نصرت واحدی – جامعهای که عاری از انتقاد سازنده باشد محکوم به مرگ است.
یادم میآید در دهه هشتاد میلادی که چپگرایان ایرانی به ویژه فدائیان (اکثریت و اقلیت) در اروپا قیل و قال فراوانی به وجود آورده بودند، جوّ سیاسی میان ایرانیان ساکن آلمان و فرانسه بسیار ناآرام، پر از کینه، بیاعتمادی و خشونت شد. در چنین وضعیتی جمعی از دوستان در مونیخ بر آن شدند گروهی مخالف رژیم جمهوری اسلامی برپا سازند و برای دشواریهایی که انقلاب اسلامی در کشور ایجاد کرده بود چارهجویی کنند.
صرف نظر از اینکه دگرگونی هراسان و بیپایه ایران در آن روزگار نه در کلام انقلاب بلکه در متن فتنهﯼ اسلامی- چپاولگر بینالمللی- جا داشت که با شعار «اسلام رفت» جلوهﯼ «مارکسیسم اسلامی» یافت تا خونین یعنی فاشیستی بشود (به قول مارکس با زور پُوبل[۱]، یا موب یعنی انبوه بیفرهنگ، اما از دید هوشمندانه با حرکت پیکر آدمیانی که سر در مشت داشتند).
این گروه که نخستین سازمان اپوزیسیون در برابر رژیم آخوندی بود اجباراً فعالیتی زیرزمینی داشت. فعالیتی که با منتشر کردن مجلهای به نام «اندیشه ایرانی» واقعیت یافت. این مجله ماهانه در نخستین شماره خود منشور سازمان و هدف از ایجاد آن را ارائه داده بود. البته هدف از ایجاد چنین گروهی نمیتوانست فردی، شخصی و یا آرمانی باشد. به عکس، این سازمان میبایستی مدافع یک فکر باشد، فکری که بتواند منافع ملّی ایرانیان را تأمین نماید. اما شرط تحقق منافع ملّی در آن زمان فقط و فقط میتوانست با برکناری «استبداد مذهبی» در ایران و استقرارحاکمیت مردم بر خود ممکن گردد. مضمونی که سالها بعد از آن در مقالاتم زیر عنوان تئوری گذر مطرح، گسترش و انتشار یافت.
با توجه به اوضاع و احوال زمانه و دانایی به دشواریهای مملکت این فکر در کلام: «احیای مشروطیت ایران» متبلور گردید. فکری که به صورت یک منشور تدوین و به کنفرانس «اِویان» برای تصویب فرستاده شد. این کنفرانس با مشارکت ۳۳ نفر از روشنفکران اعزامی از ایران و دانشجویان و روشنفکران مقیم کشورهای خارجه از ۱۵ تا ۲۰ اوت ۱۹۸۰در شهر اِویان فرانسه در یازده جلسه نه تنها بر منشور تدوین شده صحّه گذاشت بلکه برای تحقق این منشور «جبههﯼ احیای مشروطیت ایران» را نیز تأسیس نمود.
آشکار است تمام این کوششها در چارچوب «جان زمانه»[۲] صورت میگرفت. جانی که سه نکته را گوشزد میکرد.
یک: مشروطه سلطنت دیگر به شکل گذشته نمیتواند موجود باشد. از این رو کلام «احیای مشروطیت» انتخاب گردید.
دوّم: در برابر روحانیتی که با آداب مذهبی خود قرنها در کشور ریشه دارد، حاکمیت پادشاهی بطور تاریخی قرار داشته که حافظ فرهنگ ایرانزمین بوده است. حذف این قطب به نابودی فرهنگ ایران خواهد انجامید. از این رو در وضعیت آن زمان ایرانیان چارهای جز پذیرش نظام پادشاهی نداشتند. اما این چاره میبایستی بطور علمی-استدلالی (به زبان امروزی در نظریهای بر خودقائم، مانند سیستم تئوری) طراحی و برای عموم تشریح میشد.
