برّه‌ای که گرگ آن را درید!

شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۲ برابر با ۱۷ ژوئن ۲۰۲۳


بهزاد پرنیان – روانش شاد! مادرم می‌گفت، اگر برّه از گله خود دور بیفتد، لاجرم آن را گرگ خواهد درید!

بخش یک

موضوعی که قصد پرداختن به آن را دارم، در پیوند با سکوت غریب و در عین حال شگفت‌انگیز جامعه ایران است! البته نه در برابر ظلم، جور، قانون‌شکنی، زیرپا گذاشتن حقوق اولیه، به زندان افتادن‌ها، گرانی‌های افسارگسیخته، شیوع بیماری‌های روانی، ورشکستگی اقتصادی، معضل تن‌فروشی، معضل وطن‌فروشی، موضوع معلولین، موضوع کودکان کار و نه در برابر هزاران هزار خوشبختی دیگری که به برکت وجود رژیم اسلامی نصیب این امت همیشه در صحنه گشته!

قصه سکوت این مردم در برابر فقره کشته شدن فرزندانشان چیست؟! آنهم کشته شدن فرزندانشان نه در میدان نبرد یا تظاهرات علیه حکومت! قصه سکوت پدران و مادران در برابر حمله شیمیایی به کودکان دبستانی و مدرسه‌رو چیست؟! این سندرم سکوت، از کجا ریشه می‌گیرد؟! هرچه نگاه می‌کنم، می‌بینم که داستان پیش رو به هیچ طریق ممکن منطقی و استدلالی نیست! به نگرم موضوعی کاملا پدیدارشناختی و سوبژکتیو است.بگذارید بدون آنکه در گرداب مباحث فلسفی فرو رفته باشم، و بنا به نبود دانش کافی پیرامون مباحث تخصصی و پراتیک‌های گوناگون فلسفی و سیاسی، بطور کاملا پراگماتیستی به موضوع بپردازم.

بخش دوم

بیایید ببینیم زبان جاری در میان مردم ما، از چهل و چهار سال پیش به اینسو چه تغییراتی داشته! کدامین واژگان را کمتر یا دیگر نمی‌شنویم! تا چه‌ اندازه از عشق، توجه به دیگران، مهربانی، همیاری، دلجویی، رفت و آمد، دوره‌ها و بسیاری دیگر از واژگان (که پیش از حاکمیت اسلامیست‌ها در کشور، هر روز نه تنها پیرامون آنها به گفتگو می‌نشستیم، بلکه در عمل آنها را تمرین نیز می‌کردیم)، در میان ما اثری باقی مانده؟!

یادم می‌آید یک عصر زمستانی کلاس درسم در هنرستان هنرهای تجسمی‌ واقع در پیچ شمیران تمام شده بود و من مانند هر روز رفتم به ضلع شمال شرقی چهارراه برای سوار شدن به ماشین‌های خطی به سمت سیدخندان! همیشه روی صندلی جلو می‌نشستم تا راحت‌تر باشم (به خاطر کلاستروفوبیا). طبق روال همیشه راننده‌ها فریاد می‌زدند برای مسافر!

دو نفر، دو نفر! یک نفر دیگه؛ رفتیم! راننده ماشینی که من سوار شده بودم، مدام با یکی از همکارهایش حرف می‌زد و مشخصا خواهش و تمنا می‌کرد! حتی می‌توانستی ببینی که دارد التماس می‌کند!

مدام می‌گفت: به جون تو به خدا به جون مادرم سر برج برمی‌گردونم. لاستیک‌های جلو اصلا عاج ندارند! جون من، دمت گرم بده این پول رو بذار لاستیک بگیرم. بخدا ماشین نمیره سربالایی رو تو این زمستون و یخبندون.

خلاصه از راننده ما اصرار و از همکار با معرفت انکار!

حقیقت امر خیلی حالم بد شده بود! می‌دیدم یک آدمی‌دارد به کسی مانند خودش، از جنس خودش، از طبقه خودش! که همدرد او هست، التماس می‌کند و غرور خود را می‌گذارد زیر پا، و انگار نه انگار طرف مقابلش اصلا او را می‌بیند یا می‌شنود!

می‌خواهم بگویم اگر این مکالمه یک مکالمه ضبط شده بود، هرگز نمی‌توانستی باور کنی که هر دو طرف گفتگو (البته بیشتر مونولوگ بود) راننده مسافرکش هستند و احتمالا طرف دیگر خود پیش از این به این درد دچار بوده!

