الاهه بقراط (شهریور ۱۳۸۳)- این تنها کتابی است که بر سر نوشتن درباره آن به شدت احساس درماندگی میکنم. از کجای این کتاب بگویم؟ چگونه میتوان در یک ستون محدود از آرزوها و اعمال شخصی سخن گفت که چپها و مذهبیون و بهاصطلاح ملیون همگی همصدا با روحالله خمینی همواره وی را «قلدر» و «بیسواد» نامیدهاند؟ جز آنکه توصیه کنم:
بخوانید! بخوانید تا دریابید ایران در هشتاد سالِ پیش چگونه بود!
بخوانید تا دریابید کسانی که چند سال پیش جسارت کرده و خمینی مؤسس حکومت مطلقه ولایت فقیه را «بنیانگذار ایران نوین» نامیدند، چگونه قصد داشتند خرمُهرهای را به ایرانیان قالب کنند!
مذهبیها! این صفحات تاریخ را بخوانید تا دریابید رهبران شما چهاندازه در راه پیشرفت و سربلندی ایران خیانت کردهاند!
چپها و راستها! تاریخ معاصر وطن خود را آنگونه که هست بخوانید بدون آنکه آن را به سود سیاست و ایدئولوژی خود تحریف کنید؛ اگرچه به قول پیشگفتار کتاب، رضاشاه «خود را دگرگون کرده بود و کشور را نیز سراپا دگرگون کرد اما آن گام اضافی را نتوانست رو به بزرگی بردارد. در تحلیل آخر، سنگینی واپسماندگی مادی و فرهنگی جامعه تازه بیدارشده از خواب سدهها بر او نیز افتاد و بدتر از همه توفان جنگ جهانی دوم ناگاه و ناآگاه در خودش پیچاند. سرنوشت تاریخی او از یک جنگ جهانی به جنگی دیگر ورق خورد. ولی با همه کاستیها و پایان غمانگیزش، چند رهبر سیاسی و چند کشور دیگر توانسته بودند در آن فاصله از چنان کارهای نمایان برآیند؟»
▪ سفرنامه رضاشاه به خوزستان و مازندران
▪ فرج الله بهرامی
▪نشر مجله تلاش؛هامبورگ؛ شهریور ۱۳۸۳
نویسنده این پیشگفتار، داریوش همایون نظریهپرداز برجسته در طیف راست دموکرات و آزادیخواه ایران است. «سفرنامه خوزستان» مربوط به سرکوب فتنه شیخ خزعل در خوزستان و در سال ۱۳۰۳ خورشیدی برابر با ۱۹۲۴ نوشته شده است. آن زمان «رضا» هنوز به پادشاهی نرسیده بود و در مقام رییسالوزرا، وزیر جنگ و فرمانده کل قوا خدمت نموده و امضا میکرد: «رییسالوزرا رضا». «سفرنامه مازندران» دو سال بعد در سال ۱۳۰۵ یک سال پس از پادشاهی رضاشاه نوشته شد. اولی درباره آشوب و فتنه دولت فخیمه انگلیس و نوکر سرسپردهاش شیخ خزعل است و دومی درباره خرابیهای اجتماعی و اقتصادی و آرزوهای بزرگ رضاشاه.
در پیشگفتار میخوانیم: «دو سفرنامه رضاشاه سخنان اوست به خامه فرجالله بهرامی دبیر اعظم و رییس دفتر سردارسپه».
نثر شیرین فرجالله خان بهرامی همراه با اسناد ارزندهای از توطئه انگلیس و دربار قاجار و شیخ خزعل این دو سفرنامه را منحصر به فرد میکند. چند عکس نیز زینتبخش کتاب است.
ارزش دیگر این کتاب اطلاعات بومشناسی آنست. رضاشاه که به گوشه و کنار ایران سفر کرده و از نزدیک با زندگی مردم ایران آشنایی داشت، با قلم بهرامی این کتاب را از اطلاعات تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی این دو منطقه سرشار میکند. داریوش همایون مینویسد: «این دو سفرنامه در همان زمانها انتشار محدودی یافت و نایاب بود. تا در اواخر پادشاهی محمدرضا شاه به مناسبت «آیین بزرگداشت پادشاهی پهلوی» (۱۳۵۴) از سوی مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی دوران پهلوی… بار دیگر منتشر شدند و اکنون به همت «تلاش» در دسترس گروههای بزرگتری قرار میگیرند».
