متن کامل گزارش «مجله شیکاگو»: چگونه ۲۵۰۰ سال پیش کاتبان لوحه‌های تاریخی برگ آزادی یک پروفسور باستان‌شناس را از زندان جمهوری اسلامی نوشتند!

- عباس علیزاده باستان‌شناس که در سال ۲۰۲۱ برای كاوش به ایران سفر کرده بود، پس از مدتى به اتهام واهی جاسوسی دستگیر شد و مجبور شد بدون مدرک شناسایی و پاسپورت در حصر خانگی بماند.
- در سال ٢٠٠٤ عباس علیزاده شخصاً الواح ایلامی را از مجموعه آیساک به ایران بازگرداند. ۱۵ سال بعد، دوباره صدها لوح دیگر را به ايران تحويل داد.
- حالا نیز او مطمئن است که دریافت لوحه‌های مشهور تنها دلیلی است که جمهوری اسلامی با آزادی و خروج وی از ایران موافقت کرده است. اگرچه مسئولان حكومت تهران هرگز بطور رسمی این را تصدیق نمی‌کنند. علیزاده می‌گوید: «چه کسی می‌‌توانست بداند که ٢٥٠٠ سال پیش در تخت جمشید چند کاتب کوچک برگ آزادی مرا می‌نوشتند؟!»

جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ برابر با ۰۲ فوریه ۲۰۲۴


وبسایت مجله «شیکاگو» گزارش مفصلی درباره عباس علیزاده باستان‌شناس ایرانی منتشر کرده که سه سال پیش در سفری تحقیقاتی به ایران دستگیر شد. این گزارش را در ادامه می‌خوانید.

در ماه مه ٢٠٢١ عباس علیزاده استاد دانشگاه شیکاگو و یکى از برجسته‌ترین کارشناسان جهان در رشته باستان‌شناسى پیش از تاریخ و  ایران باستان، خسته و کمی مضطرب در تهران از هواپیما پیاده شد. او ١٩ ساعت در راه سفر بود. ابتدا از اوهار به دوحه در قطر و سپس به ایران پرواز کرده بود. وى برای مطالعه مجموعه‌ای از تکه‌های ظروف سفالی به این امید که بتوانند اطلاعاتی درباره سفالگران اولیه به دست آورند، به آنجا رفته بود.

عباس علیزاده باستان‌شناس

در فرودگاه بین‌المللی «امام خمینی»  که به نام رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهورى اسلامى نامگذاری شده، نگهبانان مسلح و مأموران گمرک آماده هستند تا هرکسی را که مظنون به ورود اقلام غیرمجاز به کشور است، از مشروبات الکلی و مجلات هرزه تا گوشت خوک و یا دارای مهر روادید از دشمن همیشگى، اسرائیل، است بازداشت کنند.

علیزاده که در آن زمان ٧٠ سال داشت، به‌واقع حامل کالای قاچاق بود! این پروفسور ایرانی- آمریکایی یک بسته سوسیس خشک به عنوان هدیه براى خانواده‌اش از سوپرمارکت معروف Jewel-Osco در شیکاگو خریده و  در چمدانش مخفی کرده بود. البته گر پول کافی داشته باشید، مى‌توانید تقریباً هر چیزی را که بخواهید در ایران پیدا کنید. اما به دست آوردن این سوسیس‌های لهستانی آسان نیست.

علیزاده چندان نگران نبود. او که در سال‌های پس از شورش اسلامی ١٩٧٩ بارها، گاهى براى کاوش‌هاى باستانى و گاه براى دیدار خانواده به کشورش سفر کرده بود، می‌دانست اگر با سوسیس‌ها گرفتار شود، بدترین اتفاق این است که مأموران سوسیس‌ها را مصادره کرده و با درشت حرف خواهند زد.

با این حال پروفسور حامل یک راز بزرگ و خطرناک نیز بود و به همین دلیل نفس خود را موقع عبور از بازرسی گمرک در سینه حبس کرد. او در طول زندگی حرفه‌ای خود چندین سال را نیز در اسرائیل گذرانده و در آن کشور به حفاری پرداخته بود. حتی کمترین و کوچکترین ردی از ارتباط با این دشمن اصلی، پرچم قرمز مأموران رژیم جمهورى اسلامى را بالا می‌برد و  ممکن بود که وی را به جاسوسی متهم کنند. البته او زحمت زیادی کشیده بود تا پاسپورت آمریکایی‌اش هیچ مُهرى از سفرهای متعدد او به اسرائیل نداشته باشد. برای دارندگان گذرنامه ایرانی اساسا سفر به «فلسطین اشغالی» ممنوع است. اما او می ترسید سفرهایش به اسرائیل از راهی دیگر کشف شده و نام‌اش در فهرست سیاه قرار گرفته باشد. بنابراین وقتی آن روز بدون دردسر از بازرسی گمرک گذشت، احساس آرامش کرد.

او طی چند روز بعد، با پشت سر گذاشتن خستگى پرواز طولانى، برای کمک به تحقیقات باستان‌شناسی‌اش با همکاران خود قرار گذاشت و سپس از خانواده و دوستانش که اصرار داشتند با غذاهاى لذیذى چون خورش فسنجان،  قورمه سبزى و چلوکباب از او پذیرایى کنند، دیدن کرد.

یک هفته پس از ورودش به ایران، عباس علیزاده، حدود ساعت ٨ صبح از صدای پشت سر هم زنگ در آپارتمانى که با برادرش آنجا را اجاره کرده بودند، از خواب بیدار شد. خسته برخاست و از پشت آیفون پرسید:

-کیه؟
-میشه لطفا بیایین پایین؟ کار رسمى است.

علیزاده صدای خشن مردی را به یاد می‌آورد که از آنسوی آیفون حرف می‌زد. علیزاده از صفحه ویدئو می‌توانست پنج مرد را که همگی کت و شلوار خاکستری گشاد و پیراهن‌های یقه سه‌سانتی پوشیده بودند، تشخیص دهد. لباس آنها، شغل‌شان را مشخص مى‌کرد. او مشکوک شد که نکند ماموران پلیس مخفی رژیم هستند.

علیزاده که هنوز پیژامه به پا داشت، از طبقه سوم در حالى که قلب‌اش به شدت مى‌تپید از پله‌ها پایین آمد. وقتی در را باز کرد، رئیس گروه اوراقی را که مُهر دادستانی کل جمهورى اسلامى بر آن نقش بسته بود، بیرون آورد و به روى سینه علیزاده کوبید، گویی که ارائه حکم تفتیش یک امر تشریفاتی و فرمالیته است و روال قانونی لازم ندارد.

