محمود مسائلی – در دو نوشتار پیشین با عناوین «موضوعات چپگرایی در طیف اندیشه سیاسی» و «چپ کلاسیک: پاسخی به بحران؟» با رعایت اختصار ویژگیهای اندیشه چپ، تا حدودی توضیح داده شدند. هدف از این نوشتارها فقط معرفی بنیادهایی از اندیشه چپ است که شاید کمتر برای ایرانیان شناخته شده هستند. به همین منظور، امید این است که کسانی که خود را چپ معرفی میکنند، به شناختی علمی دست یافته، و در صورت ضرورت در بازبینی باورهای خود همت گمارند.
از آنجا که چپگرایی به یک جریان نسبتا نیرومند جهانگستر به ویژه در غرب تبدیل شده است، مناسب است نوشتار کوتاه دیگری در باره چپگرایی جهانگستر نیز تهیه و در اختیار علاقمندان قرار گیرد. اما برای اینکه بتوان اصل بیطرفی در تحلیل را رعایت کرد، به ذهنم رسید شاید بدیل مناسب برای این منظور این باشد که خلاصهای از آثار یکی از برجستهترین متفکران چپگرای جهان که از مقام آکادمیک بالایی نیز برخوردار است، در اختیار علاقمندان قرار گیرد.
امانوئل والرشتاین جامعهشناس سیاسی برجسته آمریکایی و پدر فکری نظریه «سیستمهای جهانی»[i] که در حوزه نظریههای وابستگی قرار میگیرد، بیتردید یکی از جذابترین و قانعکنندهترین تحلیلها را درباره چپ جهانگستر ارائه کرده است. از آنجا که نگارنده همواره از آثار و اندیشههای این متفکر برجسته در حوزه درسی استفاده میکرده است، یکی از آخرین آثار او را درباره چپگرایی جهانگستر به خوانندگان معرفی میکنم تا شاید بتوان بر پارهای از برداشتهای نادرست درباره چپگرایی غلبه کرد. البته معتقدم که این توضیحات میتواند به کسانی که با برداشتهای سطحی خود از موضوع چپ، کورکورانه خود را چپگرا میدانند نیز یاری رساند تا شاید در باورهای خود تجدید نظر نمایند.
والرشتاین در کتابی با عنوان «چپ جهانگستر: دیروز، امروز، فردا» که توسط انتشارات راوتلج در سال ۲۰۲۱ به چاپ رسید[ii]، تحلیل عمیقی از جریان چپ جهانگستر در اختیار خوانندگان قرار داده است. از آنجا که والرشتاین خود از سرآمدان اندیشه چپ آکادمیک است، این کتاب که دو سال بعد از مرگ او در ۳۱ اوت ۲۰۱۹ انتشار یافت، میتواند راهنمای قابل اطمینانی برای کسانی باشد که تمایل دارند با چپ جهانگستر، البته در جهان غرب، آشنا شوند. شاید مهمترین ویژگی کتاب یادشده این است که او پرسشهای اساسی در مورد رابطه چپ با انترناسیونالیسم را مطرح ساخته و توضیح میدهد که چگونه چپ میتواند نقشه راه جدیدی را در قرن بیست و یکم برای خود ترسیم کند. بخشهایی از این کتاب در اینجا در اختیار علاقمندان قرار میگیرد.[iii]
سرمایهداری و جنبشهای ضد سیستم از ۱۷۸۹ تا ۱۹۶۸
جنبشهای اجتماعی چپ و احزاب سیاسی چپگرا تقریباً همیشه ادعا کردهاند که در ارزشها و سیاستهای خود بینالمللیگرا هستند.[iv] آنچه در سه فصل از کتاب یادشده توضیح داده شده است، اینست که واقعیت عمل در سه دوره زمانی گذشته، حال و آینده مورد تحلیل قرار گیرد. والرشتاین امیدوار است نشان دهد که امروز چیزی وجود دارد که میتوانیم آن را چپ جهانی نامید. این چپگرایی، به باور او، نه تنها توسط راست جهانی، بلکه توسط جنبشها و احزابی که خود را چپ، یا حداقل چپ میانه میخوانند، مورد نقد و رقابت قرار میگیرد.
