«قبالهٔ نجابت و سند بزرگواری هر ملتی، تاریخ آن ملت است.»
(دکتر حسن پیرنیا)
بهزاد پرنیان – در پی فراهم آوردن مقالهای با موضوع «پیوند شاه و ملت» بودم که نفحاتِ اُنسِ شاهزاده رضا پهلوی و آراء و نظرات اخیرِ وی در جریانِ گفتگوی صمیمانهاش با اهالی جمهوریخواه به فریادم رسید و چراغ راهم گشت.
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
پیش از انجام این گفتگو، برای فراهم آوردن مقاله مورد نظر، موضوع انقلاب سفیدِ شاه فقید و فلسفه و بهانه اصلیِ چنین رهیافت پیشروانهی او را در رجوع به منابع تاریخی دوبارهخوانی کرده بودم.
موضوعی که بنا به باور برخی سیاسیون و جامعهشناسان، بردن و وارد کردن جامعه ایرانِ آن روزها به چنین مرحله نوینی از حیات سیاسی و اجتماعی، که با خود توسعه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی به همراه می داشت، دستکم ده سال زودتر از آماده بودنِ کشور برای ورود به چنین مرحلهای کلید خورده بود.
همه آن بلندنظریها و آیندهنگریهای پادشاهی آگاه و آشنا به مسائل روزِ دنیای اقتصاد و سیاست، و به جرأت ایرانگراترین پادشاه و فرد سیاسیِ تاریخ ایران که در قالب رهیافتی زیرِ نام انقلاب سفید به ما مردم ایران معرفی گشت، شاید که در آن برهه از زمان مانند موتور کنکوردی بود که بر روی نمونه ابتدایی هواپیمای برادران رایت پیاده میشد.
باری، جای خوشوقتی آنکه چند روزِ پیش شاهزاده رضا پهلوی با حضور خود در گفتگویی صمیمانه، که توسط جمعی از فعالان سیاسی (عمدتا جمهوریخواه) ترتیب داده شده بود، بیاناتی را ابراز داشتند که به نگر من، این بیانات خود ناظر بر موضوع «پیوند شاه و ملت» بود و از دیگرسوی مُبَینِ حقیقتی برهنه و غیرقابل انکار.
حقیقت برهنهای که از دوران پادشاهی کوروش بزرگ و نیز در تأسی از تاریخ معاصر، در میان مردم ایران ریشه دوانیده است.
این حقیقت زیبا و فاخر به ما میگوید که از همان دورانی که کوروش، نادر و رضاشاه بزرگ، خدمت به مُلک و ملت ایران را در قامت سربازی برای میهن آغازیدند، و سپس در سایه لیاقت و سزاواری خویش از یکسو، و بنا به مورد وثوق بودن از جانب مردم و بزرگان و خردمندان جامعه ایرانی بر تخت سلطنت نشستند، موضوع «پیوند شاه و ملت» همچون مایه اصلی حیاتِ مُلک و ملتی بِنام، به نامِ ملت ایران در میان جامعه ایرانی و در کالبد آنها جاری بوده.
و نیز در نگاهی گذرا به تاریخ معاصر ایران، به روشنی میتوان دریافت که خدمات شامخِ محمدرضا شاه پهلوی (شاهنشاه آریامهر)، خود در پیوند با موضوع «پیوند شاه و ملت» بود و پادشاه فقید پیش از آنکه لباس و جقه پادشاهی را بر تن کرده باشد، همواره مانند سربازی کهنهکار خویشتنِ خویش را منبع خدمت به مُلک و ملت قرار داده بود.
خدمات پادشاه فقید، چنان موثر و کارآمد بود که امروزه روز از آنها به عنوان خارقالعاده یاد میشود، تا خدمتی از سر تکلیف و وظیفه با همه محدودیتهای متصورِ احتمالی در انجام آن وظایف و تکالیف قانونی.
همین خدمات شگرف با برآیندی اعجازگونه، پس از گذشت قریب به پنجاه سال از وقوع آن، که با هیچ مائده زمینی نمیتوان آنرا به سَنج نشست، به زایشِ پارادایمی در جامعه ایرانی انجامیده که حتی با توقف موقتیِ حکومت پادشاهی پهلوی در ایران، آشکارا میتوان دید که محکمتر و قویتر از گذشته جای خود را پیدا کرده و امروز، همه اهالی سیاست، تاریخ و جامعهشناسی، اگر که غرضها و مرضها را به کناری بگذارند (اعم از قائلان به سیستم جمهوری و همه مخالفین سیستم پادشاهی)، دقیقا مانند همین نشستی که شاهد آن بودیم، خواهند پذیرفت که راه نجات این مُلک و دوای درد آن، هیچ چیزِ دیگری نیست جز بازگشت به ریشههای تاریخیِ خود، و الهام گرفتن از مکتب پهلوی. مکتبی که در خود، ایران و ایرانی و کرامت انسانی را مقدم بر همه امور میداند و این سه را بر هر فلسفه و اما و اگر دیگری اولویت میبخشد.
و این همان نقشه راهیست که کوروش کبیر آنرا ترسیم نمود و با بنیان نهادن کشوری به نام ایران، و هویت بخشیدن به مردمی زیرِ نامِ ایرانیان، ضمن اعتلای هویت مردم این مرز و بوم، در مواجهه با ملل دیگر نیز، بر پایه باورمندی و پایبندی به کرامت انسانی، با هر عقیده و مسلکی که داشتند، آنها را محترم شمرده و در پیروی از باورهایشان آنان را آزاد گذاشت.
و دقیقا برای همین است که ایران و ایرانی در سرتاسر تاریخ به خاستگاهِ اولیه دموکراسی و رواداری شُهره بوده و هر جا که سخن از حقوق بشر، عدالت و قانونمحوری میآید، نام کوروش بزرگ و منشور حقوق بشر او به ذهنها متبادر میگردد. و جالب است که همین غربیها، پس از قریب به هزار و پانصد سال از دیرینگی این منشور، در سال ۱۲۱۵ میلادی چیزکی زیر نام «مگنا کارتا» به رشته تحریر درآوردند که در آن، «جان» پادشاه انگلستان موظف به پذیرفتن حقوق مشخصی برای مردان آزادِ ( بله مردان آزاد نه همه مردم ) تحت حکومتش میگشت و او واداشته میشد تا با احترام به برخی رویههای قانونی مشخص، بپذیرد که قدرت او توسط قانونی که متضمن تنها و تنها حقوق دیگر صاحبان قدرت بود، محدود خواهد شد.
در این منشور (مگنا کارتا)، مقصود از «مردان آزاد»، اقلیتی از بارونها و فئودالهای زمیندار انگلستان بوده و این در حالیست که مردم عادی، رعایا و سرفها از حیطهی حقوقی این منشور خارج بودند. و آن خود به منزله این بود که بیشتر از آنکه حقوق مردم را در خود لحاظ کرده باشد، به پیوند یکطرفه مردم با پادشاه انگلستان اشاره دارد و اصولا انسانِ آزاد به آندسته از صاحبان قدرت و فئودالها، اِرلها و لُردها اتلاق میشد که بر سر تقسیم قدرت با پادشاه بر سر جنگ بودند.
اما به جرأت میتوان گفت که زمامداری پادشاهان بزرگی چون کوروش، رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی، همواره بر اساس خدمات شاه به ملت بوده و در جای جای تاریخ میتوان دید که این خدمات، فارغ از پاس داشته شدن یا نشدن از جانب ملت، به قوت خویش باقی بوده. و امروز نیز شاهزاده رضا پهلوی در پیروی از همان مرام پادشاهان بزرگ و اسلاف میهنپرست خود، بر چنین مرامی پایبند است و کارنامه سیاسی او نشان میدهد که در همه این سالهای هجرت و تلخکامی، به چیزی جز بازگشت فرّ و شکوه به ایران نیاندیشیده و در این راه از هیچ سعی و تلاشی فروگذار نکرده است.
و از همین روی است که موردِ وثوق ترین فردِ سیاسیِ تاریخ معاصر در هزاره سوم، نزد ملت ایران قرار دارد و در مرام و روش او، همان اندیشهی ایرانگرایی و ملت محورِ کوروش، رضا شاه و آریامهر فقید موج میزند.
تا آنجا که حتی مخالفین سیاسی او نیز (اگر و تنها اگر کمی رادمردی پیشه کنند)، در برابر منطق، رواداری، مرام و اندیشه وی، که ریشه در همان پایبندی به منشور حقوق بشر کوروش دارد، کلاه از سر برداشته و او را شایستهترین فرد حال حاضر برای رساندن ایران و ایرانی به ساحل نجات دانسته و در این راه همگام خواهند شد.
و چنین شایستگیها و امتیازات بیبدیل، در پیروی از باور سالاروش و شاهانه ایست که پیش از این، پادشاهانی چون کوروش، نادر و پادشاهان پهلوی ،در عملِ به این باور، نام خویش را جاودان نمودند. باوری زیرِ نامِ «در خدمتِ ملت و کشور بودن» تا پای جان. در خدمت مُلک و ملت بودن، بی هیچ تمنّایِ مابهاِزائی مگر چشمداشتِ پایبندیِ همه ایرانیان به آزادی و هویتی که ایران نام دارد، و پاسداری از ارزشهای تاریخی و فرهنگی این مرز و بوم توسط فرد فردِ ملت ایران.
و شاید در این بین، بهترین و ارزندهترین چیزی که بتواند ما را با مرام و اندیشهی نیکخواهانه اسلاف شاهزاده رضا شاه پهلوی آشنا گرداند، رجوع به منابع تاریخی باشد که اتفاقا نگارنده آن منابع، مورخان غیرایرانی بودهاند.
از همین روی در این بخش از نوشتار، با مدد از منابعی چون «کوروشنامه» اثر گزنفون ، به فرازی از سخنان کوروش کبیر اشاره می گردد که در آن خواننده به روشنی درخواهد یافت که این پادشاه بزرگ، چگونه وارث تاج و تخت و دیگر فرزندان خویش را به رواداری با مردم فرا میخواند و با تاکید بر واژه «آزرم» آنان را از دروغ و ناروا زنهار میدهد تا به وظایف پادشاه در قبال ملت و کشور خویش تاکید ورزیده باشد.
برای آشنا شدن خواننده با گزنفون مورخ یونانی و کتاب «کوروشنامه»ی او، بطور موجز اشاره میشود که ، گزنفون مورخ یونانی (۴۳۰ تا ۳۵۲پیش از میلاد مسیح) یعنی حدود نود سال پس از درگذشت کورش بزرگ میزیسته و او از شاگردان سقراط حکیم بوده است.
وی مجموعه گفتارهای زیادی در قالب کتاب پیرامون دوران فرمانروایی هخامنشیان از خود بجا گذاشته.
از مهمترین آنها میتوان به دو کتاب یکی درباره «اقتصاد، تربیت جوانان و شیوه مملکتداری در دوره هخامنشی» و دیگری «سفر جنگی کوروش» که نخستین کتاب با عنوان «اکونومیکا» و دومی به «سیرو پدیا» (کوروشنامه) شناخته میشوند، اشاره نمود.
بر پایه نظر دکتر حسن پیرنیا در کتابش با عنوان «تاریخ ایران باستان» میتوان گفت که گزنفون با فراهم آوردن شرحی از زندگی و سرگذشت کوروش بزرگ بر آن بوده تا ردیه ای بر کتاب «جمهوریت» از افلاطون به دست داده باشد. اما گزنفون در اشاره به فرازهایی از راهنماییها و آخرین اشارات کوروش کبیر به فرزندان خود چنین آورده که:
کوروش بزرگ در آخرین روزهای زندگی خود و درست پس از هفتمین بازگشت خود به مرکز فرمانروایی خویش (پایتخت ) پارس، مراسم و گردهمایی بجا آورد و بر اساس رویهی دیرین خود در برخورد با مدعوین، هدایایی به حاضرین داد.
کوروش بزرگ در روز سوم پس از مراسم نیایش و گردهمایی، فرزندانش را فرا خواست و در حضور دوستان و داوران پارسی که آنها نیز فراخوانده شده بودند ، فرزندان و دوستان خویش را چنین پند و اندرز داد که:
«فرزندان و دوستان من،
اکنون به پایان زندگی نزدیک گشتهام. من آن را با نشانههای آشکار دریافتهام و وقتی در گذشتم، مرا خوشبخت پندارید و کام من بر این است که این احساس در اعمال و رفتار شما مشهود باشد. من دوستان را به خاطر نیکوییهای خود خوشبخت، و دشمنانم را فرمانبردار خویش دیدهام.
زادگاه من قطعه کوچکی از آسیا بود. من آن را (ایران) اکنون مفتخر و بلندپایه باز میگذارم.
در آن هنگام که به دنیای دیگر پای میگذارم، شما و میهنم را خوشبخت میبینم و از این رو میل دارم که آیندگان مرا مردی خوشبخت بدانند.
باید آشکارا ولیعهد خود را اعلام کنم تا پس از من پریشانی و نابسامانی روی ندهد.
من شما فرزندانم را یکسان دوست میدارم ولی فرزند بزرگترم که آزمودهتر است، کشور را سامان خواهد داد.
فرزندانم:
من شما را از کودکی چنان تربیت کردهام که پیران را آزرم دارید و کوشش کنید تا جوانتران از شما آزرم بدارند.
تو کمبوجیه، مپندار که عصای زرین سلطنتی، تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت.
دوستان صمیمی برای پادشاه، عصای مطمئنتری هستند. هرکسی باید برای خویشتن دوستان یکدل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیکوکاری به دست نتوان آورد.
ای فرزندان من:
به نام خدا و اجدادِمان سوگندتان میدهم؛ اگر میخواهید مرا شاد کنید نسبت به یکدیگر آزرم بدارید. پیکر بیجان مرا هنگامی که دیگر در این دنیا نیستم در میان سیم و زر مگذارید و هرچه زودتر آن را به خاک باز دهید. چه بهتر از اینکه، انسان با خاک، که اینهمه نغز و زیبایی میپرورد آمیخته گردد.
من همواره مردم را دوست داشتهام و اکنون نیز شادمان خواهم بود که با خاکی که به مردمان نعمت میبخشد، آمیخته گردم.
از تمام پارسیان و متحدان بخواهید تا بر آرامگاه من حاضر گردند و مرا از اینکه دیگر از هیچگونه بدی رنج نخواهم برد تهنیت گویند.
به آخرین اندرز من گوش فرا دارید. اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به مردم و دوستان خود نیکی کنید.
و بنا بر سفارش کوروش بزرگ، او را در آرامگاه ابدی خود واقع در دشت مرغاب، و در میان باغ بزرگی به خاک سپردند. عمارت بزرگی گرداگرد آرامشگاه او را گرفته بود، که در طول تاریخ یا به وسیله آفتهای زمینی و آسمانی و یا به وسیله قوم و قبیلههای تازِشگرد، از بین رفت. (منبع: کوروشنامه به قلم گزنفون)
در کتابِ ایران باستان اثر حسن پیرنیا و کتاب ایرانویج اثر بهرام فره وشی آمده است که بسیاری از مورخان ، چه اندکی پس از درگذشت این پادشاه بزرگ هخامنشی، و چه سالها پس از آن، شانس دیدار و زیارت از آرامشگاه کوروش بزرگ را داشتهاند.
در زُمره آنان استرابو جغرافیدان معروف دنیای کهن و عهد عتیق، از قول اریستو بول که خود این آرامگاه را دیده بود، آورده که «سنگی بر آرامگاه بود و بر روی آن، این سخن نوشته شده که «… ای رهگذر! من کوروش هستم. من امپراتوری جهان را به پارسیان دادم. من بر آسیا فرمانروایی کردم. بر این گور رشک مبر…)
یکی دیگر از مورخین یونانی به نام «اونه سیکریت» آورده است که بر سنگ مزار او به زبان یونانی و پارسی نوشته شده بود: «…در اینجا من آرمیدهام. من، کوروش، شاه شاهان…)
اوج شهادت تاریخ:
تاریخنویسان آوردهاند که اسکندر پس از بازگشت از هند دانست که دزدان، آرامگاه کوروش را غارت کردهاند.
این آرامگاه در میان باغهای سلطنتی پاسارگاد بود و آن را انبوهی از درختان احاطه کرده بودند.
درِ ورودی آن کوچک بود و پیکر کوروش در تابوتی از زر قرار داشت.
پلههای درونی به اتاق کوچکی که برای مُغان بود ، میرسید.
این مغان با خانواده خود در آنجا روزگار میگذراندند و وظیفهشان برگزاری مراسم دعا، نیایش، پذیرایی از بازدیدکنندگان آرامگاه کوروش بزرگ و حفاظت از آرامشگاه او بود.
اریستو بول که در دبیرخانه اسکندر کار میکرد، مینویسد:
اسکندر خواست درون آرامگاه را ببیند. هنگامی که به درون رفت، دریافت که همه چیز جز میز و تابوت را بردهاند.
او به «اریستو بول» مورخ یونانی که همراه وی بود دستور داد که آرامگاه را سامان دهد، سپس درِ آرامگاه را مسدود کردند و مُهر اسکندر را بر آن نهادند.
یکی دیگر از نویسندگان دوران کهن (احتمالا قرن اول میلادی) «کوینت کورس روفوس» نیز در اینباره چنین آورده که:
اسکندر خواست برای کوروش قربانی تقدیم کند و فرمان داد تا درِ آرامگاه را باز کردند.
او نزدخود چنین میاندیشید که آرامگاه پادشاه ایرانزمین میبایست تا مالامال از سیم و زر باشد. چنانچه در امپراتوری پارس همه اینگونه میپنداشتند. اما با شگفتی تمام در آنجا جز یک سپر که تبدیل به خاک شده بود و دو کمان سکائی و یک شمشیر چیز دیگری نیافت.
