ساسان رضائی – در بخش نخست تلاش شد تا به این پرسش پاسخ داده شود که «چه کسانی «انقلاب» کردند؟» در بخش دو با استناد به گفتار و رفتار برخی «نخبگان» و تشکلهای سیاسی به نقش و مسئولیت آنان در به قدرت رساندن خمینی پرداخته میشود.
نقش و مسئولیت «نخبگان» و تشکلهای سیاسی در به قدرت رسیدن خمینی
با توجه به نقش رهبری روحالله خمینی و شبکههای نفوذی که در جریان وقایع پیش و پس از بهمن ۱۳۵۷ در اطراف وی شکل گرفت، پرسش عمده این است که از چه منظری باید به بررسی نقش و مسئولیت به اصطلاح نخبگان جامعه از جمله «اکثریت دانشگاهیان و عموم روشنفکران» در به قدرت رسیدن خمینی پرداخت؛ کسانی که میبایستی در آن دوران خطیر و در مقابله با خطر سهمگینی همچون تفکر خمینی و استبداد مذهبی که وی در پی ایجاد و استقرار آن بود، به عنوان «سلسله اعصاب» جامعه و مشعلداران آگاهیبخش عمل میکردند و نسبت به رجعت فاجعهآمیز سیستم حاکم از «سلطنت به امامت» هشدار میدادند؟
پرسش این است که پس از گذشت ۴۳ سال از آن روزهای هیجان «انقلابی»، عملکرد این نخبگان جامعه را به عنوان یک تجربه تلخ تاریخی، چگونه بایستی به نقد کشید؟
بعضی صاحبنظران در برابر این پرسش تاریخی، با کنایه پاسخ میدهند: «گفتهاند و میگویند : «رژیم شاه حکومت خوبی بود. «بیکاری، فقر و گرانی در رژیم پهلوی وجود نداشت». «رشد اقتصادی ایران اگر حکومت شاه همانند ترکیه، تایوان و کره جنوبی بود». «طبقه متوسط و شهر نشین و تکنوکرات با آهنگی سخت شتابان رشد کرده بود». با همۀ کشورهای جهان را به خوبی داشتیم. رهبر خاورمیانه بودیم و همۀ رهبران منطقه برای دست بوسی خدمت شاه میرسیدند. شاه یک رژیم اصلاح پذیر بود. دوران شاه عصر طلائی بود.»
(رادیو فردا؛ اکبر گنجی؛ ۱ اسفند ۱۳۹۷)
اکبر گنجی در ادامه از خود سوال میکند: «اگر حکومت شاه اینگونه بود که مدعیان ادعا میکنند، چرا فروپاشید؟» وی سپس ادامه میدهد: «در پاسخ میگویند در این شرایط، یک عده کمونیست و مذهبیهای فناتیک راه افتادند و از سرخوشی انقلاب کردند. همه بدبختیهای ما تقصیر آنها است. کاش عقل داشتند و انقلاب نمیکردند. مذهبیهای فناتیک با حمایت و همراهی و همکاری کمونیستها به عصر طلایی پایان دادند و ایرانیان را وارد دوران تباهی، سیاهی، نادانی، سیهروزی زنان، خرافات، فقر، فلاکت، بازگشت به دوران قاجار و… کردند. انقلابیون عدهای مرتجع بودند و باید حساب پس دهند. فرض کنیم تمام این ادعاها درست باشند. اما… با این ادعاها نمیتوان انقلاب را به انقلابیون فروکاست. پدیدههای اجتماعی– خصوصا رویداد بزرگی چون انقلاب ایران– معلول صدها علت و دلیل است. هرگونه تحلیل تکعلتی تقلیلگرایانه، ایدئولوژیک و باطل است. باید انقلاب را با شبکهای از علل و دلایل تبیین کرد. انقلابیون یکی از عوامل وقوع انقلاب و پیروزی آن هستند.»
(همانجا)
https://kayhan.london/1400/05/19/%d8%ac%d9%84%d9%88%d8%b3-%db%8c%da%a9-%d8%ac%d9%86%d8%a7%db%8c%d8%aa%da%a9%d8%a7%d8%b1-%d8%b9%d9%84%db%8c%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d8%b1%db%8c%d8%aa-%d8%a8%d8%b1-%da%a9%d8%b1%d8%b3%db%8c-%d9%be%d8%a7
هرچند اکبر گنجی خود یکی از «انقلابیون» دو آتشه آن ایام است که امروز در همان گفتگو با رادیو فردا، چندین دلیل ردیف میکند تا اثبات نماید که نبایستی «انقلاب اسلامی» را «تکعلتی» تحلیل کرد و به نقش «انقلابیون» در این واقعه تاریخی دردناک فروکاست اما، نباید این واقعیت انکارناپذیر را هم در تحلیل تحولات اجتماعی و از جمله یک «انقلاب»، از نظر دور داشت که اگرچه دلایل و عوامل گوناگونی میتوانند زمینهساز یک تحول یا «انقلاب» باشند ولی در نهایت، این شهروندان آگاه و آزاد یک جامعه هستند که با حرکت خود آن تحول را ایجاد و متناسب با میزان برخورداری خویش از آگاهی و آزادی، مسیر حرکت آن جامعه را به سمتی که منطبق با منافع عمومی و خواست واقعی آنهاست تغییر میدهند.
بر این مبنا، پرسش را میتوان و باید به این صورت مطرح کرد که راستی چه شد که، جدا از تمامی انتقادات درست یا نادرستی که میتوان به نظام پهلوی داشت، «سلسله اعصاب» جامعه، یعنی همان نخبگان و روشنفکران، به ویژه در ماهها و حتا سالهای پیش از وقایع بهمن ۵۷، با عوامل سازماندهندهی خطر مهلکی که در چشمانداز بود، همسو عمل کردند و یا نسبت به طرح و برنامهی آنها برای ایران آینده بیتفاوت ماند و به اجبار نتیجه آن شد که شد و ادامهی آن وضعیتی است که ملت و مملکت ایران امروز با آن دست و پنجه نرم میکنند و بهای سنگینی که در این ۴۳ سال برای آن پرداخت شده است؟
پاسخ به این پرسش از این جهت اساسی و تعیینکننده است که محصول آن همسویی یا بیتفاوتی، وضعیت اسفباری است که طی ۴۳ سال اخیر شاهد آن بودهایم. به ویژه در زمینه نقض حقوق بشر و هتک حرمت و حیثیت انسانی آحاد ملت ایران یا تخریب زیربناهای مملکت و میراث ملی و محیط زیست یک ملت و ایجاد شرایطی که بسیاری از هموطنان ما مرگ را به زندگی در این شرایط ترجیح میدهند. به کارگرفتن این توصیف برای «وضعیت اسفبار» زندگی مردم به هیچ عنوان به قصد «سیاهنمایی» نیست بلکه بیان واقعیت دردناکی است که مطبوعات حکومتی هم به آن اذعان دارند.