بخش سوم

اعصابم خراب شد و به راننده گفتم: عزیز جان، آقای راننده تشریف بیارید بریم! دربست می‌گیرم ماشین رو من عجله دارم!

دوست راننده هم با شنیدن کلمه دربست سریع آمد و پیش از نشستن پشت فرمان دوباره به همکارش گفت: مشتی باش! بخدا جبران می‌کنم!

راه افتادیم در این فکر بودم که موضوع را چطور پیش بکشم.

بهانه کردم و گفتم: آقای راننده من گفتم عجله دارم، اما شما عجله نکن، زمین پر است از برف شل و نیمه آب شده! جاده لغزنده هست یک وقت تصادف نکنی!

گفت نه آقا حواسم هست! اصلا نمیتونم تند برم. لاستیک‌های جلو صاف صافه!

به محض شنیدن این حرف گفتم: خب چرا عوض نمی‌کنی چرخ‌ها رو، خلاصه این وسیله کاسبی شما هست.

با شنیدن این حرف انگاری که منتظر درد دل باشد، شروع کرد از نداری و گرانی و اوضاع بد گفتن و اینکه هرچه می‌دود باز هشت‌ش گرو نه است و فلان و فلان و فلان.

تا اینکه گفت به کس و ناکس رو زده تا مبلغی را قرض بگیرد برای خرید تایرهای نو اما انگاری همه گرفتارند.

گفتم: ببینید، یکی از دوستان من در خیابان شوش لاستیک فروشی داره! چند وقته میتونی تسویه حساب بکنی اگر بخواهی چهار حلقه لاستیک بگیری ازش!

گفت: آقا من چک ندارم بدم ولی بخدا به جان مادرم سه ماهه تسویه می‌کنم!

گفتم: حلّه پس؛ اسمت رو بگو همین حالا تماس می‌گیرم و میگم که فلانی فردا میاد بهش چهار حلقه لاستیک بده و شش ماهه هم بر میگردونه مبلغ رو. خوبه شش ماه؟! بجای سه ماهی که گفتی؟!

بخش چهارم

گفت: آقا نوکرتم دمت گرم به مولا! خیلی باحالی، مشدی خیلی داری حال میدی! پس بریم اول در خونه ما که آدرسم رو داشته باشی بعد!

گفتم: آدرست رو دارم! پاتوقت هرجا باشه آدرستم همونجاست.

بعد از کلی تعارف و اصطلاحات کوچه‌بازاری ردیف کردن موبایل دوست عزیزم رو گرفتم و بعد از چاق سلامتی گفتم که آقای فلانی از دوستان بنده هستند، فردا تشریف میارن برای خرید چهار حلقه تایر. من بعدا زنگ می‌زنم برای پرداخت!

خلاصه اینکه هماهنگی شد و دوست راننده هم همان فردا بعد از ظهر رفته بود (به خاطر طرح ترافیک) و امانتی‌های خود را تحویل گرفته بود.

یا در نمونه‌ای دیگر یک روز داشتم از همان پیچ شمیران پیاده می‌رفتم به سمت میدان «انقلاب». حد فاصل میدان فردوسی و چهارراه «ولیعصر». دخترخانمی‌ را دیدم که دوربین به دست مشغول شکار لحظه‌هاست. یک لحظه ایده‌ای به خاطرم خطور کرد و رفتم سمت دخترخانم جوان و گفتم: ببخشید، مایل هستید یک سوژه خوب برای عکاسی به شما پیشنهاد کنم؟!

نگاهی کرد به سر و وضع بنده و احتمالا دستش آمد که دنبال مزاحمت نیستم. گفت: بله با کمال میل!

گفتم: ببینید تشریف ببرید به سمت میدان فردوسی و همینطور پیچ شمیران! آنجا گداها و معتادانی را خواهید یافت که با سیخ و سیم تلاش می‌کنند تا از درون این صندوق‌های صدقات حق خود را بیرون بکشند و زحمت این کار را از گردن دولت کم کرده‌اند!

دخترخانم ذوق‌زده شد و بعد از تشکر به سمت میدان فردوسی به راه افتاد.