بحث اصلی با این اندیشه آغاز میشود که همیشه نظامهای تاریخی وجود داشتهاند که در آن گروههای نسبتاً کوچکی از دیگران بهرهکشی میکردهاند. استثمارشدگان نیز به نوبه خود، همیشه و تا جایی که توان داشتهاند با استثمار به مقابله برخاستهاند. نظام جهانی مدرن که از قرن شانزدهم به بعد در قالب یک اقتصاد جهانی سرمایهداری شکل گرفت، در بهرهبرداری ارزش افزوده هرچه بیشتر تلاش کرد. این کار از طریق قطبیسازی وابستگی کشورهای جنوب به شمال در سیستمهای جهانی و ویژگیهای سلسله مراتبی آن انجام گرفته و جریان استثمار را مستمر ساخت. بنابراین، همیشه درجهای از استثمار وجود داشته که همواره نیز افزایش یافته است. این دوقطبی شدن را میتوان میان ۱٪ صاحب ثروت و قدرت و ۹۹٪ در حال استثمار مشاهده کرد. ساز و کارهای فزاینده سرمایهداری و تمرکز شرکتهای تولیدی در سیستم جهانی مدرن، موجبات شهرنشینی را فراهم آورد. این شهرنشینی سیستم جهانی مدرن به نوبه خود راههای جدیدی را به روی طبقات کارگر برای به چالش کشیدن شیوههای استثمار توسط نیروهای مسلط باز کرد.
انقلاب فرانسه ساختار نظام جهانی مدرن را با دو مفهوم جدید تغییر داد. اول اینکه تغییرات دائما اتفاق میافتند. قبلاً تصور میشد که تغییر امری غیرعادی و استثنایی است که همیشه با بازگشت به هنجارهای سنتی از بین میرود. درواقع انگار هر انقلابی ۳۶۰ درجه میچرخد و از همانجایی که شروع شده به پایان میرسد. اما امروزه واژه انقلاب در اصطلاحات اجتماعی و سیاسی برای توصیف گسست از گذشته و نه بازگشت به آن به کار میرود. دوم اینکه مردم باید حاکم بر سرنوشت خویش باشند. درواقع نظریه کهن حاکمیت مطلقه از طریق انقلابات مردمی به چالش کشیده میشوند تا بتوانند مردم را حاکم بر سرنوشت خویش سازند. این دو مفهوم، عادی بودن تغییرات و حاکمیت مردم در سراسر نظام تاریخی گسترش یافته و «تغییر» بنیادی نظام توسط «مردم» را مشروعیت بخشیده است.
در پاسخ به این تغییرات بنیادین، سه آیین و کنش سیاسی (ایدئولوژی) شکل گرفت. محافظهکاری اولین و فوریترین پاسخی بود که امکان تغییرات اساسی را انکار نمود. محافظهکاران همواره اولویت قضاوت نخبگان سنتی را که توسط نهادهای مذهبی حمایت میشدند، تأیید میکردند. لیبرالیسم به عنوان روشی جایگزین برای مهار آنچه که میتوانست خطر باشد، پدید آمد. در نگاه لیبرال، تغییرات اجتنابناپذیر هستند، و بطور ظاهری باید به حاکمیت مردم موکول شوند. اما تحولات اجتماعی فرآیند پیچیدهای است که تنها باید با احتیاط و توسط متخصصانی انجام شود که دیگران آنها را برگزیدهاند. بنابراین لیبرالها روند آهسته و محدود تحولات اجتماعی را متصور شدند. شالودهشکنی (چپگرایی) آخرین ایدئولوژی بود که به عنوان تکملهای به لیبرالیسم آغاز شد. به نظر اینان تغییرات اجتماعی از طریق متخصصان برگزیده کمتر میتواند اصلاح اساسی به وجود آورد. در نتیجه، این اقشار پایینتر جامعه هستند که باید تغییر نظام را با سرعت هرچه بیشتر دنبال کنند؛ یعنی امری که توسط اخلاق دموکراتیک و آرمان برابری هدایت میشود.
انقلاب جهانی ۱۸۴۸ نقطه عطفی را در روابط سه آرمان سیاسی محافظهکاری راستگرا، لیبرالیسم میانه و شالودهشکنی چپ به وجود آورد. انقلاب با یک قیام اجتماعی در پاریس در فوریه آغاز شد، که در آن چپ رادیکال به نظر میرسید قدرت را به دست میآورد. این قیام برای اکثر افراد غیرمنتظره بود؛ یک غافلگیری خوشحالکننده برای طبقات کارگری، و یک خطر جدی از دیدگاه نخبگان. در نتیجه این تحولات، محافظهکاران و لیبرالها اختلافات خود را که تا آن زمان بسیار بزرگ بود، با یک اتحاد سیاسی برای سرکوب انقلاب اجتماعی جایگزین ساختند. روند سرکوب در فرانسه سه سال به طول انجامید که با تاسیس امپراتوری دوم در زمان ناپلئون سوم به اوج خود رسید. همان سال ۱۸۴۸ قیامهای ملیگرایانه در بسیاری از نقاط اروپا به ویژه در مجارستان، لهستان، ایتالیا و آلمان صورت گرفت. مورخان این قیامها را «بهار ملتها» نامیدهاند. اما این قیامهای ملیگرایانه مختلف ظرف چند سال همگی سرکوب شدند.