سوِّم: راه حل برطرف کردن تشتت تنها تلفیق است. این تلفیق یا انتگراسیون میتواند تنها با گفتگوی خردمندانه، استدلال و منطق و نه با خشونت، زور و ناسزاگویی ممکن گردد. نظری که بعدها در میان به اصطلاح گروه روشنفکران به مبارزه مسالمتآمیز شهرت یافت. سوء تعبیری که نه تنها ایده تلفیق را به بنبست کشید، بلکه توان مبارزه با رژیم استبداد دینی را نیز تا سرحد اپوزیسیونِ معلول تضعیف کرد.
این سه گوشزد در تهیه مقالات مجله «اندیشه ایرانی» به کار برده شده است. به ویژه هر مقالهای پیش از انتشار میبایستی در یک جلسه همگانی خوانده میشد و ضمن اصلاح مورد تأئید همه قرار میگرفت. به این شکل سعی شد تا تمام مقالات چاپ شده در عینِ استدلالی– منطقی بودن، عینیت نیز داشته باشند. یکی از این مقالات که خودش در آن برهه زمانی جنجال به پا کرد مقاله «چرا سلطنت» است.
امروز که این مجله ماهانه را پیش رو دارم میبینم که بر جلدش این فکر به صورت: «ارگان جبههﯼ احیای مشروطیت ایران» ثبت شده است. در آن مجله، چهار نوشته، پس از چهل سال، هنوز که هنوز است (در شماره ۱ و ۲) درخششی چشمگیر دارد:
۱.پیام اعیحضرت رضا پهلوی شاهنشاه ایران (۹ آبانماه ۱۳۵۹) در جلد ۱ ص ۱۸۴
۲.اسناد و مدارک جبهه احیای مشروطیت ایران در ص ۱۷۱-۱۸۷ جلد ۱
۳.اعلامیه قبول سلطنت رضاپهلوی به تاریخ ۱۲-۸-۵۹ (شبنامه کاوه) در جلد ۲ ص ۱۴۱
۴.تجلیل از ارتش شاهنشاهی ایران ص ۱۱۱-۱۲۰
نویسندگان این مقالات علمی که همه در جهت شناخت دشمن، جامعه، فرهنگ، تاریخ و سیاست در ایران و آیندهنگری برای کشور است، به دست توانای دوستان دانشگاهیام که در ایران آنها را میشناختم و به راستی از نخبگان ایران بودند تهیه میشد.
به ویژه در گردهماییها و کنفرانسهایی که در شهرهای مختلف صورت میگرفت سعی به جمع کردن نخبگان کشور، چه در درون و چه در بیرون میشد. تا جایی که گروه طرفداران «احیای مشروطیت» آوازهای یافت و موفقیتهای بزرگی به دست آورد. یکی از این موفقیتها کنفرانس «لوکزنبورگ» بود که در آن بسیاری از ایرانیان (چه مدعوین آمده از داخل و چه از بیرون مملکت) حتی بدون داشتن پاسپورت به محل کنفرانس آورده شدند. در این کنفرانس طرح گذر از استبداد به دمکراسی مطرح و تصویب شد.
به دنبال این موفقیت افرادی آهسته آهسته به این جمع نزدیک شدند (دکتر هوشنگ منتصری، شاهزاده رضا پهلوی، دکتر علی امینی، و برخی از مقامات ارتشی) که میتوانستند جمعا مسیر راه سنگلاخ «گذر به دمکراسی» را هموار سازند.
این نزدیکی سیاستمداران و کسانی که منابع مالی داشتند در ابتدا به جبهه «احیای مشروطیت ایران» دلگرمی داد و سبب تشدید فعالیت آن شد. اما ناگهان جُنب و جوشی پر سر و صدا در اروپا زیر عنوان ایجاد شوراهای مشروطیت به راه افتاد. گفته میشد هدف از ایجاد این شوراها وحدت بخشیدن به گروههای طرفدار نظام پادشاهی در سرتاسر جهان است.
این حرکت سیاسی دوآبشخور ظاهرا متحد داشت:
–یکی دفتر شاهزاده رضاپهلوی
–دیگری آقای دکتر علی امینی با تجربهترین سیاستمدار ایران
شاهزاده رضا پهلوی در آن زمان در سن ۲۱سالگی مسئولیت پادشاهی کشور ایران را بنا بر قانون اساسی مشروطیت و متمم آن اعلام داشته بود.
