فیروزه نوردستروم- یک روز پس از قتل حکومتی مهسا امینی دختر ۲۲ سالهای که در پی دستگیری و ضرب و جرح ماموران گشت ارشاد اسلامی به کما رفته بود، موجی از اعتراضات گسترده علیه جمهوری اسلامی در شهرهای مختلف کشور آغاز شد. کیهان لندن در این گزارش میدانی، تجربههای تعدادی از شهروندان ساکن ایران را در مورد آزارهای ماموران گشت ارشاد اسلامی از زبان خود آنان مرور کرده است. آزارهایی که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی با شعار «یا روسری یا توسری» آغاز شد و در تمام چهار دهه گذشته به صورت قانونی و همچنین خودسر ادامه یافته و شهروندان بسیاری به ویژه زنان را راهی زندان کرده و به بسیاری دیگر آسیبهای جسمی و روحی وارد کرده است.
دختری دانشجو که خواهرش در دوران بارداری تجربهی برخورد با ماموران گشت ارشاد اسلامی را داشته، درباره رویارویی خواهرش با آنها میگوید: «پارسال همراه با خواهرم به یکی از پاساژهای حوالی شهرک غرب رفته بودیم. موقع برگشتن ماموران گشت ارشاد جلوی ما را گرفتند و ما را به وزرا بردند، خواهرم باردار بود ولی هنوز شکماش برآمده نشده بود. به آنها گفتم خواهرم باردار است، خواهش میکنم اجازه بدید بره ولی من بجای او میمونم. یکی از زنان گشت ارشاد با آرنجش محکم به شکم خواهرم کوبید و گفت «یک همچین مادر ولنگ و بازی نیازی نیست مادر بشه! لیاقت نداره!» خواهرم یک ساعت بعد دچار خونریزی شد؛ به اورژانس زنگ زدیم، آمدند و او را به بیمارستان منتقل کردند اما متاسفانه خواهرم جنیناش با این ضربه سقط شد.»
یک خانم ۳۸ ساله ساکن تهران هم با خاطرهای مشابه به این بحث میپیوندد و میگوید: «تابستان پارسال بود که یک عمل اورژانسی داشتم و در میدان ونک به سمت مطب دکترم میرفتم؛ یک مانتوی بلند جلوباز تنم بود و یک شال خیلی پوشیده هم بر سر داشتم. یکهو ماموران گشت ارشاد جلوی من ظاهر شدند و گفتند «خانم بیا اینجا، تا حالا شما را گرفتهاند؟ پروندهای ندارید؟» گفتم نه؛ بعد گفتند «بفرمایید اینجا در ون بنشینید تا استعلام بگیریم»، اسم و فامیل و شماره کارت ملی مرا هم گرفتند. به محض اینکه در ون نشستم در ون را بستند و یکی آمد و گوشی مرا از من گرفت. گفتم من مشکلی ندارم، وقت دکتر دارم باید برم، یکی از دخترانی که آنجا نشسته بود خندید و گفت ما رو هم همینطوری سوارمون کردند، خلاصه بعد از چند ساعت ماندن در وزرا و یک گریه مفصل و البته فشار عصبی زیاد به خودم و خانوادهام از من تعهد گرفتند و بعد آزادم کردند.»
یک خانم آرایشگر هم از بازداشت دخترش در حوالی میدان ونک میگوید: «میدان ونک به خاطر وجود مطبها و کلینیکهای تخصصی همیشه پررفت و آمد و شلوغ است. چند ماه پیش ماموران گشت ارشاد دخترم را که در حاشیه میدان منتظر اسنپ بود بازداشت کردند به این خاطر که روسری حریر سرکرده بود و گوشهایش پیدا بود، آن زمان سه روز بود که سینههایش را عمل کرده بود به او گفته بودند یک تعهد بنویس و امضا کن، دخترم حتی نمیتوانست دستش را بالا بگیرد و بنویسد، در حالی که زیر چشمش کبود و حالش بد بود گفته بود «خانم، من تازه عمل کردم حالم اصلا خوب نیست خواهش میکنم اجازه بدید برم»، گفته بودند «نه، باید بشینی تا برات روسری بیارن». بعد گفتند «باید چک کنیم ببینیم اگر تا به حال موردی نداشتی میتونی بری»؛ وقتی دخترم داخل ون نشست سریع تلفن همراهش را از او گرفتند و او را به وزرا بردند. بعد از چند ساعت با مصیبت توانستیم دخترم را از چنگ آنها نجات بدهیم.»
کارمند یک شرکت خصوصی هم با یادآوری برخوردی مشابه میگوید: «اواخر فروردین بود که ماموران گشت ارشاد جلوی من و مادرم را در حوالی میدان سعادت آباد گرفتند و به وزرا بردند. ظاهرم هم کاملا پوشیده بود. یک مانتوی بلند جلوباز که زیرش یک پیراهن بلند پوشیده بودم و فقط جوراب به پا نداشتم. در وزرا به مادرم فحشهای رکیک میدادند و میگفتند «خاک بر سر شوهر بیغیرتت کنند که تو و دخترت رو تو خیابونا ول کرده!» مادرم به آنها میگفت «من معلمم این حرفهای زشت را نزنید، زشته!» اما اهمیت نمی دادند. بعد از چند دقیقه مادرم به گریه افتاد، من به آنها گفتم «بس کنید! مادرم دیابت داره حالش بد میشه قندش میره بالا»؛ اما آنها همینطور به فحش دادن ادامه میدادند تا اینکه مادرم دچار حمله عصبی شد و قند خونش بالا رفت، بعد که دیدند حال مادرم بد شده به اورژانس زنگ زدند مادرم را بردند ولی به من گفتند باید بمانم تا برایم لباس بیاورند.»