این انقلابات باعث شد تا هر سه آیین سیاسی به بازبینی باورها و خط مشیهای سیاسی خود دست بزنند. مهمترین آنها را میتوان در اردوی محافظهکاران در بریتانیا مشاهده کرد. آنها تغییرات قطرهچکانی را آغاز کردند و توانستند از بروز تغییرات بنیادین در این کشور جلوگیری کنند. این امر باعث شد تا دو جریان لیبرال و محافظهکار به یکدیگر نزدیک شوند و الگویی را به وجود آورند که بتواند مورد استقبال دیگر کشورها هم قرار گیرد. در همین حال، رادیکالها نیز به همان اندازه از آنچه اتفاق افتاده بود، درسها آموختند. آنها به این باور رسیدند که قیامهای خودجوش و آرمانگرایانه باید با سازماندهی نیروها جایگزین شود، و این برنامهای بود که صبوری و همچنین ایجاد یک ساختار بوروکراتیک را اجتناب ناپذیر میساخت. این تغییرات، رادیکالها را به لیبرالهای میانه نزدیک ساخت. تفاوت عمده این بود که در نسخه رادیکال تغییرات، بوروکراتهای رادیکال اکنون نقش متخصصانی را برای ایجاد تحول به عهده میگرفتند. سرانجام، لیبرالها نیز درس بزرگی از انقلاب ۱۸۴۸ گرفتند. آنها موضع میانه خود را برجستهتر ساخته و سعی کردند هم محافظهکاران و هم رادیکالها را به مدار خود جذب کنند. این تلاش برای مدت بسیار طولانی یعنی تا انقلاب بعدی در سال ۱۹۶۸، بسیار موفقیتآمیز بود.
در نیمه دوم قرن نوزدهم جنبشهای ضد سیستم به شکل دیگری بروز کردند.[v] جنبشهای اجتماعی رادیکال و جنبشهای ملیگرایانه، همراه با گروههای کمتر قوی مانند جنبشهای زنان و جنبشهای قومی/ نژادی/ مذهبی به وجود آمدند. این جنبشها همگی به یک معنی ساده ضدسیستم بودند: آنها با ساختارهای قدرت مستقر در تلاش برای به وجود آوردن یک نظام تاریخی دموکراتیکتر و برابرتر از نظام موجود مبارزه میکردند. با این حال، این جنبشها از نظر تحلیلهای خود در مورد چگونگی تعریف گروههایی که بیشترین ستم را میکشیدند، و چگونگی اولویتها برای دستیابی به اهداف این جنبش نسبت به انواع دیگر، به چند دسته تقسیم شدند. این مباحث بین جنبشهای مختلف تا امروز ادامه دارد.
یک بحث اساسی اینست که چگونه میتوان درباره نقش دولتها در دستیابی به نوع دیگری از نظام تاریخی فکر کرد. کسانی استدلال میکنند که دولتها ساختارهایی هستند که توسط نخبگان ایجاد شدهاند و ساز و کارهای آنها را نیز نخبگان کنترل میکنند. بنابراین باید از آنها اجتناب کرد. جنبشها نیز باید بیوقفه با آن نخبگان مبارزه کنند. در این ارتباط تاکتیک اصلی باید آموزش و دگرگونی روانشناسی کسانی باشد که تحت ستم قرار دارند تا به مبارزان دائمی تبدیل شوند که ارزشهای دموکراتیک و برابریطلبی را به دیگران منتقل میکنند.
در مقابل این دیدگاه کسانی قرار گرفتند که موافق بودند که دولت ابزار نخبگان حاکم است و به همین دلیل نمیتوان آنها را در استراتژی سیاسی جنبشهای اجتماعی نادیده گرفت. به نظر اینان اگر جنبشها قدرت را به دست نگیرند، طبقات حاکم میتوانند از قدرت خود- نیروی نظامی و پلیس، قدرت اقتصادی و قدرت فرهنگی- برای سرکوب جنبشهای ضدسیستم استفاده کنند. بنابراین به دست آوردن کنترل دستگاه دولتی یک عنصر حیاتی در استراتژی سیاسی آنها برای دگرگونی نظام تاریخی سلطه است. پس اولویت اصلی جنبشها در ابتدا باید کنترل دولت باشد. فقط در این صورت است که میتوان دنیا را متحول ساخت. این استراتژی «دو مرحلهای» نامیده میشود.
بحث دیگری نیز بین جنبشهای اجتماعی و ملیگرا در جریان بوده است. اولی اصرار داشت که نظام جهانی مدرن یک سیستم سرمایهداری است و بنابراین مبارزه اساسی یک مبارزه طبقاتی در داخل هر کشور بین صاحبان سرمایه و نیروی کار همواره در جریان است. بین این دو گروه است که شکاف دموکراتیک و برابریطلبانه بسیار زیاد بوده، و روز به روز در حال افزایش است. بنابراین نیروی کار تنها بدیل ممکن است.
