الاهه بقراط – جنبش آزادیخواهی ایرانیان از جنبش مشروطه به این سو نه تنها همواره از سوی حکومتها، بلکه از سوی انواع و اقسام «روشنفکران» یا تخطئه و تحریف شده و یا، اگر بخواهیم خوشبینانه بیندیشیم، عملا در همراهی ناخواسته و نادیده این «روشنفکران» با سرکوبگران آزادی به بیراهه کشیده شده است. نقش این «روشنفکران» در انقلاب مشروطه و پس از آن، موضوع بررسی بسیاری از پژوهشگران بوده است. درباره بررسی تاریخی این نقش در انقلاب اسلامی و پیامدهای آن، از جمله رویدادهای امروز، میبایست منتظر گذشت زمان ماند، لیکن نمیتوان در برابر تحریف و تفرقه، که آن هم اگر بخواهیم خوشبینانه بیندیشیم، ظاهرا نادانسته و از شناخت اندک است، سکوت کرد.
به نظر من، باید از اینکه افراد از محدوده اندیشههای مذهبی و سیاسی ایدئولوژیک به شناخت دمکراسی میرسند، نه تنها استقبال کرد بلکه به آنها یاری رساند تا دمکراسی را آنگونه درک کنند که واقعا هست. نه اینکه آن را به روش و عادت سابق و بنا به سنت ایدئولوژی های سیاسی و مذهبی به یک اندیشه و مکتب محدود تبدیل کنند و در آن نیز به خودی و غیرخودی بپردازند.
در این میان تأملات اکبر گنجی و تحولات فکری و فردی وی که گاه بیشتر به انشاهایی درباره فواید و مشخصات دمکراسی شبیه است ، معمولا با تحریفهایی نیز همراه است که اخیرا و از جمله در مقاله اخیرش «دمکراسی و دیکتاتوری پرچم» به جداسازی (تفرقه) نیز آراسته شده است.
راست این است که انتقال یک فرد از یک اندیشه محدود و متعصب به یک اندیشه دیگر، ولی هنوز محدود و متعصب، ممکن است یک تحول مثبت به شمار آید، لیکن الزاما به معنی درک و پذیرش تفکر دمکراتیک و عمل به آن نیست. این محدوده جدید فکری ممکن است وسیعتر از محدوده پیشین باشد، ولی هنوز با گستره تفکر دمکراتیک، به آن معنی که در غرب تجربه میشود، بسیار فاصله دارد. اگرچه واژه «دمکراسی» ترجیعبند نوشتههای گنجی است، لیکن به نظر میرسد وی برای درک و عمل به آن هنوز باید بیاموزد و در فرصت کافی به مطالعه و بررسی متون و مقایسه جوامع بپردازد.
به نمونههایی از آنچه به نظر من تحریف به شمار میروند، توجه کنید:
در ایران ولیفقیه حاکم است نه سلطان
یک: اکبر گنجی مدتهاست از نظام و رژیم ولایت فقیه به عنوان «نظام سلطانی» نام میبرد. حال آنکه این نامگذاری از نظر علمی و عینی بیاساس و بیمعنی است. از نظر عینی بیاساس است زیرا در ایران نه سلطنت وجود دارد نه سلطان! بر ایران حکومت اسلامی حاکم است. در این حکومت اسلامی، ولی فقیه است که قدرت را در انحصار خود دارد و از سوی زمین و آسمان، خدا و مردم، خود را «رهبر» جامعه میداند و طرفداران و معتقدانش وی را «واجبالاطاعه» میشمارند. به چه دلیل باید نام این حکومت را که یک حکومت دینی است عوض کرد و آن را «نظام سلطانی» خواند؟! به چه دلیل باید بر شخص اول آن نام دیگری نهاد و به جای «ولی فقیه» از واژه «سلطان» استفاده کرد؟! این تعویض اساسا چه کمکی به درک و شناخت حکومت و ساختار آن میکند؟! جز آنکه نام آنچه را واقعی است تغییر میدهد و اتفاقا با این کار نظام جمهوری اسلامی و ولی فقیه را از نظر دور و آن را لاپوشانی میکند. این نامگذاری در زبانهای دیگر نیز برای توضیح نظامی که بر ایران حاکم است نه تنها کاربرد ندارد بلکه سبب اغتشاش میشود.
