فیروزه رمضانزاده (+عکس، صدا) خوانندگان سبک پرطرفدار موسیقی کوچه و بازار که به دلیل اجرا در کافههای خیابان تاریخی و خاطرهانگیز «لالهزار» در مرکز تهران قدیم معروف به ترانههای «لالهزاری» بودند در دل مردم عادی جای داشتند. برای این موسیقی «عامیانه»ی شهری نه تنها مردم لایههای پایین جامعه و متوسط سر و دست میشکستند بلکه «روشنفکران» و افراد «دماغبالا» نیز پیدا و پنهان گوش به آن میسپردند.
انقلاب اسلامی اما هم با این نوع موسیقی عناد و دشمنی میورزید و هم با هنرمندان زن؛ به ویژه اگر این زنان از «لالهزار» میبودند! با حکومت تازه، تا سالها موسیقی اساسا به محاق فرو رفت و به یک فعالیت زیرزمینی تبدیل شد. صدای زنان پس از ۴۰ سال همچنان ممنوع است و موسیقی در محدودهی آنچه نظام میپسندد مجوز میگیرد. اما اختیار تعیین این محدودیتها و ممنوعیتها سالهاست که از دست نظام در رفته است. «لالهزار» اما برای همیشه خاموش شد و ساختمانهای این مکان تاریخی به فروشگاههای مختلف از جمله بازار لوازم برقی تبدیل شدند!
مهین هراتی با نام هنری سوزان، شاید آخرین بازمانده از خوانندههای ترانههای مشهور لالهزار باشد که از نوجوانی در آنجا حضور مییافت و همچون سوسن، روحپرور، آغاسی، گیتا و دیگر هنرمندان موسیقی کوچه و بازار سالها در کابارهها برای دل مردم خواند.
این هنرمند ۶۹ ساله ساکن تهران با صدای سوزناک و خشدارش از اولین روز اجرای خود در کاباره معروف «مولن روژ» به کیهان لندن میگوید و از فراز و نشیبهای زندگی خود و دیگر هنرمندانی که پس از انقلاب اسلامی طعم زندان و مصادره اموال و خانهنشینی را چشیدند روایت میکند.
-خانم سوزان، چه زمانی به خواندن علاقمند شدید و خانوادهتان چه واکنشی نشان دادند؟
-در یک خانواده تقریباً نیمهمذهبی در شهر ری به دنیا آمدم. خیلی مذهبی نبودند ولی تا حدودی، مثلاً پدرم خیلی مذهبی بود. زمان مدرسه سرود میخواندم؛ یکی از همکلاسیهایم پدرش آهنگساز بود و ویولون میزد، چون با هم میرفتیم میآمدیم او میدانست که من سرود میخوانم، همیشه مرا تشویق میکرد و میگفت «صدات خیلی قشنگه» دیگر به من انگار الهام شده بود خیلی خوب میخوانم. یک مدتی میرفتم منزل آنها با پدرش تمرین میکردم؛ بدون اجازه پدر و مادرم؛ بعدها که متوجه شدند من این کار را میکنم، کتک خوردم. پدرم طردم کرد. ولی من گوش ندادم. اولین آهنگم «من مستم به تو چه» را زمانی خواندم که هنوز به لالهزار نیامده بودم. آهنگی بود از اسدالله باقری، کسی که باعث شد من خواننده شدم و اشعار درویش جاویدان.
من مستم به تو چه:
بعد پدر و مادرم مرا از خانه بیرون کردند. رفتم منزل آن آقای باقری، خانمش خیلی خانم خوبی بود. آقای باقری مرا برد تئاتر پارس، آنجا محمد کریم ارباب را دیدم، صاحب کاباره مولن روژ بود؛ آمد و مرا دید. آنموقع پانزده سالم نشده بود که ایشان با آقای باقری قراردادی نوشت. امیر پازوکی را هم آوردند. روزها من میرفتم به کاباره مولن روژ تمرین میکردم و بعد از دو ماه هم روی صحنه رفتم؛ اولین صحنه در کاباره مولن روژ.
