[دیدگاه]
بر بامِ ظلمتِ بیمار
آن که کسوف را تکبیر میکشد
نوزادی بیسر است.
[احمد شاملو]
کیهان آنلاین – ۲۲ دی ۹۳ – ۳۶ سال پیش در تاریخ ۲۳ دیماه سال ۵۷ در ستارهبارانِ شبی نحس و پُربرف و یخزده به فرمانِ خمینی، که دیگر جامعه وی را امام خطاب میکرد، جزء دستهی اولِ سربازانِ وظیفهای بودم که به همراه تنی چند از دوستانام از محلِ خدمت ام، پادگانِ زرهی همدان، درست از مکانی که با ژ۳ به نگهبانیاش گمارده شده بودم، فرار کردم.
سرمای همدان استخوان میترکاند و پوست میدرید. هوا آن قدر سرد بود که سپور و آجان و گدا را با هم میکُشت. ماه و ستاره آنچنان نزدیک که دست بر آسمان میبردی میتوانستی ستاره صید کنی.
آنشب پروژهای سراسری در تمامی کشور کلید خورد و جامعهی امامزده را به خود مشغول داشت. جمعیتِ خسوفزده بر پُشتِ بامِ خانهها و خیابانها عربده سر داده بود:
مردم چه وقتِ خوابه عکس آقا تو ماهه
به کوری چشم شاه عکسِ آقا تو ماه نمایون شده.
و طنز تلخِ تاریخ شاید در آن بود که این رخداد و شومآوایی در هگمتانه(همدان) اولین پایتختِ کهنترین شاهنشاهیی ایران (مادها) پژواک میشد. شقالقمر بود و اینبار سعدابن ابیوقاص در هیبتِ خمینی با شمشیر زنگزدهاش در ماه نمایان شد و ایران را به سادهترین وجه دو شقه کرد: ما و دوزخیان. و از سپاهِ رستم فرخزاد هیچ به کف اندر نمانده بود.
بسیاری از ماهزدگان، اشکریزان، امام را در ماه جستوجو میکردند، کسی از اهالیی شهر که عینکِ رنگی¬ی مخصوصِ کودکان بر چشم زده بود با لفظِ همدانیها به دیگران نوید میداد که: آوولا!(۱) با عینکِ رنگی بهتر میشه امام رو تو ماه دید. خرازیها و مغازههایی از این دست، به سرعت هر آنچه از آن نوع عینک داشتند به شبزدگانِ نابینا عرضه کردند. ما خوشحال و بهتزده بودیم که زمین و زمان کمر به پیروزی انقلاب بسته. ضدیت با شاه و کوررنگی چنان در من و ما عمل میکرد که قابلیت آن داشتیم تا خمینی را در خورشید نیز مشاهده کنیم. کفآلودهدهان تنها یک صدا عربده میشد: به کوری چشم شاه عکس آقا تو ماه نمایون شده.
گویی آن جمع تنها به یک منظور به خیابان آمده بود. شاه نباشد. همگیمان برای نیستی شاه با تمامِ توان مبارزه کردیم. همهی جویبارهای کوچکِ فکری به یک نقطه سرریز میشد: شاه باید برود. خوب میدانستیم که شاه را نمیخواهیم، اما اینکه چه میخواهیم را نه تنها من و ما، که بسیاری از سرکردگانِ قبیله و قوم نیز نمیدانستند. شغلِ همهمان شده بود انقلابیگری. روز و شب بر شاه مرگ میباراندیم. با ظهور خمینی و برآمدِ شیعیسم، ایران دوسرباخت شد. فارغ از شکستِ سیاسی تمامی نحلههای فکری از چپ و راست این برآمد را میتوان و باید باخت مدرنیته و روشنفکری و یککلام فرهنگ ایران دانست.
خمینی به واسطهی قدرتِ تخریبی بولدوزورِ اسلامِ شیعه، باریکراهِ نوزایی¬ ناسیونالیسم ایرانی که کلنگِ احداثِ آن را میرزا آقاخانِ کرمانی ها و فتحعلی آخوندزادهها زمین زده بودند، تخریب کرد. او با زدنِ راهنمای چپ به راست پیچید و از طریقِ کژراههی خمینی با عبور از خیابان دکتر علی شریعتی و گذر از بزرگراهِ جلال آلاحمد، ایران را به تونلی تاریک و بیانتها هدایت کرد. او با جوشاندهی مذهب و شمشیرِ خرافات، سرِ خردورزی نحیفِ ایرانی را از بدن جدا و فرهنگ و سیاست ایران را تا سرحدِ رذالت و پلیدی خود تنزل داد؛ آنسان که رهایی از میراثاش به آرزوی ۳۶ سالهی انسان ایرانی بدل شده است.
