حسن منصور – دکتر سیدجواد طباطبائی به تاریخ نهم اسفند ۱۴۰۱ نابهنگام پر کشید و دوستداران خود را به سوگ نشاند. ایران امروز بیش از هر زمانی به او نیاز داشت.
او همشهری من بود و دوستی ما پس از حدوث انقلاب از دانشگاه تبریز آغاز شد. من که بنا بود در دانشگاه ملی ایران در تهران و یا دانشکده نفت آبادان تدریس کنم، با پیشنهاد دانشگاه تبریز که «اینجا شهر توست و روا نیست بجای دیگر روی، بیا و همت کن که یک گروه اقتصاد نیرومند در دانشگاه تبریز بسازی»، در آنجا آغاز به تدریس کرده بودم و در این اندیشه بودم با گرد آوردن استادانی از دانشکدههای ادبیات، کشاورزی و فنی و جذب چند اقتصاددان خوب یک بخش اقتصاد پدید آورم.
در سال نخست، تنی چند از درسخواندههای چند دانشگاه معتبر در رشتههای گوناگون وارد دانشگاه شده و پیش از طی مراحل اداری استخدام رسمی آغاز به تدریس کردند. یکی از این چهرهها سیدجواد طباطبائی بود که علوم سیاسی درس میگفت و در اندک مدتی در نزد دانشجویان، محبوبیت فراوان به دست آورد بطوری که کلاسهای درس او با دانشجویان رشتههای گوناگون پر میشد.
روزی از من دعوت کردند که در جریان «مصاحبه استخدامی» دکتر طباطبائی حاضر شوم. دعوتکننده یکی از استادان مبرز دانشگاه بود که عملا – «و نه رسما»- مدیریت گروه علوم اجتماعی را به دست داشت. پرسیدم «چه کسانی میخواهند با او مصاحبه کنند؟» این پرسش از آن رو بود که در تمامی گروه، کسی را نمیشناختم که صلاحیت علمی مصاحبه با طباطبائی را داشته باشد. پاسخ این بود که «اعضای گروه علوم اجتماعی»! نظر من این بود که برای مصاحبه علمی با وی باید استاد علم سیاست و فلسفه سیاسی داشته باشیم و شخص من هم صلاحیت ندارم ولی نظر وی این بود که «این یک تشریفات است». بهر تقدیر در جلسه حضور یافتم. مصاحبه با پرسشی از سوی همان استاد مبرز آغاز شد: «آقای دکتر ممکن است بفرمائید تفاوت میان لا پولیتیک و لو پولیتیک* چیست؟» پرسشی که یک آماتور میتواند از یک نامزد استادیاری دانشگاه بپرسد! و سپس نوبت به دیگران رسید و من حس کردم «کفگیرها به ته دیگ خوردهاند» و پرسش در خوری برنمیخیزد! گفتم پیشنهاد «کفایت مصاحبه» را میکنم که بلافاصله مورد قبول واقع شد و قبولی طباطبائی پرونده شد تا به وزارت علوم گزارش شود.
بدینسان، تدریس طباطبائی در انتظار رسمی شدن استخدام وی ادامه یافت. یکی از روزها، انجمنهای دانشجوئی که پا گرفته بودند اعلامیه بزرگی در ورودیه دانشکده نصب کرده بودند که نام دکتر طباطبائی به همراه چهار نام دیگر به عنوان استادان محبوب و مورد درخواست به دیوار نصب شده بود و به دیگر استادان هشدار میداد که اگر به زودی خود را به حد آن پنج نفر نرسانند از ورود آنان به کلاس جلوگیری خواهند کرد!
این محبوبیت طباطبائی که او را برای دانشجویان به صورت محک ارزشیابی دیگر استادان درآورده بود، «حسادت» برخی از استادان را چنان برانگیخت که در جریان استخدام رسمی او «موشدوانی» آغازیدند و آنقدر قضیه را کش دادند که فاجعه تبهکارانه «انقلاب فرهنگی» بر دانشگاههای کشور فرود آمد و موضوع استخدام وی نیز منتفی شد.
