هر که به روزگاری بیاندیشد که حکومت اسلامی مسلط بر ایران به زبالهدان تاریخ افکنده شده، باید بتواند به این نکته نیز بیاندیشد که، در آن «تصور مطلوب»، چه چیزی جانشین این حکومت شده است. برای من آینده دلپذیری که میتوان برای وطنمان آرزو کرد «روزگار آلترناتیو» نام دارد و معتقدم که هر کس از «وضع موجود» ناراضی است تنها در صورتی میتواند پای در راه بهتر کردن زندگی خود بگذارد که در ذهناش آن روزگار «بهی» را مجسم نموده و مطالبه کرده باشد. بدون آنکه بدانیم چه میخواهیم و به کجا میرویم هرگز نمیتوانیم قدم در راهی بگذاریم که به مقصدی مطلوب منتهی میشود.
هر که به روزگاری بیاندیشد که حکومت اسلامی مسلط بر ایران به زبالهدان تاریخ افکنده شده باید بتواند به این نکته نیز بیاندیشد که، در آن «تصور مطلوب »، چه چیزی جانشین این حکومت شده است. آیا مردم از شرّ حاکمیت «ارزش»های خرافی و ضد انسانیِ ساخته شده آخوندهائی که هزار سال است به مغزشوئی انسان شیعی پرداختهاند رهائی یافتهاند؟ آیا خدای شیعیانِ کشورشان دیگر خونریز و اخمو و متجاوز و دیوانه نیست؟ آیا آخوندها به مساجد و حوزههاشان برگشتهاند و از راه کمک مردم معتقد به آنها نان میخورند و سر بار بیتالمال کشور نیستند؟ آیا شادی و رفاه بر کشور حکومت میکند؟ آیا هر روز دل جوانانی که کار و درآمد و زندگی دارند از احساس پیشرفت وطنشان سرشار از امید میشود؟ آیا هنوز دختران جوان و بیبضاعتی هستند که برای لقمه نانی تن به فحشا بدهند؟ آیا اعتیاد از میان مردم ما رخت بر بسته است؟ آیا مردم سراسر ایران، قبل از هر هویت زادگاهی، به «ایرانی بودن» خود میبالند؟ آیا مردم سراسر دنیا آرزوی آمدن به ایران امن و زیبائی را دارند که یادگارهای هفت هزار سال تاریخاش را به نیکوئی در برابر چشم مردم گرفته است؟ آیا عدالتی، مبتنی بر قانونی شکل یافته بر مدار حقوق شناخته شده بشر، بر جامعه سایه امن و پاسداری افکنده است؟ آیا دزدان و متجاوزان مجازاتی در خور بدکرداریهاشان میبینند؟ آیا دیگر از اعدام و سنگسار و شکنجه خبری نیست؟ آیا هر کس میتواند آنچه در اندیشه دارد به آزادی بیان کند؟ آیا زن و مرد و مسلمان و غیرمسلمان و نامسلمان، در برابر قانون و در سطح خانواده و اجتماع و فرصتهای شغلی و رفاهی، حقوق مساوی دارند؟ آیا کودکان بیسرپرست مجبور به زندگی خیابانی و آلوده شدن به هزار کثافت و یا کار دستی و بدنی در کارگاههای برساخته از ظلم نیستند؟ آیا کارگاهها و کارخانجات کوچک و بزرگ کشور به کار تولید ملی مشغولند؟ آیا بازارهامان را کالاهای بنجل چینی پر نمیکنند؟ آیا روسیه بر تصمیمگیریهای ملی ما مسلط نیست؟ آیا مردم آزادی گزینش راه و رسم زندگی خود را دارند؟