جنبشهای ملیگرا ارزیابی متفاوتی داشتند. به نظر آنان ستمدیدهترین افراد «مردمی» هستند که از خودمختاری و حقوق دموکراتیک محروم بودند و در نتیجه در یک نظام تاریخی با نابرابری روزافزون زندگی میکنند. در نتیجه «بازیگران تاریخی» طبیعی ملتهای تحت ستم هستند. تنها زمانی که این ملتهای تحت ستم به قدرت دست یابند، میتوان انتظار داشت که نظامهای تاریخی دموکراتیکتر و برابرتر باشند.
در قرن ۱۹ این جنبشها رشد آرامی داشتند. دو چیز در مورد آنها در شرایط آن زمان میتوان در نظر گرفت. اولین مورد این است که آنها از نظر سازمانی و سیاسی هنوز کاملاً ضعیف بودند. دوم اینکه سازمانهای آنها همگی در یک کشور خاص قرار داشتند. هرچند که آنها از نظر روحی و عملی «بینالمللی» بودن خود را اعلام میکردند. اما واقعیت این بود که هم رهبران و هم اعضای آنها به دنبال اهدافی بودند که در یک کشور مشخص قابل تحقق باشد و همیشه به منافع کشور خود اولویت میدادند.
بدنامترین نمونه آن در روزهای منتهی به شروع جنگ جهانی اول رخ داد. در جلسه انترناسیونال سوسیالیست درست قبل از بروز جنگ، همه آنها احزاب ملیگرا را محکوم کردند و مجدداً تأکید کردند که منافع طبقاتی پرولتاریا مستلزم مبارزه با چشمانداز جنگی است که توسط بورژوازی یک کشور علیه بورژوازی کشور دیگر انجام میشود. هنگامی که چند روز بعد، واقعاً جنگ شروع شد، اعضای سوسیالیست مجالس مختلف به عنوان میهنپرستان ملیگرا به تأیید جنگ رأی دادند. یکی از مخالفان مشهور این تعهد ناسیونالیستی، حزب بلشویک به رهبری ولادیمیر لنین بود. به این ترتیب ناسیونالیسم آنها تا زمانی که به قدرت رسیدند آشکار نمیشد، اما این را هم زیر عنوان انترناسیونالیسم پنهان میساختند.
در حالی که از آن زمان به بعد قدرت سیاسی جنبشهای ضد سیستم همچنان به آرامی افزایش یافت، اما در اواخر سال ۱۹۴۵ هنوز تقریبا همه آنها نسبتاً ضعیف به نظر میرسیدند. بنابراین تا حدودی شگفتآور است که از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۰ جنبشهای ضد سیستم به اولین موفقیتها دست یافتند. این تغییر ناگهانی در عرصه سیاسی نظام جهانی مدرن توضیح دقیقی را میطلبد.
پایان جنگ جهانی دوم با تغییرات مهمی در تاریخ نظام جهان مدرن همراه بود. شروع هژمونی ایالات متحده بر ساختارهای اقتصادی و سیاسی جهان مهمترین این تغییرات بود. ایالات متحده فعالانه به بازسازی اقتصادی اروپای غربی و ژاپن کمک کرد تا بازارهایی را برای تولید خود فراهم کند و همچنین وفاداری سیاسی واقعی آنها را حفظ کند. اما به تدریج این هژمونی رو به افول گذاشت به گونهای که در دهه ۶۰ آن هژمونی دیگر نمیتوانست به معنی سابق خود تلقی شود. اینبار، تولیدکنندگان اتومبیل در اروپای غربی و ژاپن شروع به نفوذ به بازار داخلی ایالات متحده کردند. اما این کشور همچنان توانست برتری نظامی خود را در جهان حفظ کند. با این حال، جنگ ویتنام هژمونی ایالات متحده را از چندین جهت تضعیف کرد. ایالات متحده هزینه اقتصادی بالایی برای جنگ پرداخت و مجبور شد استاندارد طلا را کنار بگذارد و در نتیجه قدرت اهرم اقتصادی خود را در برابر بقیه جهان کاهش داد.
در این شرایط بود که جنبش ۱۹۶۸ اتفاق افتاد. این یک انقلاب جهانی بود به این معنی ساده که در اکثر نقاط جهان رخ داد، و در همه جا صدای آن طنینانداز شد. البته زبانهای مختلفی داشت. در این جنبش موضوع اصلی رد هژمونی ایالات متحده یا امپریالیسم توسط انقلابیون بود. البته این انقلابیون «تبانی» اتحاد جماهیر شوروی با امپریالیسم ایالات متحده را نیز محکوم میکردند، به این ترتیب آنها مضامین ایدئولوژیک جنگ سرد را به چالش کشیده و تفاوت بین دو ابرقدرت را به حداقل میرساندند. در عین حال، آنها چپ قدیمی را به این دلیل که آنها در واقع ضد سیستم نبودند، بلکه با سیستم تبانی نیز داشتند به چالش میکشیدند. بحث آنها این بود که پرولتاریا به قدرت هم رسیده، اما تغییرات اساسی در جهان به وجود نیامده است. بنابراین، انقلابیون جنبشهای چپ قدیم را به عنوان بخشی از مشکل، نه بخشی از راه حل، به چالش میکشیدند. به این شرایط باید شکست توسعهگرایی و همچنین بحران اقتصادی را نیز افزود. بنابراین، آن هژمونی با بحران همراه شده بود.
