مجید (محمد) تَوَلّا – حاج دکتر عبدالکریم سروش سلام علیکم؛
حضرتعالی در سال ۹۷ سخنانی در مقایسه سواد شاه و خمینی بر زبان راندید، که چون دشنهای بر قلب دوستداران ایرانزمین و آسیبدیدگان از رژیم خمینیست فرو رفت. پس از آن دو سخنرانی دیگر نیز تحت عناوین «خمینی و شاه را در ماه و چاه نبینیم» و «در رابطه با بیانیه میرحسین موسوی و ۲۲ بهمن» بر زبان راندید که دقیقا همان رویه را ادامه دادید. بر همگان و بالاخص اهل اندیشه واضح است که شما با این سخنان بیش از اینکه زحمت ما بدارید، عِرض خود برده و چاه اندیشهای را که نمایندگی میکنید در حال عمیقتر کردن هستید. از این بابت البته ناخواسته جبران زخم آن دشنههای پیشین را نمودهاید و ما هم از این بابت از شما جدا و صمیمانه سپاسگزاریم.
نگارنده در پاسخ به سخنرانی اول شما پس از تاخیری چند ساله، در زمستان پارسال مقالهای بسیار مطوّل نگاشته و برای کیهان لندن ارسال نمودم که به دلیل طولانی بودن انتشارش به خلاصه کردن منوط شد که که بنا به دلایلی قادر به انجام آن نشدم… اخیرا اما پس از سخنرانی سوم شما و ماجرای گلشیفته و… فرصت را غنیمت دیدم که کار نیمه تمام را به اتمام برسانم.
اما پیش از آن، لازم میبینم که خود را به شما معرفی کنم تا شک و شبههای نماند از بابت اینکه چه کسی و از چه زاویهای با شما سخن میراند.
اینجانب مجید (محمّد) تولّا اهل و ساکن شهرستان بهبهان در استان خوزستان هستم و اگر نگوییم قربانیترین فرد حکومتی که شما در سال ۵۷ یکی از عناصر روی کار آوردنش بودید و کماکان نیز میخواهید با توجیهات گوناگون تمام گناه آنرا به گردن شاه و رژیماش بیندازید، لااقل یکی از قربانیان بزرگ رژیم کنونی هستم. روزگار با من مهربان نبود و زندگی اینجانب میتوان گفت خلاصه شده است در درد و درد و درد.
اینجانب با نوعی بیماری نادر استخوانی به نام علمی osteogenesis imperfecta یا استخوانسازی ناقص به دنیا آمده، و تا حال میتوان گفت به اندازه موهای سرم، استخوانهای بدنم شکسته بطوری که اندامهای اصلیام بطور کامل از کار افتاده و تنها حرکت اندکی در دست راست برایم باقی مانده که با آن این مقاله را خدمتتان تایپ میکنم.
نگارنده با ویلچر تا مقطع دوم دبیرستان رشته ریاضی تحصیل نموده، و پس از آن به دلیل وخامت حال جسمانی، ناچار به خانهنشینی شدم. از آنزمان تا کنون که زمستان سال ۷۷ بود، اگر حضرتعالی کوچه محل سکونت مرا دیدهاید، من خود نیز دیدهام.
این را نه برای جلب ترحم یا دلسوزی که صرفا از باب آشنایی خدمتتان مینگارم، تا شاید اگر کمی وجدان داشته باشید، بدانید که دفاعتان از سواد خمینی با چه تبعات و پیامدهایی مواجه میشود و چه کسانی از آن سواد ادعایی شما که لاجرم باید بنا بر ماهیت سواد و دانش به معنای امروزین، سازنده و تسهیلگر زندگی اینجهانی بشر باشد، زخم خورده و آسیب دیدهاند؛ وگرنه بار گرانی است کشیدن به دوش! مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاهَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یحْمِلُ أَسْفَارًا ۚ(سوره جمعه، آیه ۵)
از این گذشته، جهان کنونی چنانکه میدانید روز به روز در حال کوچکتر شدن و ملل جهان به لحاظ فکری و عملی هر روز به یکدیگر نزدیکتر شده و با انقلاباتی که در عرصههای تکنولوژیک و پزشکی و… در حال رخ دادن است، معضلات و مصائب بشر متمدن– البته بجز آنچه خود با کبر و زیادهخواهی برای خود تولید میکنند– مدام در حال کاسته شدن است. روندی که دقیقا رژیم متبوع حضرتعالی در طی ۴۴ سال گذشته عکسش را طی کرده، و میلیونها انسان را اعم از دارای معلولیت و یا سلامت در رنج و تعب انداخته است.
این چهارمین مقالهای است که نگارنده در کیهان لندن به انتشار میرسانم که بنا بر مضمون سخنان چند سال پیش شما و چنانچه گفتم تبعاتش، بهتر دیدم که در این یکی به اصطلاح coming out –برونآیی– کنم. چرا که افراد دارای معلولیت در هر جامعهای– البته مانند سایر افراد– حکومتها به حقوق و مطالبات آنها هیچگونه توجهی نخواهند کرد تا زمانی که خود برای احقاق آن حقوق نکوشند!