کافیست به این نوشته جواد گلابی، سرمقاله نویس روزنامه «اعتماد» با عنوان «زیستن در بحرانها نامش زندگی نیست»، که در شماره ۴۹۸۴ روز یکشنبه ۳ امرداد ۱۴۰۰ منتشر شده رجوع شود که در آن میخوانیم : «به نظر میرسد ما به زندگی در بحرانها عادت کردهایم واصلاً توجه نداریم که اینهمه حادثه و تنش و گرفتاری و وجود زمینههای بحرانخیز، کشور را فرسوده کرده است. نام این هرچه باشد زندگی نیست و اگر در جایی اغلب زندگی توأم با رضایت و آرامش و بهجت نباشد مردم به نبودن میل پیدا میکنند! اینکه مردمان بگویند کاش نبودیم و این همه مصائب را نمیدیدیم، ریشهسوز و غمانگیز و تکاندهنده است» !
بدیهی است که وقتی از «سلسله اعصاب جامعه» صحبت میکنیم، منظور بطور عمده مجموعه نخبگان و روشنفکرانی است که به اعتبار موقعیت اجتماعی و میزان بالای برخورداری از شناخت و آگاهیهای سیاسی، تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و… میتوانند و بایستی نه تنها مشعلداران جامعه برای عبور از موانع و خطراتی باشند که در کمین آن نشسته، بلکه هر روز بایستی با تلاش و تولیدات فکری خویش، آن جامعه را هرچه بیشتر به سلاح آگاهی و شناخت برای کسب آزادی مسلح کنند تا در پیکر آن نوعی مصونیت در برابر آفات و خطراتی که هویت تاریخی و همچنین زیرساختهای سیاسی و فرهنگیاش را تهدید میکنند، ایجاد شود.
بنابراین، ملاحظه میشود که نقش و مسئولیت عنصر انسانی به ویژه هنگامی که در جایگاه سوقدهنده و مشوق انبوهی از شهروندان دیگر در جهت گزینش یک مسیر تعیینکننده تاریخی قرار میگیرند، نقش و مسئولیتی عمده و بیبدیل است که به هیچ عنوان و با هیچ توجیهی نمیتوان آن را در حد «یکی از عوامل وقوع انقلاب و پیروزی آن» که با سایر «عوامل» یا حتا مجموعهای از آنها، جایگاه برابر و یکسان دارد، تقلیل یا تخفیف داد و به این ترتیب مسئولیت تاریخی انسانها را نیز مشمول چنین نگاهی دانست یا به فراموشی سپرد.
با همین استدلال، ضروریست برای بازنگری وضعیت در ماهها و سالهای پیش از وقایع بهمن ۵۷، نگاهی بیندازیم به مواضع پارهای از آن مجموعه از شهروندان جامعه که میبایستی با تلاش و تولیدات فکری خویش، جامعه ایران را در دهههای قبل از «انقلاب اسلامی» هرچه بیشتر به سلاح آگاهی و شناخت برای کسب آزادی مسلح میکردند تا در پیکر آن نوعی مصونیت در برابر آفات و خطراتی که هویت تاریخی و همچنین زیرساختهای سیاسی و فرهنگی را تهدید میکرد، ایجاد شود.
این واقعیت را نمیتوان منکر شد که تقریبا تمامی «اندیشهورزان» و «روشنفکران» ایران مانند «نیروهای سیاسی» کشور در جایی که میباید در کشاکش وقایع سرنوشتساز سال ۱۳۵۷، اقشار مختلف مردم را نسبت به خطری که در کمین آنها بود، آگاه و برای گزینش بهترین انتخاب از نظر فکری و سازماندهی حرکتهای اجتماعی، یاری و هدایت میکردند، خود به دلیل گرفتار بودن در چنگال جزماندیشیهای ایدئولوژیک و فلسفی، در رویارویی با این وقایع دچار نوعی فلج فکری شده و در چنبره پیروی گاه کور و گاه مصلحتجویانه و فرصتطلبانه از خمینی گرفتار آمده بودند؛ به گونهای که رسالت تاریخی و اجتماعی خود را به کلی به فراموشی سپرده بودند.
فراتر از این، در سالهای پیش از «انقلاب» و بهخصوص پس از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، دفاع گروهها و افرادی با تفکرات مذهبی مانند نهظت آزادی، فدائیان اسلام، جمعیت مؤتلفه… یا حسینعلی منتظری، مرتضی مطهری، محمد بهشتی، علی اکبرهاشمی رفسنجانی بهرمانی، علی خامنهای، حسن روحانی، محمدرضا باهنر، علی شریعتی، مهدی بازرگان، ابراهیم یزدی، عبدالکریم سروش و… از روحالله خمینی و تلاش برای اسطورهسازی از او، امری آشکار بود چرا که آنها اغلب یا خود مذهبی و مقلد او بودند یا از شاگردان او به حساب میآمدند.
چنین شد که پارهای از این افراد و گروههای مذهبی، خواسته یا ناخواسته، از سالها قبل از وقوع «انقلاب» به واسطه فعالیتها یا نوشتههای خود، زمینههای اجتماعی تصاحب قدرت سیاسی توسط خمینی و ارتجاع مذهبی را هموارتر کردند. در این رابطه، میتوان به عنوان مثال به تاثیرات انکارناپذیر فعالیتها و نوشتههای افرادی مانند علی شریعتی در شکل دادن به افکار اقشار وسیعی از جوانان جامعه و بهخصوص دانشجویان و تبدیل کردن آنها به فعالان و حتا مخالفان سیاسی فعال و گاه رادیکال علیه حکومت شاه اشاره کرد.