در حالی که علیزاده برگه را دقیق نگاه می‌کرد، یک خط در برابر چشمانش برجسته شد: متهم به جاسوسی! یک جرم بزرگ در کشوری که از  برنامه مخفیانه تسلیحات هسته‌ای آن سرقت شده بود.

رنگ از صورتش پرید. می‌دانست که حتا یک اتهامِ صِرف به جاسوسی نیز عین جرم‌انگاری است. همین تجربه بود که علیزاده را می‌ترساند. اما همین تجربه نیز او را به ایران بازگرداند. عباس علیزاده اولین بار در سال ١٩٧۴ در سن ٢٣ سالگی کشور خود را ترک کرد، اما در طول چهار دهه فعالیت دانشگاهی خود بارها برای کاوش بقایای تاریخی به آنجا بازگشته بود. در طول سال‌ها، وى به عنوان یک مرجع برجسته در باستان‌شناسی پیش از تاریخ و ایران باستان و به‌ عنوان یکی از ماهرترین کارشناسان و حفاران آثار تاریخى در این زمینه شهرت پیدا کرد.

او علاوه بر انتشارات متعدد در مورد موضوعاتی مانند عشایر و کوچ‌نشینان و توسعه جوامع پیچیده اولیه منطقه، دانشجویان ایرانی بی‌شماری اعم از زن و مرد را تعلیم داده و روش‌های جدید پژوهشی را در کشوری که اغلب از تکنیک‌های پیشرفته دور مانده بود به آنها آموخت. وى هزاران قطعه سفالی را از زیرزمین نمناک موزه ملی ایران نجات داد و آنها را برای تحقیقات آتی مرمت و فهرست‌نویسی کرد. وی یک کتاب درسی باستان‌شناسی به زبان فارسی نوشت که در دانشگاه‌های سراسر کشور مورد استفاده قرار گرفت.

برای رسیدن به این سطح از نفوذ در حوزه‌ی خود، وی راهی طولانی پشت سر داشت. علیزاده در سال ١٣٣٠ در تهران متولد شد و فرزند ارشد یک مهندس نفت و مادری خانه‌دار بود. پدر و مادرش او و سه خواهر و برادرش را در محله فردوس بزرگ کردند، محله‌ای سرسبز در دامنه کوه‌های البرز که شهر را در آغوش گرفته بود. او با لگد زدن به توپ فوتبال در خیابان های خاکی و بدون آسفالت با دوستانش بزرگ شد. همسایگان او و خواهر و برادرش را به نام می‌شناختند. این شهر هنوز به کلانشهر پراکنده و غرق در دود امروز با جمعیتی نزدیک به نه میلیون نفر تبدیل نشده بود.

تنها علائم موجود درباره آشفتگی سیاسی که اواخر دهه ١٩٧٠ کشور را فرا می‌گرفت، درگیری‌های گاه و بیگاه در خیابان‌ها بین حامیان شاه فقید و نخست وزیر سابق، محمد مصدق بود که در کودتاى ١٩۵٣ از سوى سازمان سیا از قدرت برکنار شد.

یکبار، وقتی پدرش او و خواهر و برادرش را به سالن سینما در محله‌ای شیک برده بود، احساس کرد ناگهان دست‌هایی زیر بغل‌اش را گرفتند. این پدرش بود که او را بلند می‌کرد و بالای شانه‌هایش می‌گذاشت تا پسر نوجوانش در غوغای بین گروه‌های رقیب زیر پا له نشود.

پدرش اما تا حد زیادی در دوران کودکی علیزاده غایب بود. شغل او اغلب وى را به جنوب غربی کشور می‌برد که محل سکوهای نفتی متعدد بود (ایران ۱۲ درصد از ذخایر نفت شناخته شده جهان را در اختیار دارد). همان منطقه‌ای که بعدها علیزاده برخی از مهم‌ترین حفاری‌های خود را انجام داد.

در سال ١٩٧١، پس از اتمام خدمت اجباری دو ساله سربازى، علیزاده در دانشگاه تهران ثبت نام کرد، جایی که ابتدا در رشته روانشناسی تحصیل کرد اما خیلی زود از نحوه تدریس استادان سرخورده شد. او شیفته چیزی شد که آنرا به عنوان مطالعات تئوریک، جذاب  و از نظر  عملی هیجان‌انگیز  می‌دانست: باستان‌شناسی. بعلاوه، همه دوستان او از تیم فوتبال دانشگاه در آن رشته بودند.

آنها او را به یکی از برنامه هاى حفاری خود دعوت کردند. از اینهمه ماجرا در همه چیز شگفت زده شد: زندگی در یک کاروانسرا وسط ناکجاآباد، پخت و پز براى خود، کاوش زمین برای اشیاء کوچک.

علیزاده پس از پایان تحصیلات دانشگاهی در سال ١٩٧۴ متوجه شد که به عنوان بزرگسال تمایلی به انجام کارهای معمولی ندارد. آمریکا سرزمین فرصت‌های بی‌پایان به نظر مى‌آمد؛ ایده‌ای که با فیلم‌های هالیوود که او با تماشای آنها بزرگ شده بود گسترش یافت. وى برای ویزای دانشجویی درخواست داد و بلافاصله آنرا دریافت کرد و به ایالات متحده آمد و ابتدا در شهر کوچکی خارج از دالاس ساکن شد؛ جایی که در یک کالج محلی زبان انگلیسی خود را تقویت کرد. اما مدت زیادی در آنجا نماند.

او می‌گوید: «آن زمان فکر می‌کردم اگر قرار است به جایی بروم، دانشگاه شیکاگو مکانى است که می‌خواهم در آن ادامه تحصیل دهم.» رویای وى این بود که با هلن کانتور پروفسور باستان‌شناسی دانشگاه کالیفرنیا، که در زمان حفاری «چغامیش» در ایران تحت نظارت او کاوش کرده و با وى دوست شده بود به تحقیقات ادامه دهد.