همایون در جای دیگری مینویسد: «سده بیستم ایران را بیست ساله رضاشاه ساخت نه دو سه ساله ملی کردن نفت مصدق یا بیست و پنج ساله انقلاب و حکومت اسلامی خمینی… تا دههها چه آسان میشد درآوردن خوزستان ایران را از چنگال بریتانیا فراموش کرد و ملی کردن نفت همان استان را بزرگترین رویداد تاریخ ایران جلوه داد. کسی را که تأسیسات نفتی ایران را از گروهی مأمور انگلیسی تحویل گرفت [مصدق] سرباز فداکار نامید و سربازی را که خوزستان را پس گرفته و شیخ خزعل را دستگیر کرده بود [رضاشاه] به هر اتهامی بدنام کرد».
دشمنان بزرگ
بسیاری از «روشنفکران» و فعالان سیاسی چه بسا روز کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ را با آغاز پادشاهی رضاشاه یکی دانسته نمیدانند بین این دو چهار سال فاصله است و در این مدت احمدشاه به خوشگذرانی در خارج مشغول و رضاخان به مقابله با غائلههای شمال و جنوب و مرکز و امور کشوری مأمور بوده و از احمدشاه تلگراف تشویق دریافت میکرده است! رضاخان در مقام رییسالوزرایی در سال ۱۳۰۳ خوزستان را از کام انگلیس و شیخ سرسپردهاش خزعل درآورد. همان کسانی که خود را طرفدار زحمتکشان و مستضعفان میدانند، تهیدستی و تبار روستایی رضاخان را به رخ او میکشند که اتفاقا با تشویق و پشتیبانی روحانیون و «منورالفکرها» به «پادشاهی» ایران رسید. او سودای جمهوری در سر داشت. پس از سرکوب فتنه خزعل، در راه بازگشت از خوزستان و عراق در قزوین تلگرافی به دست او میرسد: «حاج شیخ عبدالنبی که از مجتهدین فاضل تهران است، به خیال اینکه بعد از توطئه آخوندها بر ضد جمهوریت و بر خلاف من و پس از اقدامات شرمآوری که غالب آقایان از راه منفعتطلبی یا از فرط بیفکری و بیمغزی مرتکب شده بودند، مبادا هنگام ورود به تهران در صدد تدبیر و تنبیه آنها برآیم، تلگرافی به من نموده و خواهش کرده بود که نسبت به علمای تهران طریق موافقت پیموده، ملاطفت خود را دریغ ندارم و در ورود به مرکز که علما دیدن خواهند آمد، ایشان را بپذیرم. من که به سبکسری و نفعخواهی این طایفه از قدیم و جدید آشنایی کامل دارم، و همیشه نسبت به اقدامات آنها بیاعتنا بودهام، اینبار دعوت شیخ را که شخصی بیغرض بود و لیاقت داشت که لفظ روحانی در حقش اطلاق گردد پذیرفته و تلگراف مساعد مخابره کردم».
ولی وقتی به تهران میرسد نه تنها از جانب آخوندها که به شدت از بقای نهاد سلطنت دفاع میکردند، بلکه با اصرار گروه منورالفکرها نیز روبرو میشود: «در میدان سپه ازدحام فوق العاده بود. حرکت ابدا مقدور و میسر نمیشد. از اتومبیل پیاده و بر اسب سوار گردیدم. این هنگام، همهمه مبهمی در میان مردم پیدا شد. هرچند درست مفهوم نمیگشت ولی بعد از پرسش معلوم گردید که طبقات منورالفکر تهران به پاداش فتح خوزستان و سایر خدمات من و برای جبران مذلت صد و پنجاه سال سلطه قاجاریه، عهد کردهاند که چون من به میدان سپه رسیدم اتومبیلم را به دوش کشیده، یکسر به عمارات سلطنتی ببرند و همانروز تاج و تخت را به من تفویض کنند. این اقدام را که ناشی از احساسات طوفانی ملت بود غیرمعقول دیده، امر قطعی دادم که هر کس به چنین کاری مبادرت کند، به تنبیه و سیاست سخت دچار خواهد شد».