از نظر علمی بیاساس و بیمعنی است زیرا حکومت دینی ولی فقیه با حکومت دنیوی سلطان از بنیاد تفاوت دارد. ولی فقیه قدرت مذهبی و سیاسی را در خود گرد آورده است. حال آنکه سلطان و کسی که سلطنت میکند، تنها حامل قدرت دنیوی است و در کنار وی همواره روحانیانی قرار دارند که حامل قدرت مذهبی هستند. اگر کسی از محمدرضا شاه زیر عنوان «سلطان» نام ببرد، واقعیت را تحریف نکرده است. محمدرضا شاه از زمانی که به جای سلطنت شروع به حکومت کرد، به سلطان تبدیل شد. در کنار وی روحانیانی قرار داشتند که نماینده قدرت مذهبی و الاهی در جامعه به شمار میرفتند. همان گونه که نظام سلطنتی، یک حکومت دینی نبود، این حکومت دینی نیز یک نظام سلطانی نیست. همانگونه که محمدرضاشاه و شاهان پیش از وی را نمیتوان ولی فقیه نامید، این ولی فقیه را نیز نمیتوان سلطان خواند مگر آنکه قصد تحریف واقعیت و گمراهی مخاطبان در میان باشد و یا هدف این باشد که جمهوری اسلامی و ولی فقیه و دین و روحانی را با تداعی و جا انداختن کلمات «نظام سلطانی» و «سلطان» از زیر ضرب خارج کرد. به راستی مردم در این روزها علیه «نظام سلطانی» و «سلطان» است که به خیابانها ریختهاند یا علیه حکومت دینی و ولی فقیه؟!
انقلاب روسیه و انقلاب اسلامی برای دمکراسی نبود
دو: اکبر گنجی در آخرین مقاله خود «دمکراسی و دیکتاتوری پرچم» با اشاره به اینکه هیچ انقلابی به دمکراسی منجر نشده است، به انقلاب اکتبر روسیه استناد میکند. ولی در کجا و چه زمانی، آن هم از سوی رهبران انقلاب اکتبر از جمله لنین ادعا شده بود که انقلابشان برای رسیدن به «دمکراسی» بوده است؟! انقلاب روسیه در راه آنچه مدعیاش بود پیروز شد: دیکتاتوری پرولتاریا! همانگونه که انقلاب اسلامی، دست کم به ادعای بنیانگذار و رهبران کنونیاش به هدف خود رسید: حکومت اسلامی! مگر اینکه ادعا کنیم هدف آنها برقراری دمکراسی بوده است که به شکست انجامید! آیا اکبر گنجی، خودش سی سال پیش با هدف دمکراسی در انقلاب شرکت جسته بود که به آن نرسید؟! نه اکبر گنجی، و نه هیچ کدام از کسانی که در انقلاب شرکت داشتند، هیچ درکی از دمکراسی به آن مفهومی که امروز ممکن است داشته باشند، نداشتند. آنهایی که اتفاقا دمکراسی را میشناختند در انقلاب شرکت نکردند!! آنها مخالف انقلاب بودند! خوب دقت کنید! انقلاب اسلامی برای رسیدن به دمکراسی نبود که بعدا در دستیابی به آن شکست خورده باشد! این انقلاب از ظن اسلامیستها برای حکومت اسلامی بود! پیروز هم شد! از ظن کمونیستها برای حکومت کمونیستی مشابه چین و شوروی بود! که شکست خورد. از ظن خیلی ها نیز برای «آزادی» بود که البته هر کس نه آزادی دیگری، بلکه فقط «آزادی» خودش را از آن درک میکرد.