خمینی انسانزدایی را به واسطهی ایدئولوژیاش بر روان زخمخوردهی تکتک ایرانیها آوار کرد؛ او برخلاف نظر داستایوفسکی که از زبان راسکولنیکوف در «جنایت و مکافات» بیان کرده بود که “انسان نمیتواند به کلی بدون ترحم زندگی کند” در تمامیی هستیاش بیترحم عمل کرد. او که شاخص اصلی و سپهسالارِ ارتجاع در تاریخ ایران بود. میراثاش سایهای است که نه تنها آسمانِ سرزمین پرآفتابمان کدر نگاه داشته، که شبحِ شومِ آن کران تا کران از سوریه و شام تا پاریس در گذر است. برای او همهچیز در حفظِ نظام خلاصه میشد آنگونه که: “نماز، روزه و حج را میتوان تعطیل کرد.” و “دروغگویی، شُرب خَمر، جاسوسی و ترک نماز” مجاز است.
این نگاه و زان بیش را در کتاب ولایت فقیه گفته بود. کتاب را از زیر دشکچهاش در نوفللاشاتو و درخت سیب بیرون کشید و آنرا درسنامهی انقلاب کرد. چرا که غیابِ دیگران چنان حضوری به وی بخشید که هیچ راهی به غیر از خود باقی نگذاشت. ایرانیان پس از تناول میوهی ممنوعهی سیب، ۳۶ سال است ساکن جهنم شدهاند.
ماهزدگان را چه تقصیر، آنجا که بخشی از روشنفکری جامعه دراز به دراز رو به قبله شدند، نَصرُمنالله گویان به دنبالِ امام افتادند و بر پُشتِ بامها، فریادِ اللهاکبر سر دادند. نیت ام حرفِآسان زدن نیست. قصدِ آن ندارم تا با دانستههای امروزم از دیگران مُچگیری کنم. مُرادم از آوردنِ این همه آن است تا حقیقتی را در حدِ بضاعت بازگویم. گرایشِ مسلطِ جامعهی آن روز نفهمید که فرجامِ آن انقلاب، جهنمی به نامِ جمهوری اسلامی خواهد شد.
دکتر کریم سنجابی یار دیرین دکتر مصدق به نوفللاشاتو رفته و به احترامِ امام کلاه از سر بر میدارد.
احسان طبری یکی از برجستهترین نظریهپردازان مارکسیست در شمارهی سوم مجلهی دنیا به سال ۱۳۵۸ روحِ آموزش قرآن را منطبق با خردگرایی میخواند.
یک هفته پس از پیروزی انقلاب اسلامی بخشی از روشنفکران و اعضای اصلی کانون نویسندگان به دیدار “رهبر بزرگوار” میروند- دیداری غیرفرهنگی و به تمامی سیاسی- در این دیدار پیام کانون خطاب به خمینی خوانده میشود. بخشِ مهمی از روشنفکری ایران به خدمت آقا رسید تا به وی گفته باشد ما در مقابل شما نیستیم. و دیدار با قدرت در آن شرایط معنایی معادلِ به حضور رسیدن داشت.
دکتر جواد مجابی درست در همین زمان در یادداشتی که در روزنامهی اطلاعات منتشر شد در دفاع از شعار واپسمانده و ارتجاعی حزب فقط حزبالله با عقبماندهترین بخش جامعه همآوایی کرده نوشت: «میدانم که قشرها و طبقات گوناگونی این شعار را فریاد کردهاند باید دانست چه شد که این شعار بر زبان میلیونها نفر جاری شد چرا که شعاری اینهمه تودهربا نمیشود مگر اینکه در اعماق نیازهای توده ریشه عمیق و گسترده داشته باشد […] مردم از درون صفوف انقلابی خود نیازی به تشکل حزبالله که همان حزب خلق است دارند. حزبی که اکنون و آینده را بسازد. […] حزبی که تجربه نهضت و ایمان انقلابی را تداوم بخشد. حزبالله به بیان دیگر حزب خلقی است پناه برده به معنویت»(۲)
اسماعیل نوریعلا در مکتوبی مینویسد: «امام خمینی پدیدهای تازه و دلگرمکننده در تاریخ تشیع است. او رهبر سیاسی جنبش است، جنبشی که تعریفی جز برانداختن ظلم و تقلید کورکورانه و شکستن بتهای دیکتاتوری سیاسی و مذهبی ندارد.[…] امام خمینی را مردم «انتخاب» کردهاند، به جهت آنکه در عین علم به احکام شرع به مقامِ ارشدیت نیز رسیده است. او در پی آن نیست تا قشر روحانیت را حاکم بر سرنوشت ما کند، بلکه در پی آن است تا ما را از دیکتاتوری همه اقشار حاکم و خواستار اطاعت کورکورانه برهاند.» (۳)
رضا براهنی نویسنده و روشنفکرِ ایرانی در نامهای به تاریخ هفتم دی ماه ۱۳۵۷ خطاب به دوست دیرینش دکتر ابراهیم یزدی، در اشتیاق دیدار با “حضرت آیتالله” به رفاقتاش با وی متوسل میشود. وی در نامهای خطاب به یزدی با حمله به دکتر صدیقی مینویسد: «از امثال دکتر صدیقی که سرِ پیری به معرکهگیری برخاسته، هیچ کاری ساخته نخواهد بود. بعضی اشخاص آن قدر عقده دارند که درست لب گور خیانت میکنند».