پیش از هر چیز، اجازه بدهید در مورد سخنرانی دوم شما این نکته را عرض کنم که حضرتعالی تا حدوداً نیم ساعت اول آن، نکات درست و خوبی را مطرح فرمودید؛ اما از آن پس به نگر اینجانب، دچار یک خطای تحلیلی شدید و آن اینکه شما حال به عمد یا به سهو، در تحلیل دلایل وقوع و امتداد استبداد در کشور ما، سنت پادشاهی دو هزار و اندی ساله را جزو دلایل اصلی و ذاتی دانستید و نقش باورها و اعتقادات دینی و عرفانی و… را عارضی یا جانبی یا لااقل همپا با سنت استبداد شاهانه دانستید و اتفاقاً نقطه اختلاف من با شما درست از همینجا شروع میشود.
بنده به تاثر از اندیشهها و نوشتجات دکتر یدالله موقن، دموکراسی و توسعه و نظم و قانون و… را یک سیستم بهم پیوسته منظم و قانونمند و غیرشخصی میدانم که ریشههای عمیق فلسفی و معرفتی دارد که به هیچ وجه قابل خلط یا اغتشاش نیستند!
و همچنین سکولاریسم/ لائیسیتهی فلسفی و نه برخلاف پنداشتِ شما صرفاً سیاسی را– که از اساس حرفی پوچ و بیمعنی است– از لوازم ضروری و کلیدی آن میدانم و اجازه بدهید رک و راست بگویم که حقیقتا شما و دوستان نواندیش دینیتان را نیز افرادی واقعاً سکولار نمیدانم و نمینامم.
چنانکه میدانید و میدانم، سکولاریسم/لائیسیته را سیستمی گویند، که از سوبژکتیویته دکارتی نشات میگیرد و پس از آن با «نقد عقل محض» کانت و محصور شدن شناخت انسان در محسوسات و معقولاتِ همپیوند با محسوسات، خط فاصل و واضحی کشیده میشود میان تمامی باورهایی که از گذشته انسان میرسند، اعم از عرف و سنت و دین و عرفان و… به نفع حال و آینده و رقم زدن نهایت سعادت و سلامت اینجهانی او.
یعنی ما در عصر جدید و در سکولاریسم/ لائیسیته و دموکراسی، امر یا امور یا قانون و دستوری ابدی و ازلی و لایتغیر و معطوف به جهان پس از مرگ که سعادت اینجهانی بشر را فدا و قربانی رستگاری آنجهانی او بکند، نداریم؛ مگر اینکه کسی واقعا بگوید: «من این دنیا برایم مهم نیست و آخرت را ترجیح میدهم» که چنین شخصی اگر قائل به پیروی و تبعیت صد درصدی و بیچون و چرا از دستورات دینی خود باشد، پر واضح است که فردی خواهد بود که به کل از به کار بردن عقل خود امتناع ورزیده و گذشته از اینکه به تعبیر کانت فردی صغیرالفکر است، اصولا قابل دیالوگ و گفتگو هم نیست و «نمیتواند» در فرایند «دیالوگ» –عقلانی و تجربی– که باز هم یکی از ملزومات کلیدی دموکراسی است، شرکت کند و میدانم البته شما و همسلکانتان چنین ادعایی ندارید و لااقل در ظاهر، خودتان را مدعی عقلانیت و دیالوگ و بازاندیشی در دستورات دینی میدانید.
پس ما– من و آقای موقن و تمامی روشنفکران واقعی–سکولار/ لائیک– و البته متاسفانه گمنام و مهجور و محذوف کشورمان، دموکراسی و سکولاریسم/ لائیسیته را بیش از اینکه سیستمها و عناصری سیاسی و قدرتمحور بدانیم، آنها را مقولاتی فرهنگی و جامعهمحور میدانیم و بنابراین بیش و پیش از انقلاب و خشونت رادیکال، به اصلاح و تغییرات مسالمتآمیز معتقدیم. خصوصاً دکتر موقن که بیشتر تحت تاثیر دیدگاه تجربهگرا و واقعگرای انگلیسی به دلیل تحصیلشان در این کشور هستند و نه دیدگاه ایدهآلیستی و عقلگرای فرانسوی- آلمانی؛ که بنا بر ماهیت، غالباً صلاح و فلاح را در انقلاب و تغییرات رادیکال میبیند.
میدانم که البته شما هم شخصاً– شاید به دلیل تحصیلتان در بریتانیا– در ظاهر اینگونه فکر میکنید. البته تنها برای جمهوری اسلامی! و نه برای رژیم شاه!
شما در سخنرانی دوم خود میگویید که چهار گروه در اوان انقلاب ۵۷ دارای ماهیت ایدئولوژیک و استبدادی بودند. اعم از: «روحانیون و فقها، شاه و دربار، چپها و کمونیستها و مجاهدین خلق» و این امر رسیدن به دموکراسی را سخت و دشوار میکرد؛ البته شما شخصی چون مهندس مهدی بازرگان را از این چهار گروه متمایز کرده و او را فردی اصلاحگر و لیبرال میدانید! نه انقلابی و رادیکال. که البته بنده بنا بر ماهیت بینش و ذهنیت مهدی بازرگان این تحلیل را قبول ندارم– بگذریم از اینکه خود وی جزو موسسین و حامیان سازمان مجاهدین هم بوده و همین تمایز قائل شدن میان او و چهار گروه نامبرده را دشوار میسازد– علاوه بر اینها شما انقلاب ۵۷ را «پیروزی شیخ فضلالله نوری بر علامه نائینی» دانستید– البته ابراهیم یزدی هم این انقلاب را شورش جهل علیه قدرت میدانست!– ولی با این حال با اینکه خود علنا به جهل و خطاهای خود واقف و مقرّید، بنده نمیدانم چه اصراری هست که کماکان با شدت و لجاجت، بار این جهالت و…– اگر ادب اجازه میداد چیز دیگری هم اضافه میکردم– خود را تماماً به گردن شاه بیاندازید تا خود را از مسئولیت مبرا کنید؟!