این اعلامیه که با تلاش شبانهروزی یکی از دوستان نزدیک ممکن گردید، به راستی درآن زمان پُر آشوب و پُر حادثه درایت ویژهای رادر خود میپرورانید زیرا میخواست به قدرتهای بزرگ جهان یادآوری کند که شاهزاده رضاپهلوی بنا بر قانون اساسی مشروطیت ایران و متمم آن اجازه دارد در بیرون از کشور رهبری مبارزه مخالفان جمهوری اسلامی را به عهده بگیرد.
اما تکیه بر آن قانون اساسی که با نواقص اصولی خود و تضادی که با تجدد داشت، ریشهﯼ برخوردهای اجتماعی- سیاسی نیم قرن اخیر بود، چیزی جز استخوان لای زخم گذاشتن نمیتوانست باشد. چه پس از انقلاب اسلامی نه تنها شیرازهﯼ امور کشور از هم گسیخت، بلکه افزون بر این انقلابیون اسلامی- فاشیستی چنددستگی، کینه و دشمنی را دیوار حفظ موجودیت خویش کرده بودند. درست به این دلیل شیوهﯼ کار مخالفین جمهوری اسلامی نمیتوانست تشدید نفاق بلکه میبایست سیاست تلفیق باشد. در کنار این سیاست اندیشهﯼ نوینی برای فردای مملکت که مردمسالاری[۳] را تضمین بکند، نیازی اساسی بود.
از این رو کسانی که شوراهای مشروطیت را برای جمع کردن نیروهای خودی طراحی کرده بودند نه تنها بیاطلاع از ساختار جامعه ایران آن دوران بودند بلکه از علم جامعهشناسی مدرن نیز بهرهای نبرده بودند.
این تکاپو که بر دو واژه یکی مشروطیت و دیگری تشکیل شوراهای طرفداران نظام پادشاهی استوار بود کیلومترشمار یک کورهراه بیش نشد زیرا تکیه بر قانون اساسی مشروطه نه تنها جلوی اندیشیدن برای فردا را میگرفت بلکه موضوع حاکمیت مردم را در صندوقخانه قانون اساسی مشروطیت به فراموشی سپرد.
از سوی دیگر امر تشکیلات (شوراها) که خودش یک سیستم خودسازمانده[۴]است، برای دستگاههای کارمایهای (فونکسیونال) اجتماعی نه تنها مهم بلکه غیرقابل چشمپوشی است[۵]، [۶]. به ویژه خود تشکیلات بطور فرگشت[۷] به وجود میآید (واریاسیون، گزینش و سازگاری با محیط).
اما درجامعه، جوّی که فرگشت را ممکن میکند فهم و شعور عمومی است. به عبارت دیگر وجود سیستمهای خودسازمانده و تشکیلات آنها نشانهای از سطح بالای سواد عمومی در جامعه است. همانچیزی که در ایران انقلابی و پس از آن یک محرومیت فراگیر به شمار میرود. به این جهت تشکیل شوراها نه تنها به جایی نرسید، بلکه به فساد، نیرنگ، مقام و پولپرستی دامن زد.
این کژفکری از آن زمان تا کنون چون بختکی تعیین کننده به جان مبارزات اپوزیسیون ایران در بیرون از کشور افتاده است.
چنین جریانی دامنگیر مجله «اندیشه ایرانی» نیز شد و از رشد پی درپی[۸] آن که نه تنها خلاقیت میآفرید بلکه اساس پیشرفت و تعالی گیتی بود، جلوگیری شد تا عاقبت تعطیل گردید. عجب اینکه برخی از متفقین این مجله نیز با نوشتههای مجله «اندیشه ایرانی» به داد و ستد سیاسی دست زدند و آنها را به بهانه بچگانهای به «ایران احمدینژاد» بردند تا ملّیگرایی را در کشور رواج دهند!
