانش در هم ریزد.
اگر این نظام اشغالگر استعداد تغییرپذیری داشته باشد که همه میدانیم که ندارد، در مقابل این فشار مردم تغییر پیدا میکند و اگر بخواهد در مقابل سیل حرکت مردم مقاومت کند، درهم شکسته میشود. زیرا برج و باروهایی که ساخته آنقدر قوی و قدرتمند نیستند تا بتوانند از فروپاشی آن جلوگیری کنند. این حکومت پشتیبانی مردم را از دست داده، حمایت بینالمللی هم که ندارد، خصوصا که تحریمهای همه کشورهای قدرتمند جهان آنها را ناتوانتر از پیش ساخته است.
رابطه انسان با «قدرت بخت» هم بدینسان است که قدرت بخت هم نفوذ خود را طوری نشان میدهد که سدی از نیروهای فضیلت انسانی در مقابلش برافراشته نشده باشد تا بتواند از قدرت تخریبی بیبند و بارش جلوگیری کند. «فرشته بخت» هم مانند سیل غرّان بزرگترین حمله خودش را به سوی نقاطی که از پوششهای سیلابی اثری نیست متوجه میکند و اگر وضع کنونی را هم به اصطلاح در نظر بگیریم میبینیم کشوری هستیم که مظهر این تغییرات و در عین حال موجب به وجود آمدن این تغییرات است. حال اگر میخواهید این جامعه را عوض کنید و این جامعه مطلوب از نظر شما یک جامعه آزاد است، باید سدی از «فضیلت» و «معنویت»، «هویت ایرانی» و «نظم و قانون» و «اخلاقیات اجتماعی» و «وجدان اجتماعی» در مردم وجود داشته باشد تا بتوان آن را ساخت. این ساختار ارزشمند جامعه بالنده آینده ایران است. چطور میتوانیم آن را پایهریزی و پابرجا کنیم؟ فکر و خردمان بایستی بر این محور دور بزند.
با جمهوری جمهوری گفتن دهان کسی شیرین نمیشود، چنانکه با پادشاهی گفتن کسی به خوشبختی نمیرسد. هر دو این ساختارها در صورت نبودن معنویت و فرهنگ بالا، روشنگری و شناخت که بنیانگذار فضیلت در جامعه هستند، به یک دیکتاتوری تمامعیار تبدیل میشوند. مانند جمهوری شیلی در زمان پینوشه. جمهوری مصر، عراق، لیبی، سوریه، کره شمالی و خیلی از کشورهای دیگر که تا آخر عمر در اثر جهل مردمشان مستبدان میخواستند بر آنها حکومت کنند و امروز دچار این بدبختیها شدهاند.
بایستی فراموش نکنیم و در نظر داشته باشیم که ماکیاولی نقطه نظر خود را در پانصد سال پیش در مورد این دو باب حکومت میگوید که چه زمان جمهوری میتواند باشد و چه زمان پادشاهی قادر است بر کشوری حکمفرما شود.
ماکیاولی در کتاب «پرنس» یا شهریار خود روی سخن بر شهریار کرده و به وی توصیه مینماید که چه باید بکند و چه نباید بکند، باید دارای چه خصوصیاتی باشد و چه پایبندهایی باید داشته باشد. در کلام آخر به شهریار توصیه میکند که در یک جامعه ناسالم که جنگ قدرت حکمفرما است، پراکندگی هست، آشوب هست، خانخانبازی است، فئودالبازی هست، دشمن داخلی و مزدور زیاد است، دشمن خارجی زیاد است، مردم چنددسته و عوام هستند و همه این مشکلات بر دوش تو است، به تو شهریار توصیه میکنم که باید هم خصلت شیر را داشته باشی و هم خصلت روباه را. شیر باش تا مقتدر باشی و همه به تو وفادار و گوش به فرمان تو باشند و روباه باش که بتوانی از دامها و دامچالههایی که جلوی پایت میگذارند فرار کنی. ماکیاولی چنین فضیلتهایی را به شهریار توصیه میکند که او بتواند جامعه را اداره و به جلو هدایت کند. به او میگوید که اگر این خصلتها را نداشته باشی حسابت را میرسند. در آنجایی که زور مخالفین به تو نمیرسد حیله میکنند و تو را در چاه میاندازند. تو بایستی توسط این حیلهها رودست نخوری و بر آنها غالب شوی.
