امان بیداربخت – با سیاستهای استثماری ابرقدرتها و حکومت استعمارگر جابر و چپاولگر بیگانه در کشورمان، با ملتی که فرهنگ و هویتش را به زور از او گرفتهاند و میراث ارزشمند او در حال تخریب و فروپاشی است و در هزاره سوم، از شدت جور و ستم و وحشیگری این حکومت جهتیابی خود را از دست داده و کوچکترین حقانیتی در آب و خاک پدرانش ندارد. در حالی که بردهوار با او رفتار میشود و از ریسمان سیاه و سفید میترسد، به اصولی از هویت اصلی خود هنوز پابرجا است و شرافت و شکیبایی خود را برای آزادسازی ایران از دست نداده است.
گذرگاه تاریخی اندیشه و اندیشیدن
از تجسم وحشتناک این زوال بزرگ فرهنگی عرقی سرد بر پیشانی انسان مینشیند و پشت میهنپرستان، پرچمداران و میراثداران گذشته را به لرزه درمیآورد. این تراژدی بزرگ تاریخی، این پرسش پایهای را بر میانگیزد که با همه هوش و ذکاوت چشمگیر ما ایرانیان، و با وجود میلیونها افراد تحصیلکرده در ایران و سراسر جهان، چرا ما چنین در سیاهروزی و ناکامی زندگی میکنیم و راه نجات ما ملت از این سیهچال تاریخی چیست؟
از دید کاوش و نتیجهگیری از حاصل آن در سالهای گذشته، خواستم به این نتیجه برسم که در مسیر تاریخ چه پدیدههای موثر و پابرجایی بر روان و ذهنیت ما حاکم شده که نتایج آن تا به امروز این چنین مخرب و فناناپذیر گشته.
زیگموند فروید بر این عقیده است که قصد خالق کهکشان و زمین بر این نبوده که خوشبختی را برای انسان و موجودات دیگر در ساختار آفرینش منظور کند زیرا با دادن «قوه اندیشیدن وهوش سرشار» به صورت نسبی به هر کدام، این خوشبخت شدن را در تضادهای موجود در طبیعت و حل مسائل به خود انسان و موجودات دیگر محول کرده است.
چون نگارنده نیز بر همین نظر هستم، بنابراین هر حرکتی به جلو و یا به عقب، زاییده احساس و درک آن و سپس انتقال آن به اندیشه و بعد از آن به قوه قضاوت و سنجش،- که احساسات دیگر در آن دخالت ندارد– و سپس تعقل و از آن به اراده و حرکت رسیده و پایه عمل را میریزد، به این جهت و کاوش در این راستا ادامه دادم و دریافتم که علت تمام این نابسامانیها، پیشامد در اختلال وانحراف دو اصل بزرگ در «سیستم اندیشیدن ساختار ملی» که یکی حافظه جمعی و دیگری نحوه اداره جامعه بوده که ایجاد «مکانیزم» جدیدی در تاریخ ایران کرده است.
این دو اصل انحرافی عبارتند از:
۱.عدم شناخت، قرائت و تعبیر غلط از دادههای زرتشت توسط مغهای زرتشتی در زمان اردشیر بابکان، که متضادهای رو در روی هم قرار گرفته در طبیعت و اجتماع که زرتشت آنها را به صورت مکمل یکدیگر میشناخت را «ضد» یکدیگر فرض کرده و آنها را جدا از هم درک و در سیاست و روابط اجتماعی به آن عمل کردند.
۲.ادغام دو موسسه سیاست و دین در هجده سده قبل که در دربار ساسانیان انجام پذیرفت و دین به اصطلاح زرتشتی دین رسمی ایرانیان گشت.
تداخل و قوام «ضد بودن متضادها» در طبیعت و اجتماع و روش اجرایی «دین و سیاست» که هر کدام از آنها دارای فسادهای مختص به خود بودند، باعث بروز تمام تعصبات، نژادپرستی، دشمنی و دشمنجویی، دروغپردازی و تقیه، نابرابری، فساد، و جنگ و تخریب گشت.
ورود این «مکانیزم» در روش اندیشیدن و فرهنگ بدوی و صحرانشین تازیان- که در این عصر ایران پیشکسوت تمدن برای آنها بود و خود با شبیخون و غارت و کشتار یکدیگر زندگی میکردند- بسیار پسندیده آمد و آرزوهای آنها را با خوی وحشی، چپاول و بربریت حاکم در قبایلشان برآورده میکرد.
بدین ترتیب آرمان اسلام بر پایه این دو پدیده به روی محور زور، قهر و اعمال قدرت توسط مذهب و سیاست قرار گرفت و هر جا که آن عربها پا گذاشتند حقوق و اختیارات انسانها از آنها گرفته شد. چنانکه تا به امروز این تراژدی بزرگ از بدو تولد هر مسلمان، تا بلندمدت زندگیش، بدون دادن هیچگونه اختیاری به او ادامه دارد و اسلام قوانین قرون وسطا و مذهبی خود را در راستای بنیادگراییاش، با کلاف «تفکر ضددگراندیشی» به امتاش تحمیل کرده و با ارزشهای توخالی بافته شده چون اسطورهها، سنتها، نشانهها، نمازهای جمعه و عزاداری و سوگواریهایش، مغز او را میشوید و او را تا آخر عمر آماده ایثار و قربانی شدن در راه استیلا و جهانگشایی خود میکند.