هرچه هست خواستم بگویم که شما هم لااقل در ظاهر خودتان را فردی واقعگرا و اصلاحگر و نرمخو میدانید و نه انقلابی و ایدئولوژیک! اما نمیدانم چرا برخلاف اکثر رئالیستها و رفرمیستها که به اصلاح اندیشه در مقابل تغییر و حذف ساختار معتقدند، کماکان ساختار ۲۵۰۰ ساله سلطنت را دلیل اصلی وقوع و امتداد استبداد در ایران میدانید و نه نوع و ماهیت و ساختار فکری و اندیشگی ما ایرانیان را که طبیعتا نشات گرفته از اسلام و تشیع و عرفان و حتی آئین زرتشتی و اندیشهها و باورهای اساطیری و کهن هم میتواند باشد که اختلاف و تفاوت عظیم و فاحشی دارند با بینش و تفکر مدرن سکولار/ لائیک پسارنسانسی برآمده از غرب اما جهانشمول…
آه چه میگویم شما جماعت روشنفکردینی– که خود ترکیبی پارادوکسیکال است– با ساخت مفاهیم و ترکیبات جعلی و جهلیای چون اقتصاد اسلامی و دموکراسی دینی و حقوق بشر اسلامی و… تا آخوندها که تنها کمی پا را فراتر از شما گذاشتند و ترکیب مضحک طب اسلامی را هم ساختند، نه تنها راه رفتن کبکِ– غرب و مدرنیته– را یاد نگرفتید، که حتی راه رفتنِ خودتان–اسلام عزیز– هم یادتان رفت و در پیوند و همسازیِ اسلام و مدرنیته و بومیسازی مفاهیم و مقولات مدرن بطور کامل درماندید و ورشکسته شدید. گرچه و بگذریم از اینکه کماکان سعی دارید مسئولیت اخلاقی و معرفتی خطاهای خود را به گردن استبداد شاه بیندازید. خطاهایی که کماکان سهواً یا عمداً ادامه دارد و از چشمان تیزبین نسل جوان که این حقیر هم یکی از آنها هستم، دور نمانده است و نمیماند.
جناب شیخ دکتر، اجازه بدهید به خطاها و مغلطهها و توهین و تحقیرهای شما به گلشیفته و اعضای ۸ نفره هیئت شرکتکننده در نشست جرج تاون در مقالهای دیگر بپردازم که خود مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد و اینجا به پرداختن به سخنرانی نخست شما در باب مقایسه سواد شاه و خمینی با تاخیری چند ساله بسنده کنم.
حقیقتاش را بخواهید، من در زمستان پارسال با مطالعه چند صفحهای از کتاب «فرد و کیهان در فلسفه رنسانس»–صص ۲۱۱ تا ۲۲۲– از ارنست کاسیرِر فیلسوف نوکانتی آلمان به ترجمه دکتر یدالله موقن، بلادرنگ و بیواسطه به یاد آن سخنرانی شما افتادم چرا که دقیقاً چنین بحث و مشاجرهای نیز گویا میان اسلاف قرون وسطایی شما، با دانشمندان و فلاسفهای چون گالیله و داوینچی و نیکلاس کازانوس و… برقرار بوده است. چه بخواهید و چه نخواهید، برای ما نسل جوان و پسا ۵۷ی که خاندان پهلوی برایمان نماد تجدد و مدرنیته– ولو به قول شما سطحی و نیمبند– است و در نتیجه با امثال دانشمندان و فلاسفهی بالا بهتر و بیشتر میتوانیم همذاتپنداری کنیم تا با افراد مرتجعی چون شما و مهدی بازرگان و میرحسین موسوی و محمد خاتمی و آخوندها که نمایندگان واقعی کشیشهای قرون وسطایی هستید، و همیشه و هماکنون– با سخنرانی و مقالهی توجیهی اخیر در مورد گلشیفته– ثابت کردهاید که اگر شده گوشت یکدیگر را بخورید، استخوان هم را دور نمیاندازید! اساساً و ابداً دموکراسی و دموکراسیخواهی، با ارتجاع و مرتجعانهاندیشی جور و همساز نیست و نمیتواند باشد! حتی اگر شاه یا هر حاکم دیگری به شما و شمایان نه تنها چند سال، که هزاران سال هم مهلت بدهد، آبی از شما گرم نخواهد شد و سودی در جهت رفاه و ترقی و آزادی و عدالت و دموکراسی و… نخواهد بخشید، چرا که اساساً علاوه بر اینکه چنانچه پیشتر گفتم، شما تمامی این مفاهیمِ ذاتاً عقلبنیاد و واقعگرا و تجربی و لذا جهانشمول را قصد دارید که بومی و دینی و لوث بکنید، طی این ۲۴ و اندی سال پس از جنبش اصلاحات هم کاملاً برای ما اثبات شد که همه چیز بازی و فریب و دستاویزی بیش نبود!