نیمروز ۲۶ فروردین سال ۱۳۵۹ بود که من تدریس در کلاس برنامهریزی اقتصادی را تمام کرده و راهی منزل بودم که در ورودی دانشگاه تبریز با جیپهای حامل چند تن به همراه حجتالاسلام اکبر هاشمی رفسنجانی روبرو شدم. دانشگاه انتظار وی را نداشت و ظاهرا وی به دعوت گروهی از حزباللهیها برای ادای سخنرانی دعوت شده بود و یکراست به سوی تالار دانشکده پزشکی رفت.
من با مشاهده این صحنه به دانشگاه برگشتم. نیم ساعتی نگذشته بود که آشوب برخاست. گفته میشد دانشجویان چپی که هاشمی رفسنجانی را فردی دغل و صاحب املاک و چاههای عمیق میدانستند به حضور او در دانشگاه اعتراض کرده و خواسته بودند که وی به پرسشهای آنان پاسخ دهد ولی وی گفته بود که تنها به پرسشهای کتبی پاسخ خواهد داد و پرسش شفاهی مجاز نیست. سالن به آشوب کشیده شده و کسانی با یکدیگر دست به گریبان شده بودند! به دنبال این درگیریها به فاصله کمتر از نیم ساعت فوج چند ده نفرهای از مردم کوچه و خیابان – که پیشاپیش تدارک شده بودند- وارد دانشگاه شدند. در میان آنان، چهرههای شناخته شدهای از منحرفین جنسی میدان بارفروشان و بازار هم بودند که دختران و پسران دانشجو را به عنوان «طعمه جنسی» نگریسته و در پی دستمالی آنان بودند و بدینسان «انقلاب فرهنگی اسلامی» کلید خورد؛ اعضای تیم انقلاب فرهنگی معرفی شدند؛ درهای دانشگاههای سراسر کشور بسته شدند؛ جریان «پاکسازیها و اخراجها»، بازداشتها، زندانها و شکنجهها وکشتارها سکهی روز شد و در کمتر از سه سال ۸۸۰۰ استاد و ۵۷هزار دانشجو تارومار شدند. «انقلاب فرهنگی»، ایلغار بردن یک فرهنگ مرده بود به کانون اندیشه مدرن.
با آغاز «انقلاب فرهنگی» همه آبها از آسیاب افتاد و جریانهای اداری استخدام استاد نیز متوقف شد و بدینسان دکتر طباطبائی هم در میان خیل دیگر نامزدان کار دانشگاهی بلاتکلیف و بدون حقوق رها گردید. وی از این فرصت استفاده کرد و برای تکمیل رسالهاش به سوربن برگشت ولی من دو سال دیگر ماندم تا زمانی که همه روزنهها برای تدریس و پژوهش و چاپ کتاب مسدود شد و من نیز در فرصت محدودی که برای سفر به خارج پدید آمده بود کشور را اندوهگینانه رها کرده و به خارج آمدم.
دیدار من با طباطبائی تا سال ۱۹۹۲ که من از سوئد به پاریس منتقل شدم به تعویق افتاد ولی در پاریس روابط ما نزدیکتر شد و او از دوستان خانوادگی ما شد. در حلقه نزدیک دوستان، او را «سید» خطاب میکردیم و او همواره با شوخطبعی و مهربانی در جمعهای خانوادگی حضور داشت. او از رساله دکترای دولتی خود در سوربن دفاع کرد و مدتی در پاریس ماند و پس از سالی چند به ایران برگشت. بودند روشنفکرانی که بازگشت او به ایران جمهوری اسلامی را دستمایه شماتت گرفتند و عقدهگشائی کردند.