مجله «اندیشه ایرانی» مانند رادیو صدای ایران (مروّتی)یک واریاسیون در جامعه تیرهبخت ایران بود. این واریاسیون میبایستی مورد پذیرش گروه و یا گروههایی در جامعه قرار میگرفت (گزینش) تا آنها در برابر گروههای دیگر جامعه قرار میگرفتند و در صحنه برخورد با یکدیگر، برگزیدهی مورد پسند جامعه قرار بگیرد و یا رد شود. چنین روندی به دلیل بیسوادی عمومی هرگز در این چهل سال گذشته صورت نگرفته است.
یکی از کسانی که مدام به مونیخ میآمد و با برخی از اعضای گروه «اندیشه ایرانی» مذاکره داشت شادروان داریوش همایون بود (این مجله را او هم هر ماه میگرفت). اگر یادم نرفته باشد گاهی آقای نادر زاهدی نیز ایشان را همراهی میکرد. این رفت و آمد بیشتر درجهت تفرقهاندازی بود تا اتحاد. در این مورد مقالاتی هم نوشته شد.
به هر حال پس از پایان یافتن کار جبهه و تعطیل «اندیشه ایرانی» شادروان داریوش همایون «حزب مشروطه ایران» را به وجود آورد که از قرار دارای آرمانی سوسیال دمکرات بود.
این حزب و احزاب دیگری مانند پان ایرانیست، حزب توده، کومله و غیره هیچگونه پایه و اساس حزبی ندارند زیرا مادامی که مملکتی وجود نداشته باشد و در قانون اساسی آن فصلی به نام احزاب و چگونگی فعالیت آنها به تفصیل موجود نباشد، چنین سازمانهایی هرز هستند.
برای آنها که از تئوری سیاسی با خبرند چنین کارهایی نه تنها نشانهﯼ عدم بلوغ سیاسی است بلکه مضافا حکایت از غیردمکرات بودن برپاکنندگان اینگونه تأسیسات نیز دارد.
در مجله «اندیشه ایرانی» سه مطلب مرکزی است:
۱.ایدئولوژی ایرانی (جلوهای نو و ژرف از فرهنگ و ادب ایران)
۲.عوامل نفوذی استعمار و استقلال ایران
۳.خط مشی سیاسی ما (به ویژه مبارزه برای انتقال قدرت: گذر)
متأسفانه در این چهل سال آنچه شکل گرفته نه مبارزه به معنی (فعالیت سیاسی) بلکه بیتفاوتی مطلق نسبت به وقایع مملکت است. این بیتفاوتی درچهره دهها گروه به اصطلاح اپوزیسیون در خارج از کشور دیده میشود که حضورشان در صحنه سیاسی نه برای مبارزه بلکه گونهای خودنمایی است.
به ویژه سخنان اینان تا کنون تحریف گذشته بوده و انتقادی سازنده در بر ندارد. در این میان کسانی چون عباس میلانی گُل میکنند، نه برای اینکه درباره آینده و یا در جهت روشنگری مردم قلم میزنند، بلکه گذشته را در شکل قصهگویی مستند (مصاحبهها) شکل میدهند تا جایی که هر کسی خودش را در این قصهها دوباره پیدا میکند. تنها مطلبی که در اینجا گم شده افق آینده و دشواریهایی است که در پیش روی مردم قرار دارد. مطلبی که پایهی نوشتن این مقاله شد.
کنفرانسهای جنجالی لندن، یکی به نام «شورای مدیریت گذار» به سرکردگی آقای مهندس حسن شریعتمداری تاجر و طرفدار جمهوری فدرال و دیگری «حزب مشروطه» به ریش سفیدی جناب امیر طاهری خبرنگار، چندی پیش با بوق و کرنا برپا شد.
به ویژه من از جناب مهندس حسن شریعتمداری که در دانشگاه صنعتی آریامهر درس خوانده است توقع نداشتم سخنانی غیرعقلانی بزند. آخر عزیز من زبان محلّی را که نمیتوان در استانها رواج داد. این زبانها کشش علم امروز را ندارد و تنها اهالی را بیشتر و بیشتر بیسواد میکند.