بگذریم از اینکه لیست بلندی از کشورهای صاحب دموکراسی میتوان نام برد که با وجود گذشت دههها، کماکان از دریافت و نهادینهسازی بینش و زیست مدرن عاجز بوده و هستند، به خوبی این ادعای نگارنده را به اثبات میرساند که آزادی بیان و دموکراسی و… دادن به کسانی که صرفاً ادعای این امور را یدک میکشند، لزوماً و جبراً بار را به مقصد نخواهد رساند.
در ادامه با گزینش بخشهایی از کتاب بالا به صورت مجمل و مقطّع، سعی خواهم کرد مقصود خود را به شما برسانم. علاوه بر اینکه همینجا هم لازم میبینم متذکر شوم که حضرتعالی در تناقضی آشکار چند سال پیشتر، شاه را فردی بیسواد نه تنها در حوزهی علوم طبیعی و انسانی مدرن، که حتی در علوم دینی و حوزوی دانسته بودید؛ که البته اینهم باز بنا بر نوشتهها و افکار دکتر موقن که «تناقضگویی و تناقضاندیشی» را بر طبق آثار لوسین لوی برول و کاسیرر و… جزو ذوات جداییناپذیر ذهنیت دینی و عرفانی میدانند، یک ایراد ماهوی در ذهنیت حضرتعالی است و یحتمل ارتباطی هم به عقدهگشایی شما نسبت به خاندان پهلوی و ضدیتتان با تفکر و دستاوردهای مدرن داشته باشد، که حتما دارد.
باری… اجازه بدهید بررسی کتاب «فرد و کیهان در فلسفه رنسانس» را با هم آغاز کنیم:
«…برای سنجش اهمیت و دامنه تاثیر کوزانوس نباید به فلسفه و به رهبران مکتبهای فلسفی رجوع کرد. بلکه باید به جهان عوام و نمایندگان فکریاش نگریست. بورکهارت یکی از خصوصیات بارز رنسانس را «افزایش تعداد مردان کاملا فرهیخته» در قرن پانزدهم میداند. این مردان «متبحر در چند رشته» و «جامعالعلوم»، آنچنان که بورکهارت آنان را مینامد، دیگر عناصر آموزشیِ فکری خود را از فلسفهی زمان خود، که کم و بیش در قید شکلهای اندیشهی اسکولاستیک و پیچ و خمهای آن باقی مانده بود، اخذ نمیکردند…»
ملتفت هستید جناب شیخ دکتر؟! یکی از خصوصیات بارز رنسانس ایرانی نیز، دقیقا افزایش چهرههای اهل فکر اما متاسفانه گمنامی است، که به برکت وجود استبداد سهمگینی که شما و دوستانتان ۴۴ سال پیش در برقراری و تداومش نقش عمده داشتید و دارید، جز فضای تنگ و محدود مجازی جایی برای بیان افکار خود نمییابند! اما این به هیچ وجه دلیل بر تهی بودن فضای فکری ایران و میدانداری شما و دوستانتان نباید، و نمیتواند باشد.
«…کوزانوس بر سه مکالمه “حکمت”، “عقل” و “تجربهی ساده”، عنوان نادان نهاد. در هر سه مکالمه، آدم عامی یا آدم تعلیم ندیده، هم در مقام معلم خطیب، و هم در مقام معلم فیلسوف ظاهر میشود. این آدم عادی پرسشهای اساسی مطرح میکند که پاسخهایشان بطور ضمنی در خود سوالات وجود دارند و حتی به معنایی، پاسخهایشان پیشاپیش داده شدهاند. نخستین مکالمهی کتاب در میدان اجتماعات رُم آغاز میشود. در آنجا مردی عامی با خطیبی برخورد میکند. مرد عامی به خطیب میگوید که پرورش حقیقی ذهن در خواندن نوشتههای دیگران نیست. درست همانطور که خردمندیِ حقیقی را نمیتوان در سرسپردگی به مراجع دانست… شما بیآنکه خردمند باشید، خود را خردمند میپندارید و به خردمند بودن خود مینازید، اما من خود را نادان میدانم و به همین سبب شاید از شما خردمندتر باشم.»
«خردمندی نیازی به زر و زیورهای علاّمگی ندارد. خردمندی را همه جا میتوان یافت. خردمندی را میتوان با چشم در میان هیاهوی خلایق در بازار و در داد و ستدهای روزانه مردم دید. خردمندی در بده و بستان خریداران و فروشندگان، در توزین کالاها، و در شمردن پول حضور دارد. زیرا همه این امور بر قدرت وجود انسانی استوارند، یعنی قدرت اندازهگیری و توزین و شمردن. شالودهی همه فعالیتهای خرد انسان در همین قدرت است. این قدرت خصوصیت متمایزکنندهی ذهن انسان است. برای درک جوهر عقلمان و راز سرشت آن، فقط نیاز داریم که سادهترین و معمولیترین تجلیات آن را بررسی کنیم…»
آری جناب شیخ! برای دریافتن تفاوت ماهویِ «سواد» شاه فقید و نسل جوان ایرانی، با سواد خود و رهبر عالیقدرتان، تنها کافیست که به سطور دقت کنیم.