کاروان عمر:
-تا کی با مادرو پدرتان قهر بودید؟
-یک بار داشتیم میرفتیم باغ وحش تهران، برنامه بگذاریم، تصادف کردم و دستم شکست؛ در روزنامهها عکس مرا انداختند که در بیمارستان بستری هستم. مجله جوانان عکسم را انداخت و نوشت تصادف کرده و دستش شکسته؛ مادرم آمد ملاقاتم و گفت «من به پدرت نگفتم که اومدم ملاقات تو اگر بفهمه فلان و بهمان میکنه» من هم گفتم «خب نمیاومدی» یک مقدار کلهشق هم بودم. ولی بعد مادر رفته بود و پدرم را راضی کرده بود یواش یواش آمدند دیدن من و آشتی کردیم.
-در کنار برنامههای کاباره و لالهزار در رادیو یا تلوزیون هم اجرا داشتید؟
-آنموقع در رادیو در برنامه دهقان و همینطور در دو تا برنامه در تلویزیون آموزشی برنامه داشتم با آغاسی خدابیامرز.
کبوتر:
-آیا تحصیلاتتان را ادامه دادید؟
-نه، من همان شش کلاس اول را که خواندم تمام شد؛ آمدم در کار هنر و و همه را گذاشتم کنار.
-ارتباط شما با دیگر خوانندگان لالهزار چطور بود؟
-با سوسن خوب بودیم و با هم تقریباً دوست بودیم. با خانم روحپرور خیلی ارتباط مستقیمیداشتم، منزلش میرفتم، ایشان به منزل من میآمد، با خانم گیتا هم خیلی دوست بودیم مثل دو تا خواهر، با جواد یساری خیلی میانهمان خوب بود، خدا رحمتش کند حسن شجاعی با ایشان هم خیلی ارتباط نزدیک داشتم، زمانی که شهلا خانم با آغاسی ازدواج کرد یکی از شاهدان عقدشان من بودم در زرین گوهر.
-لطفا از اتفاقات بعد از انقلاب بگویید؛ در آن روزها بر شما و دیگر هنرمندان لالهزار چه گذشت؟
-انقلاب که شد مشکلات برای همه بود، برای من هم بود؛ دستگیر شدم، زندگیم مصادره شد؛ حدود دو سه ماهی زندان بودم، بعد که آزاد شدم باز پناه بردم به پدر و مادرم، چون دیگر هیچ چیز نداشتم. رسیدم به زیر خط صفر، یک مدت با پدر و مادرم زندگی کردم، بعد یکی از بستگان آمد کمکم کرد و ماشین و ملک خرید و فروش میکردم، میدانید که دیگر نمیتوانستم آواز بخوانم. در زندان هم تعهد داده بودم؛ با هزار مکافات از زندان آمده بودم بیرون با یک سری تعهدات؛ بالاخره دیگر خودم را تا اینجا کشاندم (میخندد).
-اموالی که از شما مصادره کردند چقدر ارزش داشت؟
-نمیتوانم بگویم که الان آنها چقدر میارزید، یک آپارتمان داشتم که مصادره شد، ماشینم گالانت بود مصادره شد، حدود یک کیلو طلا از خانهام بردند بیرون؛ خب زندگیم بود دیگر، نمیتوانم بگویم الان چه قیمتی داشت ولی برای من خیلی ارزشمند بود. آدمهایی هم بودند که مثلاً راه خانه ما را بلد بودند، میرفتند برای خودشیرینی میگفتند فلانی هم وضعش خوبه! اول انقلاب اینجوری نبود که تحقیق کنند. جهیزیه خواهرم در خانه من بود که بردند، هیچ تحقیقی نمیکردند . مادرم میگفت: «بابا، اینا جهیزیه بچه منه» گفتند «فرقی نمیکنه تو این خونه ست یعنی مال این خانمه!»