به هرحال چه در کنفرانس کذایی لندن و چه در اظهاراتی که از جانب گروههای دیگر اپوزیسیون در مورد وضعیت ایران شنیده میشود، هیچگاه نه از ملّت ایران و جایگاه وی و نه به درستی به امر «گذار» که من آن را «گذر» نام دادهام و چگونگی آن سخنی آورده میشود. به عکس بیشتر نقش کشورهای بزرگ در مورد آینده ایران به اشکال مختلف تفسیر میگردد تا مردم را بیشتر و بیشتر دائیجان ناپلئونی بسازند.
کسی اگر به صورت مسئلهﯼ ایران و شرایط اولیه و جانبی آن نظر بدوزد درمییابد که شرایط جانبی (سیاستهای خارجی) تقریبأ ثابت ولی شرایط اولیه آن با شورش مردم مدام در حال تغییر است. از این رو امر مبارزه میبایستی بر پایه دگرگون ساختن شرایط اولیه صورت بگیرد. روی شرایط جانبی سرمایه گذاشتن به معنی مستعمره شدن ایران است.
به این دلیل اپوزیسون خارج از کشور چون حرفی برای گفتن در این جهت ندارد و فعالیتی برای یکپارچگی نیروهای ضد رژیم کنونی نمیکند تنها سد راه آزادی مردم است. این اپوزیسیون غیرواقعی، کاذب و دروغین است.
از تمام گفتگوهای اپوزیسیون درباره «گذر» یا «گذار» چنین بر میآید که اینان پس از سقوط رژیم به ایران میروند و انتخابات راه میاندازند و با آن مجلس مؤسسانی را به وجود میآورند تا بر اساس این مجلس تکلیف گونه حکومت و دولت را روشن سازند. چه تفکر بیجایی!
آقای امیر طاهری و حزب مشروطه و دیگر دوستانشان باور به بازگشت به مشروطیت با تکیه بر فرهنگ ایران دارند. یعنی میخواهند تکلیف «گذر» را با بازگشت به گذشته روشن کنند.
اتفاقات گذشته برای این هممیهنان گرامی انگیزهﯼ نواندیشی نشده است. آنها متوجه نیستند که پس از چهل سال دیگر نه ایران، ایران گذشته و نه دنیا، دنیای پیشین است.
درسی را که شاه فقید با گفته خویش «ما صدای انقلاب شما را شنیدیم» (حتی اگر آن را خود ننوشته باشد) به ارث گذاشت فعالین سیاسی امروزی هنوز درک نکردهاند.
او با این سخن مردم و نه فرهنگ را ارادهﯼ پادشاهی دانست. تعبیری که نه تنها متضاد با سخنان امیر طاهری است بلکه متن مقاله «الزامات و مفاهیم دوران گذار به دمکراسی» نوشته نادر زاهدی را که در کیهان لندن منتشر شده است، بیاعتبار میکند. آنچه ایشان مینویسند جنبه دوران روشنگری و نه «گذار» به دمکراسی است[۹].
اتفاقا شاه فقید بسیار تواناتر و داناتر از امروزیها بود. او در آن روزگار خودش میدانست که آنچه در ایران حاکم است (قوای سهگانه و مجلس نمایندگان) یک دمکراسی صوری است. پس خودش هنگامی که از «تمدن بزرگ» سخن میگفت، منظورش رسیدن به دمکراسی به شیوهﯼ صنعتی کردن کشور و از راه معاملات بازرگانی آزاد با جهان بود. شاه این معاملات را نه تنها برای گسترش تولید و توزیع مملکت، بلکه برای همسطح نمودن کیفیت تولیدات و ایجاد دوستی با کشورهای بزرگ و آشنا شدن با فرهنگ آنان برای خردگرا ساختن فرهنگ ایرانزمین لازم میدانست.
درست این ذهنیت ندا میداد که این کار بزرگ بدون همکاری مردم نمیتواند ثمربخش باشد. از این رو شاه فقید برای چند حزبی شدن کشور به گروهی از متفکرین آن روزگار مراجعه نمود (خیلی پیش از انقلاب اسلامی) تا طرحی در اینباره تهیه شود. اما این خارجیها نبودند که این نیت نیک را ناممکن ساختند، بلکه به راستی اینها خودیهایی از خود بیخبر بودند!
