آنکه ناموخت از گذشت روزگار…

- اکثر ما عقلِ کل‌ها، از نویسندگان فرز و خوش‌تولید مقالات گرفته تا کاربران پرتلاش متعلق به اپوزیسیون رنگارنگِ باقیمانده از زمان شاه هستیم. البته این اپوزیسیون رنگارنگ درواقع تا بوده سیاه و خاکستری بوده. همه ما هم‌سن و سال خورده‌های در جوانی گیر کرده‌ای هستیم که اغلب در یک قدمی‌ پایان راه خویش ایستاده‌ایم.
- شما تصور کنید ما از همین فردا متحول شویم و تصمیم بگیریم که دیگر نظر ندهیم! چقدر فضای سیاسی برای مبارزه ملی- میهنی ملت و به ویژه نسل جوان ما سالم‌تر می‌شد!  اما محال است! یعنی خیلی وقت‌ها آدم فکر می‌کند امکان بروز چنین تحولی در ما نه آنکه صفر باشد بلکه زیر صفر است. آنهم حالا که بعد از شکست کمونیسم، خیالات ایدئولوژیک خود را که یابوهایی بیش نبودند رها کرده و اینبار روی اسب برنده „دموکراسی و زن و حقوق بشر“ شرط‌بندی کرده‌ایم.
- از ما چپ‌ها ماهرتر و پرمدعاتر، اصلاح‌طلبان هستند که هم پولِ خوب دارند و هم وقتی دهان باز می‌کنند و به ارزیابی اوضاع و احوال ایران و دنیا می‌پردازند، به چنان ترسیم غیرواقعی اما هنرمندانه‌ای از دنیای پیرامون خود می‌رسند که آدم را ناخودآگاه به یاد آخوندهایی می‌اندازند که به روضه‌خوانی در مراسم ختم مثلا پدر یک خانواده دعوت می‌شدند. تحلیل‌های اصلاح‌طلبان هم چون نیک بنگری همواره به نفع کلیت جمهوری اسلامی و حفظ آن و در جهت موضع‌گیری‌های این نظام در قبال کشورهای دنیا به ویژه آمریکا و اسرائیل بوده است. آنها بارها و بارها نشان داده‌اند که هرگز در این نکات کلیدی اختلاف نظری با دیگر دسته‌بندی‌های درون جمهوری اسلامی ندارند. البته که تقریبا تمامی‌ افراد شاخص این طیف پشتوانه‌ی طلای خالص سال‌ها زندان جمهوری اسلامی را دارند که صد البته به کارشان هم می‌آید.

پنج شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۳ برابر با ۰۹ ژانویه ۲۰۲۵


بهروز فتحعلی – در وبسایت‌ها با داشتن جایی برای نظر کاربران معمول نیست که نویسنده یک مقاله خود را کوچک  نموده و به نظرات خوانندگان پاسخ دهد؛ البته انتظاری هم نباید داشت. خب، می‌دانید، آدم‌های «مهم» باید هم اینطور باشند،  لابد! حداقل‌اش آن است که ما کاربرانی که در رابطه با مطالب یک مقاله نظری داریم، به نرمش فکری می‌پردازیم و عضلات مغزمان را که سال‌هاست قلنج کرده  کمی‌ به کار می‌اندازیم.

البته پیش می‌آید گاهی که خود ما کاربران نوشابه‌ای برای هم باز کنیم. ولی به‌ ندرت.  آخر هر کدام از ما آنقدر درگیر مطالب خودمان هستیم که برایمان فرصت چندانی برای خواندن نظرات دیگران باقی نمی‌ماند.

در این میان هستند جماعتی که مانند صفحه‌‌ی گرامافون که خط افتاده، می‌چرخند و هی یک چیز را تکرار می‌کنند و آدم را به یاد دکتر بهداری میدان خراسان در زمان‌های قدیم می‌اندازند که برای هر دردی یک ظرف شیشه‌ای پر از قرص داشت و مشتی از آن قرص‌ها را کف دست هر مراجعه‌کننده می‌گذاشت. این جماعت نیز در مقابل همه مسائل پیچیده ایران، پاسخ‌های حاضر آماده و شُسته‌رُفته دارند و مرتب نسخه حقوق بشر و دموکراسی و رأی‌گیری تجویز می‌کنند.