رضا علیجانی «نویسنده و فعال ملی/مذهبی» میگوید : «ما یک مقدار فرهنگ ضدظلم و ضدستم و ضدطبقات و ضدتزویر و ضدفقاهت کلاسیک روحانیت را از شریعتی گرفتیم. شریعتی منتقد انقلاب کوتاهمدت بود. گفت که من هر انقلاب کوتاهمدتی را فاجعه میدانم. ما اگر عجله کنیم و زودتر به مقصد برسیم حتی امتیازات قبل از انقلابمان را هم از دست خواهیم داد. این عین کلمات شریعتی است. ولی نسل من [به] نوعی این جملات شریعتی را دوست نداشت یا نمیدید. اصلاً، چون ما خودمان در درون مشی چریکی که آنموقع جریان داشت و بعدها مشی تودهای و بسیج اجتماعی آقای خمینی قرار گرفته بودیم. بنابراین اگر بخواهیم به واقعیت کمی مقیدتر باشیم، شریعتی خودش میخواست ترمزدستی شتاب را بکشد اما در عین حال به علت اینکه فرهنگ ضدظلمیداشت، ناخواسته معلم انقلاب شد؛ کسی که خودش مخالف انقلاب کوتاهمدت بود.»
(رادیو فردا؛ چهارشنبه ۳۰ تیر۱۴۰۰)
عطا هودشتیان استاد علوم سیاسی نیز تأکید میکند که: «شریعتی خودش […] اهل حرکت شتابزده نبود ولی عجیب است؛ اثری که گذاشت اینطور نیست و نبود. مثلاً در حسینیه ارشاد زمانی که دانشجویان میآمدند و مینشستند[…] و سخنان را گوش میدادند با اعلامیههای چریکهای فدایی خلق یا مجاهدین خلق مواجه میشدند[…] اساساً نمیشود با هر توجیهی نقش شریعتی را در شکلگیری یا در مقدمهچینی انقلاب اسلامی نادیده گرفت. هر انقلابی جوانب غیرقابل پیشبینی دارد. هیچکسی وجود خمینی دیکتاتور را پیشبینی نمیکرد. شریعتی در شورش جوانان و زنده کردن اسلام نقش بسیار مهمی داشته. در شورش جوانان به سمت یک حرکت بزرگ اجتماعی و انقلابی و در زنده کردن اسلام که کمابیش در دوران بعد از کودتای رضاشاهی تا دوران محمدرضا شاه اندکی به حاشیه کشیده شده بود و در زنده و ایدئولوژیزه کردن آن و آوردنش به خیابان و آن را راهنمای عمل قرار دادن، درواقع شریعتی نقش بسیار مهمی داشت.»
(رادیو فردا – چهارشنبه ۳۰ تیر۱۴۰۰)
به بیان دیگر ، میتوان ادعا کرد که شریعتی از یکسو با ایجاد و ترویج گفتمان «بازگشت به خویش» و خاک پاشیدن به چشمان جامعه از طریق تلاش برای تفاوت قائل شدن بین «تشیع علوی و تشیع صفوی» و از سوی دیگر به مدد سبک ویژه خود در بیان برای انتقال پیامش که به نوعی با روانشناسی اقشار گستردهای از جوانان آن ایام مملکت و بهخصوص دانشجویان تشنهی دانستن، همخوانی عجیب و غریبی داشت، مخاطبانش را به فاصله گرفتن از «تمدن» به بهانه مبارزه با «تجدد» و در عمل به یک «رجعت به صدر اسلام» دعوت میکرد. پیام و گفتمانی که ثمرهاش چیزی نشد جز کاشتن بذر جامعهای که در فقدان آگاهی، هرچه بیشتر آمادگیهای لازم را برای استقبال وسیع از آخوند شیاد و مرتجعی همچون خمینی پیدا میکرد!
و اما، در مداری دیگر، افرادی مانند حسین حاج فرجالله دبّاغ معروف به عبدالکریم سروش را میتوان یافت که در سلک «فیلسوف»، «عارف»، «پژوهشگر»، «متفکر»، «نویسنده» و یک دوجین عناوین دیگر، سالها به زمینهسازی فکری و یاری رساندن به خمینی در جهت برقراری «حکومت اسلامی» اشتغال داشتند و در این راه کارنامه بسی پرسشبرانگیزتری دارند.
در بیوگرافی سروش در ویکیپدیا میخوانیم: «در سالهای آخر حکومت پهلوی بود که کتاب «تضاد دیالکتیکی» وی به تألیف درآمد. این کتاب حاشیه تحسینآمیز مرتضی مطهری را در پی داشت و محمدعلی رجایی (نخست وزیر سابق) پیرامون آن گفت: «کتاب تو در زندان به ما رسید و آبی بود که روی بسیاری از آتشها ریخت و بچههای مسلمان را به سلاح تازهای مسلح کرد.» این کتاب دستمایهای علمی و آکادمیک برای مقابله با ادعاهای ماتریالیستها در زندان شد. سروش کتاب دیگری نیز با عنوان «نهاد ناآرام جهان» در باب نظریه حرکت جوهری ملاصدرا تألیف کرد که به پیشنهاد مرتضی مطهری توسط روحالله خمینی مورد مطالعه واقع شد و مورد تحسین و تأیید او قرار گرفت. تحسین وی سروش را «مسرور و مفتخر» کرد.» (رجوع شود به بیوگرافی سروش در ویکیپدیا فارسی).
سروش در سالهای پیش از «انقلاب» در کتاب «قصه ارباب معرفت» خود زبان به تحسین از روحالله خمینی گشود و نوشت : «خمینی را پیش از شریعتی شناختم. وقتی دانشآموز دبیرستان بودم، پس از رهایی خمینی از زندان در خیل مشتاقان و هواداران بسیار او به حتم به خانه او رفتم و این نخستین بار بود که او را از نزدیک میدیدم. سالیان بعد در دوران دانشجویی کتاب مخفی حکومت اسلامی او را خواندم و در سلک مقلدان او درآمدم.»
عبدالکریم سروش در سال ۱۳۶۴ در یک سخنرانی در کنگره جهانی بزرگداشت اقبال لاهوری با بهرهگیری از شعر «چراغ لاله» سروده این شاعر سرشناس، خمینی را وعدهای دانست که آرزوهای اقبال را تحقق بخشیده است: «نازم آن چشمان که از حق سرمه یافت/ پردههای حال و فردا را شکافت، روزگار ما و فرزندان ما/ دیدهای از روزن زندان ما، دیدی آن فرزانهمرد چیرهدست/ آنکه زنجیر غلامان را شکست، آن براهیمی که با «ضرب کلیم»/ میشکافد فرق دیوان را دونیم، اینک آن گرد دلاور آمده است/ اینک آن خورشید خاور آمده است، رستخیزی در عجم انداخته/ افسر سلطان جم انداخته!»