شما اگر چنین آیندهای را برای ایرانتان تصور نمی کنید، و یا اگر در خود ارادهای برای متحقق کردن چنان آیندهای سراغ ندارید، اگر در خارج از کشور زندگی میکنید، یا محکوم به ماندن و مردن در غربتید و یا، اگر در این سوی جهان نتوانستهاید زندگی مرفهی برای خود فراهم کنید ناگزیرید حاشیهنشین اجتماعات ملتهای میزبان خود باشید، در سختی زندگی کنید و در مذلت بمیرید. اما اگر در داخل کشور زندگی میکنید یقین بدانید که روزگارتان هر روز بدتر از اینکه هست خواهد شد و شما، اگر دزد و جنایتپیشه و شریک بدکاریهای حکومت کنونی نیستید، جز بدبختیهای بیشتر هیچ نخواهید داشت که برای فرزندان و آیندگان خود به ارث بگذارید. هر دختری که در خانواده شما پا به جهان میگذارد به صورتی بالقوه بازیچه حکومت پلید اوباش و جامعه تا بن استخوان فاسد و امید از دست داده محصول حکومت مذهبی خواهد بود و هر پسری که در خانه شما چشم بر جهان میگشاید بیش از هر چیز آیندهای پر از اضطراب و بیکاری و فقر و اعتیاد خواهد داشت. در واقع، اگر گفتهاند که هر ملت لایق حکومتی است که بر آن فرمانفرمائی میکند قظعاً منظورشان ملتی بوده است که وضع موجود ناهنجارش را پذیرفته باشد و اگر از آن ناراضی است توان فکر کردن به تغییر وضع و رسیدن به آیندهای بهتر را از دست فرو نهاده باشد. و چون انسانی پذیرنده و ناتوان شده است عمر حکومت موجود را، و آینده تاریکتر خود را، داوطلبانه تداومی هولناک میبخشد.
باری، روی سخن من با چنین آدمیان بدبختی نیست. برای من آن آینده دلپذیری که شرح مختصرش را دادم و میتوان آن را برای وطنمان آرزو کرد «روزگار آلترناتیو» نام دارد و معتقدم که هر کس از «وضع موجود» ناراضی است تنها در صورتی میتواند پای در راه بهتر کردن زندگی خود بگذارد که در ذهناش آن روزگار «بهی» را مجسم نموده و مطالبه کرده باشد. بدون آنکه بدانیم چه میخواهیم هرگز نمیتوانیم قدم در راهی بگذاریم که به مقصدی مطلوب منتهی میشود. و اگر نتوانیم روزگار بهتری برای آینده جامعه خود تصور کرده و برای تحقق آن اقدام کنیم خود به خود محکوم به آنیم که، به قول شاملو، «چنین پست» به زیستن ادامه دهیم.
و اگر «روزگار آلترناتیو ِ» دلخواه برای وطنمان همه آن تصویرهای حداقلی و مختصری را که در بالا آوردم در خود داشته باشد، آنگاه، ناگزیریم که پیش از هر راه افتادنی، به شیوه و نحوه راهپیمائیمان به سوی مقصود بیاندیشیم. یعنی، باید بتوانیم برای پرسشهائی از این دست پاسخهائی روشن داشته باشیم:
– آیا یک «حکومت دیگر»، که دارای پسوندهائی همچنان ختم شونده به صفت «اسلامی» باشد،میتواند ما را از این چاله که در آن فرو افتادهایم بیرون آورد و به چاهی مهیبتر نیاندازد؟ آیا یک «حکومت اسلامیِ به اصطلاح رحمانی» که قانون اساسیاش مبتنی بر رسالههای هولناک آخوندها است میتواند آن آیندهای را که میخواهیم، برایمان فراهم کند؟ آیا یک «حکومت اسلامی دموکراتیک» میتواند واجد معنائی دلپذیر باشد و به ما وعده ساختن آن بهشت واقعی روی زمین را که در دل آرزو میکنیم بدهد؟
– آیا کشور در زیر سایه سرنیزه و چکمه نظامیان و سپاهیان یا بسیجیان میتواند نفسی به راحتی بکشد؟ آیا در این صورت آینده ما بیشتر شبیه گذشتههای اخیر کشوری همچون پاکستان نخواهد بود؟
– آیا حمله خارجی، که با انهدام زیربناهای کشورمان، و مسلط کردن حکومتی دست نشانده بر وطنمان همراه است، میتواند ما را به آیندهای که میخواهیم برساند؟ آیا نمونههای افغانستان و عراق و لیبی در پیش روی ما نیست؟