بهروز فتحعلی

ناگفته پیداست که اکثر ما عقلِ کل‌ها، از نویسندگان فرز و خوش‌تولید مقالات گرفته تا کاربران پرتلاش متعلق به اپوزیسیون رنگارنگِ باقیمانده از زمان شاه هستیم. البته این اپوزیسیون رنگارنگ درواقع تا بوده سیاه و خاکستری بوده. همه ما هم‌سن و سال خورده‌های در جوانی گیر کرده‌ای هستیم که اغلب در یک قدمی‌ پایان راه خویش ایستاده‌ایم. با اینهمه بسیاری از ما از سیلی تجربه ناشی از حوادث این چهار دهه تیره و تار و واقعیت‌های آشکار گشته دهه‌های درخشان پیش از آن نه تنها به خود نیامده‌ایم بلکه هنوز هم کمابیش در همان ذهنیت سیاسی جوانان و نوجوانان ۵۷ غوطه می‌خوریم و لذتش را می‌بریم. از آن بدتر ول‌کن ماجرا هم نیستیم! همچنان سفت و سخت سگک سیاست را گرفته‌ایم و رها نمی‌کنیم! می‌دانید چرا؟ چون صاف و پوست کنده عادت کرده‌ایم و مشغولیت دیگری هم بلد نیستیم. یعنی نمی‌دانیم چگونه سرمان را به‌ شکل دیگری گرم کنیم. حتی وقتی که تشویق می‌شویم برویم و تانگو یاد بگیریم، می‌نشینیم و درباره بحران اقتصادی و مصرف بی‌رویه گوشت در آرژانتین سخن می‌رانیم. زمانی مارکس „دین“ را افیون اذهان می‌دانست.  در حالی که باید „عادت“ را بجای آن می‌گذاشت. شما تصور کنید ما از همین فردا متحول شویم و تصمیم بگیریم که دیگر نظر ندهیم! چقدر فضای سیاسی برای مبارزه ملی- میهنی ملت و به ویژه نسل جوان ما سالم‌تر می‌شد!  اما محال است! یعنی خیلی وقت‌ها آدم فکر می‌کند امکان بروز چنین تحولی در ما نه آنکه صفر باشد بلکه زیر صفر است. آنهم حالا که بعد از شکست کمونیسم، خیالات ایدئولوژیک خود را که یابوهایی بیش نبودند رها کرده و اینبار روی اسب برنده „دموکراسی و زن و حقوق بشر“ شرط‌بندی کرده‌ایم تا مگر هنگام شتافتن به آغوش مرگ غزل خداحافظی را با رضایت کامل از زندگی سیاسی „ثمربخشی“ که تا واپسین دم حیات داشته‌ایم خوانده باشیم. برای همین هم هست که مرتب به صدور بیانیه‌های مشترک مشغولیم و پهلوی را برای بار هزارم سرنگون می‌کنیم و به دفاع از جمهوری فرضی و قرضی دموکراتیک در ایران آینده می‌پردازیم و زن را ناجی بشریت می‌نامیم. دسته‌ای از ما پا را از اینهم فراتر گذاشته و مسئله جنس سوم به بعد را نیز پیش می‌کشند.