کشف حجاب اقدامی پیشروانه بود
سه: اکبر گنجی به گونهای از شکست انقلابها در رسیدن به دمکراسی سخن میگوید که انگار نه انگار خودش آن چنان که خود گفته است سالها در دایره سیاسی و عقیدتی سپاه پاسداران به فعالیت ایدئولوژیک و اقناعی جهت اثبات «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر» اشتغال داشت. او هم چنین در سفارت جمهوری اسلامی در ترکیه در کنار منوچهر متکی وزیر امور خارجه کنونی در دولت احمدی نژاد به دختران پاداش صد دلاری میداده تا حجاب بر سر و بر تن کنند. این سخنان برای افشاگری نیست زیرا چیزی برای افشا در آن وجود ندارد. بلکه برای بیان این واقعیت است که کسی که تا ده پانزده سال پیش هنوز نمیدانسته پوشش اختیاری یکی از حقوق مسلم هر انسانی است، نمیتواند رضاشاه را سرزنش کند که چرا هفتاد سال پیش درباره کشف حجاب به نظر جامعه مراجعه نکرد! (مقاله «موازنه قوای رژیم و دموکراسی خواهان، وضعیت رژیم: سرنگونی؟ فروپاشی؟») خود گنجی نه هفتاد سال پیش، بلکه تا همین چند سال پیش به آن رأی منفی میداد! گنجی کشف حجاب را که صد گام به پیش بود در کنار حجاب اجباری که هزار گام به پس است قرار میدهد و نقشی را که کشف حجاب در رشد و آگاهی زنان ایران داشت، تحریف میکند. اگر حکومت اسلامی حجاب را با زور به زنان ایران تحمیل کرد، رضاشاه با کشف حجاب به خواست آن بخش از زنان جامعه پاسخ داد که پیش از قانون کشف حجاب، و پیش از آنکه وی اقدام به این کار کند، خود پوشش سیاه از روی بر گرفته بودند. بهتر است گنجی در این مورد به منابع مربوط به جنبش زنان مراجعه کند.
من به عنوان یک زن ایرانی نه تنها از نظام سلطانی رضا شاه برای کشف حجاب و از نظام سلطانی محمدرضا شاه برای حق رأی بانوان و برداشتن سدهای سیاسی و اجتماعی از برابر تحصیل و ترقی زنان سپاسگزارم، بلکه از سلطانی چون مظفرالدین شاه نیز به این دلیل که فرمان مشروطیت را امضاء کرد، سپاسگزارم. ولی هر چه میگردم، نمیتوانم موردی بیابم که به خاطر آن از نظام جمهوری اسلامی (و نه سلطانی) و ولی فقیهاش (و نه سلطان) سپاسگزار باشم! این است که اگر انقلاب مشروطه با وجود «انقلاب» بودن توانست از جمله به دلیل ترقیخواهی مشروطهخواهان به کسب بخشی از حقوق دمکراتیک ایرانیان بیانجامد، لیکن انقلاب اسلامی نمیتوانست به دمکراسی منجر شود چرا که رهبران و مدافعان و کارپردازانش از قماش خودکامگان ایدئولوژیک و دینی بودند.
مخاطب فراخوان اعتصاب غذای نیویورک ظاهرا همگان بودند نه یک «گروه خاص»
چهار: و اما اعتصاب غذای نیویورک. در اعلام آن اعتصاب از «کمپین جنایت علیه بشریت» خبری نبود. آن اعتصاب نیز به نام این کمپین فراخوان نداد. بلکه در بیانیهای که منتشر شد چنین آمده است: «ما امضا کنندگان این نامه از تمامی هموطنان مقیم آمریکا دعوت می کنیم که برای اعلام حمایت خود از جنبش سبز مردم ایران، و نیز اعلام همبستگی با بازداشت شدگان اعتراضات هفته های اخیر در ایران در تاریخهای یاد شده به این همایش اعتراضی در برابر مقر سازمان ملل متحد بپیوندد، و سفیر و صدای رسای هموطنان خود در این روزهای حساس و دشوار باشند». در اینجا صحبت از هیچ گونه محدودیت و هیچ «گروه خاص» که گنجی اخیرا از آن نام میبرد نیست. ظاهرا این ضرورت که به پشتیبانی همه نیاز هست، درک شده بود. اما گویا محدودیتها به علاقمندان و مراجعهکنندگان به طور شفاهی اطلاع داده شده بود.
سخنان گنجی در این مورد، تحریف واقعیتی است که هنوز جوهر بیانیهاش خشک نشده است. فراخوان اعتصاب برای پشتیبانی فراگیر داده شد. ولی بعد که محدودیتهای صورتگرفته با اعتراض روبرو گشت، اکبر گنجی بر اساس درک کژش از دمکراسی، ترجیح میدهد آن را به یک «گروه خاص» منسوب کند که حق داشت رنگ و پرچم و شعار خودش را داشته باشد و هر کس هم نخواست، میخواست نیاید!