اگر قبول داشته باشیم که در سراسر جهان همه تحولات نیک و بد زاییدهی اندیشه و اندیشیدن است، پس سازندگی، نیکی، خلاقیت، تکامل و یا تخریب و نابودی، درگیری، جنگ و خونریزی و دشمنی با دیگران نمیتواند بدون طراحی اندیشه و روش اندیشیدن انسانها انجام شود. بدین ترتیب متوجه میشویم در جهانی که ملتهایی به صورت نسبی فارغ از اندیشههای تخریبی و دشمنی با یکدیگرهستند، روشهای دیگری از کاربرد اندیشیدن موجود است. انتخاب یکی از آنها، دقیقا ما را به آن «سرنوشتی» دچار خواهد کرد که خودمان برای خودمان خواهیم ساخت. این سرنوشت میتواند پیشتاز و مفید و یا واپسگرا، ایستا و مضر باشد.
بایستی بدانیم که سرنوشت برای افراد بشر از پیش ساخته و مقرر نمیشود و در این مورد تقدیر پیشنوشتهای وجود ندارد. راه زندگی آن راهی است که با عقل و هوش و اختیار خود ما، با قدرت قضاوت، تصمیم و اراده خود ما انتخاب شود و یا راهی است مانند راه اسلام، که با زور به ملتی چون ما- که اعتقادات شدیدی به الهیات داریم- تحمیل میگردد، تا بتواند ما را در جهل، خرافات و تعصب نگه داشته و ایدئولوژی دینی را به پیروزی کشانده و مبلغین آن را به قدرت و ثروت برساند.
سرنوشت بد حاصل در جهل بودن و اندیشیدن غلط خود انسان است. اندیشهای که در مغزهای ما به زور جای داده شده و میگوید هر کس هفتاد قلهووالله بفرستد مشکلش حل میشود، اندیشهای است غلط، جاهلانه و نتیجهاش مسلما از این بهتر نمیگردد. امروز نسلهای فرهیخته و روشناندیش ما میدانند که ۱۴۰۰ سال است که هیچ مشکلی از ما با این پوچاندیشیها و خرافات حل نشده است و ما با رسیدن روزی به «بلوغ فکری»، «عقلانیت»، «خودآگاهی» و «علم» میتوانیم اعتقادات پوچ و «تابوهای استوار مذهبی» که چون هشتپای سیاهی بر روی روان جمعی ما چنبره زدهاند را بشکنیم و از این جهل و خرافات فاصله بگیریم. اروپا بعد از پشت سر گذاشتن عصر جاهلیت و خرافات و رسیدن به عصر رنسانس یا روشنگری، با پژوهش و کسب روشهای اندیشیدن جوامعی چون ایران باستان (دیالکتیک ساده)، مصر، هند و چین، توانست راه حل اندیشیدن خلاق را توسط کانت و هگل (دیالکتیک پیشرو) بیابد و از صنعتی شدن تا هوش مصنوعی ارائه شده امروز، جوامع خود را به جلو کشانده و به تحول بالندهاش برساند. نگارنده توانستم با کاوش و پژوهشهای متمادی خود در فلسفه، تاریخ، جامعهشناسی اجتماعی اروپا و ریشهیابی فرهنگ ایران به دانستنیهای زیر در مورد بعضی روشهای اندیشیدن دست یابم که نتیجه آن را بطور کاملا اختصار به اطلاعتان میرسانم.
۱.شیوه اندیشیدن و مکانیزم دوگانه زرتشت یا دیالکتیک ساده(۱)
جهانبینی زرتشت بر این فلسفه استوار است که جهان و هر چه در آن است زیبا، دوستداشتنی و ستودنی است و آفریدگار یگانه «اهورامزدا» یا «سپند مینوی»– خرد پاک مینوی– به شمار میآید. هرآنچه زشتی و پلیدی و سیاهروزی در جهان دیده میشود، آورده «اهریمن» یا «انگره مینوی»– منش ناپاک و پلید– است. در جهانبینی زرتشت متضادهایی که در برابر هم قرار میگیرند ضد هم نیستند. بدون زمستان بهار و بدون بهار تابستان به وجود نمیآید و از گیاه غنچه و از غنچه گل و از گل میوه نمیروید. این تضادها همیشه لازم و ملزوم و مکمل یکدیگرند.
آئین زرتشت مانند هر فلسفه دیگر دارای «مکانیزم» ویژه خود است. این مکانیزم از دو قطب اصلی که یک قطب آن بر موازین الهی (آفریننده جهان هستی اهورامزدا یا پروردگار یگانه) و قطب دیگر دادههای زرتشت بر اساس «نیکی کردن» (پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک) است که از چهارهزار سال پیش در جامعه متداول و در «روان جمعی» مردم آریایی آن زمان عمل میکرد و «روش اندیشیدن ویژه ایرانی» را میساخت. پادشاهان بزرگ ایران با این روش اندیشیدن، به اتفاق مردمشان زندگی و سیاست میکردند و جوامع آن زمان به خاطر این نیکواندیشیها که برپایه عقلانیت و خرد استوار بود، به خلاقیت و نوآوریهای افتخارآمیز در تاریخ نائل میشدند. با وجود حمله اسکندر مقدونی و نابودی فرهنگ و تمدن در سراسر ایران، این شیوه اندیشیدن در جامعه آن زمان به قوت خود باقی ماند، زیرا اسکندر با وجود از بین بردن همه چیزهای قابل لمس، آئین زرتشت را بجای خویش گذاشت و دست به شستشوی مغزی و معنوی در جامعه نزد. با بجای ماندن اندیشه، رفتار و کردار نیک در روح و روان ایرانی، دوباره امپراتوریهای بزرگ اشکانی و ساسانی به قدرت اندیشیدن دیالکتیک ساده زرتشت در اجتماع جوانه زدند و نوپا گشتند.