در گرماگرم «انتخابات خرداد ۷۶» بود که حجتالاسلام سیدمحمد خاتمی نامزد ریاست جمهوری بود و مردم در این توهم که از بیغوله جمهوری اسلامی نقبی به اصلاح امور میزنند. طباطبائی برای سفری به پاریس آمد. در جمعی از مهتران فکری و سیاسی ایرانی در پاریس نظر خود درباره انتخابات را توضیح داد. امیدوار بود که محمد خاتمی اوضاع را بر خواهد گرداند و خود خاتمی به طباطبائی سخنی گفته بود بدین مضمون که «آنقدر نیرو آزاد میکنم که نفسشان بریده شود». از شعارها و وعدههائی سخن رفت که فضای تبزده انتخابات را سرشار کرده بود. از طباطبائی پرسیدم آیا او به راستی امیدوار است خاتمی چنان خواهد کرد که میگوید و او گفت آری. و من گفتم آیا فکر میکنی وی یا هر شخص دیگری میتواند در ذیل نظام «اسلامی» تبعیض میان زن و مرد، شیعه و سنی، و مسلمان و غیرمسلمان را- بر خلاف نص قرآنی- بردارد؟ که پاسخ او امیدوارانه بود ولی من موافق نبودم. بعدها نظر او تغییر کرد.
بعدها یکی دو سالی برای مطالعه و پژوهش در پاریس بود که مجالهای گفتگوی بیشتری فراهم آورد. گاه به همراه دختر دوست داشتنیاش آرین به خانه ما میآمدند؛ به خاطر آرین همیشه سالاد میوه تهیه میکردیم که دوست میداشت.
طباطبائی در ایران و فرانسه و آلمان پیگیرانه به پژوهش و نگارش کتابهای ارزنده خود نظیر ابن خلدون و علوم اجتماعی، خواجه نظامالملک، دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران، امتناع تفکر، جدال قدیم و جدید، تأملی درباره ایران، مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی، ملت، دولت و حکومت قانون، جدال قدیم و جدید در الهیات و سیاست، فلسفه ایرانی و فلسفه تطبیقی، زوال اندیشه سیاسی در ایران، تاریخ اندیشه سیاسی جدید، مفهوم ولایت فقیه، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی و ترجمههایی از جمله متن کامل کتاب تاریخ فلسفه اسلامی از هانری کُربن و آثار دیگر پدید آورد که بسیاری از آنها آذینبخش کتابخانه من است.
او فلسفه سیاسی غرب را خوب میشناخت و رساله دکترای دولتی خود را در باب هگل نوشته بود. آشنائی او با سنت اسلامی نیز ریشهدار بود . او ایران را در دو لایه فرهنگ باستانی پیش از اسلام و هنجارهای پس از اسلام میشناخت و بر آن بود که ایران برخلاف دیگر کشورهای «اسلامی شده» بنمایههای فرهنگی باستانی خود را- گرچه به شکلی مخدوش- در ناخودآگاه فرهنگ ملی خود نگهداشته و از این رو با هیچ کشور اسلامی قیاسپذیر نیست. او درباره ملیت ایران، بر آن بود که ایران سدهها پیش از ابداع مفهوم «دولت- ملت» در اروپا، ملت بوده و در عین تکثر تبارها، زبانها، قبیلهها و ایلها، دینها و سنتها، واحد یگانه ملت ایران را پدید آورده است. او این فرهنگ پرمایه را فرهنگ ایرانشهری میدانست که مرزهای آن از مرزهای جغرافیائی فراتر میرود. در باب زبانهای دیگر ایران مانند ترکی، کردی، لری، بلوچی، ترکمنی و هر زبان دیگری که به مردم ایران تعلق دارد وی به جدّ باور داشت که همه این زبانها و آثار ادبی آنها به گنجینه فرهنگی ایران تعلق دارند و باید در نگهداری و پرورش آنها کوشش کرده و در دانشگاهها تدریس کنیم ولی زبان فارسی زبان مشترک فرهنگی ملت واحد ایران و حامل مفاهیم و پیوندهای فرهنگ ایرانشهری است.
یاد این دوست نازنین و اندیشمند ارزنده و ایراندوست جاودانه خواهد ماند.
*La politique et le politique