در سال ١٩٧۶، علیزاده در مقطع کارشناسی ارشد در رشته باستان‌شناسی  پذیرفته شد و به هایدپارک نقل مکان کرد. او بیشتر وقت خود را به مطالعه کتاب در کتابخانه Regenstein می‌گذراند و برای گرفتن بورسیه تحصیلی و ورود به دوره دکترا تلاش می کرد و موفق نیز شد. در دوران دکترا  سال‌ها  مهارت‌هایش را در زبان اکدی و ایلامی، دو زبان مرده‌ای که مردمان در تمدن‌های هزاره‌های سوم و چهارم پیش از میلاد در بین‌النهرین و در جنوب غربی ایران امروزی تکلم می‌کردند بالا برد. او امیدوار بود تحقیقات میدانی خود را در آن منطقه انجام دهد. اما این طرح در سال ١٩٧٩ با وقوع شورش اسلامی در ایران و جنگ ویرانگر هشت ساله با عراق که یک سال بعد آغاز شد، ناتمام ماند. علیزاده با وجود گزینه های کمی در خاورمیانه، سرانجام تصمیم گرفت به اسرائیل برود.

او چندین سال به عنوان محقق در آنجا به انجام کاوش‌‌‌های مختلف گذراند. اما چون از خصومت فزاینده حکومت اسلامی در ایران نسبت به دولت یهود آگاه بود، اقدامات احتیاطی گسترده‌ای انجام داد تا اطمینان حاصل کند که روزی می‌تواند به خانه بازگردد.

علیزاده در اولین سفر خود به اسرائیل در سال ١٩٨۵ از داشتن مُهر بر گذرنامه آمریکایی تازه صادر شده خود توسط ماموران گمرک اجتناب کرد و از آنها خواست که بجای آن برگه ورود آبی رنگ برای او صادر کنند و از آنجا که نمی‌توانست با پست اسرائیل نامه برای والدینش در تهران بفرستد، از طریق یکی از دوستانش که در سانفرانسیسکو زندگی می‌کرد،  مکالمات تلفنی سه طرفه با آنها ترتیب می‌داد تا به اپراتور اداره ارتباطات ایران نشان داده شود که از ایالات متحده تماس می‌گیرد.

هنگامی که استادان سرپرست تیم تحقیقاتی اسرائیل شروع به انتشار مقالاتی در مورد این پروژه کردند، علیزاده اصرار کرد که نام و عکس او را از ترس اینکه مبادا دولت ایران به نحوی به این نشریات نسبتاً مبهم دست پیدا کند و مانع بازگشت او شود حذف کنند. او می گوید: «من نمی‌خواستم هیچ مدرکی در ارتباط با اقامت و تحقیق در اسرائیل داشته باشم.»

این پروفسور باستان‌شناس پس از بیش از یک دهه زندگى در خارج کشور، از اوایل دهه ٩٠ چندین بار به ایران بازگشت وبا هیچ مشکلی روبرو نشد. در سال ١٩٩۶ جمهورى اسلامى حتی پیشنهاد او را برای مطالعه الگوهای جوامع عشایری ایران تأیید کرد و اولین باری بود که یک باستان‌‌شناس مقیم غرب پس از انقلاب اسلامی اجازه تحقیق در آنجا را پیدا مى‌کرد.

او مراقب بود که به رژیم توهین نکند، هرچند که در برابر سختگیری‌های قوانین اخلاقی شدید، گاه ناراحت و دل‌چرکین مى‌شد. علیزاده با آگاهی از اینکه احتمالاً تجسس و اکتشافات او توسط پلیس اخلاق وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی (که رسماً به گشت ارشاد معروف است) رصد می‌شود، قاطعانه به کارکنان پروژه‌هاى خود نسبت به هرگونه تخلفی که ممکن بود پروژه‌ها را به خطر بیندازد هشدار مى‌داد.

علیزاده اگر چه در دوران جوانی آزاد و ماجراجو بود، اما وقتی به کارکنانش گفت که در طول هفته‌ها حفاری‌ از مواد مخدر، مشروبات الکلی یا رابطه جنسی خبری نخواهد بود، بیشتر شبیه یک بنیادگرای افراطی اسلامی به نظر مى‌رسید.

اما همیشه هم به هشدارهای او توجه نمی شد. در سال ٢٠٠۴، زمانی که علیزاده در حال نظارت بر کاوش‌های بزرگ باستان‌شناسی در مرودشت بود، پلیس اخلاق یکى از همکارانش را در ارتباط با زن جوانی در محل کار بازداشت کرد. علیزاده که به جلسه‌ای در ستاد پلیس اخلاق احضار شده بود، به دلیل اهمال در رعایت مقررات تذکر دریافت کرد.

پلیس به او گفت: «تو باید بیشتر مراقب مى‌بودی.»
او پاسخ داد: «البته، اما ببین، آنها جوان هستند. می‌توانی آنها را آزاد کنی؟»

مأموران حاضر به آزاد کردن آنان نبودند و علیزاده با اکراه موافقت کرد که همکارش را اخراج کند، زیرا نمی‌خواست پروژه را به خطر بیندازد.

علیزاده بر اساس بخشی از کار میدانی خود در ایران، به موقعیت های قابل توجهی در جامعه دانشگاهی باستان‌شناسی دست یافت. وى پیش از پیوستن به هیئت علمی در موسسه مطالعات فرهنگ‌های باستانی دانشگاه کالیفرنیا (معروف به مؤسسه شرقی تا سال ٢٠٢٣) به دریافت چند جایزه و کمک هزینه تحصیلی معتبر نائل آمد.

پروفسور که خود را وقف کارش کرده بود، دائم در سراسر جهان سفر می کرد، ازدواج نکرد و بچه‌دار نشد. او می‌گوید: «من هرگز کسی را ندیدم که واقعاً با سبک زندگی من مطابقت داشته باشد.»

برخی باستان‌شناسان در ایران نسبت به موفقیت علیزاده حسادت مى‌کردند. آنها همچنین او را به عنوان کسى که دسترسی ناعادلانه به مکان‌های اصلی کشورشان پیدا کرد بود مى‌شناختند که با توجه به سابقه قاچاق آثار باستانی متعدد توسط باستان‌شناسان غربی در قرن بیستم به خارج از ایران، بى‌احترامى ویژه‌ای برای او به حساب مى‌آمد.

در سال هاى ١٩٣٠، ISAC «آیساک» (انستیتو مطالعات فرهنگ‌های باستانی)  جایی که علیزاده هنوز در آنجا به کار مشغول است، تخت جمشید را حفاری کرد و بسیاری از آثار مهم از جمله هزاران لوح باستانى ایلامى را برای مطالعه و فهرست‌نویسی به ایالات متحده برد.