– آیا در غیاب حکومت مقتدر و دلسوز مردمان مناطق مختلف کشورمان، تکه تکه شدن کشور و استقلال یافتن مناطق مختلف آن، حتی اگر به جنگ خون گرفته داخلی نیانجامد، میتواند برای مردم ساکن در آن مناطق آیندهای آنچنان که نوشتم را تضمین کند؟
میبینید که حکومت اسلامی کنونی درست بر روی ترس ما از همه این «امکانات امیدسوز « سرمایهگذاری کرده و خود را به عنوان تنها راه حل برای حفظ یکپارچگی کشور، جلوگیری از برپائی جنگی داخلی، ویران شدن زیر بناهای اصلی کشور، و جلوگیری از تسلط «نظامیان چفیه به گردن» به ما معرفی میکند و، به مدد بیعملی ما، ادامه عمر ویرانگر خود و استمرار نکبتبار زندگی ملتی را ممکن میسازد.
در این میان برخی، با بزرگ کردن مسئله «عامل زمان» در این معادله، میکوشند نشان دهند که ما یک بار انقلاب کردن و خون و جان دادن را در راستای تغییر رژیم تجربه کرده و زیانهای دهشتبار آن را نیز دیدهایم و دیگر به آن راه نمیرویم. اما، از آنجا که به هر حال زندگی معادل تغییر است و هیچ چیز به همان شکلی که بوده باقی نمیماند باید، به جای کوشش در راه «تغییر سریع و ناگهانی»ی حکومت خونریز کنون، سیر تغییر «آگاهانه» و «تدریجی» آن را در پیش بگیریم.
البته یقیناً در این پیشنهاد منطقی قابل درک وجود دارد. هیچ کس به انقلاب کردن، ویران ساختن، شیرازه امور را درهم ریختن، کشتن و کشته شدن تمایلی ندارد و هر آدم عاقلی صلاح را در این میبیند که کشور را در مسیر تغییری تدریجی و کمهزینه بیاندازد. اما فکر کردن به «مسیر تغییر تدریجی» تنها در صورتی معنا پیدا میکند که بدانیم قرار است این «مسیر» به کجا ختم شود و رژیم تا چه حد توان بالقوه تحمل این تغییر تدریجی را، وآن هم به سوی مقصد مورد خواست ما، در خود دارد. باید از خود بپرسیم که:
آیا این رژیم در دل ساختارهای خود وسائل تحمل تغییر تدریجی مورد نظر ما را دارد؟ مثلاً، آیا میتوان در همین رژیم دست به تغییر اصول بنیادی قانون اساسیاش زد؟ یعنی آیا در این قانون اساسی نشانههائی از امکان تغییری بنیادی وجود دارد؟ آیا میشود در این قانون چنان تغییری داد که مملکت دارای مذهب رسمی نباشد و مردم مجبور به رعایت «ارزش»های تنها یک فرقه مذهبی نباشند؟ یا احکام آمده در آن این امکان را دارند که از شرّ رسالهها و توضیحالمسائلهای آخوندها رهائی یابند؟ آیا میتوان تسلط فقه و فقاهت و ولی فقیه را از سر این قانون اساسی مرتفع کرد؟ آیا میتوان امید داشت که همین قانون اساسی دست از نشاندن «امت» به جای «ملت» بر دارد و مجریاناش از سودای تسلط بر جهان اسلام، در وهله نخست، و سروری بر کل جهان، در مرحله بعدی، صرف نظر کنند، یا از ماجراجوئی در منطقه و جهان دست بکشند، و مملکت را «کشور امام زمان»ی نخوانند که گویا هزار سال پیش در چاهی در شهر سامره عراق فرو شده و پس از انقلاب ۵۷ به چاهی در مسجد جمکران نزدیک قم نقل مکان کرده است؟ آیا می شود در ایران، و با همین قانون اساسی، رفراندومی به منظور ایجاد تغییراتی بنیادی در آن برگزار کرد؟ آیا حتی میتوان شرایط انتخاب شدن برای رهبری قوای سه گانه را چنان تغییر داد که هر ایرانی حق نامزد شدن، تبلیغ کردن و انتخاب شدن داشته باشد؟ آیا میشود منصب ولی فقیه را حذف کرد و یا حداقل اختیارات آن را تا حد اختیارات یک شاه در قانون اساسی مشروطیت فرو کاست؟ از این کمتر، آیا میشود نظارت استصوابی شورای نگهبان همین قانون اساسی را لغو کرد؟ از این هم کمتر، آیا میشود دارای احزاب و رسانههای آزاد بود؟ آیا میشود نه به ولی فقیه، نه به رئیس جمهور، نه به مجلس شورای اسلامی بلکه، مثلاً، به کارکرد نهاد «دادگستری» ایراد گرفت و این ایراد «اهانت به قوه مقدس عدلیه» محسوب نشده و موجب عقوبت نشود؟ آیا حتی میشود رئیس جمهور همین قانون اساسی را «مجری قانون» و صاحب اختیار دانست و او را از مقام «تدارکچی ولایت فقیه» به سطح «رئیس جمهور کشور» ارتقاء داد؟
میبینید که این حکومت در قانون اساسی اسلامی و ساختارهای برآمده از آن قفل شده و خود مدعی است که تا ظهور امام پنهان در چاه جمکران راهی برای تغییر این قانون وجود ندارد. در عین حال، اگر فرض کنیم که این «پرسشهای منتهی به بن بست» همه ناشی از سوء نیت و دشمنی باشد، آیا میتوانیم به کارنامه ۳۶ ساله این حکومت نگاه کنیم و بکوشیم نمونهای از این تغییر را در عمل بیابیم؟
به راستی حاصل هشت سال حکومت هاشمی رفسنجانی، که دوست داشت سردار سازندگی خوانده شود، جز ویرانی کشور، کشته شدن فرزندان نخبه ایران، و غارت اموال مردم و مملکت چه حاصلی داشت که اکنون بخواهیم او را «امید امت و امام» بخوانیم؟ و یا سرگذشت آن یکی «امید امت و امام» به کجا انجامید؟ حاصل حکومت خاتمی و اصلاحطلبان چه بود جز تحویل مملکت به دیوانه از دارالمجانین گریختهای همچون احمدی نژاد؟ و همین دیوانه، که ولی فقیه کنونی پشتیبان او بود و نظراتاش را از بقیه به خود نزدیکتر میدانست، چه سوقاتی جز بدبختی بیشتر برای ملت در چنته داشت؟ در همین دو سالهای که از عمر ریاست حسن روحانی میگذرد شاهد کدام تغییر تدریجی به سوی وضعیتی بهتر، نمیگویم مطلوب و ایدهآل، بودهایم؟ سرگذشت مدعیان «بازگرداندن انقلاب از انحراف» و رساندن کشور به «عصر طلائی امام» و تصدیق اینکه «قانون اساسی کنونی وحی منزل نیست که تغییرناپذیر باشد» چه بوده است؟ چگونه است که، در پایان هر مطالبه از این حکومت، تنها مطالبه کننده بازنده میشود و حکومت زمینهای بیشتری را فتح میکند؟ چگونه است که خود اصلاحطلبان اعلام میکنند که از این پس باید توقعاتمان را کمتر از گذشته کنیم؟ چگونه است که بازگرفتن زمینهای از دست داده اصلاحطلبان هم برایشان ناممکن است؟ چگونه است که آرزوی رفع حصر خانگی از رهبران خودشان به صورتی محال درآمده است؟
اما، با همه این احوال تجربی، میشود پرسید که چه مانعی وجود داشت اگر میشد روزی را دید که:
– ولی فقیه با انجام رفراندومی برای تغییر قانون اساسی، که وحی منزل نیست، موافقت کند؟
– انتخابات آزاد، با همه شرایط اعلام شده به وسیله سازمان ملل، در ایران برقرار میشود؟
– مبتنی بودن قانون اساسی، و حکومت برخاسته از آن، بر هرگونه منبع غیبی و قدسی کنار گذاشته شده و نمایندگی واقعی مردم میتوانستند هم قانون اساسی و هم قوانین ناشی از آن را، بر اساس نیازهای جامعه، تصویب کنند و هرگاه نیز که صلاح دیده میشد آنها را تغییر دهند.
