محمود مسائلی – با ادای احترام به خانم فاطمه سپهری و همه بانوان ایرانی و صدای رسای آنان برای رهایی از استبداد مذهبی
طرح موضوع
بیش از پنچ هفته است که مردم با همه توان خویش در خیابانها پایان رژیم اسلامی را فریاد میزنند. در مرکز این فریادها خشمی مهارناپذیر وجود دارد که شاید در تاریخ ایران معاصر نایاب، وچه بسا در همه دورانها کمیاب باشد.
با توجه به عمق و طنین رسای خشم مردم نسبت به حکومت اسلامی پرسشهایی به ذهن خطور میکند.
اصلا چرا مردم خشمگین هستند؟
محرک اصلی در اعتراضات گسترده و درگیریهای موجود میان مردم و حکومت چیست؟
آیا ناسازگاریهایی بر سر منابع موجود و منافع متضاد شکل گرفته است؟
چگونه نیروهای سرکوبگر متقاعد میشوند مردم بیگناه را بکشند و چرا مردم حتی حاضرند کشته شوند تا خط بطلانی بر رژیم استبداد مذهبی بکشند؟
چه نقشی برای هویت طرفین و ساختارهای موجود باید درنظر گرفت؟
تأثیرات رسانههای جمعی بر خیزش گسترده مردم خشمگین چیست؟ به درستی چرا مردم تا این اندازه خشمگین هستند؟
این نوشتار سه فرضیه را برای توضیح و چرایی آتشفشان خشم مردم در نظر گرفته است.
اولین فرضیه این است که نوعی تنفر از آغاز شکلگیری نظام روحانیت شیعه، و بهخصوص از اولین جرقههای انقلاب اسلامی، نسبت به عقلانیت و مظاهر نوین خرد جمعی مانند دمکراسی وجود داشته است. این تنفر نسبت به توسعه و پیشرفت انسانی، امروزه ایران را به عقب ماندن از روند توسعه همه جانبه واداشته و زیانبارترین و فاسدترین ساختارهای سلطه و سرکوب را نیز پدید آورده است. خشم مردم را میبایست به عنوان واکنشی نسبت به این تنفر آخوندهای حاکم از توسعه و پیشرفت تحلیل و تفسیر کرد.
دومین فرضیه را از دورکهایم وام میگیریم که توضیح میدهد خشم موجود به دلیل وجود ناهنجاریهای موجود است که در اثر جابجایی در هنجارها و ارزشها و خلاء ناشی از عدم استقرار ارزشهای نوین فوران کرده است.
فرضیه سوم بر پایه نظریه یأس- پرخاشگری روانی قرار میگیرد که طبق آن علت اولیه و اصلی خشم مردم ناشی از ترکیبی از سرخوردگی و پرخاشگری است.
البته نظریههای دیگری هم هستند که هرکدام میتوانند از زاویه دیدهای دیگری فوران خشم مردم را توضیح دهند. این نوشتار فقط نظریه «کینههای کهن» یا «نفرتهای دیرین» را با شرح و توضیحاتی ساده و کوتاه ارائه میدهد. نوشتارهای بعدی ابعاد دیگری از علل فوران خشم مردم را توضیح خواهند داد.
تنفر دیرین نسبت به زندگی مدرن
هنگامیکه ایالات متحده آمریکا خود را برای مداخله در منطقه یوگسلاوی سابق آماده میکرد کتابی به نام «اشباح بالکان»[۱] به دست بیل کلینتون رسید که به طرز ناباورانهای ضرورت این مداخله را مورد تردید قرار داده، و در نتیجه نتوانست مانع از نبردهای خونین و نسلکشی بیرحمانه در یوگسلاوی سابق شود. روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی، کاپلان در «ارواح بالکان» دلیل و منشأ اصلی درگیریها در منطقه بالکان را به «نفرتهای دیرین» که در میان مردم منطقه، همچون آلبانیاییها، بلغارها، یونانیها و نیز رومانیاییها از دیرباز وجود داشته، نسبت داده و فرض میکند که درگیریها نتیجه اجتنابناپذیر احساسات برانگیخته شده و خصومتهای دیرین و آشتیناپذیر بین گروههای قومی در جامعه ناهمگون یوگسلاوی سابق بوده است. البته او اقوام یادشده را مردمانی شرور و تبهکار مینامد که موجبات بروز درگیریها را فراهم آوردهاند. این نویسنده پرکار که برای نشریاتی مانند «آتلانتیک» و «جمهوری جدید» گزارش مینوشت، سعی داشت خوانندگان کتاب خود را متقاعد کند مردمان این پنج کشور با یکدیگر بیگانه بوده و یک کل غیرهمگن و سازشناپذیر را به وجود آوردهاند. بنابراین، و به دلیل همین پیش زمینههای تاریخی و قومی، از اواخر قرن نوزدهم هرج و مرج سیاسی و جنگ داخلی در منطقه امری اجتنابناپذیر شده است. این هرج و مرج با آمیخته شدن به احساسات ملیگرایانه، آتش نبردهای داخلی را بیشتر برافروخته است. بنابراین، اینکه چرا کسانی خود را آماده میکنند تا بکشند و یا کشته شوند را میتوان در این پیش زمینههای برآمده از این کینههای کهن و نفرتهای دیرین جستجو کرد.
درحقیقت، به نظر کاپلان، اصلیترین علت درگیریها را باید ناسازگاریهای فرهنگی بین گروههای قومیو مذهبی دانست. به نظر او به ویژه نمیتوان اختلافات دیرین میان پیروان مسیحیت رومی- کاتولیک از یکسو، و یونانی-ارتدکس از دیگرسو، را نادیده گرفت. به عنوان مثال اگر اشکال عینی اینگونه کینههای کهن مانند نسلکشی اوشتاشای کرواسی[۲] در جریان جنگ جهانی دوم علیه اقلیتهای صرب ارتدوکس را در نظر بگیریم، آنگونه که کاپلان توضیح میدهد، میتوانیم به این نتیجه برسیم که صربها میخواستند انتقام خویش را که برآمده از واکنش آنها نسبت به آن سابقه نسلکشی تاریخی بود، بگیرند.
وقتی کتاب کاپلان در اختیار رئیس جمهوری آمریکا قرار گرفت به این نتیجه رسید که منازعات خونین میان گروههای مختلف در یوگسلاوی سابق ریشههای کهن قدیمی دارند. در حقیقت تنفر قومی اصلیترین عامل درگیریهاست و از این رو ایالات متحده آمریکا نمیبایست در این درگیریها مداخلهای داشته باشد. اساسا منافع ایالات متحده آمریکا هم ایجاب میکرد که به این درگیریها وارد نشود. به عبارت بهتر، این پیشفرض نظری برآمده از تصوری مبتنی بر کینه و نفرت میان گروههای مختلف، نشان میدهد که هویت قومی امری ثابت و غیرقابل تغییر است، و گروههای قومی همواره بر اساس همان ریشه تاریخی که با بغض و تنفر نسبت به یکدیگر همراه است، با یکدیگر رفتار میکنند. به همین دلیل هم پیوندی میان بعضی اقوام و ملل مختلف به دلیل همان پیش زمینههای تاریخی امری سادهانگارانه است. هواداران نظریه کینهی کهن به این باور اصرار میورزند که قومیت و یا ملیت برآمده از هویتی عینی است که در طول تاریخ شکل گرفته و برای خود باورها و سنتهای فرهنگی را که به ظاهر طبیعی مینمایند برای اعضای آن گروه پدید آورده است. اینگونه ویژگیها است که پیوند وصف ناپذیری میان افراد یک گروه برقرار ساخته و آنها را در برابر گروههای دیگر قرار میدهد. در نتیجهی اینگونه پیش زمینههای برآمده از بغض و تنفر نسبت به یکدیگر، درگیریها اجتنابناپذیر مینمایند مگر آنکه پیش فرضهای تاریخی که در نگاه آن مردمان نسبت به یکدیگر فراهم آمدهاند، تغییر یابند.
بُعد دیگری نیز به این نظریه تقلیلگرایانه اضافه میشود. اگر تضادهای موجود ریشههای دیرین دارند و از تفاوتهای آشتیناپذیر میان گروهها سرچشمه میگیرند، احساس خصومت و ترس ناشی از نابودی توسط دیگری، باعث میشود تا گروهها مواضع خصمانه نسبت به یکدیگر داشته باشند. به عبارت بهتر، کینه و نفرتها نسبت به یکدیگر در روابط اجتماعی خصومتهای بیپایانی را بر انگیخته و در ساحت سیاست نبردهای اجتنابناپذیری را در اینگونه جوامع ناهمگون باعث میشوند. به عنوان مثال، اگر در بوسنی و هرزگوین، شبهنظامیان صرب تجاوز به زنان مسلمان و قتل مردان مسلمان را انجام دادند، به این دلیل بود که آنها میخواستند انتقام بیعدالتیهایی را بگیرندکه ششصد سال پیش بر آنها تحمیل شده بود. این ارواح بالکان هستند که از یکدیگر انتقام میگیرند، و نخبگان سیاسی نیز از این پیش زمینهها تاثیر و بهره لازم را میگیرند. بنابراین، تز اصلی کاپلان این است که منشأ درگیریهای جنگهای داخلی یوگسلاوی در تفاوتهای مذهبی و قومی ریشهدار بین صربها و کرواتها نهفته است. او این فرض را به جنگهای قبلی در بوسنی و کوزوو هم تعمیم میدهد. در اینگونه شرایط، «مداخلهی بشردوستانۀ خارجی» ضرورت خود را از دست میدهد.
کاپلان تاکید میکند که کمونیسم نیز هرگز نتوانست به کاهش تضادهای آغشته با این نفرتهای تاریخی کمک کند. بلکه، و در نقطه مقابل، با سرکوب و بیرون راندن متفکران آزاداندیش و روشنفکران، و همچنین تشویق به شکلگیری طبقه عظیمی از کارگران صنایع و شهرنشینی گسترده اوضاع را آشفتهتر کرد. ساکنان شهرها و اعضای گروههای کاری به وجود آمده، نه به معنی واقعی کلمه شهریاند، و نه روستایی آنگونه که از این واژه بر میآید. آنها در اشکال زشت و بی روح سازههای بتنی خانههای از پیش ساخته سوسیالیستی زندگی کرده، و غم و اندوه زندگی اندوهبار خود را در مشغولیاتی همچون نوشیدن صرف میکنند، اما هیچگاه نمیتوانند تنفر دیرین خود نسبت به یکدیگر را از بین ببرند. نارضایتیها و دشمنیها در طول قرنها انباشته شده است. اعضای گروههای نژادی، قومی، یا مذهبی از یکدیگر متنفرند و این تنفر باعث میشود حاضر شوند با هم جنگیده و یکدیگر را بکشند. به همین دلیل، با فروپاشی کمونیسم در منطقه، کینههای کهن، همسایگان صرب، کروات و بوسنیایی را به جان هم انداخت. با توجه به این فرضیهها میتوان کشتارهای جمعی در رواندا و یا دیگر مناطق را نیز توضیح داد. نسلکشی رواندا اغلب بیانی از نفرت تاریخی هوتوها نسبت به توتسیها است؛ این نفرتهای پیشین مایه اصلی کشتار هشتصد هزار نفر در آن منطقه از آفریقا بود.
با وجود متقاعد کننده بودن این نظریه، مخالفان آن را سادهانگارانه و تقلیلگرا میدانند. آنها میگویند نظریه «کینههای کهن» نمیتواند درک صحیحی از معادلات پیچیده جهانی، ساختارهای سلطهی بینالمللی، اشکال ناپیدای سرمایهداری فرهنگی، حرص و طمع رهبران سیاسی، احساس محرومیت، و یا دلایل روانشناختی درگیریهای داخلی داشته باشد. نظریههای «برسازهگرایی» و همچنین «واقعگرایی نوین» از مهمترین ناقدان نظریه «کینههای کهن» به شمار میروند.
با همه نقدهایی که متوجه نظریه کاپلان است، میتوان پیام اصلی آن نظریه را به عنوان شاهدی بر فوران خشم مردم ایران امروز علیه سالهای طولانی سلطه مزورانه آخوندیسم بر باورها و افقهای اندیشه مردم ارزیابی نمود. نگاهی ساده به تاریخ معاصر ایران نشان میدهد که «روحانیت شیعه» همواره تنفر خود را از مظاهر زندگی نوین نمایش داده است. البته این تنفر ریشههایی عمیقتر در نگرش مذهب سیاسی نسبت به مفهوم حیات دارد. در حقیقت، همانگونه که در نوشتارهای پیشین توضیح داده شد، مذهب سیاسی به ذاته نمیتواند پذیرای مفهوم حیات مبتنی بر اراده آزاد انسان، حقوق ذاتی، و قواعد دمکراتیک باشد. شاید مروری کوتاه بتواند این تضاد ذاتی میان مذهب سیاسی و مفاهیم حیات و اراده آزاد انسانی بر پایه معیارهای خرد جمعی را توضیح دهد.[۳]
۱. نظریه حاکمیت خداوند همواره برای توجیه حکومت استبدادی و اطاعت از فرمان رهبران آن به کار رفته است. به موجب این نظریه، حکومت نیازی ندارد مبنایی مردمی داشته باشد زیرا که خداوند تنها حاکم زمین و آسمان است. رهبران سیاسی فقط نمایندگانی از سوی خداوند هستند و اجرای فرمان او را بر عهده میگیرند. به همین دلیل اراده حکومت بالاتر از آزادی و حاکمیت مردم است و در پذیرش فرمان نمایندگان خداوند بر روی زمین جای هیچگونه تردید و گفتگو نیست. این نظریه منسوخ شده حاکمیت مطلق خداوند توسط رهبری سیاسی، در ایران بعد از انقلاب با عنوان ولایت (مطلقه) فقیه مورد توجه نیروهای محافظهکار قرار گرفت. نظریه ولایت فقیه از هیچ نوآوری خاصی برخوردار نبوده و فقط تقریری بر همان نظریه قدرت مطلقه پادشاه ولی توجیهات مذهبی است، البته با چرخشی مصلحتطلبانه. نظریه ولایت فقیه، همچون گامی به سوی مطلقه کردن ولایت سیاسی، همانند نظریه مبنای الهی قدرت مطلقه در سنت پادشاهی عصر کهن، راه را برای شکلگیری حکومت مذهبی تمامیتخواه کنونی در ایران هموار نمود. این تمامیتخواهی از آنجا سرچشمه میگیرد که به ولی فقیه اجازه میدهد در پوشش فقاهت خود، ردای زعامت سیاسی و اجتماعی سرکوب کنندهای را در بر کرده و با کنترل همه رسانههای عمومی کشور، مراکز آموزشی، افکار عمومی، قوای سهگانه، و همه اهرمهای اقتصادی، برداشت آیینی خود را بر همه ابعاد کشور گسترانده و هر نوع صدای مخالفی را خفه نماید.
۲. نظریه پدرسالاری نیز جای خود را در کنار نظریه حکومت الهی باز کرده است. در حقیقت، نظریه حکومت الهی و اختیارات مطلقه ولی فقیه (سلطان) توجیهاتی را برای سلطه جابرانه و تمامیتخواهی دینی- سیاسی زیر عنوان فریبنده پدر دلسوز و سختگیر فراهم میآورد. در حکومت دینی نه فقط رهبری سیاسی توجیهات خود را طبق متون مقدس زیر عنوان اراده خداوند توضیح میدهد، بلکه برای تثبیت نقش استبدادی رهبری، او را به عنوان پدر ملت و دلسوز جامعه معرفی میکند. همراه با این توجیهات است که نقطه نظرات فاشیستی همواره رهبری را به عنوان پدر دلسوز ملت توصیه کرده و اطاعت از فرمانش را بر همگان واجب میشمارند. در اغلب نوشتهها و توجیهات نظریه ولایت امر، میتوان ادعای این نقش پدرانه و دلسوزانه ولی مطلقه فقیه را ملاحظه کرد. این نوشتهها، از پدر، مسئولیت مراقبت از گروه در مقابل دشمن خودساخته، و از مردم اطاعت محض، یعنی همان نظریه کهنه ارباب و رعیتی را انتظار دارند. این توجیه رهبری پدرانه همراه با جواز نمایندگی از سوی خداوند، یعنی تلفیق نظریه پدرسالارانه با نظریه حکومت الهی، همواره در تاریخ جمهوری اسلامی هر صدای مخالفی را به شدت خفه کرده است.
۳. نظریه شکلگیری حکومت بر اساس رقابتهای گروهی، کاربرد زور، و حیلهگری نیز میتواند به روشنگری درباره چگونگی استقرار و چرایی استمرار حکومت استبداد مذهبی کمک کند. بر اساس این نظریه، شکلگیری حکومتها در نتیجه رقابت میان گروههای مختلف، و پیروزی آنانی شکل گرفته است که قدرتمندتر و حیلهگرتر بودهاند. همه تاریخ آیینهای از کشاکش بر سر قدرت بوده است. همواره قویترها توانستهاند دیگران را تحت حاکمیت خود در آورند. حکومتهای دینی از نمونههای بارز موفقیت در اینگونه رقابتها بودهاند. آنان توانستهاند با تحت کنترل گرفتن باورها و اراده مردم، یوغ حکومت خود را بر پشت مردم ناآگاهی که با جهالت تسلیم رهبران مذهبی شدهاند قرار دهند.
حال اگر این نظریهها را برای تحلیل ماهیت حکومت استبداد دینی یا ولایت فقیه مورد استفاده قرار دهیم، در مییابیم که پایههای ثبات آن حکومت بر اساس سه چارچوبه نظری حکومت الهی، نظریه پدرسالاری، و نظریه قدرت استوار گشته است. به این طریق حکومت فقیه توانسته است حضور خود را با سلطه بر باورهای مذهبی و همراه با زور برای سرکوب و ترساندن مردم پابرجا نگه دارد.
با در نظر داشتن این پیش زمینههای شکلگیری حکومت مذهبی میتوان به اقاریر روشنی نیز دست یافت که میزان کینه و تنفر نظام حاکم نسبت به مظاهر حیات مدرن را نیز نشان دهد. البته هرچند که این دشمنی و تنفر بطور روشن در تاریخ معاصر ایران با مشروعهخواهی شیخ فضلالله نوری آغاز میشود، نقطه نظرات شخص خمینی با فرهنگ مدرن به خوبی میتواند از کینه ونفرت او، و کل دستگاه جزمی عریض و طویل آخوندیسم، نسبت به زندگی مدرن و آزادی و توسعه یافتگی پرده بردارد. هرچند که این موضوعات شایان توضیحاتی مبسوط میباشد، به اختصار فقط به مخالفت باورهای آخوندی با آزادی زنان اشارهای میکنیم. خمینی در سخنرانی یازدهم آذر ماه ١۳۴١ به روشنی نفرت خود را نسبت به زندگی مدرن زنان نشان داد: «زنها را وارد کردید؛ ببینید در هر ادارهای که وارد شدند آن اداره فلج شد؛ اگر زن وارد دستگاه شد اوضاع را بهم میزند. میخواهید استقلالتان را زنها تأمین کنند؟ کسانی که شما از آنها تقلید میکنید دارند به آسمان میپرند. شما به زنها ور میروید؟»[۴] خمینی در نامهای خصوصی خطاب به آیتالله جلیلی کرمانشاهی علت این نگرانیها را دقیقتر توضیح میدهد. او در آن نامه «قضیه تساوی حقوق زنان» را «موجب نگرانی شدید» دانسته بود چون به زنان حق رأی اعطا میکرد[۵].
جانشین خمینی، یعنی خامنهای، هم این عداوتهای دیرین نسبت به توسعه و پیشرفت جامعه، و به ویژه جایگاه زنان را همواره به عیان آشکار ساخته است. او هرگونه داعیه آزادیخواهی را به توطئههای غرب نسبت داده و کوشیده است راه آزادیخواهی زنان را مسدود سازد. این جمله میتواند لایه کوچکی از جمود فکری و دشمنی و عناد آخوندیسم را به خوبی عیان سازد: «غربیها سالها است که میگویند تا زمانی که زن از قیود اخلاقی و شرعی رها نشود، نمیتواند پیشرفت کند و به مدارج عالیِ علمی، سیاسی و اجتماعی برسد. اما زن ایرانی در بیش از چهل سال گذشته توانسته است با حجاب اسلامی و چادر در میدانهای مختلف علمی، اجتماعی، ورزشی، سیاسی، مدیریتی، اقتصادی و فرهنگی حاضر شود و به موفقیتها و سربلندیهای بزرگ دست یابد». دستگاه حکومتی خامنهای با طرح «جهاد تبیین» و حملات بیوقفه به ارزشهای ملی و نیز با به زیر سئوال کشیدن مفاهیم آزادیخواهی و حقوق ذاتی زنان، سعی کرده است مردم ناآگاه را زیر سلطه تحجر آخوندی خود و همفکران خود قرار دهد.
کوششی در یادآوری همه صدماتی که حکومت استبدادی مذهبی طی چهل و اندی سال گذشته بر جامعه، و به ویژه زنان وارد آورده، به خوبی نشان میدهد که اساسا دیدگاههای آخوندی در ذات خود با دشمنی و تنفر نسبت به آزادی، دمکراسی، توسعه یافتگی جامعه، و به ویژه نقش محوری زنان در آن، همراه بوده است. حتی میتوان با اطمینان بیان داشت که آخوند مظهر کینهورزی، عداوت، دشمنی، و تنفر با روح آزادیخواهی بوده است. همه تلاشهای بیش از چهار دهه سلطه استبداد مذهبی بر جامعه نشان میدهد که نمیتوان حکومت دینی را در چیزی بجز «نفرت» و «کینهورزی» با آزادیخواهی و توسعهیافتگی همه جانبه توضیح داد. این «کینه کهن» با آزادیخواهی که همزاد و همراه با پیدایش آخوندیسم است، با همه تلاشهای انجام گرفته برای پنهان ساختن خود، هرگز نتوانسته روح آزادیخواهی را در روح و روان جمعی جامعه ایرانی خاموش کند. در تمام چهار دهه گذشته، همه تلاشهای آخوندیسم برای مقابله با آزادی ناکام مانده است. فوران خشم و انزجار مردم، به ویژه زنان، علیه حکومت فقیه، واکنشی طبیعی و منطبق با روح آزادیخواهی در مقابله با «کینه و نفرت کهن» رهبران و مروجان حکومت استبداد مذهبی نسبت به فرهنگ و زندگی نو، آزادیخواهی، و ارزشهای دمکراتیک است.
*دکتر محمود مسائلی بنیانگذار و دبیرکل افتخاری اندیشکده بینالمللی نظریههای بدیل؛ با مقام مشورتی نزد سازمان ملل متحد؛ بنیانگذار و مدیر مرکز مطالعات عالی حقوق بشر و توسعه دمکراتیک؛ اتاوا؛ کانادا
[۱] Robert D. Kaplan. (1993). Balkan Ghosts: A Journey Through History. New York: St. Martin’s Press.
[۲] Ustasha genocide. See: https://www.coe.int/en/web/roma-genocide/croatia
[۳] برای مطالعه بیشتر نگاه کنید به “تضاد ماهوی حکومت دینی با حقوق بشر”. این نوشتار را میتوانید بر روی وبسایت اندیشکده بینالمللی نظریههای بدیل مطالعه نمایید.
[۴] صحیفه امام، جلد ۱ ص ۱۱۸ https://farsi.rouhollah.ir/library/sahifeh-imam-khomeini/vol/1/page/118
[۵] صحیفه امام | جلد ۲۱| صفحه ۴۸۸]