(غلامرضا ستوده؛ در شناخت اقبال، مجموعه مقالات کنگره جهانی بزرگداشت علامه اقبال لاهوری؛ تهران؛ اسفند ۱۳۶۴؛ چاپ اول؛ اداره کل انتشارات و تبلیغات وزارت ارشاد؛ صفحات ۵۰۸ تا ۵۱۱)
چهار دهه پس از وقایع شوم بهمن ۵۷ عبدالکریم سروش که همان حسین حاج فرجالله دبّاغ باقی مانده، در مراسم ترحیم مهدی بازرگان نخستوزیر دولت موقت خمینی در یک سخنرانی در حسینیه ارشاد تحت عنوان «آنکه به نام، بازرگان بود نه به صفت»، خمینی را «پرچمدار عزت مسلمین» خواند و با بیان مطالب زیر عمق اندیشه و بینشی را که پیش و پس از «انقلاب ۵۷» مبلّغ آن بوده است، به خوبی عریان کرد:
«اگر فرض کنیم که هیچ اختیاری نداشته باشیم، جز اینکه یا شاه یا آقای خمینی یکی را انتخاب کنیم، بنده صد درصد آقای خمینی را انتخاب میکنم. برای اینکه آقای خمینی، مردمیترین رهبری بود که در تاریخ این کشور ظهور کرد. شما فقط کافیست که استقبال از او و بدرقه او را ببینید. ما در تاریخ ایران هیچ رهبری را نداریم که اینطور در دل مردم جا داشته باشد. شاه که هیچ، پدرجد شاه هم خواب اینجور پشتیبانی مردمی را نمیدیدند. مردم به هر حال یک چیزی دیده بودند، نشان یک عشقی بود، نشان یک عاطفهای بود که معطوف به یک رهبری میشد که دوستش داشتند؛ در او چیزی دیده بودند. خمینی باسوادترین رهبر این کشور بوده تا کنون؛ از ایام اولیه حکومت هخامنشیان تا روزگار حاضر هیچکس به لحاظ علمی به پای او نمیرسید. چرا؟ برای اینکه اولاً فقیه درجه اولی بود، عرفان هم خوانده بود، فلسفه هم خوانده بود. شاه قبل از آقای خمینی که بود؟ یک جوان ۲۰ ساله که از سوئیس بلند شد آمد ایران پادشاه شد. بعد از پادشاهیاش که درس و مکتب و مدرسهای نبود؛ قبلش هم حداکثر یک دیپلم، اگر آن دیپلم را هم داشت، من خبر ندارم. سوادی نداشت. پادشاهان قبل از او چی؟ این را تواریخ برای ما نوشتند، اینها خواندن و نوشتن بلد نبودند. انقدر فاصله زیاد است که لازم نیست ما بخواهیم شواهد تاریخی بیاوریم. نه فقط در ایران، شما سراغ پادشاهان انگلستان و فرانسه بروید، اینها آدمهای بافکر، باعلم و باسوادی نبودند. در تاریخ ما آقای خمینی واقعاً یک نمونه بینظیر بود در مقام حکومتداری. خمینی سابقه خوبی داشت. در گذشته او هیچ چیز ناپاکی وجود نداشت. نه مال مردمی را خورده بود. نه آدمی را کشته بود. نه تجاوزی به حق کسی کرده بود. هیچکدام اینها نبود. مرد شجاعی بود. ما آدم شجاع در تاریخ خودمان کم داشتیم. آدم قلدر داشتیم، ولی شجاعت یک فضیلت اخلاقی است. این غیر از این است که شما زورتان زیاد باشد. نادرشاه هم آدم قلدری بود. ولی شجاعت اصلاً حرف دیگری است. اختناق و خفقانی که در زمان شاه بود که کسی جرأت سخن گفتن نداشت، یک کسی از قم [اشاره به خمینی] برمیخاست و فریاد میکشید و مقابل حکومت شاه میایستاد و میگفت من سینهام را برای سرنیزههای شاه آماده کردهام، این چه میزانی از شجاعت لازم دارد؟ بین شاه یا خمینی اصلا جای مقایسه نیست. چه نسبت خاک را با عالم پاک؟ این کسانی که الان مدعی رهبری خارج از کشور هستند تهیدست تهیمغز هستند. آخه شما یک چک خورده باشید بعد ادعای رهبری کنید.»
(خبرگزاری ایرنا؛ ۱۱ اسفند ۱۳۹۷)
در تراوشات فکری سایر «متفکرین» دینی مانند مرتضی مطهری یا حبیبالله پیمان و غیره نیز چنانچه سیری و سیاحتی کنیم، وضعیت را اگر بدتر نیابیم، بهتر نخواهیم یافت!
میماند «سازمان مجاهدین خلق ایران» به عنوان یک نیروی سیاسی مذهبی مخالف نظام سلطنتی که خود را یک نیروی سیاسی «چپ و مترقی» توصیف میکند ولی در حمایتهای آن از خمینی برای رسیدن به قدرت، حتا در ماههای اول استقرار «جمهوری اسلامی»، به سختی میتوان تردید نمود.
در سالهای قبل از «انقلاب اسلامی» رهبران این سازمان از یکسو برای تامین امکانات لازم جهت سازماندهی فعالیتهای خود علیه نظام سلطنتی به دنبال جلب حمایتهای معنوی و مالی خمینی و آخوندهای دیگر اطراف او مانند منتظری، رفسنجانی و غیره بودند و از سوی دیگر، به دلایل مختلف، فعالیتهای این سازمان علیه نظام پادشاهی، در عمل زمینه را برای تصاحب قدرت توسط خمینی و شبکه آخوندهای تحت نفوذ او فراهم آورد.