بایستی سوء تفاهم نشود و توجه داشت که در زمان ماکیاولی «جامعه جهانی»ای وجود نداشته که در آن صحبت از «مردمسالاری» و «برابری حقوق بشر» و «رعایت حقوق و قانون و حفظ منافع ملی» باشد. امروز صحبت از این است که قدرت نباید در دست فقط یک شخص به نام پادشاه و یا رئیس جمهور مادامالعمر و یا ولی فقیه و یا یک رهبر مذهبی و یا سیاسی باشد، بلکه قدرت در دست مردم، اراده مردم و نماینده آنها، پارلمان و اعمال کننده آن قوه مجریه باشد.
احساسات سلطنتطلبانه ماکیاولی در کتاب «شهریار» و جمهوریخواهانهاش در رساله «گفتارها» دارای یک نوع تناقص روشن و بزرگ است که ماکیاولی با خردمند ی کافی و شناخت واقعگرایانه جامعه و تفکر مردمش این تناقص را دستهبندی میکند و با دادن راه حل آن را از میان بر میدارد.
نظر ماکیاولی در «شهریار» متوجه آن قسمتی از حکومت است که خودش آشکارا اعلام میکند که از حیث شأن و منزلت در سطح پایینتر از جمهوری قرار دارد. یعنی خود ماکیاولی حکومت آرمانیش جمهوری است و برای او منزلتی بالاتر قائل است، همانطوری که به شدت طرفدار جمهوری روم است. در کتاب «گفتارها»ی او، او شدیدا علیه سلطنت روم و علیه امپراتوری روم موضع میگیرد. برعکس جمهوری روم، دوران شکوه و منزلت بالای جامعه روم در سراسر جهان است و ماکیاولی هم با الگو نهادن جمهوری روم سعی میکند حکومت ایدهآل خود را در جمهوری ببیند.
اما او انسان بسیار واقعبینی است و وقتی که به واقعیتهای جامعه برخورد میکند میبیند که زمینههای عینی و ذهنی جمهوری هنوز در جامعه فراهم نشده. و به همین دلیل هم حکومت جمهوری با وصف بهتر بودنش از حکومت سلطنتی در کشورهایی که «فضیلت جمعی» لازم برای نگهداری آن موجود نیست و انسانها در جامعه فاقد آن هستند، میتواند برعکس حکومت جمهوری را به فساد و دیکتاتوری بکشاند. پس برای این نوع از مردمان حکومت پادشاهی از هر نظام دیگری بهتر است و این نوع حکومت را ماکیاولی پیشنهاد میکند. بنابراین در جوامع عقبافتاده از مدنیت، بر اساس چیزی که ماکیاولی میگوید، دراین جوامع مردم آن فضیلت کامل را نداشته و آمادگی درک مسائل سنگین اجتماعی و گرفتن مسئولیت سیاسی برای محتوای رأی خود و برقراری نظم و قانون و درک یک جمهوری آزاد را ندارند، بهتر است که روش پادشاهی را بر گزینند.
پس لازم است که ما یک تحلیل عینی از درجه بلوغ جامعه ایران ارائه دهیم و ببینیم که عقبافتادگیهای جامعه ما در چیست و علل آن کدام است و مشکلات جامعه چه میباشند و مردم تا چه حد به صورت سیاه و سپید و مذهبی اندیشه میکنند و با اینکه روش اندیشیدن آنها دیالکتیکی است آیا دارای اراده و قدرت تصمیمگیری و قضاوت صحیح و منصفانه هستند؟ آیا این جامعه دارای بلوغ فکری برابر، چه از لحاظ سیاه و سپید بودن پوست، مسلمان و غیرمسلمان بودن، مرد و زن بودن، شیعه و سنی بودن و غیره و غیره میباشد؟
برای ارزیابی جامعه ایران بر اساس ظرفیتها، فضیلتها، قومیتهای متفاوت و شناخت جهانبینیهای متفاوت ایرانی، بایستی روی اقوام ایرانی و سنتها و تجربههایشان در دوران تاریخ بکوشیم و برای شناخت کافی آنها این مسائل را پژوهش کنیم.