از ما چپ‌ها ماهرتر و پرمدعاتر، اصلاح‌طلبان هستند که هم پولِ خوب دارند و هم وقتی دهان باز می‌کنند و به ارزیابی اوضاع و احوال ایران و دنیا می‌پردازند، به چنان ترسیم غیرواقعی اما هنرمندانه‌ای از دنیای پیرامون خود می‌رسند که آدم را ناخودآگاه به یاد آخوندهایی می‌اندازند که به روضه‌خوانی در مراسم ختم مثلا پدر یک خانواده دعوت می‌شدند. آنها پیش از شروع روضه خوانی از بازماندگان، نام متوفی را می‌پرسیدند و سؤالاتی هم درباره شرایط آن خانواده می‌کردند. وقتی زمان موعظه فرا می‌رسید و واعظ مربوطه لب به سخن می‌گشود، خانواده متوفی تازه می‌فهمیدند که چه پدر فوق العاده‌ای داشته‌اند.  انسانی درجه‌یک با خصائلی ممتاز! از پدر گذشته، خود فرزندان چه بچه‌های بی‌همتایی بوده‌اند و نمی‌دانستند. یعنی اگر دعوای بعد از پایان مراسم ختم و فحش و فحش‌کاری احتمالی این با آن در خانواده نبود، می‌شد باور کرد که آنها اگر نه از خردمندترین خانواده‌های شهر لااقل از خردمندترین آنها در کوچه خودشان بوده‌اند و خبر نداشتند. تحلیل‌های اصلاح‌طلبان هم چون نیک بنگری همواره به نفع کلیت جمهوری اسلامی و حفظ آن و در جهت موضع‌گیری‌های این نظام در قبال کشورهای دنیا به ویژه آمریکا و اسرائیل بوده است. آنها بارها و بارها نشان داده‌اند که هرگز در این نکات کلیدی اختلاف نظری با دیگر دسته‌بندی‌های درون جمهوری اسلامی ندارند. البته که تقریبا تمامی‌ افراد شاخص این طیف پشتوانه‌ی طلای خالص سال‌ها زندان جمهوری اسلامی را دارند که صد البته به کارشان هم می‌آید.  چه چیز بهتر از داشتن پرونده زندان در رزومه خود، برای مهم جلوه کردن و اثبات آنکه هرچه می‌گویند درست است! یک مثال روشن از برش غلطی که صرف سال‌های زندان یک فرد سیاسی در ذهنیت ما آدم‌ها دارد شنیدن نام نلسون ماندلا است. به راستی چند نفر از ما با بردن نام نلسون ماندلا توجه‌شان به حکومت سراپا فاسد آفریقای جنوبی که بعد از او و به کمک او به وجود آمده جلب می‌شود؟ مگر نه این است که ما اتوماتیک به یاد تعداد سال‌های زندان او می‌افتیم و نه پیامد ویرانگری که از او در آفریقای جنوبی به ارث مانده است؟!