دربار قاجار علیه دولت خودش به رییسالوزرایی رضا، دست به دامان خارجیها میشد و «مبلغ کثیر» برای کمک به خود و مدرس میخواست! محمدحسن ولیعهد مرتب به فرانسه تلگراف میفرستاد: «شما [احمدشاه] باید بگویید به خارجیها تا وقتی حکومت که مورد تنفر عامه گردیده است ساقط نشود، برای سیاست آمریکاییها و انگلیسیها هیچ ضمانتی در میان نخواهد بود… اگر من و مدرس پولی دریافت نکنیم زمینه برای ماها بدتر خواهد بود… مبلغ مختصر فایده ندارد، مبلغ کثیر بفرستید… من موافقم که در چنین کارها نباید پابند قانون بشویم… اگر خدا بخواهد، من هم بعد از ترتیب دادن به کارها و برداشتن این شخص ملعون، خواهش خواهم کرد که برای من هم با خود یک اتومبیل بیاورید»!
رییسالوزرا با کشتی سوراخ «مظفری» که بوی گند میداد و هر لحظه بیم غرق آن میرفت به مقابله با شیخ خزعل رفت. در همین کشتی میگوید: «مثل همیشه از فکر عمومی متوجه منظور خصوصی و همیشگی خود، یعنی ایران افتادم و بر حرمان وطن خود از نعمت دریانوردی و حکومت بر این عنصر سیال محزون گشتم. متأسفانه در عهدی که ممالک روی زمین بیش از پیش به اهمیت دریاها واقف شده و بر سر تصرف یک مشت آب شور، خونها میریختند و خاکها از دست میدادند، سرنوشت ملت ایران به دست پادشاهانی طماع و خودخواه و غافل افتاده بود که دیده کوتاهبین آنها از حدود «چشمه علی» و رودخانه «جاجرود» دورتر نمیدید».
اقلیت مجلس و وزیرمختار و کنسول انگلیس هرچه تلاش کردند تا او را از نبرد با خزعل منصرف کرده و بترسانند زیر بار نرفت. در نزدیکی اهواز فقط با یک راننده وارد شهر تا دندان مسلح شد و به گفته خودش «تنها در قصر دشمن» نشست. «مخصوصا محض مخالفت و بیاعتنایی به خرافات و اوهام در موقع حرکت از تهران… مرا به تأخیر یکی دو روزه موعظه کردند، نپذیرفتم و در ۱۳ عقرب حرکت کردم. این روز و این برج را برای سفر مناسب نمیدانستند و من اعتنایی به موهومات آنها نکردم. امروز هم که ۱۳ قوس است مخصوصا به من خاطرنشان کردند که از عزیمت به شهر اهواز خودداری نمایم». در جای دیگری درباره خرافات میگوید: «محمدعلی میرزا بهترین جانشین شاه سلطان حسین، در موقع هجوم مجاهدین به تهران برای هلاکت ایشان، زنان حرم را به خواندن اوراد و اذکار به گلولههای خمیر و دادن به مرغها وا میداشت و بهتر از این، تاکتیکی در مغز تهی خود فراهم نمیدید».
تفاوتهای بزرگ
هنگامی که خمینی پس از ۱۵ سال خوردن و خوابیدن در نجف و سپس از زیر درخت سیب در حومه پاریس با هواپیمای ویژه به ایران باز میگشت، در پاسخ این پرسش که چه احساسی دارد گفت: «هیچ!» رضاخان که پس از طی راه پر مشقت خوزستان و دفع فتنه خزعل با درشکه از راههای خاکآلود عراق پس از چند هفته به میهن باز میگشت، میگوید: «جبال برفآلود ایران مدتی بود که نمایش داشت و افق بیتغییر عراق را چون دیواری جلیل و مزین به آسمان مربوط میساخت. اما درشکه در رسانیدن ما به خاک وطن، مثل این بود که تعللی دارد یا شدت شوق، حرکت او را در چشم من کُند و تعللآمیز جلوهگر میساخت… عاقبت به خاک ایران رسیدیم. چنان شور و سروری در من ایجاد گردید که بیاختیار از درشکه فرود آمده بر خاک افتادم و بر زمین بوسه دادم. در هیچ واقعه اینقدر رقت نکرده بودم. خاک این سرزمین مقدس، گویی توتیایی بود که چشمِ انتظارکشیدهی ما را روشنی بخشید… از حُب وطن راسختر هیچ ریشه محبتی در قلب انسان فرو نرفته است… خدا عمر بدهد که این وطن جذاب و عزیز را بقدری آباد کنم که حتا خائنان راحتطلب سستعنصر عیاش [کنایه به احمدشاه است] هم آن را ترک نگویند و خارجه را بر آن ترجیح ندهند».