بحران ساختاری سیستم جهان مدرن: معضل چپگرایی
در اینگونه تحولات، چپ جهانی از موقعیت بسیار ضعیفی که در انقلاب جهانی ۱۸۴۸ داشت به یک موقعیت به ظاهر بسیار قوی در سراسر جهان در دوره تقریباً ۱۹۴۵ تا آنچه انقلاب جهانی ۱۹۶۸ نامیده میشود، ارتقاء یافت. آنها این کار را با پیگیری به اصطلاح استراتژی دو مرحلهای دنبال کردند. طرح آنها این بود که جنبشها درابتدا باید به قدرت دولتی دست یابند و سپس در مرحله دوم جهان را متحول سازند. این استراتژی آنها را قادر میساخت تا به قدرت دولتی در بیشتر سیستم جهانی دست یابند. با این حال، به دست گرفتن قدرت دولتی توسط جنبشهای ضد سیستم به هیچ وجه منجر به گام دوم در دگرگونی جهان نشد. در نتیجه، انقلاب جهانی ۱۹۶۸ مخالفت با چپ قدیمی را به نمایش گذاشت.
در این شرایط سیستم به درستی با بحران مواجه شد و نمیتوانست با روش سنتی به حیات خود ادامه دهد. چپگرایی هم معانی اولیه و سنتی خود را از دست داده بود. بنابراین میبایست بهترین گزینه ممکن را در نظر گرفت که آنهم با انکار داعیههای چپ سنتی همراه بود. در این شرایط نظریه نولیبرالیسم توانست خود را به عنوان بدیلی با توانایی غلبه بر بحران سیستم معرفی کند. سال ۱۹۷۹ نقطه شروعی برای ظهور نولیبرالیسم و سقوط سیاستهای کینزی بود که آنهم به نوبه خود سقوط بلوک کمونیستی را باعث گردید. بنابراین، هرچند که چپهای جدید نظریه و کارکرد چپ سنتی را به چالش میکشیدند، اما سقوط اتحاد شوروی سابق ضربه شدیدی برای کل اندیشه چپگرایی بود.
با این حال، چپگرایی جهانی با تکیه بر روی ناکار آمدی نولیبرالیسم و به ویژه نظریه همگرایی واشنگتن، همچنان سعی میکرد مقام خود را در ایجاد تحولات حفظ کند. اصل اندیشه نیز همچنان همان داعیه پیشین بود. ایالات متحده آمریکا با سلطه نوین نولیبرالیستی خود حیات جهانی را تهدید میکند. از این رو چپ جهانی خود را در پیرامون مخالفت با آمریکای نولیبرال سازمان بخشید. شکلگیری سازمان تجارت جهانی در ۱۹۹۹ بهترین فرصت برای چپگرایی جهانی بود تا صدای خود را از طریق نهضتهای اجتماعی رساتر سازد که مهمترین آنها در جریان سیاتل اتفاق افتاد.
تظاهرات سیاتل دو ویژگی مشخص داشت که توانست صفوف چپگرایی جهانی را مستحکمتر سازد. اول از همه، یک جنبش اعتراضی بزرگی بود که شامل نیروهای جنبش کارگری، طرفداران محیط زیست، و آنارشیستها میشد. علاوه بر این، اعضای این گروهها عمدتاً آمریکایی بودند. اما با وجود این واقعیات، این دروغ بزرگ سامان بخشیده شد که تنها در کشورهای جنوب جهان میتوان مخالفت با نولیبرالیسم را بسیج کرده و به اقدام واداشت. دومین جنبه قابل توجه این است که اعتراضات به نتیجه رسید. آنها به برخی از هیأتهای دلسوز در نشست سازمان تجارت جهانی این ایده را قبولاندند که در برابر تصویب معاهده جدید مقاومت کنند. این یک شکست بزرگ برای جریان راست نولیبرالیسم بود. علاوه بر این، اعتراضات سیاتل منجر به کپیبرداری گسترده از تکنیکهای اعتراض در جلسات بینالمللی از انواع مختلف آن شد، تا جایی که برگزارکنندگان چنین جلساتی شروع به برنامهریزی برای نشست در مکانهای دور از شهرها کردند.
این موضوع ما را به سومین پیشرفت بزرگ در موفقیت جنبشهای ضد سیستم میرساند. پس از زاپاتیستا و سیاتل، پورتو آلگره و هماندیشی جهانی اجتماعی[vi] در سال ۲۰۰۱ به وجود آمدند. فراخوان اولیه برای نشست سال ۲۰۰۱، تلاش مشترکی از هفت سازمان برزیلی بود (بسیاری متاثر از الهامات چپ کاتولیک و همچنین از جمله فدراسیون اصلی اتحادیههای کارگری) با جنبش مالیات بر معاملات مالی و اقدام شهروندی در فرانسه.[vii] به نظر آنها نام هماندیشی جهانی اجتماعی بدیل قدرتمندی در مقابله با هماندیشی جهانی اقتصادی[viii] بود که در داووس تشکیل جلسه داده و نخبگان جهان سرمایهداری در آن مشارکت دارند.
چپ جدید جهانی زیر عنوان هماندیشی جهانی اجتماعی تصمیم گرفت همزمان با جلسات داووس جلسات خود را برگزار کند و برای این منظور، پورتو آلگره را به عنوان محل نشست سال ۲۰۰۱ برای تأکید بر اهمیت سیاسی جنوب جهان انتخاب کردند.
سازماندهندگان تصمیم مهمیگرفتند که جلسات آنها برای همه کسانی که مخالف امپریالیسم و نولیبرالیسم بودند، باز باشد. آنها همچنین تصمیم بحثبرانگیزتری برای کنار گذاشتن احزاب سیاسی و جنبشهای شورشی در نظر گرفتند. در نهایت، در ابتکاریترین اقدام خود، آنها تصمیم گرفتند که هماندیشی اجتماعی جهانی نه سازمان مشخصی داشته باشد، نه انتخابات داخلی، و نه قطعنامهای صادر کند. این استراتژی به این منظور بود که رویکردی «افقی» را برای سازماندهی نیروهای ضد سیستم جهان، در مقابل رویکرد «عمودی» و در نتیجه طرد جنبشهای چپ قدیمی، چارچوببندی کنند. آنها شعار معروف «دنیای دیگری ممکن است» را به عنوان شعار جلسه انتخاب کردند.
پورتو آلگره بطور غیرمنتظرهای یک موفقیت بزرگ بود. شرکتکنندگان توانستند جمعیت بزرگی را جذب خود کنند. شرکتکنندگان اولیه عمدتاً از برزیل و کشورهای همسایه و از فرانسه و ایتالیا آمده بودند. اولین جلسه بلافاصله دو تصمیم مهم گرفت. آنها تصمیم گرفتند به جلسات پورتو آلگره ادامه دهند و به دنبال گسترش جغرافیایی، مشارکت را در دستور کار خود قرار دادند. آنها یک شورای بینالمللی را نیز به صورت اشتراکی ایجاد کردند تا بر سازماندهی جلسات آینده نظارت کند. در سالهای بعد، هماندیشی جهانی اجتماعی در کشورهای جنوب جهان و با افزایش بسیار زیادی در تعداد شرکتکنندگان تشکیل جلسه دادند. از این نظر، این یک موفقیت مستمر بوده است. اما به تدریج، معضلاتی پیدا شد که آنها را میتوان به بهترین نحو در چارچوب تکامل خود سیستم جهانی درک کرد.
دو عنصر اصلی در این جریان وجود داشت. اولین مورد، بحران در بازار مسکن ایالات متحده در سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۸ بود که مفسران سراسر جهان را بر آن داشت تا وجود نوعی «بحران» را در سیستم جهانی تشخیص دهند. دوم، ظهور اقتصادی و ژئوپلیتیک اقتصادهای «در حال ظهور»[ix] به ویژه، اما نه فقط به اصطلاح کشورهای بریکس (برزیل، روسیه، هند، چین و آفریقای جنوبی) بود.
این دو موضوع با هم منجر به یک بحث عمومی در مورد شکاف ثروت عظیم در میان دارا و ندار، و همچنین در مورد آینده تسلط ژئوپلیتیک جوامع شمال و عدم اطمینان در بین مفسران در مورد چگونگی ارزیابی این رویدادها شد. آیا باید آن را یک تغییر اساسی بدانیم یا به عنوان یک دستانداز گذرا در صحنه اقتصادی و ژئوپلیتیک جهانی در نظر گیریم؟ جنبشهای ضدسیستم و طرفداران آنها به همان اندازه در مورد چگونگی ارزیابی بحث درباره نابرابری و ظهور کشورهای «در حال ظهور» دوگانگی داشتند. همچنین بحثهای حادی در درون هماندیشی جهانی اجتماعی در مورد موفقیتها و شکستهای آن به وجود آمد. در این شرایط است که جنبشهای ضد سیستم اکنون با چند معضل جدی روبرو هستند. اولین مورد این است که آیا با صراحت وجود یک بحران ساختاری سرمایهداری تاریخی را به رسمیت بشناسند یا نه. دوم اینکه اولویتهای فعالیتهای کوتاهمدت و میانمدت آنها چه باید باشد. قابل توجه ترین نکته در مورد جنبشهای ضد سیستم در دهه دوم قرن بیست و یکم این است که چگونه میتوان تغییراتی به وجود آورد.
بحران بینالمللیگرایی جریان چپ؟
آنچه باید مورد دقت قرار گیرد، استراتژیهای چپ جهانی در طول سالهای گذشته در رابطه با بحران ساختاری سیستم جهانی است. قبلا توضیح داده شد که چپ جهانی سه مرحله موفقیتآمیز در کارنامه خود دارد. اول ظهور زاپاتیستا در سال ۱۹۹۴، دوم موفقیت در سیاتل، و سومین آنها اجلاس پورتو آلگره است. اما بنا بر دلایلی که باید روشن شوند، نتوانستند از موقعیت پیشآمده بهره لازم را بگیرند. پس از سال ۱۹۶۸، چپ جهانی از نوعی موضع ضد دولتگرایی حمایت کرده است. اما این موضع صرفا در خدمت مشروعیتزدایی از تمام ساختارهای دولتی قرار گرفت، و نه اینکه ساختارهای رژیمهای چپگرا را نیز به چالش بکشد. بنابراین، بیشتر به بیثباتی سیاسی نظام جهانی منجر شده و در نتیجه بحران سیستماتیک آن را حادتر کرد. از این منظر، چپگرایی جهانگستر یک شکست تاریخی بزرگ را تجربه کرده است. دلیل این ناکامی را نه در شرایط عینی انقلاب، بلکه بیشتر در ناتوانی چپ جهانی در شکل دادن به خود به عنوان یک بازیگر سیاسی و مداخله در شرایط موجود با وجود جوّ مساعد اقتصاد سیاسی باید جستجو کرد.
اکثر نمایندگان چپ جهانی به شدت در مورد امکان ایجاد یک نظم جهانی جدید از طریق انقلابهای جهانی، همانطور که در قرنهای گذشته بود، تردید دارند. سردرگمی ایدئولوژیک و تحلیلی نیز چپ جهانی را با موانعی مواجه ساخته که در درون خود آنها وجود دارد. این سردرگمی به یک واقعیت فراگیر تبدیل شده است.
به درستی چپ جهانی به دنبال چیست؟ امروزه، با این سردرگمیها، چپ نمیتواند آرمان مشخصی مگر ضدیت با آمریکا را با همان عنوان کهنه امپریالیسم دنبال کند. در مواردی به نظر میرسد تلاشهایی با هدف ایجاد مجدد دولتهای رفاه توسط چپ جهانی در جریان باشد. با این نقطه نظر اما چپگرایی از پایههای آرمانگرای انترناسیونالیستی خود فاصله بسیار میگیرد. در حالی که بخشی از جریان چپ کهنه و منسوخ نیز هنوز آرمان خود را در پایان نظم سیاسی جهانی جستجو میکند که جهان سرمایهداری آنرا رهبری میکند. در مواردی چپ جهانی نیز دستان خود را در دست اسلامگرایی سیاسی قرار داده است تا با مدد آن بتواند امپریالیسم را به زانو درآورد. (این پاراگراف از سوی نگارنده این مقاله به بحث اصلی اضافه شده است).
بنابراین درست است که سیستم جهانی در آستانه نوعی هرج و مرج قرار گرفته اما این نه تنها باید به عنوان یک مشکل بلکه یک فرصت تلقی شود تا چپ بتواند در جهت استقرار عدالت اجتماعی از آن بهره گیرد. تقریباً تمام دورههای مشابه از هرج و مرج سیستم در تاریخ جهان شرایطی برای یک نظم جدید جهانی را چه خوب و چه بد فراهم کردهاند. اینکه آیا ما در جهانی دموکراتیک، صلحآمیزتر و آزادتر زندگی خواهیم کرد یا نه، بستگی به چگونگی گسترش مبارزات جاری علیه انحصارگری در سالهای آینده دارد.
در نهایت والرشتاین معتقد است، چپ جهانی برای اینکه نقشی در این مبارزه قدرت دگرگون کننده داشته باشد و آیندهای دموکراتیک و آزادتر تولید کند، باید بر بحران خود غلبه کرده و به بازیگر اصلی بینالمللی در این مبارزه تبدیل شود. برای این منظور چند پیشنهاد توسط والرشتاین مطرح شده است:
اول ارتقای روحیه پورتو آلگره. این روحیه چیست؟ منظور گرد هم آمدن به شیوهای غیر سلسله مراتبی از خانواده جهانی جنبشهای ضد سیستم و عدالت جهانی حول یک برنامه حداقلی مشترک است: (الف) شفافیت فکری بیشتر، (ب) اقدامات ستیزهجویانه مبتنی بر بسیج مردمی که بر زندگی آنها تأثیر مفید و مثبت بگذارد، (ج) اصرار همزمان بر پیگیری تغییرات اساسیتر و بلندمدتتر.