«آیساک» از جمهورى اسلامى مجوز داشت، اما همچنان برخی باستان‌شناسان را در ایران رتبه‌بندی می‌کرد. علیزاده از دوستانش در کشور خبر داشت که شایعاتی درباره کار میدانی او در اسرائیل منتشر شده، اما او توجه چندانی به آن نکرد چون هیچ مدرکی وجود نداشت.

در سال ٢٠٠۶، زمانی که جمهورى اسلامى علیزاده را به عنوان رهبری کاوش در شهر باستانی شوش در غرب ایران انتخاب کرد، یک تمایز بزرگ بود زیرا بودجه سخاوتمندانه‌ای به او پیشنهاد گردید و اجازه داده شد از ده‌ها دانشگاه از سراسر جهان دعوت کند تا با وى همکاری نمایند که باعث خشم باستان‌شناسان محلی شد.

آنها علیزاده را در مطبوعات ایران محکوم کردند و علناً وى را به حفظ روابط با اسرائیل متهم نمودند که بطور قابل توجهی فشار بر او را افزایش داد.

امیلی تیتر مصرشناس در «آیساک» و یکی از دوستان نزدیک علیزاده که شاهد دعواهاى داخلى مشابهى بین باستان‌شناسان و دیگر دانشگاهیان در آن کشور بوده می گوید: «اگر کسی دشمن شما شود حتما دیوانه است، اما به هر حال امکان رقابت یا حسادت هست و این افراد مى‌توانند از یکدیگر به دولت شکایت کنند.»

ایران از ترس تبلیغات منفی، در نهایت پروژه را نابود کرد. اما زمانی که مسئولان دولتی شخصاً علیزاده را مورد بازجویی قرار دادند، او این شایعات را تکذیب کرد و گفت: « آنها هیچ مدرکی نداشتند.»

دولت به وى اجازه داد که در ایران به تحقیق ادامه دهد، البته در پروژه هایى که کمتر مطرح بودند. او به بازسازی مجموعه موزه ملی، راه‌اندازی سیستم فهرست‌نویسی و آموزش فنون شناسایی کارکنان کمک کرد و در این راه با رئیس موزه دوست شد.

در سال ٢٠٠۴ علیزاده شخصاً الواح ایلامی را از مجموعه آیساک به ایران بازگرداند. ۱۵ سال بعد، دوباره صدها لوح دیگر را به ایران تحویل داد. (این پس از تصمیم دادگاه عالی ایالات متحده در سال ٢٠١٨ صورت گرفت که راه را برای بازگرداندن الواح که بیش از یک دهه مشمول دعوی قضایی بود، باز کرد. خانواده‌های آمریکایی قربانیان حمله تروریستی حماس در سال ١٩٩٧ در مرکز خرید بن یهودا در اسرائیل به دنبال توقیف لوحه‌ها و فروش آنها بودند تا بخشی از ٧١.۵ میلیون دلاری را که دادگاه فدرال به سود آنها رأی داده بود پس بگیرند.)

علیزاده در کلیه آن بازدیدها در تمام آن سال‌ها، هیچوقت با رژیم مشکلی نداشت که نتواند از پس آن بربیاید. اما اینبار متفاوت بود.

با ورود به آپارتمان علیزاده، مأموران امنیتی با تفنگ شروع به جابجا کردن وسایل او و برادرش کردند: آنان کتاب‌ها را بررسی نمودند، مقالات دانشگاهی وى را ورق زدند، رختخوابش را جدا کردند، زیر تشک و بالش‌ها را جستجو کردند، کشوهای آشپزخانه را باز کردند و زیر فرش ها را بازرسى کردند.

مأموری که به نظر می‌رسید مسئول بقیه است به او و برادرش گفت: «بروید در اتاق نشیمن بنشینید». دیگران این مرد را «میثم» صدا می‌کردند، هرچند علیزاده فکر می‌کند که نام مستعارش بود.

برادران در سکوت نشسته بودند و تماشا می‌کردند که یکی از مأموران دستگاهی را به لپ‌تاپ علیزاده وصل و ظاهراً آن را هک می‌کند تا فایل‌ها و ایمیل‌های او را برای بازرسی دانلود کند. سپس تمام گوشی‌ها، تبلت‌ها، رایانه‌ها و پاسپورت‌های ایرانی و آمریکایی‌اش را گرفتند.

در کمال تعجب، تلفن برادرش را مصادره نکردند. از این رو علیزاده از او خواست که با یکی از دوستان قدیمی دوران دانشگاه و یکی از شاگردان سابق خود که هر دو به مقامات بالا در حکومت ایران رسیده بودند و شاید مى‌توانستند از نفوذ خود به نفع وى استفاده کنند، تماس بگیرد. علیزاده با پیش‌بینی اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد با برادرش زمزمه کرد: «وقتی من رفتم، فقط به این افراد زنگ بزن و به آنها بگو که آمدند و مرا بردند.»

ماموران علیزاده را به طبقه پایین همراهى کردند، تعدادی جلو و تعدادی در عقب داخل یک ون سفید بدون علامت و بدون پنجره نشستند. علیزاده در مورد این وانت‌ها شنیده بود: مانند ولگاهای سیاه KGB و فورد فالکون سبز تیره حکومت نظامی آرژانتین؛ ون سفید هم وسایل نقلیه مورد استفاده جمهورى اسلامى براى ایجاد ترس در مردم ایران است.

مأموران با علیزاده  نزدیک به یک ساعت در خیابان‌های شلوغ رانندگى کردند  و سپس در قلب پر هیاهوى شهر متوقف شدند. وقتی او را از ون بیرون کشیدند و به داخل ساختمان خاکستری رنگی بردند، او وحشت کرد.

مدت‌هاست در میان ایرانیان زمزمه‌هایی درباره شبکه‌ای از خانه‌های مخفی که مانند تار عنکبوت در سراسر تهران پخش شده، شنیده می‌شد که دستگاه‌های امنیتی برای بازجویی و شکنجه از آنها استفاده می‌کنند. مأموران او را از سه پله بالا بردند و به دفتر تقریباً خالی رساندند. حین ورودشان، مردی ریش‌دار پشت میز کنفرانس مستطیل بزرگی نشسته بود. میثم و یک افسر دیگر کنار افسر ریشو، روبروی جایی که علیزاده را نشانده بودند، جاى گرفتند.

