گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یکروزهای
مهدی نوذر – جلالالدین محمد بلخی (مولانا) چیزی حدود هفتصد سال پیش از پدر و پسر پهلوی، به خوبی دریافته بود نمیتوان عظمت، شکوه و بزرگی را در ظرفی کوچک و کمظرفیت جای داد و شاید اگر آن دو فقط همین یک بیت را از تمام گنجینهی بیکران ادب فارسی وام گرفته بودند و در کنار خدمات بیدریغشان به این آب و مُلک به کار میبستند، امروز هم از تاک نشان مانده بود و هم از تاکنشان…
شاید در نگاه اول برای نسل ما که از حاکمان وقت چیزی جز چپاول، خیانت، وابستگی، اجنبیپرستی و عدم نگاه به آینده در امر حکومت سراغ نداریم، بسیار قابلستایش و شیرین باشد که در تاریخ رضاشاه را پدری کاردان، دلسوز و آیندهنگر، در حق کشور و فرزندش درمییابیم که با نگاه به فردا پسر نوجوان خود را در ۱۲سالگی راهی سوییس میکند تا در آنجا از آموزشهای روزِ دنیا و اروپا بهره ببرد و اصول مملکتداری بیاموزد و مشق دموکراسی و مردمداری کند؛ اما با کمی واقعبینی درخواهیم یافت که همین اقدامِ بهظاهر حسابشده در اصل سنگ بنای نابودی و برگشت به عقبِ ایران شد.
آخر دموکراسی و مردمسالاری و جامعه آزاد سوییس کجا و جامعهی قجری، خرافاتپرست و مذهبزدهی ما کجا؟! مگر میشود بدون پالایش فکری، زمینهچینی و بسترسازی مناسب بطور ناگهانی و در کوتاهمدت به چنین جامعهای ارزشهای از دست رفته و شاید هرگز نداشتهاش را تزریق کرد و انتظار شوک نداشت؟
مگر میشود مردم را از قاطر و درشکه پیاده کرد و بدون درنگ، در اتوبوس دوطبقه نشاند و از وحشت، سرگیجه و تهوعشان متعجب شد؟! چطور میشود در زمانهای که در تمام خاورمیانه، زن هنوز ملک مردانست، به ملتی عقبمانده که اختیار عقل خود را به آخوندهای دوزاری سپردهاند و حتی صدور شناسنامه برای زنان را بیناموسی تلقی میکنند، گفت که دختران خود را به مدرسه بفرستید چه برسد که در دانشگاه پذیرششان کرد! یا به آنها حق رای و استقلال داد و منتظر کینهجوییِ آن قشر متحجر دینزده نبود؟!
بله؛ من همراه با تمام مخالفان منورالفکرش، معتقدم پهلوی به زور سرنیزه حکومت کرد؛ اما سرنیزهی فرهنگی که میخواست آن را در حدی اعلا و در زمانی کوتاه به جامعهی جامانده از تمدن و خوابزدهی آن روزگار تزریق کند. خوابزدگیای که بهترین گزک را به دست دشمنان به کمین نشستهی این خاک داد تا با سوء استفاده از آن جهلِ همراه با جنون و قدرناشناسی و تعصبات بیمارگونه تیشه بر ریشهی نوپای پیشرفت و مدرنیته در ایران بزنند و بشود آنچه اکنون شده.
خیلی چیزها برای پدران ما زود بود؛ از جمله حاکم خیرخواهِ ملت. پهلوی در پایان کارش هم پیاز را خورد هم فلک شد و هم پول را داد! ایکاش لااقل در جایی که انگ استبداد و دیکتاتوری را بر پیشانی داشت، کمی، فقط کمی مستبدانه پیش میرفت و بجای میدان دادن به بدخواهان و باز کردن فضا برای مخالفانِ بداندیشاش لااقل به قیمت آنهمه بدنامی، ایران را حفظ میکرد و به خاطر مفهوم دموکراسی و مردم که حاصل همان تحصیل در غرب بود، کشور را به شرورترین فرقهی تاریخ تحویل نمیداد.