«روح ایرانی در شاهنامه است»
گوته شاعر آلمانی بر این نظر است که «روح ایرانی در شاهنامه است». اگر یک متن مشخص در ادبیات ایران را نام ببریم که هنور یک نقش کلیدی در فرهنگ و هویت مردم دارد، سخن شاهنامه فردوسی توسی است که یک اثر اسطورهای، حماسی و اصیلترین هویت فرهنگی برای ایرانیان است. «روح ایرانی» پدیدهای است که در «حافظه جمعی» است و از نهادینه شدن دستههای منظم از واقعیتهای زندگی، که اعضای یک قوم یا ملت در آفرینش آن همآواز و همقول هستند تشکیل شده. این واقعیتهای تعیّن و نهادینه شده در حافظه جمعی، «جهاننگری» ملت را نمایشگرند.
«مفهوم جهاننگری» در واژههایی چون ارثیههای فرهنگی، دانش، اندیشهها، دانایی، قوه عقلانیت و خرد، تجربیات تاریخی در تمام علوم و فنون، احساسها، تصورات، تخیلات، خلاقیتها، سلیقه و رل افراد در شکلگیری جامعه خلاصه میشوند و پایههای «جهتیابی فرهنگی و اجتماعی» را مشخص و راه زندگی را برای انسانها سهل و هموار میسازند.
در «حافظه جمعی» اسطورهها، سنتها، طرحها و رسوم، نشانهها و نمادهای یک جامعه نگهداری میشوند و با اجرای متداوم آنها شیوه زندگی آنها مقرر و مشخص میشود.
نیاکان ما از دوران پیشدادیان، مهرپرستی و زرتشت، هزاران سال در ترکیب ارزشهای ارزنده خود با یکدیگر، شالوده اندیشهها، رفتار و کردار ما را در مسیر پیکار با سختیها و مشکلات زندگی پیریزی کردند و جهانبینی زرتشت یا «مزدهیسنا» (تفکر دوآلیستی یا دیالکتیکی ساده) بعد از این کهولت بلند، پایه اصلی جهاننگری ایرانیان گشت.
«ارزشها و سنتهای ما»(۲) از این دوران بلند بسی فراواناند.
از زمان پیشدادیان: دلیری، استقامت، پهلوانی و خردمندی
از دوران مهر پرستی: عشق و عطوفت، وفاداری، رابطه عاطفی میان مادر، سرزمین مادری و هویت ملی، چالاکی، گشایشدهندگی، سخاوت و بخشندگی، میهماندوستی، سعادتبخشی، زندگیبخشی، احترام به زیست در طبیعت، تیزگوشی، تیز چشمی، راستی و درستی، گذشت و رئوفت، روشنایی و فروغ، پیمان و پیوند.
از دوران زرتشت: نیکی و نیکوکاری که در سه شاخص، اندیشیدن نیک، سخن گفتن نیک و درستی و راستکرداری نیک آمده.
۲- روش اندیشیدن و مکانیزم دوگانه «ضددگراندیش یا این و یا آن»(۳): با یکی شدن سیاست و مذهب در زمان اردشیر بابکان، بنیانگذار سلسله ساسانی (۲۲۶ میلادی)، مغهای ساسانی با درک و تفسیری غلط از آئین زرتشت، دین نوپایی را پایهگذاری کردند که با آموزشهای زرتشت تفاوت فاحش داشت زیرا زرتشت در برابر هم قرار گرفتن در طبیعت مانند روشنایی و تاریکی، خوب و بد، زمستان و بهار، آب و آتش، زشتی و زیبایی، و تضادهای متقابل دیگر در اجتماع را «ضد» هم نمیشناخت، بلکه برای رسیدن به تکامل بالاتر، آنها را «مکمل» یکدیگر میدانست. بدین ترتیب در برابر سپند مینویی، انگره مینویی باقی ماند. در اینجا این پرسش پیش میآید که آیا اهورامزدای توانا که همه این کیهان عظیم و موجودات روی زمین را به قول این دینداران آفریده، قادر نبود اهریمن را که فرشتهای مرتد از اراده پروردگار در دربار او بود خلع قدرت کند و یا او را بکشد؟ به نظر زرتشت او این کار را نکرد و پایداری تضادها را در کیهان و طبیعت ادامه داد و از انسانها خواست که با اهریمن مبارزه کنند و نیکی را بر بدی ارجحیت دهند. او از انسانها نخواست که بدی را از بین ببرند زیرا اهریمن و بدی از بین بردنی نیست و جزو دستگاه پروردگار است. کاری که در اسلام و کتاب آسمانیش مرسوم است. مغهای زرتشتی با توجیه غلط از اندیشهها و آئین زرتشت- که فقط خود را یک آموزگار میدانست – موجب آفرینش روش اندیشیدنی شدند که بر اساس ضدیت بین دو متضاد در طبیعت و اجتماع، «روش اندیشیدن این و یا آن»ی، یا ضددگراندیشیدن، یا گرایش به روش سیاه و سفیدی از آن زاده شد. بدین ترتیب که شخص از دو متضاد رو در روی هم قرار گرفته، بطور احساسی و نه منطقی و سنجیده، به یکی ارزش خوب میدهد و به آن دیگری ارزش بد و از میان این دو، آنچه خود میپندارد خوب است و منافع شخصیاش را برآورده میکند را انتخاب، و دیگری را که به صورت بد میبیند، کنار زده و یا از بین میبرد.
«کنسر» و «کرتیر»(۴) دو مغ در دین زرتشتی در کنار اردشیر ساسانی، بسیار قدرتمند و انسانهایی بسیار سختگیر، متعصب و خطرناک بودند که جامعه را در خطر نگه میداشتند و آن را زیر پای خود له میکردند. «تعصب مذهبی» و کینهتوزی و فساد وسیع مغها، با ریشه اندیشیدن ضدیت تا به جایی بود که کرتیر بعد از پیروزی بر مانی او را دستگیر و به صورت فجیعی به قتل رساند. این قصاوتها فقط برای حفظ قدرت و بدون داشتن استعداد در دیدن نتیجه بعدی آن در اجتماع بود.
