الاهه بقراط – یازدهم تا چهاردهم آوریل (۲۳ تا ۲۶ فروردین ۸۷) گروهی از ایرانیان ساکن آلمان با پشتیبانی «کارگاه آموزش برلین» وابسته به بنیاد هاینریش بُل و «محفل دیالوگ ایرانیان» در یک سفر نمادین به اردوگاههای مرگ آشویتس Auschwitz و بیرکنائو Birkenau در لهستان با قرار دادن تاجهای گل بر یادبود قربانیان فاجعه هولوکاست، خاطره غمانگیز آنها را گرامی داشتند.
دو اردوگاه مرگ آشویتس و بیرکنائو که در واقع زیر عنوان شماره یک و دو مکمل یکدیگر بودند، تقریبا در هفتاد کیلومتری شهر قدیمی کراکو که زمانی بر سر راه جاده ابریشم بود، قرار دارد که با دانشگاهاش از نیمه قرن چهاردهم از مراکز فرهنگی اروپا به شمار میرفت. در حمله ارتش نازیها به لهستان، شهردار کراکو پیشاپیش کلید آن را به اشغالگران هیتلری سپرد تا از ویرانی و بمباران این شهر چندهزار ساله که هنوز بافت قدیمی خود را حفظ کرده است، جلوگیری کند. آلمانیها ورشو را اما تقریبا با خاک یکسان کردند.
امنیت و اندوه
راه سرسبزی را که به سوی این اردوگاهها میرود، نمیتوان بدون سنگینی احساسی دوگانه پیمود: حس آرامشبخش امنیت و سبکباری سیاسی و اجتماعی در جوامعی که خطری از سوی حکومتها انسان را تهدید نمیکند، و احساس عمیق اندوه از تصور هراس وصفناپذیر انسانهای بیدفاعی که این راه بیبازگشت را به سوی اتاقهای گاز پیمودند. کودکان و زنان و مردانی که خاکسترشان از کورههای اردوگاههای مرگ بر تاریخ بشریت پاشیده شد تا بوی پیکر سوختهشان برای همیشه بینی مدعیان تمدن را غلغلک دهد. چه آن مدعیانی که با دستاویزهای نژادی، جنسی، مذهبی، قومی و ایدئولوژیک، همین امروز، علیه همنوعان خود جنایت میکنند و چه آنانی که سکوت را در برابر این جنایات بر میگزینند. از همین رو، هولوکاست و سوختن خان و مان دیگران همواره نه دو طرف، بلکه سه طرف دارد: جنایتکاران، قربانیان و آنان که سکوت میکنند.
ریشه لغوی هولوکاست را باید در یونان جست. راهنمای گروه ایرانی که بانویی لهستانی با چشمانی روشن و نمناک است، روی نقشه بزرگی که بر دیوار اتاق یکی از کلبههای موزه نصب شده محل اردوگاه مرگ آشویتس را نشان میدهد و بعد به شهرهایی اشاره میکند که یهودیان را ازسراسر اروپا به آن منتقل میکردند تا کاملا سازمانیافته نابودشان کنند. سهم یونان نیز حدود شصت هزار نفر بود که به صورت خانوادگی به این اردوگاه منتقل شدند. به آنها گفته میشد برای کار و زندگی در مکان دیگری اسکان داده میشوند و آنها گاه وسایل و دارایی خود را در سی چهل چمدان جای میدادند و بعد ده تا پانزده روز در کمترین جای ممکن در قطارهای باری بدون هرگونه امکانات اولیه زندگی در راه بودند تا پس از رسیدن به اردوگاه، بلافاصله برای کار یا مرگ گزینش شوند. هولوکاست Holocoust یعنی خان و مان سوخته. یعنی آتشی که چنان بر جان و مال بیفتد که مطلقا هیچ چیز بر جای نگذارد. و شاید هیچ واژه دیگری نتواند با این قدرت سرنوشت میلیونها انسانی را توصیف کند که به ناگهان نه تنها هر آنچه داشتند از دست دادند، بلکه ریشه بسیاری از آنان بطور خانوادگی از میان رفت.
کشتار سازمانیافته
هولوکاست که قرار بود در یک برنامه حساب شده و با سریعترین تکنیک خفه کردن با گاز و سوزاندن اجساد در کوتاهترین مدت، بطور انبوه یازده میلیون یهودی را از سراسر اروپا در اردوگاههای مرگ نابود کند، بدون همکاری خدمتگزاران نظام هیتلری و همراهی ادارات و برخی اهالی کشورهای اشغال شده، و بدون سکوت دیگران و همگامی خاموش «روشنفکران» هرگز نمیتوانست به وجود آید. از همین رو کسانی که هولوکاست را انکار میکنند، در حقیقت منکر رژیم هیتلری و نابودی سازمانیافته یهودیان و سکوت جامعه آلمان و دولتهای اروپایی میشوند. حال آنکه این همه درست مانند انکارکنندگان هولوکاست واقعی است و همگی صفحاتی از تاریخ بشری را مینویسند و همزمان سرنوشت انسانهایی را رقم میزنند که هرگز چرایی جنایت توصیفناپذیری را که بر آنها رفت در نیافتند و ندانستند چرا باید از خانه و کاشانه خویش رانده میشدند، چرا باید در بدترین شرایطی که تصور میتوان کرد، در سلولهای چوبی بسر میبردند و اصلا چرا نباید وجود میداشتند!