دختری دانشجو هم از برخورد با ماموران گشت ارشاد چنین میگوید: «چند ماه پیش بود که ماموران گشت ارشاد مرا در حوالی میدان «هفتتیر» [میدان ۲۵ شهریور] گرفتند و به داخل ون گشت ارشاد هل دادند. همراه با من یک خانم محجبه را هم گرفته بودند که فقط جوراب به پا نداشت. آن خانم ضجه میزد که « بچهام رو از صبح پیش مادرم تنها گذاشتم شیر میخواد» اما آنها کوتاه نیامدند. وقتی به وزرا رسیدیم از ما مثل جانیها عکس گرفتند. آن خانم محجبه از دختری که کفش ورزشی به پا داشت خواهش کرد جورابش را به او بدهد، او هم جوراب را گرفت، پوشید و ماموران را راضی کرد که از آنجا بیرون برود!»
این دانشجو در ادامه به بازداشت خواهرش در سال ۹۱ اشاره میکند: «یک هفته پس از عروسی خواهرم او و همسرش را نزدیک سینما شهرفرنگ به اسم دوست دختر و پسر گرفتند و به وزرا بردند؛ در زیرزمین وزرا به شوهر خواهرم چند سیلی زده بودند. وقتی مادرم به عنوان ولیّ آنها با عقدنامه و شناسنامه رفت که آنها را بیرون بیاورد، ماموران گشت ارشاد نمیخواستند زیر بار بروند! در نهایت بعد از ۶ ساعت کلنجار رفتن مادرم آنها را از آنجا بیرون آورد.»
بانویی ۵۵ ساله نیز با یادآوری برخورد با ماموران کمیته در دهه شصت تعریف میکند: «سال ۶۵ حدوداً ۲۰ ساله بودم و هنوز وارد دانشگاه نشده بودم. از مادرم شنیده بودم که پدرم در زمان جوانی به پارک ساعی میرفته و درس میخوانده، یکبار تصمیم گرفتم به آنجا بروم و درس بخوانم، سوار اتوبوس شدم و به پارک ساعی رفتم، یک ساعتی بود که در آنجا راه میرفتم و درس میخواندم تا اینکه یکباره ماموران کمیته جلویم را گرفتند و با تمسخر به من گفتند « اینجا اومدی پسربازی؟!» آنروز برای اولین بار اصطلاح «پسربازی» را شنیدم!»
او به نقل از مادرش میگوید: «اوایل انقلاب، کمیته چیها مردم را میگرفتند، دست و پایشان را داخل یک پیت پر از سوسک میکردند یا دستشان را تیغ میکشیدند و یا موهایشان را از ته میزدند ولی امروز آنها را میکُشند.»
بانوی دیگری نیز از برخورد حزباللهیها پس از پیروزی انقلاب اسلامی میگوید: «جوانان فکر نکنند که جمهوری اسلامی همینطور آمد و تثبیت شد! در چند سال اول هم عین الان فقط سرکوب کرد و خون ریخت تا بماند! تابستان ۵۸ کشور ملتهب بود. روبروی دانشگاه تهران همیشه شلوغ بود و گروههای مختلف تظاهرات میکردند. من در اتوبوسی به سوی میدان ۲۴ اسفند که بعد شد «انقلاب» میرفتم. اتوبوس مجبور شد در ترافیک توقف کند. ناگهان دو سه جوان حزباللهی با دهان کف کرده از بدنه اتوبوس بالا رفته و از شیشه که باز بود دستشان را دراز کردند تا موهای دختر جوانی را که روی شانههایش ریخته بود بکشند! آنها داد میزدند: یا روسری یا توسری! راننده با حرکت سریع اتوبوس آنها را پایین انداخت!» وی ادامه میدهد «چند سال بعد در دهه شصت در میدان هفت حوض نارمک خودم شاهد بودم که چند مأمور چادری که آنزمان به آنها «کلاغ» میگفتند، زن جوانی را که روژ قرمز داشت نگه داشته و در کف دستاش تُف کردند و گفتند: حالا لبهایت را پاک کن!»
یکی از آموزگاران بازنشسته ساکن تهران هم در پایان این گفتگو اضافه میکند: «سال ۵۸ بود، در میدان بهارستان کمیته مرکزی انقلاب در کنار مجلس شورای اسلامی قرار داشت و آنجا تعدادی سرباز گذاشته بودند که دختران بدون روسری یا بیجوراب را بگیرند، البته پسرهای جینپوش با تیشرت و موی بلند را هم میگرفتند. صبح بود و من با کت و دامن داشتم به سر کارم میرفتم که سربازهای کمیته آمدند جلو و دست مرا گرفتند که به کمیته بهارستان ببرند، چنان کتکی از من خوردند که تا مدتها باعث خنده خودم و خانواده بود. رییس کمیته بهارستان، آن زمان، مهدی طالقانی پسر آیتالله طالقانی بود. البته بعدها تجربههای تلخ دیگری از آنها داشتم. هم از تحقیر این رژیم نسبت به خودم بغض فروخورده دارم و هم فکر میکنم همه همین حس را دارند. من امروز ۶۰ ساله هستم و میگویم نه میبخشم و نه فراموش میکنم.»