شکست مشروطیت پادشاهی (به این دلیل احیای مشروطیت) در گسیختگی پیوند تاریخی میان شاه و مردم بود. درست است که شاه مصلحت مردم را در نظر داشت، اما این مصلحت را او میبایستی با مشارکت دادن مردم در کار مملکت میجست.
جناب امیر طاهری چندی پیش در مصاحبهای راجع به کنفرانس «داووس» به شدت مدافع «داووسی»ها بودند و سیاست گلوبال را مورد تمجید قرار دادند. ایشان نظرات شاه فقید را در دوران گذشته موازی خط گلوبالیسم معرفی نمودند که نه تنها مورد تأئید وزرای سابق نیست بلکه نزدیکان به ایشان نیز بر این ادعا صحّه نمیگذارند. بلکه بهواقع شاه سعی به حفظ موازنه در سیاست خارجی داشت. جناب امیر طاهری توجه ندارند که سیاست گلوبال نه تنها فرهنگ ملّـتهایی چون ایران را نابود میکند بلکه به سرعت با چپاول ثروتهای زیرزمینی دنیا محل زندگی انسان را نیز به نابودی میکشد[۱۰].
دوست دیرین مهربان، جناب امیر طاهری، کسی که میخواهد با گرگان جهان زوزه بکشد میبایستی دندان تیز نیز داشته باشد.
من مخالفتی با گلوبالیسم (جهانروایی یا جهانی شدن) ندارم بلکه بیبند و باری آن را مضرّ برای امر گسترش در ایران و خردگرا کردن فرهنگ خودمان میدانم. اتفاقأ خاورمیانه متحّد می تواند علاج این بیبند و باری باشد.
اما دوست گرامی، شما هنگامی که «داووسی» میشوید، فرهنگی را که خود پایه پادشاهی قرار میدهید به دستِ باد میسپارید.
امروز «گذر به دمکراسی» دیگر به شیوه صنعتی کردن مملکت ممکن نیست. همان شیوهای که شاه در زمان خودش به درستی برای رسیدن به تمدن بزرگ به کار گرفته بود.
امروز دیگر «احیای مشروطیت» (چه برسد به خود مشروطیت) درمان حصر چهل سالهی قدرت نیست که ما آن را در مجله «اندیشه ایرانی» دنبال میکردیم.
امروز محور چرخش اعتراضات خیابانی مردم «مدرنیته» است. مدرنیتهای که در کتابم «گذشته روزنهای به آینده» فصل پنجم و ششم، به تفصیل آمده است. اما کجاست خواننده!
این معترضین خیابانی که از من و شما نسبت به وقایع دو قدم جلوترند بدون استدلال هیچگونه حاکمیتی را نمیپذیرند؛ آنها که جمهوری میخواهند یا آنها که دمکراسی پارلمانی را آرزو میکنند میبایستی بگویند چرا جمهوری! چرا دمکراسی! و اصلا چرا پارلمانی!
شاه فقید هر عیبی هم که داشت همیشه خواهان استدلال بود. من خودم این خصوصیت را در جلسهای که بر سر مسئله چند حزبی شدن با دوستان دیگر در حضور ایشان داشتیم به چشم دل دیدم.
او در کتاب «پاسخ به تاریخ» موضوع «دمکراسی شاهنشاهی» را مطرح میکند و این دمکراسی را مستدل شرح میدهد. اما مخالفین دیروزی وی و موافقین کنونیاش هنوز توانایی چنین بحثهایی را ندارند که در کلام «دیسکورس» (مقوله یا گفتمان) تبلور دارد.
حکومت جمهوری اسلامی که با چپاولگران بینالمللی همپیاله است، میخواست با شعار «الله اکبر» تودههای مردم را به دور خود جمع بکند و با زور موشک و غنی ساختن اورانیوم بسان گرگان زوزه بکشد تا در جرگه بزرگان جهان جا بگیرد. این حاکمیت نمیداند که امروز اقتدار جهانی تنها با زور اسلحه ممکن نمیگردد، بلکه قدرت حمایت مردم، جامعهای دانشگرا و گروهی نخبه را نیز لازم دارد تا آنها و نه «حاکمیت»، پشتوانه اقتصادی– علمی و از این مهمتر عدالت اجتماعی و خشنودی مردم باشند.