بله، از آنجا که وقت طلاست و نباید آن را با خواندن سطور این نوشته به هدر داد، حرف خود را خلاصه کرده و یادآور می‌شوم که این آخر عمری برای مایی که از باقیماندگان اپوزیسیون ۵۷ هستیم تنها یک راه باقیست. البته اگر دلمان بخواهد که با وجدانی آسوده بمیریم. و آن اینکه حقیقت‌جو باشیم و لاجرم از گذشته زیانبار خود فاصله بگیریم.
اینکه با تکیه بر اخلاق، مشاهدات خود از فضای مسموم ۵۷ و درونمایه نظری آن را هر یک به‌اندازه توان‌مان شکافته و افکار و اعمال خود را به نقد بکشیم تا مگر از خطر بازتولید آن فضای ویرانگر کاسته باشیم.
اینکه یکبار برای همیشه نگاه تقدس‌آمیز به „انسان“ را که به ویژه از کمونیسم به عاریت گرفته‌ایم به کنار گذاشته و واقعیت وجودی آن را که در نهاد خود با وجود همه خصائل خوبی که می‌تواند داشته باشد، منفعت‌طلب است و خودخواه بپذیریم تا مگر قادر باشیم شکل نظام آینده ایران و قوانین برخاسته از آن را نه فقط با توجه به شرایط پیچیده و خاص میهنمان بلکه با در نظر داشتن این اصل بنیادین نیز به تصویر بکشیم.
اینکه بگوییم ما با این سن و سال و تجربه، سرمان برای فحش خوردن از رفقای قدیم و زیر چک و لگد قرار گرفتن از دوستان جدید درد نمی‌کند بلکه این خطر آزمایشگاه ساختن دوباره ایران با شعار پر طمطراق „ایجاد جمهوری دموکراتیک بر مبنای حقوق بشر و دموکراسی“ است که پریشان‌مان ساخته و ما را وادار به مقابله با آن می‌کند.
اینکه به نسل‌های تازه بگوییم که ما نسل سیاستزده نادانی بودیم که سوراخ دعا را گم کرده بودیم.
بگوییم که ما پا در راه نسل سیاست‌زده نادانی گذاشتیم که پیش از ما با دستان خالی و بدون ایجاد زیرساخت‌های لازم قصد ملی کردن صنعت نفت را داشت.
بگوییم که ما نسل سیاست‌زده نادانی بودیم که وقتی حق رأی زنان روی میز گذاشته شد، فضای جامعه را با تبلیغ اینکه می‌خواهند زنان ما را مثل کالای لوکس به سرمایه‌داری بفروشند مسموم ساختیم.
بگوییم که بسیاری از ما نسل سیاست‌زده نادان و مسخ‌شده از ایدئولوژی مثل تارک دنیاها زندگی می‌کردیم.  دلمان برای پستی و بلندی‌های بدن همرزم زن محترم‌مان که ما را جدی گرفته بود، غنج می‌رفت اما جوانی‌مان را فدای آرمان پوشالی و نامیمون خود کردیم.
بگوییم که ما نسل سیاست‌زده نادانی بودیم که خودمان را از هرچه در بر گیرنده یک زندگی معمولی بود محروم کردیم برای اینکه ملت‌مان را از یک زندگی معمولی محروم کنیم.  که البته موفق هم شدیم!

شاید از دید خیلی‌ها که جدا از ما باقیماندگان اپوزیسیون ۵۷ هستند، این دعوت به حقیقت‌جویی به مثابه میخ بر سندان کوبیدن باشد. راستش زیاد هم بیراهه نمی‌روند اگر اینطور فکر کنند.  چرا که هنوز بسیاری از ما بجای آنکه صادقانه از خود بپرسیم که این چه کاری بود که با خود و ملت خود کردیم، همچنان رو در رو با نسل‌های تازه کشورمان ایستاده‌ایم و بجای شرم از کرده خود و پاسخگویی، سرمان را بالا گرفته به دوردست‌های مه‌آلود خیره می‌شویم و با همان لحن حق به‌ جانب آن سال‌ها به ترویج شعار فریبنده „برپائی جمهوری بر مبنای آزادی بیان و دموکراسی و حقوق بشر“ مشغولیم. یعنی صاف و ساده به نابودی ایران همت گماشته‌ایم؛ حتی اگر ندانیم که این راه در جامعه‌ای با بافت کشور ما عواقب ویرانگری برای کشورمان خواهد داشت.

شاید هم هنوز کورسوی امیدی باقیست و دریافت این حقیقت برای خیلی از ما نسل سن و سال خورده پنجاه و هفتی دیر نباشد که آنچه ما لاف‌اش را می‌زدیم، حکومت پهلوی و شاه فقید داشت انجام می‌داد. دریافت این حقیقت که ما خود دیکتاتورهای وحشتناکی بودیم که به سختگیری‌های سیاسی لازم شاه رنگ وحشت می‌زدیم. دریافت این حقیقت که اگر هنوز هم وقتی از پرویز ثابتی، این میهن‌پرست واقعی، به نفرت یاد می‌کنیم، از دو راه خارج نیست: یا دل‌مان برای پوتین می‌تپد و یا آنکه هنوز تصویر یک جانی و آدمکش بی‌رحم پشت تی‌شرت ما نقش بسته که زیرش نوشته شده: «کوماندان چه گوارا»!

*بهروز فتحعلی فعال و تحلیلگر سیاسی

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱۵ / معدل امتیاز: ۴٫۷

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=367325