در نامهی رضا براهنی به خمینی که به شعری از حافظ آراسته شده (نماز شام غریبان چو گریه آغازم) پس از سلام و درود به “مبارز بزرگ انقلاب ایران” و گدایی دیدار “آقا” آورده شده: «من از دوستان شادروانان جلال آلاحمد و دکتر شریعتی و نویسنده شجاع ایران دکتر علیاصغر حاجسیدجوادی هستم. اشتیاق دیدار آن حضرت، رهبر بزرگ اسلام و انقلاب ایران را با ایشان در میان گذاشتهام.»
براهنی در این نامه یادآور میشود که جنبههای مختلفی از انقلاب ایران را با عقل ناقص و قاصرش ضمیمهی یادداشتاش کرده و از آقا طلب راهنمایی میفرمایند: “در مقالهای که ضمیمه تقدیم حضورتان کرده، کوشیدهام جنبههای مختلف انقلاب کنونی ایران را تا آنجا که عقل ناقص و قاصرم اجازه میداد، روشن کنم. از نگرانیهایم هم صحبت کردهام. امیدوارم در این مقاله به دیده محبت نگاه کنید و از راهنماییها و ارشاد خود بیبهرهام نگذارید”
نمونهی نامهی دکتر براهنی به خمینی که فاقدِ عنصرِ روشنفکری است نشان از آن دارد که در فرهنگ سیاستزدهی استبدادی غیبت اندیشه باعث میشود خالق “طلا در مس” و مفسر تئوری نقد ادبی از موجودی که وهن آدمی است طلب راهنمایی کند، دکتر صدیقی به خیانت متهم شود و در عوض”علمای عالیقدر اسلام” “صدای آزادیخواهی” ترجمه شوند.(۴)
دکتر علیاصغر حاجسیدجوادی که شهره به نوشتن نامههای سرگشاده به شاه بود نوشت: “امام میآید، با صدای نوح، با طیلسان و تیشهی ابراهیم، با عصای موسی، با هیئت صمیمی عیسی و با کتاب محمد. دشتهای سرخ شقایق را میپیماید و خطبههای رهایی انسان را فریاد میکند وقتی امام بیاید، دیگر کسی دروغ نمیگوید، دیگر کسی به خانهی خود قفل هم نمیزند، دیگر کسی به باجگزاران باجی نمیدهد، مردم برادر هم میشوند و نان شادیشان را با یکدیگر به عدل و صداقت تقسیم میکنند، دیگر صفی وجود نخواهد داشت، صفهای نان و گوشت، صفهای نفت و بنزین، صفهای مالیات صفهای نامنویسی برای استعمار. و صبح بیداری و بهار آزادی لبخند میزند. باید امام بیاید تا حق به جای خود بنشیند، و باطل و خیانت و نفرت در روزگار نماند”(۵)
روشنفکری ایران غافل از آنکه وقتی رهبر را بر میگزیند به گونهای شگرف اندیشههای وی را تکثیر و باطنی میکند و با شعار “الله اکبر. خمینی رهبر” همصدایی میکند. بخش بزرگِ روشنفکری ایران در برآمد انقلاب ایران بر خواستههایش لباس نپوشاند بلکه عریان و قوزکرده با صدای غالب همآوایی کرد.
و به همین سادگی عکس آقا تو ماه نمایون شد.
———————————————————————
* مهدی اصلانی نویسنده این مقاله با اسلحه به تاریخ ۲۲ بهمن ۵۷ پس از فتح «باغشاه»
۱- “آوولا” برای همدانیها معنایی معادلی داشی کرمانشاهیها دارد
۲- نگاه کنید به یادداشت دکتر جواد مجابی روزنامه اطلاعات ۲۹ بهمن ۱۳۵۷
۳-نگاه کنید به “ایرانشهر” ۲۴ آذر ۱۳۵۷ و نیز پانوشت پاسخ ابراهیم نبوی و سعید بشیرتاش به اسماعیل نوریعلا در گویا نیوز همچنین “۳۰ سال پیش در چنین روزی” رادیو زمانه ۲۵ آذر ۱۳۸۷
۴- نگاه کنید به نامهی رضا براهنی به ابراهیم یزدی ۷ دی ماه ۱۳۵۷
۵- نگاه کنید به مجموعهی جنبش و کتاب دفترهای انقلاب. همچنین مقالات روزنامه¬ی اطلاعات، سال ۱۳۵۷