تکرار این افسانه توسط این سازمان که «خمینی دزد انقلاب» بود، به خصوص از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به بعد، مانع نخواهد شد تا به یاد بیاوریم که رهبران این سازمان پس از «پیروزی انقلاب» خمینی را «پدر گرامی»، «مجاهد اعظم»، «امام» و… خطاب و «انقلاب» را «انقلاب رهائیبخش اسلامی، ضدامپریالیستی و ضدصهیونیستی» توصیف میکردند که در پی آن است تا «ریشههای استعماری و آمریکایی شاه خائن را از بن براندازد.»
(تلگراف مجاهدین خلق به امام خمینی؛ ۱۴ آبان ۱۳۵۸)
آنها درواقع به امید سهیم شدن در قدرت با خمینی از وی در مسیر سرنگون کردن نظام سلطنتی پشتیبانی کامل کردند. البته شاید هم رندانه مانند دیگر نیروهای سیاسی تصور میکردند که خمینی یک آخوند پیر و سادهلوح است و پس از سرنگونی شاه، خواهند توانست کنارش بزنند و یا هم خودش در گوشهای به کنج عبادت خواهد خزید و آنها به کمک سازمانشان، همه رقبا را کنار خواهند زد و تمامی قدرت را قبضه خواهند کرد.
اما در عمل «کشتیبان را سیاستی دگر آمد». «امام» نشان داد که آن «پدر بزرگواری» که آنها خامخیالانه منتظرش بودند نیست بلکه یک «شیاد»، «دجال»، «کفتار خونآشام» و نماینده «ارتجاع انحصارطلبی» است که میخواهد ایران را به «امالقرای اسلام عزیز» تبدیل کند تا با قلع و قمع همه آزادیخواهان و عبور از کربلا برای رسیدن به قدس، «انقلاب را به جهان صادر »کرده و طرح فرمانروایی «خلافت اسلامی» را در مقیاس جهانی به اجرا در آورد.
نتیجه این شد که خود این افراد به سرعت از «سفره انقلاب» کنار زده شده و به مبارزه مسلحانه روی آوردند و در ادامه، توسط خمینی و پس از او توسط بقیه سران «جمهوری اسلامی» به خشنترین شکل سرکوب شدند.
به این ترتیب، اگر نیک بنگریم، رهبران مجاهدین که هنوز هم از دزدیده شدن «انقلاب» شکایت دارند، درواقع خود به دنبال ربودن آن از چنگال «رهبر» فریبکار و کارکشتهاش یعنی خمینی بودند اما در این کار ناکام ماندند.
پرسش بعدی اما این است که در این عرصه، مختصات و خط مشی نخبگان و روشنفکران و اندیشمندان لائیک، سکولار و چپ چه بود و آنها طی این سالهای سرنوشتساز در مسیر هدایت جامعه، چه نقشی ایفا کردند؟
در پاسخ، شوربختانه باید گفت که اگر از معدود نظریهپردازان چپ و کمابیش متوهم که صدایشان در جامعه مذهبی ایران دهههای چهل و پنجاه خورشیدی هیچ بازتاب اجتماعی گسترده و قابل توجهی نداشت، صرف نظر کنیم، وضعیت بطور عام با آنچه در ارتباط با «روشنفکران دینی» و نیروهای سیاسی مذهبی مشاهده شد، چندان متفاوت نیست چرا که در میدان اسطورهسازی از خمینی، مذهبیون تنها نبودند.
درواقع اپوزیسیون «نظام پادشاهی» در بخش لائیک و سکولار آن از آنجا که میخواست به هر قیمت که شده، ایران را از سلطه «استبداد شاه» آزاد کرده و به تصور خود به «آزادی» و «استقلال» برساند، در جستجوی یک رهبری دارای «توان بسیج تودهای»، زمین خدا را آنقدر از «حجت» خالی میدید که حاضر بود حتا خمینی را «امام» بخواند و برای رسیدن به این هدف خود، تقریبا چشم و گوش بسته به او اقتدا کند! نظربهپردازان این بخش از اپوزیسیون، غرق در توهم رسیدن به جامعه آرمانی خویش، اسلام را گاه «شمشیر» و گاه «سپر» مبارزه با «امپریالیسم» و حتا در پارهای موارد «همپیمان» جهت مقابله با «توطئه جهان غرب برای غارت گنجینههای ملی» ارزیابی میکردند و چنین شد که در گرماگرم وقایع تأسفبار ۲۲ بهمن ۵۷، با طناب خمینی از چالهی آنچه «استبداد شاه» میخواندند درآمدند و همراه و همنوا با تودههای سرودخوان، برای نزدیک به نیم قرن، به چاه ویل «نظام ولایت فقیه» افتادند و به شدت سرکوب نیز شدند.
در حالی که ایران دهههای چهل و پنجاه، با وجود نقائص و کمبودهای انکارناپذیر در زمینه آزادیهای سیاسی، با گامهای بسیار قابل توجه در حوزه توسعه علمی، صنعتی و اقتصادی، هر روز سعی داشت تا خود را در سطح منطقه به یک جامعه پیشرفته و مدرن تبدیل و در سطح روابط بینالمللی خود را از احترام بیش از پیش برخوردار کند، روشنفکران لائیک و سکولار ما بجای تلاش در جهت ایجاد یک جنبش فکری به منظور زمینهسازی برای یک تحول فرهنگی، خود بطور عام و در عمل اسیر فرهنگ متحجر مسلط و حاکم بر جامعه بودند.
آنها تلاش نکردند تا با آیندهنگری و به چالش کشیدن شجاعانه ضدارزشهایی که تحت پوشش مذهب، تار و پود جامعه را دچار آلودگی و بازدارندگی کرده بودند، و با تولید گفتمانهای نوین و منطبق با معیارهای جوامع آزاد و مترقی، مبتکر ایجاد نوعی توازن بین توسعه و پیشرفت علمی، صنعتی و اقتصادی موجود از یکسو و فرهنگ و آگاهیهای عمومی از سوی دیگر شوند.
حاصل این به چالش کشیدنهای شجاعانه و گفتمانهای نوین و منطبق با معیارهای جوامع آزاد و مترقی، میتوانست بطور یقین، برخوردار شدن جامعه از مصونیت در برابر خطراتی باشد که در بحبوحه یک تحول اجتماعی ناهنگام مانند وقایع بهمن ۵۷، آن را از جانب مرتجعان بلندپرواز مذهبی مانند خمینی و شبکه روحانیون وابسته به او، بطور تاریخی تهدید میکرد.