همیشه با خود فکر می‌کنم واقعا من نوعی با دیدن چنین صحنه‌هایی باید چه می‌کردم؟! آیا می‌بایست چنین ناهنجاری‌ها و صحنه‌های دردآوری را تنها در طبقه‌بندی شکار لحظه‌ها یا موضوعی غریب و تنها غریب دسته‌بندی می‌کردم؟ آیا نمی‌بایست حتی برای یکبار هم که شده، جرات به خرج می‌دادم و می‌رفتم از کسوت یک آدم مثلا درس‌خوانده ملال‌آور رقت‌برانگیز در می‌آمدم و هم‌صحبت یکی از همین همشهریانم می‌شدم؟ همشهریانی که بر اثر ناملایمات روزگار، خود را چنین می‌شکنند و برای سیر کردن شکم‌شان و یا حتی برای غلبه بر خماری و درد بدنشان، چنین ناامیدانه چنگ به صندوق‌های صدقه‌ای می‌زنند که از صدقه سر همین همشهریانم برپا شده و معنا یافته‌اند. چون تا حقوق اولیه همین همشهری زار و نزار من اگر که پایمال نمی‌شد، کمیته‌های «خوشنام»ی‌ چون «امام» و بنیادهای پر طمطراقی چون «مستضعفان» وجود خارجی نمی‌توانست داشته باشند!

بخش پنجم

واقعا وظیفه من چه بود؟ چه چیزی مرا از یک کنش اجتماعی بازمی‌دارد؟ چرا نتوانستم به خودم اجازه بدهم که بروم و همشهری عزیزم را که برای یک لقمه نان یا هرچیز دیگری که به آن نیاز داشت در آغوش بگیرم، به گفتگو دعوت کنم و دست‌کم به‌ اندازه توانم او را یاری بدهم؟ چه بر سر قوه ناطقه من آمده بود! چرا اراده‌ای برای گفتگو پیرامون ناهنجاری‌هایی که هر روز می‌رفت تا شکل نرم و هنجار در جامعه را به خود بگیرند در من وجود نداشت؟ چه بر سر این امتیاز بی‌بدیل انسان بودن من آمده بود که با توجه به همین امتیاز انسان‌ها خود را تافته جدا بافته از دیگر موجودات این کره خاکی قلمداد می‌کنند!

قوه ناطقه! انسان به عنوان حیوان ناطق! آیا اینکه من صورت ظاهری یک انسان را یدک می‌کشم، انسان هستم؟ آیا انسان با انسان دیگر برابر است؟ اگر نیست تفاوت در چیست؟ آیا انسان تنها، هنوز انسان است؟ یا ما زیر نام انسان‌ها متفاوت می‌شویم از دیگر موجودات روی زمین؟ چرا بیشتر مشکلات و عقب‌ماندگی‌ها از تنها بودن، دور افتادن و نبود ارتباط بین افراد جامعه حادث می‌شود؟ این غربی‌ها که در کمترین زمان ممکن، هنگام روبرو شدن با یک معضل اجتماعی و جهانی، دور هم جمع می‌شوند و پیوند ناگسستنی ایجاد می‌کنند (در عین داشتن اختلاف‌های عمیق سیاسی، فرهنگی و اقتصادی بین یکدیگر) چگونه است که با همین روش سال‌ها و قرن‌هاست که بر آفاق و سراسر گیتی آقایی می‌کنند؟!

احتمالا آنها خوب فهمیده‌اند که انسان بودنشان تا زمانی که به صورت گروهی فکر می‌کنند، تصمیم می‌گیرند، کنشگری می‌ورزند و در نهایت می‌دانند که انسان معنایی ندارد و انسان‌ها مفهوم حقیقی دارند، دستخوش هیچ خطری نخواهد شد و در این بین قوه ناطقه خود را برای عمیق تر کردن این بهم پیوستگی به بهترین صورت ممکن به کار می‌بندند.

بخش ششم

من در برخورد با آن شهروند که می‌کوشید تا از صندوق صدقات تکه‌ای اسکناس ارزشمند حکومت «عدل علی» را بیرون بکشد و به زخم خود بزند، جرات نکردم تا خویشتن خویش را از نخوت بیجای نمرودی پایین کشیده و راز این انسان بخصوص را دریابم و در نهایت بفهمم راز نه در مفهوم اطلاعات شخصی زندگی فرد که همه ما چیزهای سر به مهر زیاد داریم! راز به این مفهوم که او چرا ناتوان از تغییر شرایط خود است. آیا او هم تصمیم گرفته بوده که پیرامون مسائل حرفی نزند؟ در برخورد با پیش پا افتاده‌ترین ناهنجاری‌ها و ناملایمات زندگی، آیا سکوت را به در میان گذاشتن آن ترجیح داده؟

