ضحاک از پادشاهان افسانهای ایران است.او پس از کشتن پدرش بر تخت مینشیند. رفتهرفته خردمندی و راستی در جامعه نهان میشود و خرافات جای خرد را میگیرد.
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شد بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
ابلیس، دستیار ضحاک، دو بوسه بر دوش ضحاک میدهد و دو مار از جای بوسهها بیرون میجهد. پس از این واقعه ابلیس نسخهای تجویز میکند که باید هر روز مغز دو جوان را خوراک مارها سازد تا گزندی به او نرسد.
کودک که بودیم فکر می کردیم اینها همه قصه است. نمی دانستم که در عالم واقع ضحاک وجود دارد. هر شب به قصه پدر گوش جان میسپردیم تا شبی که پایان کار ضحاک را پدر از زبان آن پیر خردمند بازگو میکرد.
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدهاپیکری
بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
سرانجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون، ضحاک دستگیر و در البرزکوه زندانی شد.