برای نشان دادن میزان مشارک اپوزیسیون مثلا لائیک و سکولار «نظام سلطنتی» در اسطورهسازی خمینی، اگر مبدأ را حوادث خردادماه ۱۳۴۲ قرار دهیم، میتوان گفت اولین و شاید مهمترین گام برای ساختن «اسطوره خمینی» و تبدیل او به «امام» توسط نعمت میرزازاده (م .آزرم) در سال ۱۳۴۳ و با سرودن شعری تحت عنوان «به نام تو سوگند» در چهل و هشت بیت برداشته شد که وی در سرآغازش چنین میگوید: « ای ز وطن دور ای مجاهد در بند/ ای دل اهل وطن به مهر تو پیوند…» او در بیت نهم ادامه میدهد: «ای ز وطن دور ای امام خمینی/ ای تو علی را یگانه پور همانند…!»
نعمت میرزازاده در سال ۱۳۴۹ نیز در قصیدهای با عنوان «رهبر برگزیده» چنین سرود : «الا ای امام بحق برگزیده/هالا ای تو اسلام را نور دیده …، تویی آنکه اسلام بالیده از تو/ به گیتی که اینک نگر این پدیده، امام بحق ای خمینی ! که ایران تو را/ چند سالیست دوری کشیده، بزرگا! اماما! که بعد از امامان/ چنان چون تو اسلام رهبر ندیده، زعیما! اماما! از ایران چه پرسی/ که سجن بزرگی است، در خون تپیده…!»
افسوس که نعمت میرزازاده به دلیل نشئگی ناشی از بیخبری آن روزهایش از تراوشات مغزی خمینی در کتب مختلفی که تا آن زمان به رشته تحریر درآورده بود تا سیستم اجتماعی مورد نظرش را تحت عنوان «حکومت اسلامی» به روشنی ترسیم کند (مانند کشف الاسرار، ولایت فقیه و…)، قادر نبود که افق جنایات پس از پیروزی انقلاب اسلامی و سپس قتل عامهای سالهای ۶۰ و ۶۷ را هوشمندانه ببیند و به خوبی دریابد که ایران تحت حاکمیت خمینی یعنی آن «سجن بزرگی» که «در خون تپیده»، چگونه ایرانی خواهد بود تا به این ترتیب، قدری مروت و دوراندیشی به خرج دهد و با ولخرجی در به کار بردن کلمات، از ایران تحت «حاکمیت شاه» با این توصیفات یاد نکند!
البته بعد از ورود خمینی به ایران و در مقاطع مختلف، بعضی از بوقلمونصفتان اطراف این آخوند مرتجع و شیاد تلاش کردند تا این مدال پر از نان و آب، یعنی «امام» خواندن خمینی را به سینه خود بزنند بیآنکه هرگز بتوانند رتبه اول نعمت میرزازاده را در این «ابتکار» منکر شوند. از آن جملهاند: شیخ حسن روحانی (رئیس دولتهای یازدهم و دوازدهم)، شیخ مهدی طباطبائی نماینده سابق «مجلس شورای اسلامی» و از همفکران سید نواب صفوی و گروه فداییان اسلام که از قدیمیترین شاگردان خمینی بود، یا محمد صادق اسلامی از بنیانگذاران هیئتهای موتلفه اسلامی و عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی که مسئول انتظامات کمیته استقبال از خمینی و عهدهدار همین مسؤلیت در اقامتگاه او بود و مدتی هم معاونت پارلمانی و هماهنگی وزارت بازرگانی را بر عهده داشت.
بعضی چهرههای محبوب دیگر «شعر نو» ایران هم در حوزه جاذبه همین مذهبزدگی، آرزوها و ایدهآلهای خود را در یک فرد موهوم فرافکنی کرده و از این فرد موهوم یک اسطوره، قهرمان و رهبری نجاتدهنده و رهائیبخش میساختند که گویی «حلال همه مسائل و رافع همه مشکلات بشریت» خواهد بود حال آنکه، روشنفکران چنین اسطورههایی را فقط و فقط با مفاهیم نظری خود پیرایش کرده و میکنند بیآنکه در نظر داشته باشند که با این کار خود دارند در پایهریزی مبانی فرهنگ یک جامعه سهیم میشوند؛ کاری بغایت پر از مسئولیت که اگر توأم با آگاهی نباشد، در درازمدت نتایج نامطلوبی مانند ظهور «امام خمینی» را به دنبال خواهد داشت.
فروغ فرخزاد به همین شیوه در سال ۱۳۴۰ این چنین آرزوهای خود را در یک نجاتدهنده تصویر میکند : «من خواب دیدهام که کسی میآید/ من خواب یک ستاره قرمز را/ وقتی که خواب نبودم دیدهام/ کسی دیگر/ کسی بهتر/ و مثل آنکسی است که باید باشد/ و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است/ و صورتش/ از صورت امام زمان هم روشنتر/ و اسمش، آنچنان که مادر/ در اول نماز/ و در آخر نماز/ صدایش میکند/ یا قاضی القضات/ یا حاجت الحاجات است/ و میتواند کاری کند که لامپ الله(که سبز بود، مثل صبح سحر، سبز بود)/ دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان/ روشن شود…/ کسی میآید»!
این میزان از مذهبزدگی در میان روشنفکرانی که انتظار میرفت مبتکر یک جنبش فکری در سطح جامعه باشند و آن را هماهنگ با پیشرفت عملی، اقتصادی و صنعتی که در چشمانداز بود، به جلو پرتاب کنند، بسیار مأیوسکننده است. ترویج این اندیشه که میتوان در جستجوی رهایی به دنبال «کسی» بود که همچون «امام زمان» روزی از راه خواهد رسید تا مانند یک «قاضیالقضات و حاجتالحاجات» کاری کند که «لامپ الله دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود»، سالهای نوری با این تفکر فاصله دارد که بر اساس آن، کسب آزادی و دمکراسی جز در سایه آگاهی آنهم به همت «جمع» و به برکت پیریزی نهادهای دمکراتیک میسر نخواهد شد.