دشمن عشق:
-برگردیم به دوران زندان، شکنجه هم شدید؟
-شکنجه روحی بود، جسمی اذیت نمیکردند، ولی روحی چرا. مثلاً خود مرا چند بار اعدام دروغی کردند که بگو کجا چی داری، کجا ملک داری! این شکنجه است دیگر؛ چشم آدم را ببندند، تکبیر بگویند، و انگار الان میخواهند تیراندازی بکنند، این شکنجه نیست؟ حتما آدم را باید بزنند تا اسمش شکنجه باشد؟!
-بله؛ حق با شماست. این بدترین شکنجه روحی است که آثارش باقی میماند…
-باور نمیکنید که هنوز در ذهنم هست، بعد از ۴۰ سال، الان اینجا زندگی میکنم حالا دوستانم میآیند به من سر میزنند، دستشان درد نکند، لطف دارند، ولی وقتی که تنها میشوم برای خودم مرور میکنم، هنوز من آن صحنه را نمیتوانم فراموش کنم. شاید تا آخر عمر هم نتوانم فراموش کنم.
-در سلول انفرادی هم بودید؟
-اولش بله، آخر هم سه بار همین عمل اعدام دروغی را انجام دادند. آخر شب ۲۱ ماه رمضان بود، فراموش نمیکنم؛ یک خانمی مامور آنجا بود، نمیتوانم اسمش را ببرم شاید برایش مشکلساز شود، او به من گفت: «امشب میتونی برای خودت از حضرت علی مرخصی بگیری» گفتم «نه بابا، امروز و فردا میخواهند اعدامم کنند چه جوری مرخصی بگیرم؟» گفت «حالا من بهت گفتم آماده باش» حدوداً ساعت ۱۱ شب بود؛ چون ۱۰ شب خاموشی میدادند، چراغها را خاموش میکردند همه بخوابند، دوباره ۱۱ شب آمدند چراغها را روشن کردند و داد زدند «بلند شید بلند شید» همه را بیدار کردند و گفتند «رییس دایره زندانها داره میاد بازدید، شما بلند شید مشغول دعا خوندن و قرآن خوندن و قرآن سر گرفتن و اینها باشید که فکر نکنه شما شامتون رو خوردید و خوابیدید!» ما هم بلند شدیم و هر کسی به یک کاری مشغول شد؛ شما حساب کن ۳۰۰ و خردهای زن بودیم در یک راهرو؛ بعد که آقایان آمدند، همان خانم به من گفت «تو علی رو بخون» چون من آنجا برای او همیشه شعر علی را میخواندم. گفتم «نمیتونم» همه بدنم میلرزید. او هی مرا فشار میداد و میگفت «بخون بخون!» من هم که دلم خیلی گرفته بود وقتی شروع کردم و خواندم «علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را…» فکرش را بکنید که همین الان هم موهای تنم سیخن میشود؛ ناگهان ۳۰۰ زن جیغ میکشیدند! من خواندم و یک آقا صدا را ضبط کرده و برده بود. بعد از دو روز که از این جریان گذشت؛ یک خانمی آمد سرتا پا سفید گفت «اون که اشک برادر منو درآورده کی بود؟» من ترسیدم و با خودم گفتم «دیگه این دفعه حتمیه» زندانیان گفتند «این خانم سوزان بود» گفت: «میتونی یک دفعه دیگه برای من بخونی؟» حالا من از ترس مثل بید میلرزیدم، گفتم «نه دیگه، نه، دیگه نمیتونم» گفت «یک خبر خوش بهت بدم؟» گفتم «بفرمایید» گفت «آزادیت رو برادرم گرفته» حالا برادرش رییس زندانها بود. گفت «شب عید فطر تو آزاد میشی» شما باورتان نمیشود در سه چهار روز بعد هر موقع مادرم، خواهرم، پدرم میآمدند ملاقاتم، و مرا صدا میکردند میترسیدم. آخر دو جور آزادی داشتیم، یک کسی را میگفتند «آزادی» که میخواستند اعدامش کنند، یک کسی را میگفتند «آزاد میشی» که واقعا میفرستادند بیرون، من همیشه میگفتم «من جزو اون آزادیه هستم و آزاد بشو نیستم» روز عید فطر رسید و به اصطلاح خودشان به من عفو دادند و آزادم کردند به شرط اینکه دیگر نخوانم، دیگر در هیچ مراسمی نروم، نمیدانم یک سری تعهدات دیگر دادم و آزاد شدم. شما باورتان نمیشود نه من تنها، با بچههای دیگر هم که صحبت میکردم، نمیتوانند آن صحنهها را فراموش کنند، من که از ذهنم بیرون نمیرود.