– چه میشد که همین هیئت حاکمه کنونی تن به نوشتن قانونی اساسی میداد که در آن زن و مرد، مسلمان و غیر مسلمان، شیعه و سنی، متدین و کافر، و.. برابر بودند؟
– چه میشد اگر سپاه و بسیج را در ارتش ملی ما ادغام میکردند و کارشان از آزار مردم و امر به معروف و نهی از منکر، به حفظ تمامیت ارضی کشور و دفاع از وطنمان در برابر تهدید دشمنان مبدل میشد؟
– چه میشد که دادگستری میتوانست دزدان استخواندار و متجاوزان به حقوق مردم را محاکمه و مجازات کند؟
نه، لازم نیست ادامه دهم. از نظر من، همین حکومت اگر میتوانست در این راستاها حرکت کند خود به خود موجبات نارضایتی را رفع و اسباب دلشادی مردم را فراهم میکرد. اما آدم باید خیلی غافل یا شیاد باشد که فکر کند میتوان با وجود چنین حکومتی چنین روزی را هم در آینده کشورمان دید. قانون اساسی این حکومت از بنیاد فاسد و ظالمانه و ضد مردمی است و، در نتیجه، هر آن کس که بر مبنای آن به منصبی تأثیرگذار میرسد نیز آلوده فساد و تباهی است. من، سالهای سال است که باور کردهام که از آن سو هیچ کوره راهی حتی وجود ندارد.
پس، از نظر من، تنها راه درست عبارت است از چشم و گوش بستن بر فریب اصلاحطلبان برآمده از دل همین حکومت، و تمرکز کردن بر آن آینده مطلوب اما سخت بعیدی که آرزویش در دل هر ایرانی وطن دوستی موج میزند.
و این «تمرکز» است که ما را به آنجا میکشاند که اگر بخواهیم برای مجموعه صفات و حالات و امکاناتی که با دیده آرزو در آنها مینگریم نامی انتخاب کنیم آن نام را جز در هیئت «دموکراسی» نخواهیم یافت و تجسم این نام را نیز جز در تحقق مفاد اعلامیه جهانگستر حقوق بشر ممکن نخواهیم دید. یعنی، به طور بدیهی، آلترناتیوِ وضعیتی که در ظل یک حکومت مذهبی به وجود میآید برقراری یک «وضعیت دموکراتیک» است.
اما من همین نکته روشن و بدیهی را نیز ناکافی یافتهام؛ چرا که به صورتی تجربی صد سالی از آن ماجرا میگذرد که دشمنان دموکراسی دریافتند که بهترین کار برای از میان برداشتن دموکراسی افزودن صفتی سلبی یا ایجابی به آن است. یک قرن است که شنیدهایم «دموکراسی» باید شورائی باشد نه بورژوائی، دموکراسی میتواند ایدئولوژیک باشد، دموکراسی باید سوسیالیستی باشد، دموکراسی باید لیبرال باشد، و حتی دموکراسی میتواند (و در مورد کشور ما باید که) «دموکراسی دینی» باشد؛ و توجه کنیم که این آخری را هم اصلاحطلبان، هم ملی- مذهبیها، هم نهضت آزادیچیها و هم مجاهدین اعلام کردهاند.