علیزاده زحمت درخواست وکیل را به خود نداد. تعداد کمی از وکلای ایرانی حاضر به رسیدگی به پرونده‌های جاسوسی هستند. چون برای دفاع از یک جاسوس متهم، خطر زندانی شدن به همراه موکل خود را دارند.

افسر ریشو گفت: «شما بارها به ما گفتید که هرگز به اسرائیل نرفته‌اید. اما شواهد و مدارک نزد ماست.»

بازجو هنگام بیرون آوردن نسخه‌ای از اشکلون اول، تک‌نگاری که برای عده کمی در خارج از مجموعه کوچک متخصصان باستان‌شناسی شام شناخته می‌شود، کاملا از خود راضی به نظر می‌رسید. این کتاب بر اساس بیش از یک دهه کار میدانی در یک سایت حفاری در نزدیکی شهر ساحلی اسرائیل، اشکلون، با تصاویر سیاه و سفید واضحی ثبت شده که نشان می‌داد علیزاده برخلاف انکارهاى گذشته‌اش، هر سال از سال ١٩٨۵ تا ١٩٩١ از اسرائیل بازدید کرده بود.

علیزاده فکر کرد؛ من تمام شدم. اما چگونه به این مدارک دست یافته بودند؟

او بلافاصله به یک باستان‌شناس رقیب ایرانی مشکوک شد و فکر کرد هیچکس دیگری جز او نمی‌توانست چنین مدرکى در اختیار آنها بگذارد.

علیزاده با عصبانیت از فنجان آبی که جلویش گذاشته بودند می‌نوشید، در حالی که دهانش آنقدر خشک شده بود که به سختی تشنگی‌اش را از بین می‌برد.

بازجوهایش مانند رویه همیشگی، به نظر می‌رسید که یکى نقش پلیس خوب و دیگرى نقش پلیس بد را بازی می‌کنند.

«دروغ نگو. ما می دانیم که شما باستان‌شناسان خیلی بی‌خدا هستید.»
یکی از آنها هم گفت: «تو یک کرم، یک سگ، یک الاغ کثیف هستی.»

اما میثم که با احترام با علیزاده رفتار مى‌نمود و او را «دکتر» خطاب مى‌کرد گفت که اصلاً تقصیرى از جانب این آقاى پرفسور برای رفتن به اسرائیل سر نزده است. شاید او فقط جوان و ساده‌لوح بوده است.

علیزاده یک فنجان دیگر آب ریخت. هنگام نوشیدن دستش می لرزید.

او به ناچار اعتراف کرد: «بسیار خوب، بله، من به آنجا رفتم.» زیرا می‌دانست که زیر شکنجه می‌شکند، بنابراین تصمیم گرفت قبل از اینکه به او آسیبی برسانند، اعتراف کند.

آنها از او درباره مقالاتی که دانشجویان باستان‌شناسی ایرانی برای بررسی فرستاده بودند، پرسیدند که شامل نقشه‌هایی مانند بسیاری از نشریات باستان‌شناسی بود که مکان دقیق حفاری‌های ایرانی و فواصل بین آنها را نشان می‌داد. آنها او را متهم کردند که این نقشه‌های دقیق را در اختیار سازمان‌های اطلاعاتی غربی قرار داده و از او پرسیدند: «بنابراین شما با جاسوسان ایرانی برای به دست آوردن این اطلاعات همکاری می‌کنید. این نقشه‌ها را به چه کسانی در آمریکا و اسرائیل می‌دهید؟»

علیزاده پاسخ داد: «به گوگل بروید، آنها پر از این نقشه ها هستند، همه جا هستند. هیچ چیز خاصی در مورد این نقشه‌ها وجود ندارد.»

بازجوی دیگر در مورد مکاتبات ایمیلی او با استیون روزن باستان‌شناس معروف اسرائیلی در دانشگاه بن گوریون که بر روی عشایر بادیه‌نشین باستانی مطالعه می‌کند، پرسید.

-آیا می‌دانی روزن کیست؟
-بله، او باستان‌شناس است.

بازجو با اشاره به آژانس اطلاعاتی اسرائیل گفت: «نه، او مامور سازمان موساد است و شما با وى در تماس هستید.»

پرفسور علیزاده گفت: «واقعا نمی‌دانم او در موساد است یا نه. شما اطلاعات بیشتری دارید؛ اما می‌توانید ایمیل‌ها را ببینید. تنها کاری که ما انجام می‌دهیم باستان‌شناسی است.»

بازجو ادامه داد: «خب، شما آن ایمیل‌هایى را که در مورد باستان‌شناسی نیستند حذف کرده‌اید.»

علیزاده جواب داد: «اگر من می‌خواستم این کار را انجام دهم، اینها را هم حذف می‌کردم تا شما نبینید، نه؟»

(مجله شیکاگو که این گزارش را منتشر کرده از طریق ایمیل با روزن تماس گرفت و روزن پاسخ داد: «من به هیچ عنوان و هرگز برای موساد کار نکرده‌ام، چه برای دستمزد یا داوطلبانه. این یک اتهام پوچ است.»)

علیزاده از سؤالات آنها احساس ناامیدی می‌کرد. هرکس کمی در مورد حرفه‌اش اطلاعات داشت می‌فهمید که این نقشه‌ها چیز غیرعادی نیستند. اما بازجویان اصرار داشتند که او حتما حقیقت شیطانی‌تری را پنهان کرده است. پروفسوری که معمولاً تضعیف نمی‌شود، سعی می‌کرد روحیه‌اش را حفظ کند و به همه چیز تا حد امکان مؤدبانه پاسخ دهد. او می دانست که اگر افسران را بیش از حد به چالش بکشد، ممکن است کتک‌اش بزنند.

بازجویی چندین ساعت به همین منوال طول کشید. علیزاده در تمام این مدت خود را در لبه پرتگاه احساس مى‌کرد و مطمئن نبود که چه زمانی و چگونه به پایان می‌رسد. وقتی بالاخره انجام شد، از او خواستند خط به خط، صفحه به صفحه، متن بازجویی‌اش را امضا کند.