رضاشاه انسانی با تجربه بود و تلاش میکرد از چهره انسانها به درونشان پی ببرد. درباره شیخ خزعل میگوید: «شیخ خزعل را ندیده بودم ولی قیافه او را در عکسش دیده و تحت دقت قرار داده بودم و میدانستم که با قیافههای جنگی متفاوت است». هنگامی که سرانجام خزعل را میبیند: «سن این شخص در حدود شصت و پنج، قیافهاش تاریک و چهرهاش پژمرده و لبهایش بارگرفته و چشمانش مایل به زردی بود. آثار یک نفسپروردهی عیاش و تنبلی را در لوح چهره خود منعکس داشت. اما در نطق و مذاکره و چاپلوسی خیلی طلیق و زبردست و ماهر بود. شعله الکل و ضعفی که از افراط در بعضی اعمال ظهور میکند، در چینهای صورتش خطوط ترحمانگیزی رسم کرده بود…. از دیدن این روی و این چشمی که در میان عمامه مصنوعی سبز، درخششی شبیه به نور دیدهی افعی افسرده از سرما بیرون میفرستاد، کاملا فهمیدم که چرا ما اسیر یک کشتی جنگی نشدیم. چرا در صحرای لنگیر به خاک نیفتادیم، و چرا در اهواز هدف گلوله واقع نگشتیم».
رضاخان که یک انسان خودساخته و مبارز بود به سیاست نیز از دید یک مرد جنگی مینگریست: «من که در میدان جنگ تربیت شدهام، همه چیز حتا سیاست را مثل گلوله توپ میدانم که به طرف شخص مبارز میآید. اگر ترس در دل راه دادی و عقب نشستی و به پناهی گریختی، کار تمام است و اگر با پیشانی باز و سر پرشور جلو رفتی، گوی از میدان ربودهای». بزرگترین تفاوت رضاشاه و پسرش درست در همین نکته بود! رضاخان خوزستان را با این روحیه به دامان وطن باز گرداند.
آرزوهای بزرگ
در سفر مازندران محمدرضا ولیعهد، فرجالله خان بهرامی رییس دفتر و علی دشتی نماینده مجلس و مدیر روزنامه «شفق سرخ» رضاشاه را همراهی میکنند. رضاشاه به مازندران عشق میورزد: «مازندران خانه من است. مسقط الرأس من است… تهران در مجاورت مازندران مانند مفلسی است در همسایگی گنج طلا…». او از آرزوهای بزرگ خود به دلیل خالی بودن خزانه و وضعیت اسفبار کشور آشکارا سخن نمیگوید «معهذا دیروز که دشتی، مدیر روزنامه شفق سرخ به اتفاق بهرامی رییس کابینه من به دفتر اداری من در عمارت وزارت جنگ آمده بودند و من مشغول مطالعه نقشه جغرافیایی ایران بودم، این فکر خود را به آنها گوشزد کردم و هر دو را متذکر ساختم که اگر دست روزگار پیشبینی کاملی برای ادامه عمر من نکرده باشد، شما دو نفر شاهد باشید که امتداد خط آهن ایران یکی از آمال دیرینه من بوده و دقیقهای از خیال ایجاد آن منصرف نبودهام. هر دو به سلامتی من دعا کردند. صمیمانه هم دعا کردند. ولی من در چهره هر دو حس کردم که این آرزو را یک امر غیرعملی و فقط در حدود آمال و آرزو فرض کردهاند».