-به خاطر دارید اسم و فامیل رئیس وقت اداره زندانها چه بود؟
-شاهعلیزاده بود.
-خواهرش در اداره زندانها سمتی داشت؟
-خواهرش مددکار بود؛ من که نمیشناختم، چون همان یک بار او را دیدم، فقط به من یک نصیحت کرد و گفت «از اینجا که رفتی بیرون اول نرو منزلتون، برو بازار سراجها» گفتم «بازار سراجها برای چی برم؟» گفت «برو از این زیپهای بزرگ بگیر بدوز به دهنت یک قفل رمزدار بزن تهش که دهنت رو برای کسی باز نکنی تا دیگه برنگردی اینجا!» من تازه فهمیدم او چه دارد به من میگوید.
-در بین آن ۳۰۰ زن زندانی کسانی بودند که آنها را میشناختید؟
-بله بودند، نوری کسرایی هنرپیشه سینما بود؛ خدا رحمتش کند نادره خیرآبادی بازیگر سینما و تلوزیون بود؛ همه ما در یک اتاق بودیم که بهش بند میگفتند. یک خانمی بود به نام فروزنده، شیرازی میخواند؛ او را هم گرفته بودند. چند تا از بچهها تحت بازجویی بودند؛ همه قبل از اینکه آزاد شوم. من میگفتم «شاید حالا جزو آزادیا بودم جزو آزادشدهها نبودم» میگفتند «نه، حتما تو آزاد میشی و میری خونه.»
-شرایط روحی کدام یک از آنها بهتر از بقیه بود؟
-نوری کسرایی همه اش میگفت و میخندید.
-گیتا و همسر سابقاش جمشید نجفی در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، جزو معدود هنرمندانی بودند که با انقلاب اسلامی همراهی کردند و دو ترانه انقلابی هم اجرا کردند…
-بله، گیتا الان مداحی میکند ولی میرود در مجالس هم میخواند، مجالسی که آقایان باشد نمیرود، چون او هم هر چقدر هم که دل داشته باشد دیگر فکر نمیکنم با آن کابلهایی که خورد و با آن بلاهایی که به سرش آمد دیگر برای آقایان بخواند (میخندد).
-با وجود خواندن ترانههای انقلابی باز هم شکنجهاش هم کردند؟
-بله، چند بار شلاقش زدند، او هم خیلی سختی کشید، آنقدر اذیتش کردند که مجبور شد رفت کلاس مداحی و دف زدن و آمد گواهی گرفت و الان یک سری شاگرد برای خودش جمع کرده به آنها دف یاد میدهد و اینجوری خودش را به قول ما ارضا کرد؛ الان میرود به مهمانیها ولی فقط مهمانیهای خانمها.