این روند خسته‌کننده بیش از یک ساعت طول کشید. او مطمئن بود که بعداً او را به دادگاه می‌برند، جایی که قاضی به اتهامات او نگاه می‌کند، اظهارات سوگندخورده‌اش مبنی بر اعتراف به سفر به اسرائیل را می‌بیند و وى را به زندان بدنام اوین در شمال تهران می‌فرستد. جایی که مى‌توانست در انتظار اعدام حتمى خود باشد.

(طبق گزارش عفو بین‌الملل، در دو سال پس از دستگیری علیزاده، جمهوری اسلامی بیش از ٨۵٠ نفر را اعدام کرده است که اکثراً به دلیل جرائم مربوط به مواد مخدر، اما برخی نیز به اتهام جاسوسی بوده از جمله یک ایرانی- انگلیسی متهم به جاسوسی برای MI6.)

اما مانند فئودور داستایوفسکی که بیش از یک قرن پیش، از لوله تفنگ‌های جوخه مرگ تزار به پایین نگاه می‌کرد، علیزاده هنوز زمان بیشتری در پیش داشت. ماموران به او گفتند که در حصر خانگی قرار خواهد داشت که بطور دوره‌ای او را چک کنند، با آپارتمانش تماس می‌گیرند تا مطمئن شوند که در خانه است و هر از گاهی برای بازدید به آنجا مى روند. علیزاده مطمئن بود که کسى به سود وی در پرونده‌اش مداخله کرده است.

با وانت سفید بدون علامت، علیزاده در خیابان‌های پر ترافیک تهران به خانه منتقل شد. ون جلوی آپارتمانش ایستاد و مأموران او را تا در خانه همراهی کردند و رفتند. علیزاده تماشا می‌کرد که در غروب تهران ون با سرعت حرکت کرد و از نظر دور شد.

افکار مختلفی در ذهن علیزاده می‌چرخید. اگر قرار نبود او را به زندان بیندازند یا اعدام کنند، چرا امنیتی‌ها از این اتهامات ساختگی به عنوان بهانه‌ای برای قرار دادن او در حصر خانگی استفاده کردند؟ تنها چیزی که می‌توانست بفهمد این بود که رژیم امیدوار بود با نگه داشتن وی در ایران، بتواند او را در ازای پول مبادله کند.

سابقه‌ی جمهوری اسلامی شواهدی در ارتباط با این کار ارائه می دهد. از سال ١٩٧٩ رژیم نزدیک به صد آمریکایی را به گروگان گرفته است. در سال ٢٠١۵، این کشور توافقنامه‌ای را امضا کرد که در آن قول داده بود در ازای کاهش ١٠٠ میلیارد دلاری تحریم‌های آمریکا و اروپا، برنامه تسلیحات هسته‌ای خود را متوقف کند.

همچنین در مورد معامله مبادله گروگان‌ها با زندانیان. پس از اینکه دولت ترامپ تحریم‌های سنگین علیه حکومت ایران را در سال ٢٠١٨ به دلیل نقض توافق اتمی بازگرداند، این کشور وارد یک بحران اقتصادی شد که باعث اعتراضات گسترده ضد دولتی و متعاقب آن سرکوب مخالفان شد.

علیزاده شروع به فکر کردن کرد که رژیم چقدر برای او پول می‌خواهد و چه چیزی می‌تواند در ازای آزادی خود ارائه دهد. او تلفن همراه برادرش را قرض گرفت (تلفن خودش را به او ندادند) تا پیامی در واتساپ به همکارش خانم تیتر ارسال کند و دوستش را در مورد بازداشت خود آگاه نماید اما از او خواهش کرد که به کسی دیگر نگوید زیرا ممکن است باعث سر و صدا شود.

تیتر بطور وحشتناکى نگران علیزاده  شد که نکند دفعه مأموران امنیتی در آپارتمانش حاضر شوند و وى را به زندان ببرند و این آخرین چیزی باشد که کسی از او می‌شنود. بنابراین برخلاف درخواست علیزاده، از تئو ون دن هوت مدیر ISAC در آن زمان کمک خواست. او می‌گوید: «با این طرح و برنامه باید به سراغ افرادی می‌رفت که در بالای زنجیره قرار داشتند، زیرا این ماجرا مى‌توانست خیلی خطرناک شود.»

ون دن هوت، یک استاد دانشگاه از هلند، تجربه‌ای در زمینه مذاکرات گروگانگیری نداشت، بنابراین با وزارت امور خارجه ایالات متحده تماس گرفت. مقامات آنجا فرم‌هایی را برای او فرستادند تا علیزاده آن را امضا کند و به آنها اجازه دادند که موضوع را به اطلاع عموم نیز برساند و در صورتی که اوضاع بدتر شود، یک کمپین فشار عمومی به راه بیفتد تا به عنوان آخرین راه حل بتوان از اعدام وی جلوگیری کرد. یک بیوگرافی مختصر نیز به وى دادند.

ون دن هوت با رئیس موزه ملی ایران تماس گرفت و تهدید کرد که اگر علیزاده سالم به ایالات متحده بازنگردد، ایران هرگز ٢۵٠٠٠ لوح ایلامی را که آیساک هنوز در اختیار دارد، نخواهد دید. علیزاده با یک دانشجوی سابق که ارتباط خوبی با دولت ایران داشت تماس گرفت و ادعا کرد که ارزش این لوحه‌ها میلیاردها دلار است، دروغى مصلحتى که برای جلب نظر مقامات طراحی شد.

روزها در حصر خانگی گذشت. سپس هفته‌ها و ماه‌ها. با گذشت زمان، علیزاده به برنامه خود برای استفاده از لوحه‌ها به عنوان اهرمی برای تضمین آزادی خود، دیگر کمتر اعتماد داشت. او که از فکر زندانی شدن و یک مرگ وحشتناک رنج می‌برد، در افسردگی شدید فرو رفت.

بدون لپ‌تاپ او نمی‌توانست کار کند، نه اینکه تمایل زیادی به این کار داشت. او در طول روز می نشست و سریال‌های ترکی و شبکه‌های خبری بین‌المللی را تماشا می‌کرد. در شب، او یا مقدار زیادی از ویسکی غیرقانونی خود می‌نوشید یا آنقدر قرص خواب مصرف می‌کرد که بی‌حال شود و بخوابد. صبح روز بعد هم با احساسات مبهم و بی‌حوصلگی از خواب بیدار می‌شد. کم غذا می‌خورد و به شدت لاغر شده بود.