دشواری ایرانیان نه نظام جمهوری و نه نظام پادشاهی است بلکه ایرانیان ابتدا میبایستی بدانند بر مبنای چه اصولی میخواهند با یکدیگر زندگی صلحآمیز مشترک داشته باشند.
این دو پرسش، یعنی نظام و اصول زندگی، فرآیندهای غیرقابل جابجایی هستند. یعنی فرآیند اصول زندگی چون بر نظام اثر میگذارد میبایستی اوّل مطرح بشود و سپس بر پایه آن حاکمیت بنیان گردد. به عبارت دیگر، شما اگر ابتدا نظام را تعیین بکنید و سپس تلفیق اصول زندگی را مطرح سازید، بدون شک مدام چالشهای سیاسی و اجتماعی خواهید داشت. بهترین مثال، پذیرش نظام مشروطه سلطنت به وسیله مظفرالدین شاه و یا انتخاب سردارسپه رضاخان به پادشاهی پس از برقراری نظم و امنیت در کشور است. در هر دو حالت فرآیند اصول زندگی هنوز در کشور شکل نگرفته بود. به ویژه میبایستی تذکر داد که ابتدا در پایان این فرآیند است که سیستم سیاسی خودش میتواند احوال خود را شرح دهد[۱۱] که بهواقع همان اصول قانون اساسی است.
از این گذشته مردم به دلایل تاریخی حق دارند به امور دمکراسی و حاکمیت قانون، از زاویه بیاعتمادی بنگرند و از سیاست اطمینان خاطر بخواهند. از این رو لازم است برای این اطمینان دستگاهی به وجود آید. دستگاهی که هر ماه حاکمیت و انطباق آن با قانون اساسی را کنترل و به همراه میزان خشنودی مردم و میزان عدالت اجتماعی ماهانه به اطلاع مردم برساند.
ملاحظه میفرمایید که اپوزیسیون به معنی مخالفت با رژیم نیست بلکه اپوزیسیون لازم است نه نشخوارکننده ایدههای گذشته بلکه نواندیش باشد. گروههای مخالف ولایت فقیه ۴۰ سال است که بری از نواندیشی در جهت گمراهی مردم قدم بر میدارند. حال آنکه تنها راه به عقب راندن رژیم قرون وسطایی کنونی ارائهی اندیشهی نوین است.
پس آنچه امروز نجات ایران را ممکن میسازد یکی جامعهای عاطفی– علمی و دیگری ارائهﯼ روشی برای گذر از استبداد به دمکراسی است (گذر یعنی ترانسفورماسیون). گذر به معنی فرآیندی بازگشتناپذیر Irreversibel است.
«جامعهی عاطفی- علمی» نه تنها همدردی و اشتیاق به دانایی را ممکن میسازد بلکه به سخن نیز «قدرت عمل» میبخشد. در حالی که «روشی برای گذر» نیاز به ایجاد گروه نخبگان مملکت دارد. نخبگی تنها دانایی به علم و صنعت نیست بلکه نیازمند تجاربی است که ترجمان دانایی انسان به نیکبختی و خشنودی مردم باشد. به عبارتی دیگر چنین جرگهای بدون سیاست نمیتواند ثمربخش باشد. چارچوب اساسی این سیاست (تاروپود آن)، میبایستی به روشنی ارائه شود. این خصوصیات در یک فکر، فکری برای آینده، میبایستی جمع بشوند. فکری که رهبری جامعه نام دارد.
ایرانیان چهل سال است که عمر خود را تلف میکنند. آنها حتی نتوانستهاند این مصیبتی را که همه از زن تا مرد به آن گرفتارند در یک کلمه «روز عزاداری ملّی» متبلور سازند و هر سال در تمام شهرهای جهان مردم را به دور خود جمع کنند و در غم یکدیگر شریک شوند.
چنین مردمی به راستی مادامی که به خواستهای هممیهنان خود پاسخ نگویند و افق آینده خویش را خود شکل ندهند، لایق همین حکومت اسلامی هستند!