«…کوزانوس به معنایی، نمایندهی کل حلقه فکریای میشود که لئوناردو داوینچی به آن تعلق داشت؛ حلقهای که پس از انحطاط آموزش اسکولاستیک و برآمدن آموزش اومانیستی، نوع سومی از آموزش و مخصوصاً شکل مدرنی از شناخت و اراده به شناخت را در قرن پانزدهم ایتالیا ارائه میداد. این مردان نمیخواستند به مباحث اساساً دینی تشخّص علمی و تعریف علمی بدهند؛ و خواهان بازگشت به سنت بزرگ باستان نیز نبودند تا از طریق آن خواهان احیای نوع بشر شوند. در مقابل، آنها مسائل عینی، فنی و هنری را بررسی میکردند و برای این بررسی در جستجوی “تئوری” بودند. این فعالیت خلاق و هنری به زودی درمییابد که باید خود را عمیقتر درک کند و برای این کار باید به شالوده نهایی شناخت و به ویژه شناخت ریاضی برود…»
گرفتید حضرت شیخالشیوخ دکتر جان؟! محمدرضا شاه شاید سواد حوزوی و قرونوسطایی خمینی را نداشت! اما او– و همچنین پدرش– دارای بینش مدرن بودند! و با آن بینش حیات زمینی و عینی و صنعتی و هنری را برای انسان ایرانی به ارمغان آوردند! حیاتی که به دلیل نداشتن پایههای فکری محکم، متاسفانه در سال ۵۷ بر باد رفت. اما نسل جدید جوانان ایران که دست بر قضا به نیکی از پادشاهان پهلوی یاد میکنند و شما دقیقا به همین خاطر از دستشان عصبانی هستید، سعی خواهند کرد این بار همان خط فکری و حیات اجتماعی و اقتصادی مدرن را به انضمام البته حیات سیاسی مدرن– دموکراسی و…– در ایران برقرار و احیا کنند.
«… در اینجا عارف باید از منطقدان کمک میطلبید، اما از منطق کهنِ مدرسی، از منطق «نحلهی ارسطویی»–آنچنان که کوزانوس آن را مینامد– کمکی ساخته نبود. فیلسوف تطابقِ تقابلها قبلا اصول بنیادی این منطق را رد کرده بود و بجای آن، یعنی بجای قیاسهای صوری، منطق ریاضیات را گذاشته بود تا وسیلهای فراهم کند که بتوان با آن به فراز قلمروِ احساس عرفانی رفت و به بینش عقلانی دست یافت…»
منطق ریاضی و بینش عقلانی- علمی ماخوذ از دوران پادشاهان–بیسواد (!)– پهلوی، مانند آتش این بینش عرفانی و دینی متوهمانه خمینیست را دود میکند و به هوا میفرستد؛ و شما این را بهتر از هر کسی میدانید و پس به هراس افتادهاید…
«… در اینجا هنوز هم در قلمرو دینی هستیم. اما در عین حال به قول شلینگ، افق آزاد و بازِ علمِ عینی نمایان شده است. برای فهم معنای کتاب طبیعت، احساس ذهنی و احساس عرفانی کفایت نمیکنند. بلکه معنای این کتاب را باید بررسی نمود، و واژه به واژه و حرف به حرف آنرا رمزگشایی کرد. شاید بر اثر این رمزگشایی، جهان دیگر هیروگلیفی الهی یا نشانهای مقدس باقی نماند [خب نماند! به ممههای گلشیفته که نمیماند! زندگی زمینی و پهلویگرا را عشق است] این نشانه را باید تحلیل و بطور سیستماتیک تفسیر کرد…»
«…هنگامی که وحی “کتاب طبیعت” با وحی “کتاب مقدس” پهلو میزند، روند سکولار شدن کامل میشود. میان این دو نوع وحی تقابلی نیست؛ چون هر دو یک معنای روحی را اما به شکل متفاوت بیان میکنند. علت آن است که یگانگی آفریدگار طبیعت خود را در هر دوی آنها متجلی میکند. با این وصف اگر میان آن دو عدم توافقی ظاهر شود، این عدم توافق را فقط به یک شیوه میتوان رفع کرد؛ ما باید وحی در آثار– طبیعت– را بر وحی در واژهها– کتاب مقدس– مرجّح بدانیم؛ زیرا واژه متعلق به زمان گذشته و سنت است، در حالی که اثر طبیعی چیزی است در دسترس و پایدار و بیواسطه برای پاسخگویی در برابر ما حاضر و آماده ایستاده است…»
این تناقض و بندبازی چیزیست ماندگار و ذاتی در بینش و منش شما جماعت نواندیش دینی. که نمونهی اخیرش را در ماجرای گلشیفته و گیر دادن به لخت شدن او… شاهد بودیم. در عین اینکه مزوّرانه سعی دارید خود را با جنبش «زن، زندگی، آزادی» و مطالبهی حجاب اختیاری همراه و همدل نشان دهید!