باید بتوانیم برای رسیدن به جمهوری اثبات کنیم که آیا جامعه ما این ظرفیت و استعداد را دارد و یا هنوز عقب افتاده است و مردم آن از لحاظ درجه فضیلت و دانایی به آن درجه از فهم و دانش نرسیدهاند که یک «جمهور» را تشکیل دهند و بتوانند درک کاملی از یک جامعه آزاد و دمکرات، با حقوق مساوی برای همه افراد داشته باشند. اگر به نتیجهای عکس رسیدیم و دانستیم که مردم ما هنوز در خرافات و جهل و نادانی هستند، پس برای چنین جامعهای بهتر است پیشنهاد پادشاهی داد.
این پیشنهاد بر اساس ارزیابی کامل از جامعهای انجام میشود که به صورت واقع از کمبود فضیلت در افراد ملتش رنج میبرد. با وجود این در مجموع اندیشههای متفاوت ماکیاولی دو خصیصه که متقابلا با هم تناقض دارند به چشم میخورد که میتوان آنها را بر اساس خصیصه جامعه پادشاهی و دیگری را بر اساس خصیصه جمهوریخواهی بیان کرد.
زمانی که ماکیاولی میخواهد از دریچه پادشاهی حرف بزند منظورش از واژه فضیلت، آن استعداد و ظرفیتهایی در انسان است که وجود آنها باعث کسب شهرت و موفقیت برای او به عنوان یک فرد انسانی میشود. سپس اضافه میکند اگر جامعه بطور جمعی فاقد فضیلت است ولی فضیلت در افراد معدودی موجود است و میتوان آن را در یک فرد و یا اشخاص معدودی دید، اگر شخص واجد شرایط شاه شود میتواند تعدادی از فضلای دیگر را نیز برگزیند و با تشکیل دولت فاضلان جامعه را اداره و به خوشبختی برساند.
حال اگر بخواهیم در مقیاس تاریخی آن را بررسی کنیم این فضیلت در کوروش بزرگ، داریوش بزرگ و رضاشاه بزرگ موجود بوده است. حتی ماکیاولی روی کوروش بزرگ مکث زیادی کرده و این فضیلت گسترده را در وجود کوروش، و همچنین در وجود موسی، یکی در مورد رومولوس بنیانگذار شهر رم و یکی هم در مورد بنیانگذار شهر آتن میبیند. اتفاقا این سه شهر بزرگ توانستهاند بر جهان حکومت کنند. یکی پرسپولیس، یکی آکرو پولیس و دیگری روم. یعنی در حقیقت سه دولتشهر، جهان قدیم را اداره میکردند.
پس وقتی ماکیاولی در سه جامعه بالا متوجه میشود که فضیلت کم است و یا محدود و یا نیست، تنها راه فضیلت فردی است که میتواند در این جوامع راهگشا باشد و به همین منظور بطور ناخودآگاه در چنین سرزمینهای حکومت به شکل سلطنتی در میآید.
اما دولتهای آزاد، یعنی جمهوری از نظر ماکیاولی دولتهایی هستند که دارای رشد، استقامت و آزادی بیشتری هستند که خود اینها از نظر ماکیاولی علامت فضیلت به شمار میآمدند.
اما فضیلتی را که دولتهای آزاد دارند باید از خصایلی سرچشمه گرفته باشد که در سرشت و باطن شهروندانش وجود داشته باشد. یعنی در جامعهای که شهروند فاضل زیاد باشد، آنوقت آن جامعه، آن استعداد را دارد که حکومت جمهوری را برای خود بر گزیند، زیرا مردمش به حقوق شهروندیشان آشنا هستند و مسئولیت اداره جامعه را خود به عهده گرفتهاند و بینش و نگرش درستی از قدرت دارند. انسانهایش آزاداندیش و حق خواه هستند. و این حقخواهی را در برابر دیگران رعایت میکنند. انسانهای تکلیفمدار نیستند.