اکبر گنجی در گفتگو با «رادیو زمانه» میگوید: «گفتمان مسلط را روشنفکران بطور جمعی در طی یک دوره تاریخی میسازند .گفتمان که خلق و مسلط شد، سوژهها را میسازد. به تعبیر دیگر، فاعلان و بازیگران توسط گفتمان ساخته میشوند. گفتمانی که طی دهه۴۰ و ۵۰ خلق و مسلط شد، «اسطوره خمینی» را ساخت. روشنفکران در ایران در تعارض با رژیم سیاسی برای خود «هویت»سازی میکردند و میکنند: رژیم پهلوی؛ دستساز انگلیس، محصول کودتای انگلیسی/ آمریکایی ۲۸ مرداد ۳۲، خودکامه، فاسد، نهادینهساز تبعیض، ستمگر، سرکوبگر، ژاندارم آمریکا در منطقه، غربگرا، ضد فرهنگ ملی و سنت، و… به شمار میرفت. روشنفکران نیز در ضدیت با این ویژگیها و تحت تأثیر ایدئولوژیهای جهان سومی، هویتسازی و گفتمانسازی کردند. آن گفتمان وقتی ساخته شد، در نقش فاعل ظاهر شد و [سپس] سراپای سوژهها- از جمله خود روشنفکران- را تغییر داد.»
وی ادامه میدهد: «در پرتو همین گفتمان، «سنت» کشف و دوباره «اختراع» شد. اسلام مهمترین بخش این سنت بود. اختراع سنت و اسلام در تعارض با غرب صورت میگرفت. [در چنین بستر فرهنگی] داریوش شایگان کتابهای آسیا در برابر غرب و بتهای ذهنی و خاطره ازلی را نوشت. احسان نراقی غربت غرب (۱۳۵۳)، آنچه خود داشت (۱۳۵۵) و آزادی، حق و عدالت (۱۳۵۷) را منتشر کرد. رضا براهنی تاریخ مذکر را نگاشت. مجلاتی چون نگین، فردوسی، اندیشه و هنر، و… در همین جهت کار میکردند. فردوسی در سرمقالهاش نوشت که باید به فرهنگ خودمان باز گردیم و «باید دوباره بسازیمش» (فردوسی، ۳۰ دی ۱۳۴۷، ص ۳). میگفتند نگذاریم که اعتقادات و سنن ملیمان را «فرنگیمآبی که مرعوب غرب است نابودشان سازد» (فردوسی، ۲۱ مرداد ۱۳۴۷)»
در ادامه میآید که رضا براهنی در سال ۱۳۴۹ به تجلیل از اسلام پرداخت که برخلاف دیگر ادیان «اسلام، نوعی سیستم اداره و حکومت اجتماعی نیز هست، به شکلی که نه دین یهود، نه دین مسیح، و نه سلف بلافصل اسلام در ایران، یعنی آئین زرتشت بودند و یا میتوانند باشند.»
(رضا براهنی؛ تاریخ مذکر؛ ص ۲۸)
براهنی همچنین نوشت: «نظر اسلام از دیدگاه تاریخی، پدیدهای است اولا اصیل، ثانیا تاریخی، ثالثا ضدتاریخی و رابعا دارای ارزشهایی است که از نظر تاریخی پایدار به نظر میآیند .خواننده به خوبی میداند که من از اسلام کنونی حرف نمیزنم؛ بلکه از صدر اسلام حرف میزنم.»
(تاریخ مذکر؛ ص ۴۱)
براهنی این را هم نوشت: «اسلام… در مقابل شرّ و ظلم و کفر و غلبه دشمن و خودکامگان و دیکتاتورها، جهاد را پیشنهاد میکند که دینامیسم شمشیر است در مقابل زور!»
(تاریخ مذکر؛ ص ۲۹)
احسان نراقی در گفتگویی با اسماعیل خویی در سال ۱۳۵۶به نقش مذهب اشاره کرد و گفت : «در جهان امروز انسان که حیران و نگران آینده است بار دیگر به دین و مذهب رو میآورد و بدین ترتیب این اصل قرن نوزدهمی باطل میشود که برای مترقی بودن، آدم لازم است که لامذهب یا بیدین باشد… اکنون ما میبینیم که در راه رسیدن به یک جامعه متعادل به هیچ وجه لازم نیست آنچه را که خود داریم از ریشه براندازیم: بلکه، فرهنگ و معنویت و هویت ملی بزرگترین حافظ ملتها در برابر هجوم عوامل و نیروهای خارجی است.»
(احسان نراقی؛ آزادی، حق و عدالت: گفتگوی اسماعیل خویی با احسان نراقی؛ شرکت سهامیکتابهای جیبی؛ چاپ دوم؛ ص ۲۳۴)
ابوالقاسم انجوی شیرازی هم رشته شرقشناسی را توطئه جهان غرب برای غارت گنجیههای ملی قلمداد میکرد که هدفش «تخریب و تضعیف فرهنگ غنی و پرثمر ایران» بود. او نوشت: «استعمارگران اروپا موجودات عجیب و غریبی بوده و هستند. حرص و آز و قدرت آنان را دیوانه کرده بود و هنگامی که به سمت ممالک مشرقزمین راه افتادند هیچ نیت انسانی و هدف شریف وجدانی نداشتند. یغماگران و دزدانی بودند که با صورتک خدمتگذاری به علم و دانش به این کشور و آن کشور قدم مینهادند.»
(مجله نگین؛ شماره ۸۵؛ خرداد ۱۳۵۱؛ ص ۳)
بسیاری از خوانندگان شاید دفاعیات خسرو گلسرخی را به عنوان یکی از چهرههای محبوب مارکسیست لنینیستهای ایران در دادگاه به یاد بیاورند هنگامی که گفت: «من که یک مارکسیست- لنینیست هستم برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.»
گلسرخی در ادامه به مقایسه خود با «امام حسین» پرداخت که نشانگر جایگاه آن «امام» در نزد یک روشنفکر مارکسیست بود و گفت: «… زندگی مولا حسین نمودار زندگی کنونی ماست که جان بر کف، برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود. و یزید، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند یزید گوشهای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آنچه را که خلقها تکرار کردند و میکنند راه مولا حسین است. بدینگونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است. و ما نیز چنین اسلامی را، اسلام حسینی، و اسلام مولا علی را تأیید میکنیم…»
(ویکیپدیای فارسی؛ قسمتی از متن دفاعیه گلسرخی)
امروز اگر گلسرخی زنده و شاهد فجایعی میبود که طی این ۴۳ سال از جمله در اثر بهره برداری فرصتطلبانه خمینی از «مبارزات ضدامپریالیستی» افرادی چون او بر ملت ایران گذشته است، چه بسا اذعان میکرد که اینهمه حاصل عملکرد تنها «یزید» واقعی این زمان و بازماندگان اوست که به نام همان اسلامی رفتار کرده و میکنند که گلسرخی و «رفقایش» آن را «به عنوان روبنا» میپذیرفتند حال آنکه، میبایستی در مقام روشنفکران مسئول و آگاه، پیش از هر چیز، بنیادهای آن را به عنوان یک فرهنگ متحجر و بیگانه با تاریخ کهن ایران به چالش میکشیدند و در راستای اصلاح آن میکوشیدند تا شاید کار به اینجا نکشد.