امروز بر اساس واقعیات موجود، ایرانیان درون کشور میگویند:
من میخواهم خودم شعار زندگیم را تعیین نمایم. من میخواهم خودم باشم نه بازیچه در دست دیگران. من میخواهم زندگی خودم را خودم بسازم.
من میخواهم با هر کسی که دلم خواست ازدواج کنم، هر شغلی را که دوست دارم انتخاب نمایم، هر موسیقی که مطابق میلام هست گوش کنم، هر جا میخواهم بروم و با هر کسی که مصلحت بدانم رفت و آمد داشته باشم، هرطور که سلیقهام هست لباس بپوشم و آرایش کنم. من میخواهم شرایط زندگی خودم را خودم تعیین کنم. شعار من ملّیگرایی است.
ملّیگرائی یعنی: چنان ارزشهای فرهنگی و اجتماعی را در زندگی جمعی ضرورت میشمارم که مرا و جامعه را از استعمار و استثمار داخلی و خارجی برهاند.
من میخواهم فضای زندگیم فضای حاصل از سه گفتار نیک زردشت باشد. آنجا که راستی و درستی و صداقت عرصهﯼ زندگی را میگستراند. من میخواهم در این عرصهﯼ زندگی با همه برابر باشم. این برابری ولی با تقسیم کار ممکن است. تقسیم کاری که بدون شک اقتصاد و بازار را رونق میدهد و آن را آزاد از هرگونه تزویر و انحصار میسازد.
من به تجدد باور دارم. زیرا… به این دلیل من میخواهم دولتی را که در عرصهﯼ زندگی میتواند مطالبات مرا متحقق سازد خودم برگزینم. این دولت باید حتما ملّی باشد. اما لازم است در کار سیاست، ایجاد ساختارهای سیاسی– اجتماعی و روشهای برخورد با مسائل و ضرورت آنها همهﯼ مردم مشارکت داشته باشند.
این خواستها به راستی نه تنها رشد فرهنگی و بلوغ سیاسی جوانان مملکت را نشان میدهد بلکه دیگر نمیتوان آن را که میلیونها نفر از جوانان ایران با اعتراضات خود بر کف خیابانها نوشتهاند بیپاسخ گذاشت. گلولهها و به ببند و بگیر ولایت فقیه میتواند آن را به تعویق بیاندازد ولی تحقق آن را نمیتواند مانع شود. هر ممانعتی تیغی بر قلب خود ولایت است.
آقای اردشیر زاهدی سفیر پیشین ایران در واشنگتن و وزیر خارجه و داماد شاه بدون توجه به وضع مردم و قیام شجاعانهی آنها هنگامی که فردی مانند قاسم سلیمانی کشته شد او را سرداری بزرگ و پهلوان خواند. اما مردم در ایران برایم شعر زیر را فرستادهاند:
هنوز پهلوی سهراب میدرد رستم
که قتل افسر دشمن سزاست ای ایران
خوب ملاحظه بفرمایید که چهل سال «جمهوری ولایت فقیه» که خودش اسم بیمسمّایی است، کلماتی چون سردار و پهلوانی را نیز بیمعنی میسازد. گو اینکه جناب سفیر ایران در واشنگتن مدتها پیش از این ولایت در ایران معنی کلام «سفارت» را نیز به شبنشینی تبدیل کرده بود.
مونیخ
[۱] Pöbel
[۲]Sprit of Time
[۳]Sovereignity
[۴]Autopoietic
[۵]A. GehlenAntropologische und Soziologische Untersuchungen, Reinbeck 1981, S.71-90
[۶]Niklas Luhmann : Die Form “person“, Soziale Welt 42 (1991), S. 166-175
[۷]Evolutionary
[۸]Successiv
[۹]PVS: Politische Theorien in der Ärader Transformation, Sonderheft 26/1995, ReinerTetzfeld, S.59-97
[۱۰]Ulrich Beck : Was ist Glöbalisierung, Suhrkamp 1998, S.150-183
[۱۱] Niclas Luhmann : Die Politik der Geselschaft, Suhrkamp, 2000, sebstbeschreibungen(Political selfdiscription) : S. 319-371