همواره در فکر این بود که چگونه میتوان خرابیها را آباد کرد و به جهان مدرن رسید: «خط آهن ایران باید البرز را بشکافد و از همینجا عبور کند. مسافرین اقصی بلاد اروپا و آمریکا باید از قله البرز و تونلهای همین نقطه سرازیر شده و خاطرههای خود را از تماشای مناظر ملکوتی مازندران بیارایند… دکتر گوستاو لوبن طبیب و فیلسوف معروف فرانسوی راجع به تطورات و تبدلات ملل شرح زیبایی دارد که دشتی مدیر جریده شفق سرخ آن را از عربی ترجمه کرده بود و بهرامی رییس دفتر مخصوص من آن را چندی قبل به نظر من رسانید. من دستور دادم که خود مشارالیه از طرف من مأموریت طبع آن را بر عهده بگیرد و در مطبعه قشون با مخارج من آن را طبع نماید. مشارالیه نیز این مأموریت را انجام و کتاب مزبور را با کتاب دیگری موسوم به اعتماد به نفس که باز ترجمه آن مدیون به زحمات [علی] دشتی است، طبع و منتشر ساخت».
کمی بعد کلنگ آغاز احداث راه آهن در میدان گمرک تهران توسط رضاشاه و ولیعهد [محمدرضاشاه] به زمین کوبیده شد و در پاییز ۱۳۰۶ رضاشاه به عنوان بازگشایی خط آهن سراسری ایران با قطار از تهران به ساری سفر کرد.
او کریمخان زند را میستود و خاندان فاسد قاجار را مسبب خرابی و فساد ایران میدانست: «اخیرا در کتابخانه آستان قدس رضوی در مشهد که به دیدن کتابها مشغول بودم، کتابی مبنی بر یادداشتهای یومیه اعتمادالسلطنه به دست من افتاد. بردم منزل و یکی دو شب به دقت مطالعه کردم. این کتاب دو جلد است و یادداشتهایی است که این شخص از گزارشات یومیه دربار نوشته و با خط زنش پاکنویس شده است. هر کس بخواهد وضعیت دربار ناصرالدین را بفهمد، بهترین نمونه آن همین دو کتابی است که اعتمادالسلطنه نوشته است… تمام ایام زندگانی پادشاه وقت از دو کلمه خارج نمیشد: زن و شکار! پنجاه سال صحبت زن و شکار حقیقتا تعجبآور است! پنجاه سالی که موقع نمو تمدن و علوم در اقطار عالم بوده… و بشریت و مدنیت چهار اسبه به طرف تعالی و تجدد میدویده و دربار ایران در این ایام تمام فضایل خود را صرف امیال نفسانی میکرده است».
کسانی که مدعیاند رضاشاه پس از سفر به ترکیه و زیر تأثیر آتاتورک به فکر نوسازی ایران افتاد، فراموش نکنند که این دو سفرنامه تقریبا ده سال پیش از سفر رضاشاه به ترکیه نوشته شده و تا آن زمان او ترکیه را ندیده بود. و کسانی که مدعیاند اندیشه اصلاحات و به ویژه اصلاحات ارضی از سوی اجنبی و آمریکا در دهه چهل خورشیدی به ایران تحمیل یا تزریق شد، بد نیست این چند جمله مربوط به سال ۱۳۰۵ را بخوانند: «ملت عبارت از کیست و چیست؟ حقیقت ملیت و وطنپرستی از کجا ناشی میشود؟… در یکی از کتابهایی که اخیرا در اروپا به طبع رسیده و ترجمه آن به دست من رسید مؤلف چهار شرط اصلی و چند شرط فرعی را قید مینماید که بدون وجود آنها اساس ملیت و قومیت هیچ وقت آنطور که لازم است مستحکم و مستقر نخواهد ماند. یکی از آن چهار شرط اصلی همین اراضی و زمین است که باید آحاد اهالی را به آن علاقمند ساخت. علیایحال، از سپردن اراضی به دست خوردهمالک صرف نظر نباید کرد. این یک اصلی است که همه جا باید از آن پیروی کرد. به همین لحاظ من خیال میکنم که باید خالصجات دولت را نیز بین رعایا تقسیم نمایم و با یک صورت منظمی امر به فروش آنها صادر نمایم زیرا در آن واحد سه نتیجه ثابت به دست خواهد آمد: اول آنکه اراضی دایر و آباد میشود و طبعا مملکت آباد خواهد شد. دویم اشخاص و افراد مقید به وطنپرستی و ملزم به نگاهداری خانه خود میشوند. سوم امید و استظهار و عدالت که از شروط اصلی زندگانی بشر است در جامعه تعمیم خواهد یافت. »
چپها رضا شاه را دوست ندارند زیرا میهنپرست بود و به انترناسیونالیسم پرولتری آنان اعتنایی نداشت: «مشکل میدانم در یک مملکتی که اصول اشتراک و کمونیسم حکمروایی کند، اصول وطنپرستی در آنجا ریشه بگیرد. زیرا اولا امیدی برای اشخاص باقی نمیماند… ثانیا علاقه مادی از حیث خانه و آب وملک و ضیاع و عقار برای کسی باقی نمیماند…».
