[منیژه باقری]
هر دو چشمت را ببند
دستهایت را چون بال
به اطراف ببر،
یک گام به پیش
بعد
آهسته، یک گام دگر
خوب که آگاه شدی
مانعی، چالهای و دامی نیست
میتوانی بدوی
نه
بپری
مثل یک جوجه پرنده در شروع پرواز…
میدوی در همه سو میچرخی
به زمین میخوری و
میغلتی
باز برمیخیزی
با سر و روی پر از خاک
به خود میخندی
هیچ چیز مانع نیست
هرچه که هست، فضاست
هیچکس اینجا نیست
تویی و دشت و آفتاب
و به این «زندگی» میگویند
بیحصار
بیدیوار
و به این میگویند «آزادی»
کاشکی میشد
کاشکی میشد
تا به دشتی خالی
که در آن چیزی جز،
علف و خط افق پیدا نیست
کوچ کنم
کاشکی میشد تا
عصر دنیای پر از تکنولوژی
موشک و ایدئولوژی
همه را بگذارم در یک کوزه گلی
زیر یک سایه درخت
و از آن آب خنک، نوش کنم.