«…دو نیرو موجب تحول مفهوم طبیعت و نیز رهایی تدریجی آن از دین و از فرضیات کلامی که آنرا احاطه کرده بودند شدند. این دو نیرو در همه جنبههای زندگی فکری رنسانس بسیار تاثیرگذار بودند و آهسته آهسته حیات فکری را در جهت تازهای هدایت کردند. امکانات تازهای که برای بیان اندیشهها وجود داشتند عموماً فرم جدید اندیشه رنسانس را معین میکردند و این امکانات را زبان و تکنیک آفریده بودند. کوزانوس در کتاب نادان به وضوح و بطور قاطع ایدهآل جدید شناخت را از دیدگاه آدم عامی ارائه میدهد، اما این شناخت هنوز فرم بیان درخور و بسندهای نیافته است. “آدم عامی” بر آن است که هم خطیب و هم فیلسوف را متقاعد کند که نادانند. او به فرضیات بنیادی مفاهیم شناخت اسکولاستیک و نیز به فرضیات بنیادی مفاهیم شناخت اومانیسم حمله میکند، اما خودش هنوز هم زبان لاتین مدرسی را به کار میبرد. دیدیم که این وابستگی به زبان و اصطلاحات قرون وسطایی چه اندازه رهایی و شکوفایی اندیشه، حتی اندیشههای اصیل کوزانوس را محدود میکند. اما اینک ایتالیاییهایی که اندیشههای کوزانوس را اخذ میکنند و آنها را متحول میسازند از این محدودیت آزادند. این کسان ریاضیدان، فنآوران و هنرمندان ایتالیاییاند که نه فقط محتوای شناخت سنتی، بلکه فرم آن را نیز مردود میدانند. آنان میخواهند “کاشف” باشند نه “شارح”. درست همانگونه که میخواهند با مغزهای خود بیندیشند، همانطور نیز میخواهند با زبان بومی خود سخن بگویند…»
حالا قسمت جالب قضیه اینجاست حضرت شیخالمشایخ! موقع خواندن این بخش، نسل جوان ایران و روح محمدرضا شاه را پیش چشمان خود مجسم کن:
«…لئوناردو داوینچی به اسکولاستیکها و اومانیستهای زمانش چنین پاسخ میدهد: “اگر نمیتوانم مانند شما از نویسندگان نقل قول کنم، در عوض میتوانم از چیزی بزرگتر و باارزشتر نقل قول کنم. منظورم تجربه است که استادِ استادان شماست. به هنگام راه رفتن باد در غبغب میاندازید و با نخوت گام برمیدارید، اما حتی لباس پوشیدن و آرایش کردنتان با کوشش خودتان صورت نگرفته است؛ بلکه دیگران این کارها را برای شما کردهاند و شما حتی از چیزی که متعلق به من است نیز نمیگذرید؛ خوارم میشمرید چون مخترعم. اما شما خود بسیار بیشتر سزاوار نکوهشید! شما که نوازنده و نقّال آثار دیگرانید… شما خواهید گفت که من فرهیخته نیستم، چون نمیتوانم فصیح سخن برانم و درباره آنچه قصد گفتنش را دارم نمیتوانم خوب و درست سخن بگویم؛ اما مگر نمیدانید اموری که میخواهم بررسی کنم، بیشتر از طریق تجربه است تا از طریق واژههای دیگران؟! درست همانگونه که تجربه آموزگار همه کسانی بود که خوب نوشتهاند، همینطور من نیز تجربه را معلم خود میگیرم و آنرا در همه موارد نقل خواهم کرد…»
آری حضرت شیخ! شما و همقطاران فکریتان به شاه فقید و به من و نسل جوان سرکوفت سواد و معرفت فلسفی و کلامی خود و رهبر عالیقدر انقلابتان را میزنید؟! اما نمیدانید یا اقرار نمیکنید که همه چیز خود از لباس پوشیدن تا به فرنگ رفتن و تحصیل کردن و مدرن شدن و… را مدیون همان بیسواد هستید! باد در غبغب میاندازید و با نخوت راه میروید که خطیب و فیلسوف هستید؟! آنهم فیلسوف انگارشی غرق در انتزاعیات و مفاهیم کلامی؟! اما نمیدانید که نسل جدید دیگر از این موهومات و خرافات گذر کرده و خواهان زندگی عینی و زمینی شده و روز به روز هم این روند شدت و قوت میگیرد؟!
با اینهمه ما امروز تجربه شوروی و کمونیسم و حکومت اسلامی و رژیم شاه و لیبرالیسم غربی و… را در برابر چشم داریم، و همین تجارب ارزشمند را الگو و معلم راه خود میگیریم و با اتکا به آن، زندگی آیندهمان را میسازیم و گندهایی که شما زدید– سخن داریوش شایگان– را جبران و گندزدایی خواهیم کرد.
«… با اینهمه اگر ابزاری جدید آفریده نشده بود، این چرخش به سوی تجربه نمیتوانست بارآور باشد و نمیتوانست به رهایی حقیقی از اسکولاستیسم بیانجامد. اولشکی در کتابش با عنوان “تاریخ آثار علمی به زبانهای جدید” استادانه اثبات میکند که دو کار بایستی انجام میشد و انجام هر یک از آن دو از طریق انجام دیگری میسر بود؛ یکی رهایی از زبان لاتین قرون وسطایی، و دیگری ساختن و تحول تدریجی زبان بومی–volgare– به منزله فرم مستقل بیان علمی. این دو برای تحول آزاد اندیشهی علمی و ایدهآلهای روش شناختیاش دو شرط لازم بودند. این موضوع درستی و عمق بینش اساسی هومبولت را تایید میکند که بنابر آن، زبان صرفاً اندیشه را دنبال نمیکند، بلکه یکی از عناصر اساسی در شکل دادن به اندیشه است. تفاوت میان زبان لاتینِ اسکولاستیک با زبان ایتالیایی جدید صرفاً “تفاوت در آواها و نشانهها” نیست، بلکه “تفاوت در جهانبینیها” را بیان میکند…»
خبر بد دیگری که برای شما دارم جناب شیخ، اینکه نسل جدید–دهه ۸۰ی به بعد– دیگر حتی زبانش هم با زمانی که شما ایران را ترک کردید، تفاوت کرده است! آنها واژگان و اصطلاحاتی، اغلب برگرفته از فیلمها و سریالهای آمریکایی را در محاوراتشان به کار میبرند! و جالب اینکه، این تغییر تنها در واژگان و اصطلاحات نبوده بلکه آنها دارای جهانبینیِ به کل متفاوتی نه تنها با شما و نسل ۵۷ی، که حتی با دوستان دهه ۶۰ و ۷۰ی خودشان شدهاند! جهانبینیای کاملاً انسانگرا و زمینی و جهانشمول.
«…برای گالیله ریاضیات فقط یک قلمرو از شناخت نیست، بلکه یگانه معیار معتبر شناخت است. سنجهای است که باید همه دیگر چیزهایی که شناخت نامیده میشوند با آن اندازهگیری شوند و در برابر آن آزمون خود را بگذرانند. این ارزیابی جدید از اعتبار و ارزش فیزیکِ ریاضی به ایدهی دیگری متکی است. در فلسفه قرون وسطا با دو شاخه شدن شناخت روبروییم که برای نخستین بار در آموزههای آگوستین مطرح میشود و سپس همچون رشتهای سرخفام از میان سراسر تاریخ اسکولاستیسم میگذرد. این دو شاخه شدن شناخت عبارت از جدا شدن “علم” (scientia) از “حکمت” (sapientia)، یعنی مابعدالطبیعه و الهیات– است. “علم” شناخت اشیای “طبیعی” است، و “حکمت” شناخت امور “فوق طبیعی”. علم به قلمرو “طبیعت” تعلق میگیرد و حکمت به قلمرو “فیض الهی”. تقدم و “برتری” بی چون و چرای حکمت بر علم محض برای همه متفکران قرون وسطا محرز و مسلّم بود. طبق این تمایز، هرگونه علم ریاضیِ طبیعت– بر فرض که چنین علمی وجود هم میداشت– علم به عالم مخلوق بود؛ بنابراین هرگز نمیتوانست مدعی مقامی برابر با متافیزیک و الهیات، یعنی علوم مربوط به امور جاودان باشد. همه این عقاید با گالیله کاملاً تغییر میکنند. از نظر گالیله، فیزیکِ ریاضی صرفاً شاخهای خاص از “علم” نیست؛ بلکه ابزار و شرط لازم و وسیله ضروری برای هرگونه شناختی از حقیقت میشود. بدون فیزیک ریاضی هیچ حقیقتی برای بشر وجود ندارد. هر حقیقتِ “فوق طبیعی” که نتایج علم طبیعی را نقض کند یا بکوشد محدودیتهایی برای آن قائل شود، توهم محض است. این ایدهآلی جدید بود که گالیله برای آن مبارزه میکرد و این مبارزه به محکومیت او انجامید. برای او فیزیکِ ریاضی عنصری لازم در برداشتش از زندگی و جهان و در تفسیرش از کیهان شده بود. آنچه گالیله معرفی کرد و مستقر ساخت هرمنوتیک جدیدی بود. هرمنوتیک خداشناسانه قرون وسطا حقیقت را در کتاب مقدس و نیز در تفسیری میدانست که پدران کلیسا از این کتاب ارائه داده بودند. هرمنوتیک انسانشناسانه اومانیستی نیز هیچ مرجع عالیتری را جز نویسندگان کلاسیک قبول نداشت؛ به نظر اومانیستها مقابلهی متون کلاسیک با یکدیگر حقیقت را به دست میداد و خود، “حقیقت” بود. همه این ادعاها را گالیله با این سخن هجوآمیز خود مردود اعلام میکند؛ او به کپلر مینویسد: “این قبیل افراد معتقدند که فلسفه کتابی مانند انئید [ویرژیل] یا اودیسه [هومر] است و حقیقت چیزی نیست که باید در کیهان یا در طبیعت کشف کرد، بلکه –این سخن خود آنان است که– در مقابلهی متون حقیقت مکشوف خواهد شد…»
خیلیها گمان میکنند که گالیله به خاطر اظهار این مسئله که زمین به دور خورشید میگردد توسط کلیسا محکوم شده است. اما حقیقت امر این است که این مسئله را قبلا کپرنیک عنوان کرده بود. آنچه گالیله مطرح ساخت و موجب عصبانیت کلیسا شد، این بود که حقیقت نه در کتاب مقدس، بلکه در طبیعت است و ابزار کشف و شناختش هم تنها ریاضیات و فیزیک ریاضی است. او میگفت که در صورت تقابل علوم طبیعی با محتویات کتاب مقدس، اولویت و ارجحیت با علوم طبیعی است. چرا که آنها معارفی هستند که متعلق به امروز هستند و لذا حی و حاضر در برابر ما حاضرند و قابل بررسی و ارزیابی. در صورتی که کتاب مقدس از گذشتههای دور به ما رسیده و منشاءاش هم طبق ادعای خودش آسمانی است و توسط قوای ادراکی ما– عقل و حواس پنجگانه– به تعبیر کانت ناشناختنی است.