هولوکاست و اوج رذالت بشری و عظمت مصیبتی را که در پس آن پنهان است، شاید بتوان در دو هزار کیلو مو، هزاران کفش، لباس، چمدان، وسایل شخصی مانند عینک و مسواک و یا شیشه شیر و کفش و لباس نوزادانی دریافت که آن سوی قاب های شیشهای در کنار پارچهای بافته شده از موی قربانیان به نمایش گذاشته شدهاند که قرار بود به اونیفورم سربازان ارتش آلمان تبدیل شود. و اینها تنها نشانههای کوچکی هستند از آن سالهای تلخ که باد بوی مرگ را هر روز و هر ساعت بر فراز شهر پخش میکرد.
آن سوی هولوکاست برپاکنندگان نظامی ایستادهاند که تمامی هوش و ابتکار خود را به کار گرفتند تا به بهانه و توهم جامعهای برتر با انسانهایی از نژاد برتر، هر آن کس را که پست میشماردند از میان بردارند. از یهودیان و اسلاوها، تا کولیان و بیماران جسمی و ذهنی و سالخوردگان. از کمونیستها و مخالفان سیاسی تا همجنسگرایان و دگرباشان. و کیست که نداند تلاش برای تحقق رؤیای یک جهان منزه و یکصدا و یکرنگ که در آن نه «دیگران» باشند و نه هیچ دگراندیش و دگرباش و مخالفی وجود داشته باشد، تنها و تنها با کشتار همگانی و جنایت انبوه ممکن است بدون آنکه آن مدینه فاضله و اتوپی نژادی، طبقاتی و مذهبی هرگز قابل پیاده کردن باشد.
علیه فراموشی
امروز تقریبا هفتاد سال از آن روزها میگذرد. افراد گروه ایرانی که از برلین رهسپار آشویتس شدند، در کشوری زندگی میکنند که اگرچه سالهاست آثار ویرانیهای نازیسم و نژادپرستی هیتلری از زندگی شهروندانش زدوده شده، لیکن در آن هرگز هیچ فرصتی برای یادآوری قربانیان هولوکاست و اندیشیدن درباره مسببانش از دست نمیرود. آنچه این گروه ایرانی با سفر خود به اردوگاههای مرگ انجام داد، تنها یک ابراز همدردی و یادآوری این نکته سعدیانه بود که درک «درد و بیقراری» انسانها ورای همه مرزهای ملی، نژادی، جنسی، دینی و ایدئولوژیک است. این کنش سیاسی اتفاقا واکنش کسانی را به همراه داشت که سخت زندانی همین مرزهای خودساختهاند.
راست این است که کم نبودند لحظاتی که انسان بیاختیار به یاد آنچه میافتاد که بر سر دگراندیشان و دگرباشان ایران رفته و میرود. مگر میشد در عکسها به چشمان زنان و مردانی نگریست که نمیدانستند چه در انتظارشان است و به یاد کشتارهای دهه شصت و خاوران و گورهای دستهجمعی نیفتاد؟ مگر میشد سرنوشت خانوادههایی را به یاد نیاورد که تنها به دلیل دگراندیشی، چندین نفر از اعضای خود را از دست دادند و کودکانی را در برابر چشم مجسم نکرد که خود در زندانها به دنیا آمدند و یا شاهد شکنجه و نابودی پدر و مادر خود بودند؟ مگر میشد محفظههای بتونی شکنجه را دید که به طول و عرض نود سانتیمتر در اتاقکهای تاریک تعبیه شده بودند تا در هر کدام از آنها، چهار زندانی متخلف پس از دوازده تا چهارده ساعت کار روزانه، شب تا صبح، برهنه، بایستند، و به یاد جعبهها و تابوتهای حاج داوود نیفتاد؟ مگر میشد هر بار قرینهای با آدمرباییها و قتلهای زنجیرهای نیافت، و رنج و درد دگراندیشان و آزادیخواهان زندانی و هراس محکومان به اعدام و سنگسار و قصاص را، در همین روزها، به یاد نیاورد و تصویر خشن دستگیریها و اعدامهای خیابانی را از خاطر راند؟
انکار هولوکاست و تحریف آن نمیتوانست بلافاصله پس از پایان جنگ جهانی دوم و یا در یکی دو دهه پس از آن شکل گیرد. هنگامی که زمان میگذرد و نسلها عوض میشوند، خطر فراموشی همواره این امکان را به وجود میآورد تا کسانی که هنوز زندانی چهارچوبهای فکری خود هستند، تاریخ را تحریف و جنایات همفکران خود را انکار کنند و آن را دروغ «دشمنان» بنمایانند. اگر رشد و تکوین جامعه آلمان در آزادی و دمکراسی سبب شد تا به شدت با این نوع تحریفات مقابله شود، خطر این نوع تحریف اما برای ایرانیان بسیار جدیست. زیرا هنگامی که نسلهای شاهد و کسانی که بر آنها و خانوادههایشان جنایت رفته است، از بین میروند، بدون آنکه امکان آزادانه گردش اطلاعات و انتشار دیدهها، شنیدهها و تجربیات خود را در اختیار داشته باشند، آنگاه دور نخواهد بود که «اوین» و «گوهردشت» و «خاوران» انکار شوند، و کشتار همگانی را که به هیچ قوم و مذهب و عقیده سیاسی و دگرباش و دگراندیشی رحم نکرد، به عنوان دروغ به «دشمن» نسبت داده شود. بعید نیست همان گونه که رژیم هیتلری تلاش کرد با انفجار و بمباران اردوگاههای مرگ و کورههای آدمسوزی، نشانههای جنایات خود را از بین ببرد، رژیم کنونی ایران نیز که تاریخ جهان را هم تحریف میکند، از سالها پیش و هم اکنون با خیال آسوده به سندسازی و پاک کردن آثار جرم خود مشغول باشد.