بعد از سپری شدن چند سده، با رو به ضعف نهادن دین تحریف شده زرتشتی از جانب مغهای ساسانی و به قوت رسیدن ضدیتها و فساد، جامعه ایران دچار شکست و چندپارچگی شد و در اثر به وجود آمدن مذاهب مانی، مزدک و دین ترسایی و پشتیبانی پادشاهان بطور متفاوت از هر یک از این چهار دین و تجزیه اجتماعی مردم به خاطر کشتارهای بزرگی که در زمان انوشیروان ساسانی در دربارش از مزدکیان- که به گواهی تاریخ و به عبارتی بالغ بر سیهزار مزدکی بود– شد، باعث به وجود آمدن بحرانهای شدید سیاسی و نتیجتا درگیریهای شدید اجتماعی گشت و تعداد بسیاری از طرفداران این ادیان از جمله پور مرزبان مزدکی، یا سلمان فارسی که بعدها از صحابههای نزدیک و معروف پیغمبر اسلام گشت و در تشکیل ایدئولوژی اسلام نقش اساسی ایفا کرد، مجبور به فرار از ایران شدند و خود را به دامان اسلام انداخته، پایگاههای استراتژیکی و نظامی ایران را بر عربها فاش ساختند. با حمله خونین و بیامان عرب و ویرانی و تسلط اسلام بر ایران، سلسله ساسانی با تمام شکوه و قدمتش به ناچار رو به خاموشی گذاشت و فرو ریخت.
«ساختار و مکانیزم اسلام»
وظیفه ما از دید پژوهش این است که به قوانین و اصول الهی یا متافیزیکی نهفته شده در اسلام نپردازیم، بلکه به مکانیزمی بپردازیم که از پیوند دین با سیاست، بر پایه ضدیت بین دو متضاد رو در رو قرار گرفته شده و به وجودآورنده سیلابی از پندارها، گفتارها و کردارهای ناپسند و قوانین اجحافی در ایدئولوژی اسلام شده است. علت این است که در ساختار و مکانیزم آئین زرتشت تضادها مکمل یکدیگر بودند و در هیچ کجا «ضدیتی» به چشم نمیخورد. تمام بیریشگیها، دشمنیها و نیرنگ و دروغها، بدجنسیها، خودفروشیها، تعصبها و نژادپرستیها از این پدیده ضدیت سرچشمه میگیرد که در توجیه غلط مغها باعث به وجود آمدن فسادی غیرقابل توصیف در پیوند دین و سیاست گشته و سطح جامعه و ذهنیت مردم را در بر میگیرد.
بنا بر این توضیحات، پدیدهای را که ما تا کنون از آن غافل بودهایم مکانیزم اندیشیدنی است که بر اسلام تاثیر گذاشته و قوانین و رفتار حاکمان این دین را بدین صورت که امروز درک و لمس میکنیم پرورانده است.
تعویض ساختار و مکانیزم اندیشیدن ایرانی با روش اندیشیدن اسلامی
این روش اندیشیدن که من آن را «روش ضددگراندیشی» مینامم، در مدت چهارصد و بیست سال امپراتوری بزرگ ساسانی به آهستگی در شبهجزیره عربستان ، که خود در وحشیگری و چپاول سرآمد بود، چنان پابرجا گشت که «سیستم فکری اسلام» را پایهریزی کرد و همه چیز را ضد هم دید مانند: اسلام برضد آزادگی، عقلانیت و خردمندی، اسلام ضدیهودیت، اسلام ضدمسیحیت، اسلام ضدبودیسم (تخریب مجسمه بودا در بامیان افغانستان)، اسلام ضدبهائیت، اسلام ضدغرب، اسلام سنی ضد اسلام شیعه و اسلام شیعه ضد اسلام سنی، اسلام ضدزن، اسلام ضدانتقاد، اسلام ضدکافر، اسلام ضدبیگانه، اسلام ضدحیوانات، اسلام ضددگراندیش، اسلام ضددمکراسی، اسلام ضدایران، فرهنگ و هویتاش.
در این سیستم فکری مذهبی پنج سئوال پایهای اندیشیدن خلاق و رسیدن به حل مشکلات مانند چرا، برای چه، چگونه، برای که و چه وقت اجازه مطرح شدن ندارند زیرا شنوندگان این چراها که افکارشان پایه الهی و اعتقادی دارد با شنیدنش و با شک بیجایی که به دگراندیشان دارند، آن را به صورت نقد در الهیات تابو گشته و یا دخالت در امور شخصی خود حساب کرده، معمولا حالت تدافعی و در نهایت تهاجمی به خود میگیرند. تاثیر مخرب روش ضددگراندیش در دین تحریف شده از اندیشههای زرتشت که اکنون در اسلام با بیگانهجویی، دشمنتراشی، انگ زدن بیجا به دیگری و تخریب، جهل، شک بیمورد، وسواس در برابر پاکی و ناپاکی، خرافات، تعصب مذهبی شدید و فساد توام شده است، چنین بود که با تسخیر کشورها و فرهنگهای بسیار بزرگ مانند ایران، مصر، سوریه، عراق و کشورهای شمال آفریقا، سرداران اسلامی به دستور جانشینان پیغمبر، سفاکانه در این کشورها کشتار، چپاول و تخریب کردند که دیگر سنگ روی سنگ قرار نداشت و هر چه بود به نابودی کشیده شد.
متاسفانه چرخش تاریخ بعد ازهزار و پانصد سال آزادگی و خردمندی سیر دیگری به خود گرفت و ما مواجه با سیل حمله اعراب وحشی و بیابانگرد شدیم. بعد از شکست قادسیه، در جامعه تسخیرگشته و به زور اسلامیشده ایران، بسیاری از این ارزشهای بالنده توسط اسلام به کناری زده شد و جایش را ارزشهای اسلامی گرفت.