هر دو هفته یکبار، مأموران امنیتی به خانه او مراجعه مى‌کردند تا وى را به مکان نامعلوم دیگری برده و حداقل چهار ساعت از او بازجویی کنند. آنها همیشه همین سؤالات را می پرسیدند: چرا او در اسرائیل بود؟ مخاطب او در موساد چه کسی بود؟ جاسوسان او در ایران چه کسانی بودند؟ علیزاده با صبر و حوصله این توضیحات را ارائه می‌کرد: او فقط یک باستان‌شناس بود و با هرکسی که با او مکاتبه می‌کرد یا با هر سازمانی که در اسرائیل کار می‌کرد، صرفاً برای تحقیق و تفحص بوده است. وى تصور می‌کرد که پلیس سعی می‌کند به اشتباه وادارش کند بطوری که اظهارات خود را تغییر دهد. اما وى مدام همان چیزی را که می‌دانست حقیقت است تکرار می‌کرد.

در ماه اوت، سه ماه پس از حبس خانگی، علیزاده احساس کرد که بازجویانش صبر خود را از دست می‌دهند- زبان آنها پرخاشگرتر و خصمانه‌تر شده بود و دیگر به وى اجازه نمى‌دادند که به سوالات آنها رو در رو پاسخ دهد. در عوض، او را رو به یک دیوار خالی مى‌نشاندند و از پشت سر او را با سوالاتی درباره همان موضوعات خسته‌کننده و جزئیاتی که قبلاً بارها مرور کرده بودند، کلافه مى‌کردند.

پی بردن به جرم فرار البته بدتر از جاسوسی نبود. او نقشه‌ای جسورانه برای فرار از کشور طراحی کرد. در ایران کسانی که با هواپیما، قطار یا اتوبوس سفر می‌کنند باید کارت ملی یا پاسپورت معتبر نشان دهند. اما گذرنامه‌های علیزاده توقیف شده بود، و حتی اگر او همچنان گذرنامه‌هایش را داشت، مطمئن بود که در فهرست سیاه ممنوع‌الخروجی قرار دارد.

یک روز در حالی که علیزاده در نزدیکی آپارتمان خود در حال پیاده‌روی کوتاهی بود، دست به ریسک کرد چرا که چه بسا تحت نظر می‌بود. وی جلوى یک تاکسی شخصی را نگه داشت و از راننده پرسید که آیا در آینده‌ای نزدیک مى‌تواند در فاصله ١٣٠٠ کیلومتری از تهران تا بندرعباس، شهری بندری در خلیج فارس، رانندگی کند. او می‌توانست ١۵٠ میلیون ریال (حدود ٣۵٠٠ دلار) بپردازد که بیشتر از درآمد یک سال معمولی برای یک تاکسی بود. مرد راننده موافقت کرد.

این سفر دو روز طول می کشد. اقامت در هتل نیاز به مدرکی داشت که علیزاده نداشت، بنابراین گفت که در طول مسیر کمپ خواهند زد و کیسه خواب تهیه خواهد کرد. او شماره تلفن راننده را گرفت و خواست که  منتظر تماس وی باشد.

آنچه علیزاده به راننده تاکسی نگفت این بود که قبلاً با یک ماهیگیر در بندرعباس تماس گرفته بود که متخصص در قاچاق ایرانیان از خلیج فارس و عبور از گشت‌های سپاه پاسداران مسلح با قایق‌های تندرو، به امارات متحده عربی یا قطر بود. این یک نقشه خطرناک بود، اما علیزاده فکر می‌کرد این بهترین اقدام براى آزادی او است.

در روزهای قبل از فرار برنامه‌ریزی شده، علیزاده عصبی بود. براى اینکه نمی‌توانست به همه راه‌های احتمالی که ممکن است اشتباه پیش برود فکر نکند: ممکن است تاکسی در قسمتی از جاده خراب شود یا توسط پلیس به دلیل خوابیدن در فضای باز بازجویی شود و از او درخواست کارت هویت کنند.

سرانجام در اواسط ماه اوت، ناگهان یک روز صبح، تلفن زنگ خورد. یک مامور امنیتی بود که به علیزاده گفت برود وسایلش از جمله پاسپورتش را تحویل بگیرد.

استاد باستان‌شناس مات و مبهوت مانده بود. نهایتا شاید نقشه براى فرار جسورانه ضروری نباشد. آرامشی او را فرا گرفت.

علیزاده با مترو به محل تعیین شده، یک ساختمان اداری در مرکز شهر رفت. به او گفته شد که دیگر در حصر خانگی نیست و آزاد است کشور را ترک کند. وى خوشحال بود و دو ساعت کامل در حالی که میثم، مأمور امنیتی که در اولین بازجویی در ماه مه نیز حضور داشت، نشست و براى آخرین بار با او صحبت کرد.

میثم به علیزاده گفت: می‌دانیم که شما عمداً به جمهوری اسلامی آسیبی نزدید، اما باید بسیار مراقب باشید. دشمن [اسرائیل] همیشه از آنچه شما می‌گویید و انجام می‌دهید سوء استفاده می‌کند، حتی اگر فکر می‌کنید بی‌ضرر است.

میثم به همین منوال ادامه داد و علیزاده را  ترغیب به ابراز ایمان به اسلام و خدا نیز کرد و از او خواست مسلمان خوبی باشد! علیزاده مؤدبانه با همه حرف‌های میثم موافقت کرد تا اینکه بالاخره اجازه یافت وسایلش را جمع کند و برود.

پروفسور به آپارتمان خود بازگشت. از ون دن هوت خواست تا در اولین پرواز  به شیکاگو برای او جا رزرو کند. سه روز بعد، در ٢٨ امرداد، علیزاده شش ساعت قبل از پرواز به فرودگاه بین‌المللی «امام خمینی» رسید زیرا بسیار مشتاق بود هر چه زودتر از کشور خارج شود. برادرش وى را به فرودگاه رساند و علیزاده می‌دانست که احتمالاً این آخرین باری است که او را می‌بیند. یک بازگشت دیگر بسیار خطرناک خواهد بود. اما دلش نیامد این را به برادرش بگوید. علیزاده در عوض به وى گفت: «فکر می‌کنم الان همه چیز خوب است. بنابراین می‌توانم سفر کنم، اما شاید نه پیش از دو سال دیگر.»