گرفتی حاج شیخ دکتر؟! شما نمیتوانید آزادی حجاب را بنابر عقل و تجربه زمینی بپذیرید و به رسمیت بشناسید، اما نوبت به مثلا لخت شدن یا آزادیهای جنسی و… که رسید که تالی همان پذیرش آزادی حجاب است، یک دفعه فیلتان یاد هندوستان دین و ماوراءالطبیعیات میکند، و بنا بر اخلاقیات ماخوذ از آنها، آن دست به منع و تحقیر آزادیها و حقوق انسان میزدید! اینجاست که بند را آب میدهید و ماهیت خود را به خوبی آشکار میکنید. زیرا نمیدانید که این دو حوزههایی هستند، به کل منفک و غیرقابل خلط و آمیزش! شما نمیتوانید هم پیرو عقل و تجربه زمینی و بشری باشید، و هم پیرو وحی و الهامات الهی! نمیشود انسان هم خود برای خود تصمیم بگیرد و آزاد و سربلند زندگی کند، و هم افسارش را به دست غیر بسپارد و بردهوار زندگی کند!
«…کاسیرر در مقاله “مفهوم حقیقت و مسئله حقیقت نزد گالیله” مینویسد: آنچه رنسانس را مشخص و متمایز میکند نسبت جدیدی است که در آن افراد خود را در رابطه با جهان قرار میدهند و نیز شکل مشارکتی است که میان خودشان با جهان به وجود میآورند. آنان خود را با برداشت دیگری از جهان فیزیکی و جهان فکری روبرو میبینند و همین برداشت است که اقتضائات فکری و اخلاقی تازهای را بر آنان تحمیل میکند و از آنان میخواهد که از درون متبدّل شوند؛ دوباره شکل بگیرند و از نو حیات یابند.»
آری جناب شیخ؛ چه شما بخواهید و چه نخواهید، چه خوشتان بیاید و چه نه، چه دردتان بیاید- که آمده است– و چه نه، سایه سیاه و سنگین “سواد”– بینش– خمینیستی دارد از سر ایران و مردم دردمندش کم میشود و “سواد” –بینش– مدرن، انسانی، و زندگیساز پهلویگرایی جایگزین آن میگردد. که البته این نه روندی متعلق به امروز و اکنون است. بلکه از همان یکی دو سال پس از وقوع آن شورش کور، مردم متوجه اشتباه خود شدند، اما شما و دوستان نواندیش و ملی- مذهبی و اصلاحطلبتان با آن سیدخندان شیاد و مزوّر، ۲۴ سال آزگار سعی کردید آنرا خفه و سرکوب کنید و بر آن سرپوش بگذارید، اما سر آخر در دی ماه ۹۶ با آن شعار افشاگر «اصلاحطلب، اصولگرا دیگه تمومه ماجرا»، خرد خودجوش ایرانی پرده از حقیقت برگرفت و خود را متجلی ساخت و همین امر باعث عصبانیت شما و ایراد سخنانی شد– که البته پر واضح بود که واکنشی هم هست به شعار «رضا شاه روحت شاد» و…– تا بلکه خود را دلداری دهید که کماکان میتوان به این بازی پلیس خوب، پلیس بدِ اصلاحطلب، اصولگرا و دموکراسی قلابی و پوشالی دینی ادامه داد و ایرانیان میهندوستِ سکولار و آزاده و از آن جمله نماد این بینش مدرن و زندگیگرا یعنی شخص شاهزاده رضا پهلوی را در غربت و آنسوی مرزها نگه داشت و از بازگشت به میهن با سراب و فریب اصلاحات و دموکراسی تدریجی و گام به گام و از بالا، محروم داشت– برخلاف شعار «ایران برای همه ایرانیان» سید شیّاد– تا به اینگونه از طریق خلط و آمیزش دو بینش دینی و مدرن در همه زمینههای فلسفی و سیاسی و حقوقی و… بتوانید آزادیها و حقوق مورد خواست و نیاز جامعه را، نه بطور واقعی یعنی از طریق رای و نظر قانونی– سکولار/ لائیک– مدنی و زمینی، که از بالا از طریق خدایگان و اربابان زمینی آنها چون خاتمی و تاجزاده و موسوی و… به آنها ارزانی دارید و در عین حال، ژست مردمدوستی و دموکراسیخواهی هم بگیرید. خیالات خامی که البته هنوز هم در سر میپرورانید. اما زهی خیال باطل! آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت…
آری جناب شیخ دکتر، ملت ایران دارند دوباره شکل میگیرند و از نو حیات مییابند؛ و آگاه و هوشیار و محکم جلوی شما و شمایان خواهند ایستاد.