آیا مانند من، او هم روزی نخوت وجودش جلودار ایجاد رابطه با طبقه به اصطلاح دون پایه‌تر از خودش گشته؟

واقعا چه می‌شود که ما نمی‌توانیم با یکدیگر گفتگو کنیم؟ چرا درد مشترک را به هزار ترفند و توجیه می‌بریم و لباس «این مشکل، مشکل من نیست و ما مثل هم نیستیم» می‌پوشانیم؟! و بدتر از آن گاه می‌شویم برادر بزرگتر، پدر و یا حتی قیم غیررسمی‌ همان فردی که از نگاه ما سر تا پا مشکل هست و ما نسبت به او تافته بافته از ابریشم و لؤلؤ و مرجانیم!

بعد در عوض فهم موضوع، برای پاک کردن صورت مسئله می‌رویم و می‌شویم میرزاهای عهد قجر که برای تنبیه کودک گرسنه که از فرط گرسنگی دست راست و چپش را هم گم می‌کند، او را فلک می‌کنیم می‌گوییم همین حالا زیر چوب فلک ابجد، هوز، حطی، کلمن، سعفص را بخوان وگرنه پدر صاحبت را در می‌آوریم.او زیر چوب فلک داد و فریاد می‌زند و ما هم با بوی گند پیاز و آروغ دوغ و کباب کوبیده سرش فریاد می‌زنیم که پدرسوخته بخوان! و این می‌شود که می‌خواهیم درس اخلاق و ادب بدهیم با بوی گند دهانمان، در حالی که صدای قار و قور شکم خالی آن بخت‌برگشته در میان ناله‌های خودش به گوش کسی نمی‌رسد.

بخش هفتم

همین تصویر ذهنی آمیرزا فراش‌باشی و کودک گرسنه درس نابلد دست‌کم برای من یک پیام روشن دارد!ما انسان‌ها وقتی از واژه انسان‌ها فرود می‌کنیم به انسان، همان نقطه اضمحلال انسانیت اجتماع انسان‌هاست که دیگر نمی‌توانند در قالب یک جمع به بودن زیر نام حیوان ناطق ادامه بدهند و در این تعریف نمی‌گنجند. ما مدام بدون آنکه یکدیگر را ببینیم و بشنویم، دست به نابودی یکدیگر می‌زنیم. شما تصورش را بکنید که همین آقای آمیرزای ما در درون خانواده خود، به فرزند خود چگونه آموزش ابجد و استفاده از چرتکه و صرف و نحو عربی را می‌دهد! احتمالا به بهترین وجه ممکن! اما پرسش این است که مگر او دانشی دیگر در پستوی خانه نهان کرده که تنها برای اهل خانه و خانواده خود اختصاص می‌دهد؟!

احتمالا خیر!

پس چه چیزی چاشنی آموزش فرزندش می‌کند که او می‌شود کارمند عدلیه و بلدیه و چه و چه در آینده‌ای نه چندان دور، اما همین کودک بخت‌برگشته حاضر در مکتب که از گرسنگی چشمش سیاهی می‌رود، نهایتا خواهد شد بقال و چقال و ترمه‌فروش؟ آنچه آمیرزای ما در پستوی خانه نهان کرده، عشق است و جویا شدن از احوالات شکمی‌ فرزندش پیش از شروع درس و مکتب. بی‌گمان رو می‌کند به عیال محترمه و می‌گوید که این بچه چیزی خورده یا نه؟!بچه یک لقمه نون بخور، برو قضای حاجت و دست و صورت بشور بیا بشین سر درس و مشقت! اینجاست که می‌بینیم جامعه‌ای که آمیرزای ما به آن اعتقاد راسخ دارد، از حد خانواده خود فراتر نمی‌رود. اجتماع می‌شود صورت غریبی از جمع اضداد که هر بخش کوچکی از آن زیر نام خانواده پوست انسان بر خود دارد و روح گرگ در کالبد.

همه به دنبال منافع شخصی و دسته‌بندی‌های خود هستند. دیگر جمله «به ما چه! ما کلاه خودمون رو سفت بچسبیم شاهکار کردیم، آنقدر سمن دارم که توش یاسمن گمه» می‌شود یک اصل و قاعده لازم‌الاجرا برای زنده بودن و ادامه حیات!