در سالن فرودگاه یک بشقاب سمبوسه و چندین سوسیس حلال  خورد. همانطور که منتظر بود، نمی‌توانست نگران این باشد که دولت ایران قبل از خروج وی تصمیم خود را تغییر ندهد. دور ترمینال قدم می‌زد و در فروشگاه‌ها بدون اینکه تمایلی به خرید داشته باشد می‌گشت زیرا به پرت شدن حواسش نیاز داشت. در تمام آن مدت، احساس می کرد که شکمش مانند ماشین لباسشویی مى‌چرخد.

او سوار هواپیمای خطوط هوایی اتریش شد. در هواپیما بسته شد. مهمانداران هواپیما تمرینات ایمنی خود را انجام دادند. هواپیما از زمین برخاست.

تنها زمانی که به ارتفاع امن رسیدند، شادی بی‌وصفى او را فرا گرفت؛ احساسی که شبیه هیچ چیزی نبود که قبلاً تجربه کرده باشد. به محض اینکه از حریم هوایی ایران خارج شدند، یک لیوان ویسکى اسکاچ سفارش داد. پس از ماه‌ها غوطه‌‌ور کردن غم‌هایش در نوشیدنی‌ها، بجای آن این یکی را با لذت خالص می‌نوشید.

هواپیما اوایل بعد از ظهر روز ٢٠ اوت در O’Hare نشست. علیزاده چمدان‌هایش را در آپارتمان خود در هایدپارک رها کرد و سپس برای پیتزا و آبجو به مدیسى در خیابان پنجاه و هفتم رفت.

او قبل از دیدن آشنایان به زمان نیاز داشت تا خودش را جمع و جور کند، بنابراین تا چند روز بعد با تیتر ملاقات نکرد. تیتر دوست قدیمی خود را با آغوش باز در میان بازوانش گرفت و محکم فشرد و اشک آسودگی از اینکه او بالاخره در امان است از چشمانش سرازیر شد. تیتر گفت: «تا زمانی که او را دیدم باور نکردم.»

پس از یک هفته، علیزاده به دفتر خود در طبقه دوم  ISAC که در یک ساختمان آرت دکو در محوطه دانشگاه شیکاگو قرار دارد، حاضر شد. او طوری به سر کار بازگشت که گویی هیچ چیز در زندگی‌اش تغییر نکرده، هرچند که بسیار فرق کرده بود.

یک روز بعد از ظهر در اکتبر ۲۰۲۳، علیزاده پشت میزش در ISAC در میان انبوهی از کاغذها، نقشه‌ها و کتاب‌ها که او را احاطه کرده بودند نشسته بود. یک کاریکاتور سیاسی از رهبر جمهورى اسلامى به دیوار چسبانده شده. بیش از دو سال از بازداشت وی می‌گذرد.

او مطمئن است که دریافت لوحه‌های مشهور تنها دلیلی است که جمهوری اسلامی با آزادی او موافقت کرده است. اگرچه مسئولان حکومت تهران هرگز بطور رسمی این را تصدیق نمی‌کنند. وی می‌گوید: «چه کسی می‌توانست بداند که ٢۵٠٠ سال پیش در تخت جمشید چند کاتب کوچک برگ آزادی مرا می‌نوشتند؟ فقط می‌توان گفت که باورنکردنی است.»

باستان‌شناس برجسته ایرانی- آمریکایی می‌گوید که زنده ماندن از این تجربه دلخراش، به او روح تازه‌ای بخشید. پروفسور موخاکستری ادامه می‌دهد: «احساس می‌کنم خیلی جوان‌ترم. بیشتر احساس خوشحالی می‌کنم. قبلاً همان چیزهای قدیمی بود، اما اکنون، حتی وقتی مطالب آکادمیک می‌نویسم، آن را با شادى انجام می‌دهم. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، برایم روز فوق العاده‌ای است و دیگر خسته‌کننده نیست.»

عباس علیزاده بجاى بازنشستگی پس از مصیبت‌هایش، وقت خود را به روشن کردن گذشته پیش از تاریخ ایران اختصاص داده است. او سخت در حال کار بر روی گزارشی درباره راهبردهای معیشتی و تمایز اجتماعی مردمان ایران باستان است که در منطقه‌اى نزدیک شیراز امروزی زندگی می‌کردند.

اما وی دیگر قصد بازگشت به ایران را ندارد. حداقل تا زمانی که رژیم استبدادی جمهوری اسلامی در قدرت باقیست. او خشمی را که نسبت به رژیم ولایت فقیه احساس می‌کند، پنهان نمی‌کند. دستانش را با عصبانیت بالا می‌برد و مى‌گوید که  خدمات زیادی برای کشورش انجام داده ولى با این حال او را با بی‌رحمانه‌ترین اتهامات به ارتکاب اعمال خیانت‌آمیز متهم کردند.

خانم تیتر می‌گوید: «عباس تقریباً بر تولد دوباره باستان‌شناسی به‌ عنوان یک رشته معتبر در ایران ایستاد. ایران واقعاً اعتبار فوق العاده‌ای به او مدیون است، به همین دلیل است که کل این ماجرا بسیار مضحک و ترسناک است.»

علیزاده برای به اشتراک گذاشتن فرهنگ خود با مخاطبان گسترده‌تری میزبان مجموعه‌ای از فیلم‌های مستند و داستانی است که در ایران اتفاق می‌افتد. برخی از آنها توسط کارگردانان ایرانی در حال حاضر زندانی مانند جعفر پناهی ساخته شده است. نمایش کار آنها یکی از راه‌های کوچک برای مخالفت با رژیم است.

تنها یادگاری که او در دفترش از وطن خود نگه می‌دارد، چهار گلوله خاک خشک‌ است. نمونه‌های خاکی که از مناطق مختلف ایران برداشته است. سال‌ها پیش، او آنها را به ایالات متحده آورد تا بتواند منشأ جغرافیایی برخی از خرده‌های سفالی مجموعه ISAC (انستیتو مطالعات فرهنگ‌های باستانی) را با مقایسه محتوای معدنی آنها با خاک رس تعیین کند.

او با اشاره به یک روایت باستانی می گوید که خدا انسان را از گل آفرید و با وجود جراحات روحی ناشی از آخرین سفرش به ایران، حداقل این خاک از خانه او هنوز وجود دارد.

*منبع: مجله شیکاگو
*ترجمه و تنظیم از کیهان لندن

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۴۳ / معدل امتیاز: ۳٫۳

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=341357