دخترم شبنم، از پشت دیوارها و قفلهای زندان، جشن عروسیات را شادباش میگویم؛ میدانم دیوارها و قفلها بیگناهند، آنان که در بیدادگاه خودکامگان گناهکارند، آزادگانند.
دخترم، میدانم که ده سال زادروزت را بدون پدر جشن گرفتید، ده عید تنها بر سفرهی هفتسین نشستید؛ ده چهارشنبهسوری و سیزدهبهدر چشمتان به در بود. اما من نه فقط ده عید که روزی ده بار در اندوه دوری شما اشکهایم را پنهان کردم. ده سال، هر آن دلم زیر باران و سوز سرمای اندوه به خود لرزید. خود میدانی که مرگ مادر را هم در تنهایی سلول زندان با خود به سوگ نشستم و دیدم که دیوار زندان هم به حالم گریست.
دلبندم، اندوه نبودنم در کنار سفرهی عقد تو، همچون نبودنم هنگام جانکندن مادر، سنگین و دلخراش بود؛ گرچه آن روزها خواب دیدم که مادر سر بر زانوی من جان میسپرد، اما این خواب زخمیست که نمکاش سکوت و نگاههای رمزآلود و گلهمند شماست.
فرزندم، واپسین نگاه و خاطرهام از مادر، تنها سنگ قبریست، سرد و بیجان که هرگز باورش نکردم. نمیدانم آیا مادرم با آن ارادهی استوار زیر آن سنگ بود یا اطرافیانم فریبم دادند! هرگز باورم نشد که مادری دلیر و با احساس چگونه میتواند زیر سنگی سرد پنهان شود؟!
گمان میکردم اگر مادرم زیر آن سنگ بود، برای نوشیدن چای صدایم میکرد. در آن گورستان در میان زمزمههای نامفهوم اطرافیان دلم من همچون همیشه گوشش به صدای پر مهر مادر بود، اما نه…! من فقط خیال میکردم و امیدوارنه دلم مرا به سوی خانهای پر از خاطرههای مادر میکشاند؛ خانهای که دلم را چون بچه آهویی در آن جا گذاشته بودم.
از گورستان که به خانه آمدم، چشمانم به در بود، شاید مادرم همچون همیشه به رویم آغوش بگشاید؛ اما نه مادر و نه هیچکس دیگر در خانه نبود تا سر بر ستون شانههایش غبار از دل بزدایم و رنج هفت سال زندان را با او قسمت کنم. من ماندم و خاطراتی تلختر و اشکهایی که هنوز پشت پلکهایم پنهان شده است.
اینبار جشن عروسی تو نیز برفی دیگر بر زمستان دلم نشاند، این سرنوشت، مردهریگ نیاکان است که باید ما دگرگونش کنیم. برف روی برف. زمستان پشت زمستان! اما برآنم که اندوهم را روزی، با خاک گور قسمت کنم که رازدار است و پربار و بیسرزنش.
از مادرم آموختم که: «درد دل سی زیر گل» آموختم که پنهان و بیصدا گریه کنم، آموختم که محبت به گدایی ندهند، محبت خریدنی نیست. همچون دستان بخشندهی طبیعت، رایگان و خودروست.
دخترم، سوگند به اشکهای آزادگان؛ سوگند به خون گرم شهیدان راه آزادی و انسانیت، جز برای رهایی انسان از بند خودکامگان آرمانی ندارم، و هیچ چیز بجز لذت آزادگی در کام من شیرین نیست. مال و شهرت و مقام جز خس و خاشاکی، بر روی دریای آرزوهایم نیست؛ که من بر کشتی اراده، اندیشه و تجربهی خویش، توانا و شاداب ایستادهام؛ از تلخی روزهای پیشرو مرا باک نیست. زیرا هیچ چیز برای من تلختر از بندگی و شکمبارگی نیست. والاترین شکوه برای من شادی و رفاه و آرامش و آزادمنشی ایرانیان است و در این راه یک دم درنگ نخواهم کرد.
فرزندانم مرا ببخشید، چون همهی آزادی و همهی مسئولیت من با خودم است و شما نیز آزاد و مسئول رفتار و گفتار و کردار خویشید.
من و شما همانا آفریدهی اندیشه و رفتار خویشیم. در آرزوی خوشبختی شما
رسول – شهریور ۱۴۰۳