و خوب که نگاه می‌کنی همین حالا هم هر یک از خانواده‌ها بهترین و ارزشمندترین توصیه‌هایشان به فرزندان و اهل خانه این است که، اگر جایی دیدی شلوغه از یک راه دیگه برو، دیدی جایی داره بحث سیاسی میشه خودت رو کنار بکش، اصلا از مدرسه یا دانشگاه که در اومدی مستقیم بیا خونه، تو خیابون چیزی خیرات نمیکنن، نرو اونجا، نگاه نکن، چیزی نگو، زود بردار برو، خودت رو قاطی نکن، وکیل و وصی کسی نشو و…

بخش هشتم

خب می‌بینیم که همین خانواده خودش عملا دارد دست به نابودی اجتماع می‌زند. دارد دروغ را تبلیغ می‌کند، به فرزندش عملا می‌گوید آنجا چیزی هست، اما ارزش ندارد. می‌بینی همسایه‌ات درد دارد، مشکل دارد، اما ما که حسش نمی‌کنیم، پس به ما چه. اصلا تا می‌بینند طرف درد و آلام از لرزش صدایش هویداست، سریع گفتگو را می‌برند به صحرای کربلا و فرد دردمند باورش می‌شود که روزگارش صد برابر از همسایه‌اش بهترست. اینجاست که جامعه از انسان‌ها می‌رود به سمت انسان.

دیگر قوه ناطقه‌اش پشیزی نمی‌ارزد. ناکارآمد می‌شود. آنقدر این قوه ناطقه خاک می‌خورد که همه مکالمه‌ها در حد و اندازه نجواهای چند ثانیه‌ای تکراری در می‌آید. دیری نمی‌گذرد که هیچکس را پیدا نمی‌کنیم که به لغتنامه دهخدا، فرهنگ عمید و معین نیاز پیدا بکند، چه رسد که مشتاق خواندن‌ هایدگر و کیِگارد و فوکو و هگل باشد.

اما هم‌اکنون! آمیرزا خواندن این و آن نوعی توهین و تحقیر به حساب می‌آید. در عصر مدرنیته تا دلتان بخواهد آقای دکتر و خانم دکتر داریم و هر کدام هم که علامه روزگار و اگر نگوییم که همه اما بیشتر این «فرهیختگان» مانند من که روزگاری توسن نخوت‌ام چنان شیهه‌ای می‌کشید که فکر می‌کردم، آسمان از وسط شکافی برداشته و یکی مثل من تالاپی نزول اجلال یافته‌ام، تصور می‌کنند که از همه بیشتر می‌فهمند و دیگران چیزی جز استر دو رگه نیستند در برابر این اسب کهر خوش قد و بالا!

پس چیزی برای به اشتراک گذاشتن در این میان نیست و اصولا درد مشترک و منافع جمعی، خزعبلی بیش نمی‌تواند که باشد. اینجاست که کثرت را ما عملا نه تنها نقض می‌کنیم بلکه از دایره لغات‌مان حذف و به تاریخ می‌سپاریم. و این درست نقطه آغاز تبدیل شدن محیط انسان‌ها به برهوت جدایی و بیابان خشک و تفتیده بی‌کسی و مد شدن غریبی و ناآشنایی با یکدیگر است.

همینکه جامعه شروع می‌کند به بیابانی شدن، استبداد قد علم می‌کند و تنها صدایی که با همه در حال گفتگوست، صدای استبداد است. ما از یکدیگر چیزی نمی‌شنویم.استبداد بجای همه ما حرف می‌زند و چون چیزی هم از ما نمی‌شنود در حقیقت این صدای خود استبداد است که به گوش استبداد می‌رسد. آقای استبداد باورش می‌شود که بودنش ضرورتیست و صدای او همان صدای مقدس باورمندان به موجودی آسمانیست و با جان و دل خریدارش هستند.

کمی‌ که پیشتر می‌رویم، می‌بینیم حتی اگر کسی بخواهد در این میانه عطسه‌ای بدون رخصت حضرت استبداد کرده باشد، از ترس آنکه نکند همین تک عطسه موجبات باز شدن راه مخاط بینی را فراهم بیاورد و کم‌کم گلویی صاف شود حتی برای زمزمه‌ای فالش!

استبداد عطسه را در همان نیمه راه بیرون آمدن از دهان و بینی خفه می‌کند و حسرت حظ بردن از آنرا به دل صاحب‌اش می‌گذارد.

