پروانه سلطانی – آخرین بار که ایران خانم را دیدم، زنی بود با نگاهی عمیق به عمق تاریخی که بر او گذشته بود و سرشار از شور و شوق. بلندپرواز بود و مدعی بود که بالاخره موفق شده است کلیه عجوزههایی را که چشم طمع به او داشتند از سر راه خویش بتاراند. آنروزها ایران خانم فریاد میکرد خواهید دید که بالاخره فرزندان من، صاحبان اصلی تمامی ثروتی که دارم خواهند شد و در قلب این جهان جای شایسته خویش را خواهند یافت.
و حال بعد از چهل و دو سال بالاخره توانستم با او به گفتگو بنشینم.
متاسفم که بگویم که با نوشتن این جملات اندوهی عمیق از گفتگویی که با او داشتم مرا در بر میگیرد، همان اندوهی که وقتی برای نخستین بار از او جدا شدم. آنزمان، حسی غریب در من بود که انگار دارم از پیکر سرزمین و ملتی که که در آن متولد و بزرگ شدهام برای همیشه جدا میشوم.
و حال دوباره… نه اینکه ایران خانم ما پیر شده باشد، نه، چرا که ایران خانم ما با وجود کهنسالی هرگز قرار نیست پیر و فرتوت شود. اما میترسیدم آتشی که در او بود خاموش شده باشد چرا که دیگر از آن جوشش محبت و نیاز به جنبشی شوریده که پاک و خالص بود دیگر اثری نبود. جهش شوق در او شکسته بود خطوط چهرهاش به شدت غمگین بود؛ انگاری وقارش تحقیر شده بود و انعکاس آنرا میشد حتی در صدایش که خفه و اندوهگین بود هم حس کرد.
به راستی هم گفتگو با او مانند تجربه کردن اندوهی عمیق همراه با د لهره و حسی از بیزاری و هراس بود چرا که دیگر از آن ایران خانمی که فریاد استقلال و آزادگی سر میداد دیگر اثری به جای نمانده بود. وقتی لباسش را پس زد دیدم پستانهایش از گازهای فرزندان نابکاری که از زهدانش بیرون آمده بودند، زخمی بود و پیکرش از تجاوزهایی که به او شده بود خونین و چرکین بود. کبوترهایش یا فرار کرده بودند، یا اسیر بودند و یا تبدیل به افعی شده بودند. در میانه گفتگویمان چهرهاش هر دم رنگپریدهتر میشد. از او پرسیدم بیماری خاصی داری؟ گفت : نه، ولی خیلی خسته، خستهام، خسته؛ میفهمی؟ از اینهمه نقاب و فریب و نیرنگ، از اینهمه…
اما با لبخند دردناکی که هنگام خداحافظی بر چهره رنگپریدهاش نقش بسته بود، گویی هنوز میخواست بگوید: از من ناامید نشو؛ من هنوز هم نور درونیام را حفظ کردهام. به او گفتم: باور میکنم که آتش درونی تو هرگز خاموش نخواهد شد. گفت: راستش را بخواهی دیگر از هیچ چیز مطمئن نیستم. دیگر حوصله ندارم که از نیکی و پلیدی صحبت کنم اما این را میدانم که دیگر با هیچ خیانتی نمیتوانم سازش کنم. میدانم! جهش شور و شوق در من و فرزندانم فرو نشسته و فرزندانم همبستگی خودشان را از دست دادهاند حتا فرشتهای را که همیشه الهامبخش من بود هم اسیر کردهاند و انگار برایم همه چیز بیهوده شده و آرزوهایم همه گم شدهاند و لحظهای هم آرام و قرار ندارم. چه بگویم، صاحبان من که مدعیاند فرزندان من هستند تبدیل به کاسبهایی شدهاند که تمامی پیکرم را از حس گناه پوشاندهاند تا بدینگونه بر فرزندان راستینم و من سلطه پیدا کنند و آنها را به دام بیاندازند.
و من از وقتی که بعد از آن دیدار به خود بازگشتهام، مرتب میپرسم آیا ایران خانم ما دوباره برخواهد خاست؟ آیا دوباره خواهد توانست خودش را از بندهای مرئی و نامرئی که به هر بهانهای برای اسارتش به او بستهاند آزاد کند؟
تنها پاسخی که در اعماق وجودم میشنوم این است، هنوز هم نمیدانم چرا… اما من میدانم که ایران خانم ما دوباره بر خواهد خاست چرا که از قدیم میگویند: درخت را از میوههایش داوری میکنند و من بسیاری از فرزندان واقعی ایران خانم را میشناسم که هرچند بسیاری از آنها یا به اسارت در آمدهاند و یا تبدیل به پرندگان مهاجری شدهاند و از ناشناختهای به ناشناخته دیگری میروند اما همگی در جستجوی آزادی و آزادگی هستند. بله، من ایمان دارم و میدانم، میدانم که ققنوس ما دوباره از خاکستر خویش بر خواهد خاست! میدانم!
♦← انتشار مطالب دریافتی در «دیدگاه» و «تریبون آزاد» به معنی همکاری با کیهان لندن نیست.
این مطلب بسیار دل نشین بود.