اکنون در جامعه ما، هنوز تکلیف انسان، تکلیف یک انسان تکلیفمدار است. حقمدار نیست. جامعه ایران انساندوست نیست، انسانسالار نیست، خداسالار است. دینسالار است. همه چیز را به خاطر رضای خدا انجام میدهد و نه به خاطر انسانهای همنوع خود. چنین انسانی که در جامعه ایران است اصلا شهروند نیست. فضیلتی ندارد. یعنی جلوی فضیلتش را خداسالاری گرفته. با فضیلت رأی دادن مهمتر از حق رأی دادن است. این از برای انسانی است که نمیخواهد شعور و منزلت و احترام خودش را از دست بدهد و نمیخواهد امت و ابزار دست این و آن باشد. ماکیاولی بر این عقیده است که اگر فضیلت اجتماعی در مردم نبود، باید حتما فضیلت شخصی موجود باشد.
این بدین معنی است که در پادشاهان، سلطنت نباید موروثی باشد. برای مثال در مورد خودمان، سر سلسله دودمانهای ایران هر کدام که بنیانگذار بودند، فضیلتهایی بزرگ درشان بود. این فضیلتها میتوانست شهامت و یا شجاعت، ازجانگذشتگی و یا درایت، تدبیر و خردمندی سیاسی باشد، مانند رضاشاه، مانند شاه اسماعیل صفوی، مثل نادرشاه افشار، مثل کریمخان زند و غیره.
بنیانگذاران همیشه به نوعی توانستهاند یک سلسله جدید را به روی کار بیاورند، اما بعدش که پادشاهی موروثی میشود، میبینیم که اوضاع سر از کجا در میآورد. سر از شاه سلطان حسین صفوی در میآورد. حال شاه اسماعیل کجا و شاه سلطان حسین کجا! شاه اسماعیل چهارده ساله که بود تمام امپراتوری خویش را ساخته و شکل داده بود و دائما روی اسب به هر طرف میتازید و فتح میکرد، شاه سلطان حسین معروف به پادشاه چوخ یاخچی دور (بسیار خوب است) بود، چون هر چه به او میگفتند میگفت چوخ یاخچی دور. این پادشاه استعداد سوار اسب شدن را هم نداشت و از اسب میترسید و سوار الاغ میشد. خوب کسی که سوار الاغ میشود آیا میتواند حریف اشرف افغان شود؟ او در تمام مدت در خزینه، حرم و حجله واندرونی و غیره بود. خوب این شخص چه فضیلتی دارد که ما بیاییم و بگوییم بیا و پادشاه شو؟ چنین فردی مملکت را به باد میدهد، کماکان که داد و دیدیم که فقط دو سه هزار افغان آمدند و مملکت را تصرف کردند. در اصفهان آن زمان پانصدهزار طلبه بیفضیلت بود. اگر این طلبهها عمامههایشان را دور هم میپیچیدند و یک دایره درست میکردند، میتوانستند این سه هزار افغان را در دایره عمامههایشان خفه کنند. مثالی دیگر. نادر شاه، وقتی که به اصفهان رفت، دید که هزاران هزار آدم آمدهاند و تقاضای پول میکنند. پرسید اینها که باشند؟ جواب شنید قربان اینها سپاه دین و یا طلبهها هستند، نادر فحش را کشید به جانشان و گفت فلان فلان شدهها موقعی که اشرف افغان به ایران حمله کرد شما کجا بودید. حال میگوئید که سپاه دین هستید؟ بروید گم شوید شما سپاه ننگ و نکبت هستید.
اما امروز با مردمسالاری شدن جهان مسئله موروثی بودن و یا نبودن پادشاه نیز منتفی است، زیرا پادشاه در یک حکومت مردمسالار با رعایت کامل منشور جهانی حقوق بشر فقط یک نماد فرهنگی و تاریخی برای مردم و کشورش خواهد بود که در سیاست کوچکترین نقشی را ندارد، چنانکه دین و مذهب از حکومت جدا و به کلی بدور است.