چنین جامعه‌ای که متشکل از بی‌شمار انسان است و این بی‌شمار انسان هرگز نمی‌توانند در قالب انسان‌ها نقشی بازی کنند، در حقیقت می‌شود محل گرد هم آمدن جاندارانی خاص که در کنار یکدیگر، بدون وجود هرگونه ارتباطی حتی از نوع خطی آن، گرد هم می‌چرخند و می‌لولند تا فرصتی دست دهد برای دریدن یکدیگر.استبداد می‌آید و قوانین خاص خود را همچون توفان شن بر روی این بیابان برهوت می‌باراند و هرچه هست را رنگ و بوی خاک می‌دهد و تنها رنگ مورد اعتنا می‌شود رنگ خاکستری.

همه می‌شوند خاکستری. همه و همه و همه!  احتمالا برخی خواهند گفت که غلو می‌کنی و چنین نیست! باشد ببینیم آیا ما می‌رویم و درد همسایه‌مان را جویا می‌شویم؟! آیا به فرزندانمان چیزی جز همان‌ها که گفته شد خواهیم گفت؟! یا نه اصلا می‌رویم و بهانه‌ای برای صحبت با واحد کناری یا چند خانه آنطرف‌تر پیدا می‌کنیم و سر گفتگو را باز می‌کنیم، تا شاید بشود تمرینی برای از انسان به سمت انسان‌ها رفتن!

ممکن هم هست که برخی بگویند مگر ما از حکومت چه می‌خواهیم؟! ولو اینکه حکومتی مستبد بر سر کار باشد و رد پای استبداد همه جا دیده شود! مسئله‌ای نیست که نخواهیم درباره برخی موضوعات چیزی بگوییم. مسئله‌ای نیست اگر حجم گفتگوهایمان کم باشد یا اصلا به چیزی جز روزمرّگی ختم نشود!و به دنبال همین ادعا بیایند برخی از نظام‌های استبدادی را مثال بزنند و بگویند که ببینید! همین مردم برونئی، عربستان سعودی، قطر، عمان و… چه روزگار خوشی دارند؟!

و شاید در پاسخ به چنین نگاه جالینوس‌گونه، آنهم در هزاره سوم بتوان گفت که رژیم‌های مستبد، فاشیستی و تمامیت‌خواه، انسان‌ها را تنها با نیروی پلیس و امنیت و به کار بردن انواع سلاح‌های گرم و سرد منکوب و کنترل نمی‌کنند! آنچه هدف اصلی و غایی استبداد و رژیم‌های تمامیت‌خواه است، سرکوب درون‌مایه انسان‌هاست که آنان را با دیگر موجودات فرقی وصف‌ناپذیر می‌بخشد! و آن چیزی نیست جز گفتگو کردن با بهره‌گیری از قدرت ناطقه.

آنها که زیر حکومتی جابرانه، مستبد و تمامیت‌خواه روزگار می‌گذرانند، ولو در سایه رفاه و آسایش تحفه استبداد به چیزی جز حقوق نوشته شده برای زنده بودن و دیرزمانی آسوده خیال ماندن نمی‌اندیشند! آنان احتمالا با ترم تولید حق به درازای کهکشان راه شیری فاصله دارند!

آنان توفان شن مستبدین خود را مانند پوششی از شبنم به روی گل‌های خیالی خود می‌بینند و دنیایشان با کمترین بهره‌گیری از روابط اجتماعی بین انسان‌ها، تبدیل می‌شود به بیابانی صد بار برهوت‌تر از صحرای گُبی و کالاهاری که در آن تنها عقرب‌ها و سرگین‌گردان‌ها در عافیتی تام و تمام روزگار می‌گذرانند و الحق هم که کیف دنیای برهوتی‌شان را می‌برند!

برای برون‌رفت از بیابان جامعه ایران، باید گفتگو را آغاز کنیم. خانواده، این سهم مهلک جامعه را باید که به خانواده‌ها تبدیل کنیم و انسان را به انسان‌ها! درد مشترک، منافع ملی و جمعی را باید دید و برای آن تلاش کرد، تا منافع شخصی و سرگین‌های سرگردان بیابان تنهایی.

و بقول حافظ شیرازی که گفت:
همان مرحله است این بیابان دور
که گم گشت در او لشکر سلم و تور

آری در این بیابان، بره وجودمان گم می‌شود اگر که از گله دور بمانیم و لاجرم خوراک گرگان مستبد خواهیم شد!

زنده باد آزادی
جاوید ایران

*بهزاد پرنیان دانش‌آموخته ریاضیات و تحلیلگر سیاسی


♦← انتشار مطالب دریافتی در «دیدگاه» و «تریبون آزاد» به معنی همکاری با کیهان لندن نیست.

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۸ / معدل امتیاز: ۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=322717