تفکیک بین اسلام حسینی با اسلام کلینی و اسلام خمینی یا کلکسیونی از انواع اسلام سایر «علمای» مورد عناد این مرتجع ضدبشر، فریبی بیش نیست. این واقعیت محض را نص صریح تمامی اسناد و مدارکی که بطور تاریخی مورد قبول و مراجعه این حضرات قرار میگیرند، به وضوح تائید میکند (به دروس ایمان سلیمانی امیری که در یوتیوب در دسترس هستند مراجعه کنید).
مهدی خلجی روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی در گفتگویی با رادیو فردا میگوید: «… اکبر مهدی استاد جامعهشناسی دانشگاه در آمربکا… میاندیشد که گرایش چپ به دلیل آنکه سرشت برنامه آن بر نفی حکومت استوار بود، نه تنها نتوانست با دولت موجود وارد تعامل سیاسی شود که حتا از آفریدن نهادهای مدنی پایدار و متناسب با نیازهای خود بازماند. اکبر مهدی [میگوید] … از آنجا که چپ همواره با دیدگاه آن زمان [یعنی نفی حکومت] به مسائل نگاه میکرد، دولت ایران را عملا دستنشانده و برده امپریالیسم میدانست و به عنوان یک نقطه اضافه شده و زائده امپریالیسم [ارزیابی میکرد] و هدف عمدهاش این بود که با امپریالیسم بجنگد و چپ اصلا حرکاتش، حرکات نفیای بود و از آنجا که نفی میکرد، وارد هیچگونه تعاملی با دولت نشد و چون وارد تعاملی با دولت نشد و بده و بستانی نداشت در جامعه هم علاقهای نشان نمیداد که نهادهای لازم را به وجود بیاورد که بتواند با دولت در تعامل باشد مثل حزب و غیره…»
مهدی خلجی سپس میافزاید: «… احزاب چپ مردم را همیشه به نابودی حکومت موجود تشوبق میکردند، زیرا بر پایه نگرش حزبی آنها، همه دولتهای غیرکمونیست، تجسم شیطان [یعنی] امپریالیسم بودند.»
(رادیو فردا؛ ۱۷ بهمن ۱۳۸۰)
درباره موضع حزب توده ایران، بابک امیرخسروی عضو پیشین این حزب در همان برنامه میگوید: «… در آستانه انقلاب… در درون رهبری حزب توده ایران دو تا حزب وجود داشت… یک حزب مال شادروان اسکندری بود که او طرفدار تحول آرام و مسالمتآمیز بود… [میگفت] آقا نرید دنبال انقلاب. شما بروید دنبال انقلاب، آلترناتیو ما نیستیم. آلترناتیو روحانیت است. اینها اگر بیایند روی کار، اولین قربانیان ما خواهیم بود. او میگفت: متحدین طبیعی ما جبهه ملی و دیگر نیروها هستند. چرا میخواهیم برویم دنبال سرنگونی و انقلاب. چرا نمیخواهیم مشروطه را که اینهمه براش مبارزه شده واقعا زنده بکنیم. این [یک] تزی بود و این [مربوط به] دبیر اول حزب بود و سر همین تز هم [اسکندری] موقعیت خودش را از دست داد و از دبیر اولی افتاد و کیانوری که در حقیقت خودش را انقلابی نشان میداد آمد جای او را گرفت و دبیر اول حزب شد و حزب را به این کجراهه کشانید…»
(همان منبع)
در تشکیلات حزب توده که کارنامه عملکرد آن در تاریخ معاصر ایران بسیار روشن و حاوی هزاران پرسش بیپاسخ است، نورالدین کیانوری تنها کسی نبود که چنین خط فکری را نمایندگی میکرد. او «متفکرین» مارکسیست دیگری همچون احسان طبری را هم در کنار خود داشت که باور داشتند: «روح آموزش قرآن با خردگرایی سازگار است» و «اسلام نوین انقلابی که در وجود امام خمینی مظهریت مییابد… و سنن دموکراتیک اسلام مانند شورا و بیعت و اجماع… و بینش توحیدی به معنای ایجاد امت واحد انسانی، رها از امتیازات و تقابل طبقاتی و ملی و نژادی… [همگی] با اندیشه سوسیالیسم قرابت مییابند.»
احسان طبری به عنوان یک روشنفکر و صاحب نظر مارکسیست در ادامه با لحنی پیامبرگونه پیشبینی میکند که «سده پانزدهم هجری میتواند سده نوزایی بزرگی برای اسلام باشد و انقلاب محمدی را در سطحی بالاتر تجدید کند.»
(نشریه دنیا؛ شماره ۳؛ سال ۱۳۵۸)
[ادامه دارد]
[بخش یک]
از جامعهٔ مدنی کشوری که موضوع بحث جوانان و «روشنفکران»اش تفاوت میان «تشیع علوی و تشیع صفوی» باشد بیشتر از فتنهٔ خمینی نمیتوان انتظار داشت
در واقع درایران پیش ازفتنهٔ خمینی روشنفکران فرهیخته ای مانند شجاء الدین شفا ونادرنادرپور فراوان بود ولی طبقهٔ بازاری مذهبی بی فرهنگ و فرزندانشان وسیلهٔ بیشتری برای تأثیر درطرز فکرجامعه داشتند.
لعنت و نفرین مردم نگون بخت ایران بر عن قلابیون شوم ۵۷ مجاهدین ضدخلق درد اسلام گرفته و کمونیستهای بی وطن و مصدقیهای خائن که خمینی گجستک و آخوندها و حکومت اسلامی را به مردم نگون بخت ایران تحمیل کردند لعنت و نفرین مردم نگون بخت ایران بر آنها باد