آیا فراخوان اعتصاب از طرف یک حزب مانند حزب جمهوریخواه و یا دمکرات در آمریکا بود که گنجی جلسهها و فراخوانهای آنها را مثال میزند؟! پس چرا فراخوان به اسم آن حزب و یا «گروه خاص» داده نشد تا مخاطبان تکلیف خود را بدانند که نمیتوانند با پرچم و رنگ و شعار خود به مهمانی آن «گروه خاص» بروند؟! آیا در این صورت آن «گروه خاص» میتوانست «تمامی هموطنان مقیم آمریکا» را به حرکت در آورد و به خود جلب کند؟! اگر صحبت بر سر دعوت از «تمامی هموطنان مقیم آمریکا» بود، پس چگونه میتوان «وحدت عمل» را همچون ولی فقیه به «وحدت کلمه» کاهش داد و سلطانمآبانه مانع حرف و پرچم و نماد دیگران شد؟!
کارزار «جنایت علیه بشریت» متناقض گذار مسالمتآمیز به دمکراسی است
درباره ادعاهای دیگر اکبر گنجی درباره جنبش سبز و مردم ایران و گروههای مختلفی که او آنها را غیرخودی میشمارد، حرفی نمیتوان گفت جز آنکه باید صبور بود تا زمان و واقعیت همان گونه که نظربازیهای موهوم را که اتفاقا با عنوانهایی چون «واقعگرایی» و «عملگرایی» و «رئال پلیتیک» و «تحلیل مشخص» تزیین میشدند، باطل اعلام کرد، این تعصب و عناد جدید را نیز که بر خود نام «دمکراسی» نهاده است، در بوته آزمایش بگذارد.
حال، آخرین پاراگراف مقاله «دمکراسی و دیکتاتوری پرچم» را بخوانید. اکبر گنجی که دیگر سلطانمآبانه به «ما» تبدیل شده است، معلوم نیست از سوی چه کسانی خطاب به چه کسانی میگوید: «ما از حقوق شما و هر فرد و گروه دیگری دفاع میکنیم. به نظر ما شما حق دارید تجمعات اعتراضی برگزار کنید و پرچمی را که نماد ملی به شمار میآورید، بالا برید. درخواست ما از شما این نیست که از حقوق ما دفاع کنید، در خواست ما از شما، فقط و فقط این است که پرچم خود را به ما تحمیل نکنید. تجمع ما را به نام خود ثبت نکنید. نماد ما سبز است. اگر مردمی که در ایران در حال مبارزهاند، نمادشان سیاه بود، نماد ما هم سیاه میشد. برای اینکه ما از جنبش آنان که در ایران در حال مبارزهاند، حمایت میکنیم. اگر دمکراسی را قبول دارید، بگذارید ما تجمع خاص خود داشته باشیم. شما آزادید در تجمعات خود پرچم شیر و خورشید را بالا برید، ما هم باید آزاد باشیم در تجمعات خودمان نمادی را که دوست داریم، بالا بریم.»