آهنگ انقلابی «داغ شهید» با صدای گیتا و جمشید نجفی:
-از خانم روحپرور خبر داشتید که تعطیلی لالهزار چنان برایش سخت بود که بعد از ۹ سال سکوت در ۵۵ سالگی از دنیا رفت…
-عرض کردم که خیلی با او دوست بودم، وقتی که آمدم بیرون، بعد از چند روز جویایش شدم. چون او هم به همین مشکل خورده بود، گفتند بچههای راه آهن برایش یک خانه خریدهاند در محمدشهر کرج. ما آمدیم پیدایش کردیم. باز من آن پدر و مادر را داشتم که به آنها پناه ببرم. این طفلکی یک دده (ناپدری) داشت که او هم جیرهخور خود روحپرور بود. دیدم این دو تا در یک خانه خالی موکت کرده که هیچ وسیلهای داخلش نبود زندگی میکردند. من او را برداشتم و بردم منزل پدر و مادرم، حدود یک ماه آنجا بود، بعد توسط یکی از دوستان برایش گلریزان کردیم، یک مقدار وسیله فرش و یخچال و… برایش گرفتیم. آن موقع ۱۱۰ تومان برایش پول جمع کردیم. بعد رفت ترکیه یک مدت خواند، و وقتی گفتند که ددهاش یا همان ناپدریش مُرده به خاطر دده آمد اینجا و دیگر نتوانست برگردد؛ اینجا مریض شد. یکی از دوستانم به نام خانم دکتر جلالی که الان آلمان است او را برد به منزلش ولی نشد مداوایش کنند چون مشکل ریوی داشت و از دنیا رفت. باز عدهای مثل من کسانی را داشتند که به پدر و مادر، برادر و خواهر پناه ببرند ولی این طفلکی که… شما باورتان نمیشود زمانی که من رفتم آنجا (محمدشهر کرج) با مکافات پیدایش کردم، نتوانستم بشناسمش، آن هیکلی که بالای ۱۰۰ کیلو بود شده بود ۴۵ کیلو، من فقط نگاهش میکردم و گریه میکردم؛ تعریف کرد که چه بلاهایی سرش آمده. گفتم: «برای من هم این اتفاقها افتاده، برای خیلی از بچهها این اتفاق افتاده ولی قرار نیست خودت رو اینجوری از بین ببری» فقط میگفت: «دلم میخواد یک بار دیگه میکروفن به دست بگیرم بخونم» آرزویش همین بود که رفت ترکیه؛ دستکم به آرزویش رسید خدا را شکر؛ ولی خیلی زود از دنیا رفت.
-سوسن هم که تا چند سال بعد از انقلاب در ایران ماند؟
-بله، سوسن سه چهار سال در ایران بود. برای سوسن هم این اتفاق افتاد، او هم خیلی به مشکل برخورد، چون کرد بود دوستان کرد او ردّش کردند رفت آن طرف. سوسن هم تقریبا مثل روحپرور، خانوادهای در کنارش نداشت که بتواند به آنها پناه ببرد.
-راستی، در مورد اسم واقعی سوسن اختلاف هست؛ آیا در این مورد اطلاعی دارید؟
-سوسن تا جایی که میدانستیم و با او صحبت میکردیم به او «ویکتور» میگفتیم.
-آغاسی این اواخر، حال و اوضاعش چطور بود؟
-میرفتم منزلش، عیادتش رفتم، اتفاقاً تشییع جنازه ایشان هم بودم، مراسماش همه را رفتم، همین الان هم با داوود پسرش گاهی در ارتباط هستیم.
نذار تنها بمونم:
-او هم جزو هنرمندانی بود که بعد از انقلاب اموالش مصادره شد؟
-نه، اموال آغاسی را مصادره نکردند.
-چطور؟
-دلیلش را نمیدانم ولی تنها کسی بود که به او آسیبی نرسیده بود.
-بعد از آزادی از زندان، شرایط زندگی سخت نبود؟ به مهاجرت فکر نکردید؟
-آنموقع دوستان از ما فاصله میگرفتند؛ اگر میخواستم با دوستم رفت و آمد بکنم، دوستم مرا نمیپذیرفت از ترسش، میگفت «نه، تو رو میشناسند و من نمیتونم بپذیرمت»؛ یعنی علناً این را میگفتند.