مذهبیون به رضا شاه کینه میورزند زیرا او پیگیرانه از میان برداشتن جهل و خرافه، گسترش دانش و سواد و رسیدن ایران به سطح کشورهای مدرن و متمدن را هدف خود قرار داده بود و در این راه جدایی دین از حکومت را ضروری میدانست: «… آنچه از همه مهمتر و غیرقابل عفو است، اختلاط سیاست است با مذهب که تمام سلاطین صفویه شریک در این اشتباهند و شاه عباس مخصوصا این اشتباه را خیلی غلیظ کرده است… در قضایای تاریخی عمر یک نفر و عمر یک سلسله را نباید مأخذ قرار داد. بلکه عمر تاریخ را باید در نظر گرفت که اتخاذ یک تصمیم نارسا تا چه مدت و زمانی ممکن است یک جامعه و امتی را بیچاره و فرسوده نماید… آنهایی که مذهب و سیاست را مخلوط بهم نمایند هم انتظامات دنیا رامختل کردهاند و هم انتظارات آخرت را تخریب نمودهاند. گاهی هم بالمره نتیجه، بر عکس مقصود به دست میآید یعنی روحانیون کشیده میشوند به طرف دنیا، و سیاسیون به طرف آخرت و این همان اختلالات عظیمهایست که اصول زندگانی مردم را دچار تزلزل کرده، آنها را میراند به جانب ریا و تزویر و دروغگویی و فساد و دورویی. نتیجه این اختلاط ناصواب تا به این حد ممتد میشود که مثلا فلان مجتهد روحانی که کار اصلی او تصفیه اخلاق عمومی است ماهی هشتصد و پنجاه تومان از خزانه دولت میگیرد که عمارات سلطنتی را حلال نماید تا مردم مجاز باشند که در آنها نماز بخوانند. در عوض فلان وکیل مجلس شورای ملی، که وظیفه او ورود در سیاست اداری است، در پشت تریبون شمایل پیغمبر را باز مینماید که مردم به اسلامیت و آخرتپرستی او تردید نیاورند و او بر اثر این تزویر و تقلب مجال داشته باشد که علایق مادی خود را تأمین و بالاخره موقعیت او به هر درجه و پایهای هست، دچار تزلزل و ارتعاش نگردد».
تو گویی رضاشاه درباره ایران امروز سخن میگوید!
در سفرنامه مازندران که پر از آمال و آرزوست آمده است: «… جز خرابی و ویرانی ذخیره دیگری برای من در مملکت انباشته نشده. از قصر گلستان تهران تا بنادر خلیج فارس و دریای خزر همه جا خراب است… امیدوارم پس از هشت سال سفرنامه دیگری را که برای مازندران خواهم نوشت، شرح حال ایران بدون فرق و استثناء به کلی غیر از این باشد که در این سفرنامه تدوین و تأیید شده است».
رضا شاه دیگر سفرنامه ای ننوشت، لیکن همین سفرنامه که تصویر خوزستان تا مازندران، جنوب تا شمال کشور در هشتاد سال پیش است [این کتابگزاری تقریبا بیست سال پیش در سال ۱۳۸۳ نوشته شده]، به اندازه کافی گویای تغییرات سترگی است که در سالهای بعد ایران به خود دید. تغییراتی که تأثیر آن را در مقاومت جامعه امروز ایران در برابر حکومت ملایان میتوان پی گرفت. بیتردید این کتاب پیدا یا پنهان، با توضیحات انحرافی یا بدون سانسور در ایران چاپ خواهد شد و در میان کنجکاوان دست به دست خواهد گشت و ایرانیان به یاری همین اسناد سرانجام و به تدریج به یک بازنگری بنیادین در تاریخ معاصر میهن خود خواهند پرداخت.
*این کتابگزاری نخستین بار ۱۵ شهریور ۱۳۸۳ (سپتامبر ۲۰۰۴) در کیهان لندن چاپ شد.