تصویر ایرانیان
زارا راهنمای کراکویی گروه ایرانی زنی است که سه سال پس از جنگ به دنیا آمده و پدربزرگ و بسیاری از افراد خانوادهاش را در اردوگاههای مرگ از دست داده است. مادرش که در سن بیستسالگی به آشویتس برده شد، یکی از معدود افرادی بود که از آن جان به در بردند. در راه بازگشت زارا از خانواده خود میگوید: «فکر نکنید اینها یهودیان ثروتمند بودند. اغلب آدمهای سادهای بودند که به کار و کسب معمولی اشتغال داشتند، مثل خانواده من. بسیاری از ساکنان اردوگاهها بر اثر بیماری و گرسنگی از بین رفتند و یا خودکشی کردند. ولی آنهایی که هنوز قدرت کار کردن داشتند، ممکن بود به دلایل مختلف مورد مجازات و شکنجه قرار گیرند و حتی تیرباران شوند».
درختهای غان که اردوگاه بیرکنائو نام خود را از آنها گرفته است (بیرکه یعنی غان) جا به جا دو برکه مصنوعی را که بخشی از خاکستر سوختگان در آن مدفون میشد، و کلبههای چوبی را که زندانیان آخرین روزهای خود را در آن بسر میبردند، و اتاقهای گاز و بقایای کورههای آدمسوزی را در بر گرفتهاند. دروازه و برج مشهور اردوگاه را که قطار مخوف مرگ از زیر آن میگذشت، پشت سر مینهیم بدون آنکه بتوانیم دامنه و مضمون آنچه را دیدهایم هضم کرده و یا پاسخی قاطع برای چرایی آن بیابیم.
شب، در رستورانی در کراکو، یک گروه کوچک موسیقی با آکاردئون و کلارینت آهنگهای یهودی مینوازد و زنی مسن با ترانههایی که به گوش ایرانیان بس آشناست، آنها را همراهی میکند. ما نیز زمزمه میکنیم. زارا در حالی که از صمیم قلب میخندد میگوید: «اگر به دوستانم یا همین کسانی که در اینجا حاضرند بگویم این ایرانیان هستند که با آهنگهای یهودی همراهی میکنند از تعجب شاخ در میآورند» و بعد دوربیناش را نشان میدهد و میگوید: «چند عکس گرفتم که به دوستانم نشان بدهم». میگویم: «تعجب ندارد. این تصویر واقعی ایرانیان است».
و به یاد رویدادی معروف میافتم که در دهه هفتاد میلادی در سیاست خارجی آلمان نسبت به کشورهای اروپای شرقی نقشی تعیینکننده بازی کرد. روز هفتم دسامبر ۱۹۷۰ ویلی برانت، صدر اعظم آلمان، که برای امضای پیمان ورشو به لهستان رفته بود، در یک مراسم رسمی، پس از آنکه تاج گل را بر یادبود گتوی یهودیان در ورشو قرار داد، بدون آنکه از پیش برنامهریزی شده باشد، به احترام و پوزش در برابر آن زانو زد و در واقع به نوبه خود و به نام دولت آلمان، شانه خود را زیر بار عظیم جنایتی گرفت که دولت آلمان سی سال پیش از آن در مورد یهودیان مرتکب شده بود. اگرچه ایران هم اکنون مشابه چنین شخصیتهایی را در خود میپروراند تا روزی، بار گفتار نسجیده و کردار ناپسند و زشت دولتهای رژیم کنونی را بر دوش گیرند، ولی گمان میکنم این گروه ایرانی نیز چیزی جز این نکرده است. شانه همه ما زیر بار هر آن چیزیست که به نام ایران انجام میشود.
فروردین ۱۳۸۷