«عشق و عاطفه زمینی» به مادر، به میهن، به زن و یا مرد، انسانها و طبیعت بنا بر ساختار دینی/ سیاسی و آرمانگرای اسلام و بیمرز بودن آن، میبایستی پس زده و جایش را با «عشق متافیزیکی» به الله، امامان و شهدا و سنتهای آن عوض کند.
بدین ترتیب اندیشههای دیالکتیکی خردجویانه اما «مکملی» مزدهیسنای زرتشت، جایشان را به اندیشههای دوآلیستی متضاد، اما «ضد» یکدیگر سپردند که پدیده «دشمنجویی» در آن خانه دارد. با تعویض ساختار و مکانیزم اندیشیدن ایرانی به روش اندیشیدن اسلامی در ۱۴ سده گذشته و به ویژه در چهل سال اخیر تا به امروز روش تفکر سیاه و سفیدی در جامعه ما، همچنان به شدت تقویت، حاکم و اجرا شده و اثرات بد و آسیبهای فرهنگی و هویتی و تخریبی بسیاری از خود به جای گذاشته. دین شیعه اسلامی که با اعتقادات مذهبی به الهیات اکنون بر روان جمعی ایرانیان حاکم است، حالت «ابزاری» پیدا کرده و عملکرد تعصب و تخریب در آن خانه دارد و شهیدپرور است. اسلام این ابزار برنده و قاطع را از همان زمان نخست در جامعه ایران و دیگر کشورهایی که با از بین بردن فرهنگهای آنها به دست آورده، اشاعه و برای منافع خود علیه دگراندیشان استفاده میکند. هر کس مسلمان نیست کافر و نجس است. جنگ با کافر و نجسها واجب و جایز و هر کس دراین جنگ شهید شود جایش در بهشت موعود است. این یک دستور مذهبی است و باید اجرا شود.
چنین جابجایی و تخریب در جهاننگری، حافظه جمعی و شاخصهای اسطورهای ما از چهارده سده پیش تا به امروز، که تمام تجربیات و عملکردها و خوشبختی ما در جامعه از آنها سرچشمه میگرفتند و پایههای جهتیابی فرهنگی و هویتی ما در زندگی بودند، چنان آسیبهای بزرگ به اندیشههای خلاق و سازنده و غرایز عاطفی و انسانی ما وارد آوردند که «روان جمعی» ما را به هویتهای دیگر تجزیه کرده و سالها و شاید قرنها به طول انجامد تا بتوانیم این شکستگیها را دوباره بهم پیوند زنیم. نمونه بارز این شکستگی پدیده هویتهای متفاوت در دوران معاصر و وجود انساننماهایی است که نماز و روزه و حجشان برقرار است، اما در عمل دروغ و تقیه کرده و ناجوانمردانه شکنجه و تجاوز به اموال جامعه و شرف و ناموس دیگران میکنند. این معتقدان به اسلام هر روزه انسانهای بیگناه «دگراندیش» را به بند و زنجیر میکشند و بدون محاکمه در خیابانها به دار میآویزند و مردم را برای تماشای آنها دعوت میکنند. آیا این قساوت قلب و انحراف از انسانیت در میان ما جای اندیشیدن بسیار ندارد؟
با نگاه دقیق دیگری میبینیم که در همین جامعه هنوز فرهنگ و رفتار بسیاری از ما، متمایز از ذهن، فرهنگ و رفتار مردم کشورهای دیگر مسلمان باقی مانده است. این نتیجه پربار و پرارزش بودن فرهنگی است که ما ایرانیها را از دیگران کاملا متفاوت میسازد و نشاندهنده این است که فرهنگ ایرانی هنوز در اذهان اغلب ما ریشههای کم و بیش زنده دارد و مبارزه ارزنده و بیامان میهنپرستان و مردممان در ۱۴ سده گذشته برای جلوگیری از عرب شدن و رنگ عربی به خود گرفتن، همچنان در پیش است و در طول این زمان بلند، اینجا و آنجا صدها دلیران و از خودگذشتگانی بودند که برای آزادی ایران جان میباختند. رضاشاه بزرگ، یکی از این فرزندان راستین ایران بود و با کوششی بیامان شروع به پس زدن خاکسترها از روی هویت و فرهنگ ایرانی و شناساندن این گوهر ملی به ما کرد و جان خویش را در این راه از دست داد. قبل از رضاشاه ما شناسنامه و اطلاعی از هویت اصیل خود نداشتیم و هویت اسلامیتوانسته بود در این ۱۴۰۰ سال گذشته چنان مغزهای ما را با فرهنگ بدوی و صحرانشینی و آرمانگرای نژادپرستانهاش شستشو دهد که جهاننگری، اسطورهها، سنتها و ارزشهای بزرگ ایرانی در حافظه جمعی ما به فراموشی سپرده شوند.
بعد از گشایش خونین ایران و دیگر کشورها توسط اعراب– اسلام طرفداران اندیشمند ایرانی بسیاری یافت که متاسفانه نتوانستند تکامل را در روش اندیشیدن دیالکتیک زرتشت درک کنند و تمام کوشش خود را برای بقای اسلام در راه عقلانی کردن آن به کار بستند(۶) که تا به امروز هیچ نوع عقلانیتی در این دین به چشم نخورده است.
ما در اینجا از پدیدههای مخرب ضددگراندیشی، فقط به ذکر کوچکی از خطرناکترین آن، «تعصب و نژادپرستی مذهبی»(۷) اشاره میکنیم که در تمام جهان اسلام به شفافیت دیده میشود؛ پیروان اسلام بر این نظرند که ایدئولوژی دین اسلام بهترین و بالاترین راهنمای درستی، رستگاری و آمرزیدگی بشر است و اگر دگراندیشی آن را قبول نداشته باشد و حتی اگر مسلمان باشد، باید برکنار و یا از بین برده شود.