اسکندر برای پاسداشت و احترام به مقام و نام پادشاه هخامنشی، تاجی از زر بر گور گذاشت و سپس شنل خود را به دور صندوقی که بقایای کالبد کوروش در آن بود انداخت و به گرد آن پیچید. او در شگفت بود که چگونه میشود که مقبره و آرامگاه ابدیِ پادشاهی چنین نامور و و بدین ثروتمندی، مانند مزار فردی عادی باشد.
اسکندر با وجود همه آن کینهتوزیها که به امپراتوری پارس داشت و با وجود تمام آن ویرانگریها که بر سرزمین ایرانیان روا کرده بود، به کوروش پادشاه هخامنشی بیاندازه احترام و ارج مینهاد.
«پلوتارک» آورده است که چون اسکندر به آرامگاه کوروش بزرگ رسید و دریافت که به آن دستبرد زدهاند، برآشفت و عامل این کار را که مرد سرشناسی به نام «پلی ماک» از اهالی شهر «پلا» در مگدونیه بود، کُشت و دستور داد تا کتیبهها را که به خط ایرانی بر سنگ کنده شده بودند، خواندند و فرمان داد تا از همان کتیبهها متنی یونانی تهیه کرده و در زیر متن ایرانی حک کنند.
بنا به روایت پلوتارک، متن پارسی چنین بوده است:
«…ای مَرد، هرکه باشی و از هر جا که بیایی، چون میدانم که گذارت به اینجا خواهد افتاد، بدان من کوروش، بنیانگذار شاهنشاهی پارس هستم، به این مشت خاکی که پیکرم را در بر گرفته است، رشک مبر…»
گویا این واژهها، اسکندر را به شدت متأثر کرده و در اندیشهای ژرف فرو برده.
در پایان این نوشتار ضمن افزودن چکامهای از شاعر خوشقریحه متخلص به «صهبا»، لازم میدانم تا در تأسی از نوشته حک شده بر سنگ مزار آرامگاه ابدی کوروش بزرگ که اسکندر مقدونی را به بحر عمیق تفکر کشانده بود، اشارهای به فرازی از سخنان شاهنشاه آریامهر در جریان پرسش و پاسخ با خبرنگار آمریکایی «دیوید فراست» داشته باشم، آنجا که فرمود: تاج و تختی که پایههایِ آن بر خون مردم نهاده شده باشد، ارزشی ندارد، به یاد دارم که در جایی خوانده بودم که ناسپاسی حقِ انحصاری و ویژهی مردم است… من فقط میگویم، تا زمانش من وظیفهام را انجام خواهم داد.
و آری چنین است رسم و آئین در فقره ی «پیوند شاه و ملت». پیوندی که هرگز از جانب شاه مملکت گسسته نشد، و امروز نیز وارث قانونی تاج و تخت، بر همان عهد و میثاق پایبند است.
پیوند شاه و ملت….
ای هموطن به پا خیز
تا کی در این تباهی
نزدیک نیم قرن است
این ظلمت و سیاهی
در فرِّ پرچم نور
با پاکیِ سیاوش
چون شیر سرخ خورشید
اندر میان آتش
از برق تیغ شاپور
شمشیر پور نستوه
صدپاره کن سپاهِ
ظلم و فساد و اندوه
(نک لشکر منوچهر)
فریاد دادخواهی
تیر و کمان آرش
فرمان پادشاهی
آتش زند به ظلمت
پیوند شاه و ملت
هرچند اهل مِهریم
در جان ماست گویا
بر جای خون، آتش
در انتقام پویا
خون نداست جاری
در قلب ما آری
گاه جنون و خشم است
نی صبر و بردباری
پیمان ما گسستند
مشتی وطنفروشان
ما ملت کبیریم
آتش زنیم بر ایشان
چون رهگذر خروش آر
گر تو امیر و شاهی
ور نیست این نویدت
خوش باش در گدایی
«دانی که چیست دولت»
پیوند شاه و ملت
پیر فلک ندیده
در سو به سوی عالم
شیادتر ز ملا
این ننگ نسل آدم
زآدمکشان ضحاک
غرق به خون جوانان
از حیلهی سه فاسد
در غم نشسته ایران
پشت پدر شکسته
از داغ دخترانش
مادر به خون نشسته
در حسرت یلانش
ویرانه گشته میهن
زین ظلم و زین شقاوت
ای هموطن بپا خیز
تا کی به خواب غفلت
راه شکست ذلت
پیوند شاه و ملت
*بهزاد پرنیان دانشآموخته ریاضیات و تحلیلگر سیاسی