نمونهاش هم امروز در بسیاری از حکومتهای دموکراسی جهان چون پادشاه ژاپن، پادشاه اسپانیا، هلند، دانمارک، سوئد، نروژ، انگلستان و غیره موجود است که اساس دموکراسی و بنیان مدرن و بدون خلع قانون اساسی و منشور حقوق بشر در ساختار جوامعشان هرگز این امکان را به پادشاهان و یا رئیس جمهورها نمیدهد تا بتوانند خودکامه شوند.
اما فضیلتهایی که ماکیاولی از آن سخن میراند وجودش در شهروندانی است که دنبالهرو یک دولت آزاد هستند و به عنوان یک امر مسلم آن را میخواهند که هدفش بالا بردن فرهنگ در میان مردم و کسب عظمت برای افراد کشورشان است. ماکیاولی در نوشتههایش آن را تاکید میکند و آن را «فضیلت شهروندی» مینامد.
بر عکس دولتی که تمام شهروندان آن از این «فضیلت» یا آن «فردیت» به دور شوند، از منش فردی بگذرند و به خودپرستی برسند و هر کدام برای قدرت انفرادی و فردی خودشان فعالیت کنند، دیگر دولتی آزاد و سرشار از انرژی نخواهد ماند و این جامعه روز به روز به سوی فساد و قهقرا خواهد رفت.
در زمان حال یکی از بیماریهایی که متاسفانه در میان مردم ما رشد کرده و بسیار خطرناک است بیماری «خودپرستی» و «خودبزرگبینی» و «بیهویتی» است که دامن مردم ما را گرفته است. این روحیه خودپرستی خودش ضد دولت است. این روحیههای مریض رشد کرده، ضد جمهوریت است، ضد اجتماع است و باعث چنددستگی و تنازع میشود. زیرا جمهوریت به دنبال هر چه بیشتر جمهور و بهم پیوستگی مردم است و در آن نظم، اعتدال، اقتدار، فرمانبری، فرماندهی، توازن و دینامیک را لازم دارد.
این خودپرستی توام با خودبزرگبینی که اکنون به شدت در جامعه ما موجود است، نفی تمام این ضروریات است و بدین ترتیب ما به جایی راه نمیبریم. این خودپرستان دشمن جامعه هستند، دشمن نظماند، دشمن یکپارچه جمهوریاند. اینها دشمن آزادی و قانوناند و به همین دلیل هم ماکیاولی تاکید میکند که اینها برای جامعه بسیار خطرناکند، زیرا جامعه را به تباهی میکشانند. زیرا در چنین مردمی هیچ پیوندی برای کسب و حفظ منافع شهروندی موجود نیست و فضیلتی آشکار نمیشود که روحیهای را برای خدمت به مردم و جامعه نمودار سازد. روحیه ازخودگذشتگی به معنای فدا کردن منافع شخصی و یا پر بها دادن به منافع همگانی، روحیه میهنپرستی و اتحاد ملی که عامل وحدت باشد. اینها و بسیاری دیگر آن خصایلی هستند که به آن فضیلت میگویند. مانند ایرانیان زمان باستان، مانند زمان کوروش که مردم آزاده و شجاع بودند، روحیه همبستگی با هم داشتند، همدیگر را به شدت دوست داشتند و برای یکدیگر احترام بسیار قائل بودند و بدترین حقوقی که آنها را تهدید میکرد «لغو حقوق شهروندی» بود. یعنی در زمان کوروش بزرگترین مجازات برای کسی که خطاکار بود، از حقوق شهروندی محرومش میکردند، از مجموعه و یا جامعه بیرونش میانداختند.