این نژادگرایی و تعصب مذهبی یکجانبه از یکسو و اجرای قهرآمیز روش مذهبی/ سیاسی در هزاره سوم، ضددمکراسی و اجازه عملکرد به دمکراسی نمیدهد. در واقع تضاد بین دو عقیده که باید در شور و انتخابات مردم به یکی از آن دو رای بدهند اساس دمکراسی است. اگر آزادگی و خودشناسی وجود نداشته باشد که دمکراسی وجود ندارد. اگر احزاب متفاوت و جهتهای مختلف فکری در سیاست نباشند که دمکراسی وجود ندارد. اگر یکی از این دو به کنار و یا از بین برده شود، دیگر دمکراسی وجود ندارد.
با آوردن پیکر بیروح دمکراسی و سکولاریسم از جانب بعضی از سیاستگذاران به اجتماع آینده ایران، ممکن است نحوه اداره جامعه از دیکتاتوری به دمکراسی در ظاهر عوض شود، اما روش تفکر جامعه و مردمش که همان «ضددگراندیش»ی است دست نخورده باقی مانده و عوض نمیگردد. این باید آویزه گوش سیاستمداران آینده ما باشد که این تاریخ بلند بندگی و غلامی ایرانیان در این فرصت مغتنم باید پایان یابد. این میسر نخواهد بود مگر اینکه به تسلط فرهنگ، هویت و ذهنیت عقبمانده و بیمار اسلام خاتمه دهند و «انقلاب فرهنگی» را در صدر آموزش و سازندگیهای فیزیکی خود قرار دهند.
در این صورت مکانیزم اندیشیدن در «روان جمعی» جامعه به همان نحوه تفکر مخرب خود باقی میماند که بارآورنده ایدئولوژیهای بنیادگرایی، استبداد، نژادپرستی و ضد انسانیت، برابری و حقوق یکسان در دمکراسی است و تنها راه برون آمدن از این تراژدی تاریخی آموزش و سالم نمودن روان بیمار مردم است.
مبحث سلامت روان
در علوم روانشناسی و جامعهشناسی راه به سوی «سلامتی روان» از آنجا آغاز و پایان مییابد که شخص بتواند به «خودشناسی» یا «خودفهمی» برسد، زیرا خودشناسی پایه اصلی شناخت واقعیتهای پیرامون ما است. اما آیا رسیدن به خودشناسی و خودفهمی مستلزم داشتن «تفکر پرسشگرا»، «آگاهی بر واقعیتها»، «دانایی و عقلانیت» و «آزادی و شجاعت» در انسانها نیست؟ چند درصد از مردان و زنان ما کتاب میخوانند تا آگاه شوند و به فضیلت و دانایی برسند؟ چه تعداد از ما انسانهای ایرانی در زندگی به این شجاعت رسیدهایم که پرسشگرا باشیم و سئوالهای جدی بکنیم و تودهنی نخوریم و یا جوابی مملو از «تقیه» دریافت نداریم. جوابهایی که سرپوش به روی واقعیتها میگذارند و به گنگی فهم کمک میکند و سلامت روان را خدشهدار میسازد. در جامعه سیاه و سفیدی ما دروغ و تقیه چنان مرسوم است که حقیقت در ظلمت باقی میماند و به چشم دیده نمیشود و رویدادهای ناگوار را با تقیه و مسالمت زیر کرسی پنهان کردن، تنها طریق حل مشکلات است. چگونه انسان میتواند سلامت زندگی کند، وقتی واقعیتها را نشناسد. وقتی ما مدارس و دانشگاههای علمی و سالم نداشته باشیم که واقعیتها را به ما بیاموزد و ما استعداد شناخت واقعیتها را نداشته باشیم، زیرا از بدو تولد این زمینه از ما ربوده میشود، چگونه میتوانیم یک جامعه پیچیده علمی که لازمه هزاره سوم باشد را داشته باشیم و این همه تضادهای دنیوی را حل کنیم؟
در شرایطی که ما اجازه خودشناسی نداریم، زیرا نمیتوانیم راستگو و درستکردار باشیم و احیانا خلاف ایدئولوژی حاکمان فاسد تصمیم بگیریم، طبیعی است تصمیمهای ما کورکورانه و نادرست و یا احیانا نیمهدرست خواهد بود. ما میبایست بتوانیم «واقعیت احساسهایمان» را بشناسیم تا آنها را کنترل و اعتلا بخشیم، تا اعتلای احساس به وجودآورنده عطوفت، عشق و انسانیت گردد و گرمای عشق به وجودآورنده صلح و معنایی بزرگ برای زندگی شود.
چگونه است که اسلام به خود اجازه میدهد استعداد حس کردن و اندیشیدن، که هدیهای از پروردگار به ما است را نفی کرده و کنار بزند و ادعایش این است که ما باید جاهل و نادان باقی بمانیم و او باید قیم ما در راه زندگی و سیاست باشد تا بتواند ما را به راه راست هدایت کند؟ آیا در این طرز تفکر منطقی وجود دارد جز اینکه همه چیز صرفا جهت بردگی ما باشد؟
عشق، مهمترین مقوله زندگی
با جابجایی جهاننگری، اسطورهها، سنتها و ارزشهای ایرانی و تعویض آنها با ارزشهای اسلامی، به مرور زمان حافظه جمعی ایرانی ما مختل، کیفیت زندگیمان درهم و «چشمه احساسهای انسانی ما» نیز به خشکی گراییدند. با تعویض ارزشها، و جانشینی آنها با ارزشهای اسلامی، به زنان و مردان ما فقط درس «خودداری» و «بردباری» آموخته میشود. به زنان ما در اسلام آزادی «تفکر، احساس و عشق» که بزرگترین نکات انسانیت و تضمینی برای زندگی کردن در آرامش و صلحاند را نمیآموزند. به زنان و مردان ما یاد نداده و نمیدهند که «آزاداندیشی» و «عشق» مهمترین مقوله زندگی است زیرا «عشق پایه انسانیت» است و برای حقوق برابر انسانها در خانواده و اجتماع، و برای تضمین صلح و صفا جایگاه بزرگی در یک جامعه مدنی دارد.