آیا کسی به اکبر گنجی نگفته است که همین کسانی که وی آنها را غیرخودی میشمارد، در دفاع از حقوق انسانی او دست به اعتصاب غذا زدند؟ این هنوز خیلی پیش از آن بود که اکبر گنجی به فضیلت دفاع از حقوق دیگران و هر فرد و گروه دیگری نائل آید. همه، از هر گروه و حزبی، با پرچمهای خود بدون اینکه «گروه خاص» و «تجمع خاص» خویش را داشته باشند، برایش «تجمعات اعتراضی» برگزار کردند. گمان نمیکنم کسی نه آن زمان و نه این زمان به این فکر بوده باشد که بخواهد پرچم خود را به اکبر گنجی تحمیل کند. دلیلی برای این کار وجود ندارد. واقعا چه کسی خواسته «تجمع خاص» اکبر گنجی را به نام خود «ثبت» کند؟ چه کسی خواسته مانع «تجمع خاص» او شود؟! چه کسی خواسته نماد اکبر گنجی را که یک روزی چون حجاب اجباری «سیاهِ سیاه» بود و حالا «سبزِ سبز» شده است از او بگیرد؟ آیا این همه فقط در پاسخ این نیست که برخی به محدودیتهایی که در اعتصاب غذای نیویورک اعمال شده، اعتراض کردهاند چرا که فکر میکردند «تمامی» آنها مخاطب آن فراخوان هستند و نه یک «گروه خاص» و یا افرادی که باید به آن «گروه خاص» تمکین کنند؟
اکبر گنجی خط و مرز «گروه خاص» و «تجمع خاص» خود را با به کار بردن ضمیر «ما» که در پایان اما فقط به نام وی امضاء شده است، چنین ترسیم میکند:
«از همین لحظه به طور شفاف و به صراحت تمام اعلام می کنیم:
اول- شعار کمپین “جنایت علیه بشریت” به شرح زیر است:
جنگ؟ نه
تحریم اقتصادی؟ نه
محاکمه سران رژیم به جرم “جنایت علیه بشریت” ؟ آری
دوم- نماد کمپین “جنایت علیه بشریت” ، سبز سبز است و ما هیچ پرچمی، جز نماد سبز بالا نخواهیم برد.
سوم- تمامی افرادی که با این شعارها موافقند، می توانند در این کمپین شرکت کنند.»
اینکه این شیوه از «همبستگی با جنبش سبز مردم ایران» تا چه اندازه پاسخ مناسب به اکبر گنجی خواهد داد، موضوعی است که تجربه نشان خواهد داد. ولی درست همین جا تناقض اندیشه اکبر گنجی بیش از همیشه به نمایش گذاشته میشود. «گذار مسالمتآمیز به دمکراسی» که جایگزین مکتب پیشین اکبر گنجی شده است، گذشته از اینکه این گذار به مثابه بهترین و پسندیدهترین شکل گذار به دمکراسی، ممکن باشد یا نباشد، با نام و هدف این کمپین یعنی «جنایت علیه بشریت» در تناقض قرار دارد.
نخست بگویم که نام کمپین، دست کم در زبان فارسی غلط است و یک واژه کم دارد و اکبر گنجی باید زحمت بکشد و یک کلمه مناسب بر آن بیفزاید چرا که «کمپین جنایت علیه بشریت» یعنی کمپین یا کارزاری که علیه بشریت جنایت میکند! همانطور که «کمپین یک میلیون امضا» یعنی کمپینی که یک میلیون امضا جمع می کند. یا «کمپین قانون بیسنگسار» که برای قانون بیسنگسار مبارزه میکند.
تناقض را اما در پرسشی و اشارهای تجربی مطرح، و تأمل درباره آن را به خوانندگان واگذار میکنم:
در جایی که جنایت علیه بشریت انجام میگیرد، چگونه میتوان مدعی گذار مسالمتآمیز به دمکراسی شد؟! تجربه نشان داده است هر آنجا که دست در کاران رژیمی به اتهام جنایت علیه بشریت محاکمه شدهاند، هرگز گذار مسالمتآمیز به دمکراسی صورت نگرفته است، و هر آنجا که گذار مسالمتآمیز وجود داشته است، هرگز زمامدارانش به اتهام جنایت علیه بشریت محاکمه نشدهاند!
تجربههای عملی گذار به دمکراسی به مراتب فراتر از احکام ولایت فقیهانه و نظرات سلطانمآبانه کسانی هستند که آنچه را به دیگران اتهام میزنند، خیلی ساده میتوان به خودشان بازگرداند. شاید ایران همان گونه که در تجربه جمهوری اسلامی منحصر به فرد بود، این بار نیز تجربهای یگانه را از سر بگذراند. کسی چه میداند؟ جالب است آنها که قاطعانه حکم میدهند، اگرچه در نقش آموزگار دمکراسی فرو میروند، ولی درست مانند ولی فقیه و سلطان، هرگز سؤال ندارند! حقیقت همواره با آنهاست: چه مکتبی باشند، چه طرفدار دمکراسی!
*این مقاله نخستین بار ۲۲ امرداد ۱۳۸۸ در نشریه هفتگی کیهان لندن چاپ شد.