دوم تاکتیکهای دفاعی انتخاباتی موثر. اگر چپ جهانی درگیر تاکتیکهای ستیزهجو با ساختارهای ضعیف و خارج از پارلمان شود، بلافاصله این سؤال مطرح میشود که چه چیزی از آن کسب به دست میآورد؟ از یکسو، انتخابات برای تغییرات بلندمدت حیاتی نیست و بنابراین نمیتواند اولویت چپ جهانی باشد. از سوی دیگر، انتخابات اهمیت دارد و نمیتوان آن را به سادگی نادیده گرفت. چپ باید بر این تردید غلبه کند.
سوم اینکه بی وقفه فرایندها را دموکراتیک کند. مهمترین خواسته اکثریت قریب به اتفاق مردم در همه جا آموزش بیشتر، سلامت بیشتر، و درآمد تضمین شده تا آخر عمر است. این خواستها باید با صدای بلند، مستمر و در تمامی مناطق نظام جهانی مطرح شود. البته گسترش همه این کارکردهای «دولت رفاه» همیشه سؤالات معقولی را در مورد کارآمدی هزینهها، آفات فساد و ترس از ایجاد بوروکراسیهای بیش از حد قدرتمند و بیپاسخ ایجاد میکند. اینها همه سؤالاتی هستند که چپ جهانی باید برای بررسی و پاسخ مناسب به آنها آماده باشد. اما آنها هرگز نباید خواست اساسی «بیشتر، خیلی بیشتر» را به دلیل این مشکلات کنار بگذارند.
چهارمین نکته این است که از نظام لیبرال میانه خواسته شود به اولویتهای نظری خود عمل کند. این مانند تحمیل سرعت در اقدام به لیبرالیسم شناخته میشود. لیبرال میانه به ندرت به آنچه میگوید یا آنچه موعظه میکند عمل میکند.
پنجم، به ضدیت با نژادپرستی به عنوان معیار تعیین کننده دموکراسی باید دقت کرد. دموکراسی عبارت است از رفتار یکسان با همه مردم- از نظر قدرت، از نظر توزیع، از نظر فرصت برای تحقق اهداف شخصی. نژادپرستی روش اصلی تمایز بین کسانی است که حقوق (یا حقوق بیشتری) دارند و دیگرانی که اصلاً حق ندارند (یا حقوق کمتری دارند). نژادپرستی مشخص میکند که کدام گروه در کدام دسته قرار دارد و بطور همزمان یک توجیه خاص برای این عمل ارائه میدهد.
ششم، جهان را از کالایی شدن باید نجات داد. کالاییزدایی مشکل اساسی در سیستم سرمایهداری و مالکیت خصوصی نیست که صرفاً یک وسیله است، بلکه کالاسازی است که عنصر اساسی در انباشت سرمایه است. تاریخ نظام جهانی مدرن، همواره تاریخ کالاییسازی در حال گسترش بوده است. با این حال، حتی امروز، نظام جهانی سرمایهداری کاملاً کالایی نشده است، هرچند تلاشهایی برای این کار وجود دارد.
هفتم، همیشه باید به یاد داشت که ما در دوران گذار از سیستم جهانی موجود به سوی چیزی متفاوت زندگی میکنیم. بنابراین نباید درگیر در لفاظیهای مربوط به جهانی شدن شویم. نه تنها آلترناتیوها وجود دارند، بلکه تنها جایگزینی که وجود ندارد، ادامه ساختارهای کنونی ماست.
*دکتر محمود مسائلی استاد بازنشسته روابط و حقوق بینالملل، دانشگاههای آتاوا و کارلتون و دبیرکل اندیشکده بینالمللی نظریههای بدیل با مقام مشورتی دائم نزد ملل متحد
[i] World Systems Theory
[ii] Wallerstein, I. (2021). The Global Left: Yesterday, Today, Tomorrow. New York: Routledge
[iii] خلاصهای از کتاب نیز در ۱۳ صفحه توسط ناشر در اختیار عموم قرار گرفته است.
[iv] انترناسیونالیسم و بینالمللیگرایی به عنوان واکنشی نسبت به نظام سرمایهداری جهانی بوده است. پیشگامان چپ آکادمیک درواقع میخواستهاند در سطح بینالمللی انقلابی در برابر سیستم جهانی سرمایهداری ایجاد کنند.
[v] نگاه کنید به نوشتار پیشین با عنوان «درباره مفهوم چپگرایی…»
[vi] World Social Forum (WSF)
[vii] Association pour la Taxation des Transactions financières et pour l’Action Citoyenne (Association for the Taxation of financial Transactions and Citizen’s Action
[viii] World Economic Forum (WEF)
[ix] نگاه کنید به کانادا و چالشهای جهانی شدن و توسعه بینالملل از این نویسنده. این کتاب که به عنوان دومین کتاب درسی برتر در علوم اجتماعی توسط ناشران آمریکای شمالی انتخاب شد، توسط انتشارات دانشگاه اتاوا به چاپ رسیده است.