من اواخر سال ۵۶ ازدواج کرده بودم که اول انقلاب شوهرم رفت استرالیا، خیلی هم اصرار کرد به من که بروم، من خودم نرفتم، اولاً که وقتی مرا گرفتند ممنوع الخروج شدم، بعد هم او خودش داشت قاچاقی میرفت. هرکاری کرد گفتم «نه، مرا اگر بگیرند یکجایی، دیگر این دفعه حتما اعدام روی شاخاش است» (میخندد) خلاصه نرفتم. یکبار هم جمیله که با او خیلی دوست بودم، مرتضی طاهری، خدا رحمتشان کند، را فرستاد و خیلی اصرار کرد که گفتم «مرتضی، من هیچی الان ندارم تازه از زندان آزاد شدم» گفت «هیچی نمیخواد، فقط شناسنامهات و پاسپورت» گفتم «من ممنوع الخروجم» گفت «تو اجازه بده من میبرمت» ولی من نتوانستم.
-خوانندههای محبوب شما در آن زمان چه کسانی بودند؟
-من سوسن را خیلی دوست داشتم، خدا رحمتش کند، به همین دلیل من هرجور بخوانم، هر آهنگی را که بخوانم باز ته صدایم مثل اوست، چون خیلی صدایش را دوست داشتم، حمیرا را خیلی صدایش را دوست دارم، عاشق صدایش هستم. گلپایگانی، معین صدایشان را خیلی دوست دارم، کلاً کسانی را که صدایشان غم دارد دوست دارم.
-اگر به گذشته برگردید دوست داشتید دوباره بخوانید؟
-اگر به گذشته برگردم… دوست دارم باز هم بخوانم.
-از این کار پشیمان نیستید؟
-نه نه، پشیمان نیستم، اصلاً هم پشیمان نیستم چون تنها چیزی که مرا آرامش میدهد خواندن است، همین الان هم وقتی دلم خیلی بگیرد باز هم برای خودم زمزمه میکنم آرام میشوم، نهایتش بلند میشوم ماشین را روشن میکنم میروم یک مقدار در جاده برای خودم میخوانم آرام میشوم و برمیگردم خانه.
-در مورد آزادی صدای زنان در ایران چه نظری دارید؟
-خیلی دوست دارم صدای زنان آزاد شود، بتوانند بخوانند و امیدوارم که موسیقی ایران را از بین نبرند الان واقعاً موسیقی ایران را نابودش کردند با این هجویاتی که میخوانند. امیدوارم یک روزی صدای زنان آزاد شود در کنار آهنگسازان و شاعران خوب، بله من دوست دارم صدای خانمها آزاد شود خانمها بخوانند ولی شعر و آهنگهای خوب بخوانند.
لعنت بر مسببن شکست ایران و ایرانی.. بر تک تک احزاب و اونایی ک باعث این بوبختی شدند.هزهران لعنت…
ایران داشت ابتد میشد.داشت بین ملل مترقی جهان سری بلند میکرد… داشت طلوع میکرد…لعنت بر ذات دسیسه و طوطئه
قربانیان عنقلاب شوم ایران بربادده ۵۷ هدیه شوم بنیانگذاران نمکنشناس مجاهدین ضد خلق و کمونیستهای بی وطن ضد بشر و نهضت ضد آزادی بازرگان خائن یزدی قاتل و بنی صدر آخوندزاده و قطب زاده ملعون. کشوری که میرفت مرفه ترین و آبادترین در خاورمیانه شود به دست جنون این افراد به ویرانه ای تبدیل شده. لعنت و نفرین بر آنها.
درود بر این زنان مبارز و فهـرمان ?
اسلام با هنر در تمام شکل هایش مخالف است.
مرسی