ضرورت تفکر در این بحث در این مقطع از زمان که کشور و مردم ما دچار بحران و صددستگی و فساد هستند ایجاب میکند که کمی بیشتر در این مقوله اندیشه کنیم، خصوصا که بحث ماکیاولی بحثی استدلالی است و باعث این میگردد که ما بیشتر جامعه خود را بشناسیم و چشمبسته به دنبال این نرویم که جمهوری فرانسه بطور مثال بهترین نظام ممکن در جهان است و ما هم باید حتما آن را داشته باشیم، بلکه باید بسنجیم که تا چه حد و پایه مردم ایران به بلوغ فکری، دانش و فضیلت و فرهنگ مردم فرانسه، آلمان، سوییس و یا دانمارک رسیدهاند و آیا بعد از رسیدن به آزادی قادرند بطور مساوی و برابر، در کنار هم، با صلح و صفا مشکلات عظیم این جامعه را به دوش بکشند و با مسئولیتی متقابل، «جمهوروار» در مدیریت و اداره جامعهشان بکوشند؟
درست است ما خیلی آگاه شده ایم. و بر این آگاهی ها این نیز افزوده گردیده که ما فهمیده ایم که در این تاریخئ۱۴۰۰ ساله و بویژه در چهل سال گذشته چه بر سر ما آمده. ما خیلی پیشرفت کردیم، اما هنوز غافلیم که ۱۴۰۰ سال است فرهنگ اسلامی در ذهنیت ما دخول کرده و مردم ما را شستشوی مغزی داده. من هرگز نه به قصد و یا نه ناخواسته به مردم هموطنم توهین نکرده و آنها را وحشی تصور نکر ده ام. واقعیت این است که ما تا واقعیت ها را درک نکنیم، به سربلندی نمی رسیم. سپاس از نقد شما.
: این کوروش کیست که این ها این همه ازش تعریف می کنند؟!!. در این زمان حتی پادشاه ایران از این فرهنگ بزرگ که شما می گوئید در سینه ما ایرانیان است اطلاعی نداشت. اگر رضاشاه بزرگ نمی آمد و خرابه های تخت جمشید را از زیر خاک بیرون نمی کشیدو ملی گری ایرانیان را بر علیه فرهنگ و هویت اسلامی بپا نمی کرد و برای فردوسی توسی، حافظ و سعدی و دیگر بزرگان ادب مقبره نمی ساخت و آثار آن ها را به جامعه منتقل نمی کرد، ما امروز همان بودیم که در عصر قاجار بودیم.
در پاسخ به ن”اشناس” گرامی
متاسفم که برداشت شما از نوشتار من این چنین است. من درست چهل سال است که در راستای سربلندی مردم کشورم مبارزه می کنم. اشتباه شما در این است که تصور می کنید ایرانیان امروز یک فرهنگ چهار هزار ساله با تمام ارزش های معنویش را در سینه دارند. اینطور نیست. وقتی که فرستاده ناپلیون بناپارت به دربارفتعلیشاه پذیرفته شد تا از سجایای کوروش بزرگ در برابر پادشاه ایران قدردانی کند، فتعلیشاه آهسته از وزیرش پرسید
Well said. Why be offended when millions of us crawl on the ground and call themselves -SAGGE HOUSAIN_ even here in LA and New York.Religious Fanaticism is a reality in Iran and entire Middle East
مقاله ای نوشته شده پر از فضیلت! دستتان درد نکند! صاف زدید توی خال! مرا یاد این تک بیتی انداخت: چو آینه قد تو نمود راست — خود شکن که آینه شکستن خطاست! در ضمن مایلم به عنوان یک مسیحی، نقدی کوتاه در مورد دید “تقدیر الهی” مسیحی در مقابل اسلامی سخنی بگوئیم که محدودیت نوشتاری موجود در این جا این اجازه را نمیدهد. آیا امکان این وجود دارد؟
در این تحلیل، به طور ناخواسته، مردم ایران را وحشی فرض کردید! عزیزم، ایرانی که میبینی یک فرهنگ چندهزارساله در سینه دارد. درسته چندصباحی به دلیل حکمرانی و تسلط آخوندها و دین اسلام (که دگراندیشان را شیطان میداند) به قهقرا رفتیم اما قابل اغماض است و خیلی زود هویت پنهان و انسان دوستانه ی خودمان را باز می یابیم؛ ما کفتر جَلدیم. ایرانیان را وحشی بالفطره فرض نکنید.
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
این بیت حافظ چقدر در این روزها به کار میاد. حتی میتونه شُعار باشه. شعاری زیبا از اعماق ادبیاتِ غنی ایران.