احساسهای ارزنده انسانی، که انسان بدون آنها نمیتواند نام خود را انسان بگذارد، در اسلام جایی ندارند. با وجود اینکه در ادبیات پارسی ما سراسر صحبت از عشق است، اما جامعه امروزی ما چنان رنگ و جوّ اسلامی به خود دارد که هیچکس نباید به مقوله عشقهای زمینی بیندیشد. جامعه و پدر و مادرهای ما بهخصوص به پسران و دختران بجای عشق «ایثار» و «ازخودگذشتگی شیعهوار» را میآموزند. جوانان ما با ایثار جان خود در راه جهانگشایی اسلام «شهید» میشوند.
اگر اصل تفکر هندی را، در برابر تفکر خودمان بگذاریم، میبینیم عشق قسمت بزرگی از فلسفه بودایی است و بدون آن کسی زندگی نمیکند. چیزی که ما نیز در آموزشهای دور خودمان داشتیم و امروز نداریم. عشق «عطوفت»، «دانایی»، «شجاعت»، «سرکشی» و «جرات» میخواهد، چیزی که در وجود ما دیگر چندان وجود ندارد. زنان ما در خانهی پدر تسلیم اراده والدیناند. مادران و پدران ما خود اینطور تربیت شدهاند و این اصول را بدون نگاهی نقادانه به نسلهای بعدی انتقال میدهند.
بنابراین، تربیت اسلامی از نطفه کشنده شخصیت و خودفهمی و احساس در انسانهاست.
تسلیم بودن محض، اراده هر انسانی را از او میگیرد. «اجبار»های مذهبی که همه عمر برخلاف امیال انسانها اسارت به بار میآورند و در آن غم و درد نهفته است، همچنان در برابر «آزادی» قد برمیافرازند. پدران و مادران ایرانی عشق را لازمه همبستگی در ازدواج نمیدانند. برای مثال والدین، دخترهای خود را به مردی شوهر میدهند که پول و ثروت داشته باشد، یا در برابر مهریهای سنگین و بدون داشتن احساس عاشقانه دختر به آن مرد، او را میفروشند. اما در این میانه دختران باید صبور و تسلیم خواستههای پدر و مادرشان باشند، و هر بلایی سرشان آمد دم نزنند زیرا طبق قوانین اسلام زنان جزو مالکیت پدراناند و سپس بعد از مالکیت پدر به مالکیت شوهر درمیآیند و حق حرف زدن ندارند. آیا این عمل در قرن بیست و یکم «بردگی زن» و «بردهفروشی انسانها» نیست؟ آنهم در سرزمینی که در ۲۵۰۰ سال قبل قانون آزادگی بردهها به انجام رسیده. چرا همه ما این ننگ و نکبت را در مورد دختران و زنهای خودمان میدانیم، اما حرکتی علیه آن نمیکنیم؟ اگر هم زنی مردی را دوست داشته باشد باید این عشق را پنهان نگه دارد. دوست داشتن زمینی در اسلام ممنوع است، زیرا اعمال هر نوع «عشق زمینی» به انسانهای دیگر و دوست داشتن کسی، حائلی است که جلوی داشتن عشق به «الله» و «امامان» را میگیرد. وظیفه مسلمانان این است که در عشق زمینی فقط جسد مرده «امامان» را بپرستند و مطیع اوامر جانشینهای زنده آن باشند. «فهم»، «درک احساسهای برجسته انسانی» و حتی «منطق و استدلال» را بایستی کنار بگذارند. یعنی سه اصل رسیدن به «خرد»، «صلح» و «انسانیت».
عصر خودفهمی، انسانیت و درستکاری
اکنون جوانان ما کم کم به تضادهای حلنشدنی حاصل از مذهب در جامعه پی بردهاند. تقریبا برای همه ما این واقعیت محرز شده است که اسلام و احکام و حکومتهایشان جز نیستی تاریخ و مردم ایران چیز دیگری نمیخواهند. حال که آماده شدهایم این حقایق را بپذیریم، میتوانیم تجسم کنیم که چه بر سر ما و حافظه جمعی ما آمده و به کدام ناکجاآباد کشیده شدهایم. اگر ما امروز به واقع به آگاهی رسیدهایم و دیگر بیش از این نمیخواهیم در «تخریب هویت و سرزمین خودمان ایران» شریک باشیم و نمیخواهیم در این «خودکشی جمعی» قدمی بیش از این برداریم، باید تصمیم قاطع خود را بگیریم و بیش از این در «دو هویتی» زندگی نکنیم و قدمی راسخ به سوی اصلیت و ارزشهای شایسته خود برداریم. «باید حافظه جمعیمان را به روح ملی ایرانی برگردانیم». این قدم کمک میکند تا به سلامتی روان و خودفهمی برسیم و احساسهایمان مرتبا در برابر تضادهای حلنشدنی قرار نگیرند. ما باید آنچه فلسفه وجود که آزادی است و طبیعت در نهانمان جایگزین کرده و اکنون در حافظه فردی و جمعیمان فروکش کرده و کور شده است را دوباره بازیابیم. ما باید حاکم بر ذات طبیعی خود باشیم. برای رسیدن به سه گوهر اصلی زندگی و فرهنگ ایرانی «عشق»، «انسانیت» و «درستی» که از زرتشت و پیشینیان او به ما رسیده رو به «مهرورزی» آوریم و عشق را دوباره در احساس خدادادی خود تجربه کنیم.
منابع:
۱- جلیل دوستخواه: «اوستا، نامه مینوی آئین زرتشت»، انتشارات مروارید، چاپ اول ۱۳۴۳
۲- احسان طبری: «برخی بررسیها درباره جهانبینیها و جنبشهای اجتماعی در ایران، ص ۱۴۸-۱۵۲، مرداد ۱۳۴۷، نشر ح.ت.ا. چاپخانه زالزلند، اشتاسفورت آلمان
۳- Gido Stepken: Dialektik vs. Dualistischem vs. Ambivalentem denken. Version 2.0
۴- دکتر عبدالحسین زرینکوب: «دو قرن سکوت»، چاپ ششم، شرکت افست چاپخانه ۲۵ شهریور
۵- امان بیداربخت: «آسیبشناسی ساختار اندیشه ملی»، فصلنامه آزاداندیشان ایران «رهآورد»، شماره ۱۰۱، ۱۳۹۱
۶- محمدرضا فشاهی: «اندیشیدن فلسفی و اندیشیدن الهی- عرفانی»، نشر باران سوئد، چاپ اول ۲۰۰۴، ص ۱۵-۱۷
۷-اکبر سعیدی سیرجانی: «ضحاک ماردوش»، ص ۲۳، نشر مولف، تهران ۱۳۶۹، مرکز پخش موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
آقای ایرانپور گرامی! اگر خواستید به دو مقاله ی من توجه بفرمائید تحت نام “سردرگمی در رهبری آزادی ایران” و “خطاهای فلج کننده در راه رهبری آزادی ایران”. این دومی الان در تریبون آزاد هست و آن دیگری با لینکی که در آنجاست قابل دسترسی است. در آنجا پیشنهادهائی کرده ام که شاید این سردرگمی را ازبین ببرد. البته پیشنهاد های من برای باز کردن یک بحث و تفکر است (brainstorming) نه نسخه پیچی. اگر با شورای راهبردی تماس دارید و اگر ممکن است خواهش مرا به آنان برسانید تا یک نگاهی به این دو مقاله بکنند و کامنت بگذارند. من شک دارم که گروه آقای حسن شریعتمداری و خود آقای نصر اصفهانی این مقاله ها را میبینند. در هر حال ممنون.
جناب ایرانپور، طبق گفته ی آقای نصر اصفهانی چون از اتحاد احزاب ناامید شده اند سعی میکنند که افراد مبارز را در این شورا جمع کنند که در زمینه های مختلف حتی نظامی وارد عمل بشوند. ایرانیان هوشمند و با تجربه باید با تفاهم و صبر و حوصله به این گروه ها کمک کنند تا از حرف به عمل برسند. البته هیچکدام از ما نباید دلسرد شویم اگر جنبه های مفید نظر ما را فوراً متوجه نشدند. عقب نشینی چاره ی درد نیست.
جناب شهباز خراسانی گرامی. این شوراهای راهبردی همانطوریکه خود من عضوشان بودم و تجربه کردم کار مهمی جز حرف زدن و تفسیر رویداد های سیاسی هفته ندارند. چهل سال است که نه برنامه و یا طرحی برای مقابله و یا مبارزه با این رژیم سفاک دارند. من هم بعد از مدتی از میان آنها بیرون آمدم. شاهزاده رضا پهاوی که سیاست نمی کنند، اپوزیسیون های ما که بجای اینکه به جان جمهوری اسلامی بیفتند، به جان همدیگر افتاده اند. اصلا معلوم نیست سیاستگذاران ما چه اشخاصی هستند، اگر شما آنها را می شناسید به من هم بگویید.
جناب ایرانپور گرامی! آیا در بین ملیونها ایرانی که از دست آخوندها فریادشان به آسمان بلند است بعد از ۴۰ سال هنوز جانیفتاده که اسلام آخوندی شیرازه فرهنگ و ملت و سرزمین ما را داغون کرده است؟ ما کی از افشاگری خسته میشویم و به راه چاره میپردازیم؟ تمام این بحث ها در ایران آزاد معنی دارد و افشاگری دیگر از حد گذشته است. چرا هموطنان فرهیخته مثل همین آقای ایرانبخت به بررسی “شورای راهبردی” گروه آقای نصر اصفهانی و یا “هیئت گذار” آقای شریعتمداری نمی پردازد. تا کی باید شاهد شکنجه و کشتار جوانان ایرانی باشیم؟
در جواب آقای شهباز خراسان
دوست گرامی شما اگر انتقادی در مورد نوشتار بالاو صحت و سقم آن دارید ارائه کنید. مسئله رهبری و اینکه باید در داخل و یا خارج کشور باشد کاملا موضوع دیگریست و خواننده را از اصل موضوع پرت میکند و تمام گفتار بی نتیجه می ماند و بجائی نمی رسد. ما در ایران با ده ها هزار معضل و مشکل روبرو هستیم و شایسته است که به دقت به تک تک آنها بپردازیم و افکار خود را روی هرکدام به دقت متمرکز کنیم تا راه حل مناسبی بیابیم.
این بحث ها ده هاست که مطرح است و باعث بیداری بسیاری از ایرانیان بخصوص جوانان شده است. امروز باید روی تشکیل رهبری متمرکز شد تا مردم ایران بتوانند متحد شده و این اجنبی های اشغالگر را سرجای خود بنشانند. رهبری هم فقط در خارج میتواند تشکیل شود چون آخوندها هیچ امکان تشکل را در داخل نمیدهند. هرکس سر بلند میکند دستگیرش میکنند و وادار به اعترافات من در آوردی میکنند. عجیب است اگر این موضوع شناخته نشده باشد.