اما آیا نه اینکه این صفات بدان خاطر مورد استفاده قرار میگیرند که به درون دموکراسی نفوذ کرده و آن را از داخل ناکارآمد سازند؟ آیا تزریق ایدئولوژی (چه مذهبی و چه غیر مذهبی) به بدن دموکراسی جز به مرگ آن نمیانجامد؟ و آیا لازم نیست راهی برای جلوگیری از این تزریق مرگبار پیدا شود؟
من راه حل را در یافتن صفتی برای دموکراسی یافتهام که، از یک سو، از خصوصیات گوهرین خود دموکراسی اخذ شده باشد و، از سوی دیگر، همچون یک «سپر دفاعی» آن را از نفوذ و تزریق صفات کشنده محافظت کند. و در راستای جستن این «سپر دفاعی» یا «صفت محافظت کننده»، که از ورود ایدئولوژیهای مذهبی و غیر مذهبی به بدن دموکراسی جلوگیری میکند، بوده است که نظر روشنفکران کشورهائی که در حکومتهای به اصطلاح «دموکراتیک اما اسیر ایدئولوژی» به سر میبرند به سوی صفتی دفاعی و بازدارنده به نام «سکولار» جذب شده است.
تأکید بر لزوم «سکولار بودن دموکراسی» هم ناشی از تجربه چند قرن اخیر بشریت و هم تجربه کشورهای نوینی است که برای رسیدن به دموکراسی انقلاب کرده و در پی آن متوجه حضور مزاحم و کشنده ایدئولوژی در قانون اساسی و حکومت خود و بازتولید استبدادهای وحشتناکتر از گذشته شدهاند.
در این زمینه کشور ما نمونه بارزی است. به شعارهای انقلاب ۵۷ توجه کنیم: «آزادی و استقلال» بیان آرزوهای صد و پنجاه ساله متفکران ما بوده و این نکته نیز بدیهی به شمار میرفته که همین دو آرزو نیز تنها در ظل استقرار دموکراسی قابل تحققاند؛ اما خود شاهد دست اول آن بودهایم که، تنها با افزودن یک صفت «اسلامی» به آن دو آرزو، چه به روز دموکراسی نازنینی آمده است که قرار بود از خاکستر انقلاب ۵۷ برخیزد. و در این مورد، اگر نیک بنگریم، میبینیم که افزودن صفت «اسلامی» به دموکراسی، توسل به یک صفت ایجابی و مهاجم و اشغالگر بوده است، حال آنکه گزینش صفت «سکولار» معادل رو کردن به یک صفت سلبی و تدافعی برای دموکراسی است.
پس اگر آیندهای آن گونه که در آغاز این مقاله ترسیم شد برای ما مطلوب است، و اگر هنوز ارادهای برای قدم نهادن در راهی که بدان «مقصود و مقصد» میانجامد در ما وجود دارد، آنگاه، از نظر من، آن آینده نامی جز «سکولار دموکراسی» ندارد و تنها خواهندگان این شیوه حکومتاند که میتوانند به آن آینده دوستداشتنی بیاندیشند و در راه تحقق آن نفس بکشند.
اما، البته این تازه آغاز راه است. مقصد معین است و هدف روشن. اما مسیر راهپیمائی به هیچ روی آسفالته و هموار نیست. این راه کلوخ و سنگ و گـِل و خار و خس بسیار دارد و لذا لازم است تا در مورد همه آنها نیز به تفصیل به اندیشه و صحبت بنشینیم.
http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm