انقلاب ویرانگر ۵۷ یادآور روزهای شومی است که ۴۶ سال پیش ساختار جامعه ایران را از پایه و اساس بهم ریخت و به شهادت تاریخ مسیر حرکت کشوری را که رو به پیشرفت و توسعه داشت به سمت مخالف آن تغییر داد.
۲۲ بهمن ۵۷ را باید آغاز خشونت جنایت باری دانست که با روزهای نخست روی کار آمدن خمینی و تیرباران افسران بلندپایه ارتش شاهنشاهی در پشت بام مدرسه رفاه گره خورده است.
هنوز یک روز از ۲۲ بهمن نگذشته بود که به فرمان مستقیم خمینی اعدام فرماندهان ارتش شاهنشاهی و مقامات بالای حکومت شاه در دستور کار روحانیت همراه او قرار گرفت. خمینی خواهان خون بود و به دستور او کار کشتار fر پشت بام همان مدرسهای آغاز شد که خود و ستاد انقلابی اش در آن مستقر شده بودند. در همان پشت بام بود که برجستهترین مقامات لشکری و کشوری پس از محاکماتی شتابزده و غیرعادلانه به جوخههای اعدام سپرده شدند.
هنوز هم از تصفیه و قتل دهها هزار افسر و پرسنل میهن پرست ایران در آن روزها و ماههای سیاه، آمار دقیقی در دست نیست. اما تردیدی نباید داشت که در آیندهای نه چندان دور با دسترسی به کوه اسنادی که از چشم ملت ما پنهان مانده است، پرده از بسیاری از فجایع آمده بر یکایک آن آزاد مردان برداشته خواهد شد. مردان شریفی که در مکتب میهن دوستی محمدرضاشاه پهلوی پرورش یافته بودند و تحصیلات بالا و تخصص آنان با روح خدمت به میهن سرشته شده بود.
تیمسار سرتیپ غلامحسین علایی را شاید کمتر کسی شناخته باشد. افسر بلندپایهای که از زبده ترین فرماندهان ارتش بود و در سرتاسر خدمت خود هدفی جز اعتلای میهن نداشت. او را نیز که فرماندهی تانک سازی هخامنش در مسجد سلیمان را به عهده داشت مانند هم قطارانش در یکی از روزهای خونبار پس از ۲۲ بهمن ۵۷ بازداشت کردند و مدت کوتاهی بعد در یکی از روزهای داغ خرداد ماه ۵۸ با حکم یک دادگاه فرمایشی به جوخه اعدام سپردند.
تیرباران ناجوانمردانه سرتیپ علایی بیسر و صدا صورت گرفت. اما به شهادت کسانی که خود آن روزها در مسجد سلیمان بودند با پیچیدن خبر این جنایت خشونتبار در سطح شهر اهالی مسجد سلیمان دست به اعتراض گستردهای زدند و نارضایتی خود را از اجرای چنین حکم ناعادلانهای نشان دادند. مردم آنجا سرتیپ علایی را به خوبی می شناختند و سالها بود که از شخصیت مردمی و انساندوستانه او آگاه بودند و میدانستند که دست او به هیچ خونی آغشته نبوده است.
روایت دردناک دکتر بهرام بیگدلی را از قهرمانی به نام تیمسار سرتیپ غلامحسین علایی بخوانیم و تمامقد در برابر این انسان بزرگ ایستاده، به او ادای احترام کنیم.|بهروز فتحعلی
روایت دکتر بهرام بیگدلی
تیمسار سرتیپ غلامحسین علایی پسرعمه شریف پدرم که ما او را «غلامحسین خان» خطاب می کردیم از افسران عالیرتبه و نخبگان نظامی ایران بود که در زمره نخستین قربانیان تصفیههای خونین پس از انقلاب شوم ۵۷ قرار گرفت. او متخصص تانک (ساخت تانک و جنگ تانکها) بود و تحصیلات خود را در این رشته در آمریکا گذرانده بود. پس از پایان تحصیل مدتی بهعنوان وابسته نظامی در سفارت ایران در بغداد به خدمت پرداخت. زمانی که اختلافات ایران و عراق بر سر اروند رود بالا گرفت صدام حسین او را از عراق اخراج کرد.
پس از بازگشت به ایران، ریاست کارخانه تانکسازی هخامنش در مسجدسلیمان را بر عهده گرفت و تا روزهای آخر بهمن ۵۷ که به بازداشت او انجامید در همین سمت باقی ماند. در خرداد ماه ۵۸ سرنوشت او نیز مانند بسیاری از همقطارانش در میان موج اعدامهای بیضابطه و بدون هیچ محاکمه عادلانهای به تیرباران ختم شد.
غلامحسین خان انسانی بود بسیار سخاوتمند، متواضع و شریف. با وجود موقعیت نظامی و تخصص کمنظیری که داشت هیچگاه ثروتی نیاندوخت. او حتی خانهای از آن خود نداشت. در نهایت سادگی در آپارتمانی اجارهای در یوسفآباد تهران زندگی میکرد و از دار دنیا یک ماشین پیکان داشت. سودای او در زندگی خدمت به میهناش بود و تا آخرین لحظه نیز، تنها به ایران میاندیشید. تقدیر چنین بود که پس از ۲۲ بهمن ۵۷ از همان کارخانه تانکسازی که در آن خدمت میکرد، بدون داشتن هیچگونه جرمی بازداشت گردد و در خرداد ۵۸ ، در یک دادگاه غیرعادلانه و به دستور مصطفی پورمحمدی طلبه ۱۹ سالهای که مأموریتی جز خونریزی نداشت و با حکم خمینی به مسجد سلیمان اعزام شده بود به اعدام محکوم شود.

در این تصویری که از او به یادگار برایم مانده و مربوط به شب عروسی اوست، او را در کنار پدرم ابوالحسن بیگدلی میبینیم. در سمت دیگر او همسر زیبایش بانو وحیده آشوری که دختر سرهنگ آشوری سرهنگ مرزبانی در قصرشیرین بود نشسته است. مادرم «بانو شمسی ابراهیم» نیز در کنار عروس دیده میشود.
رابطه میان پدرم و غلامحسین خان تنها در حد یک پیوند خانوادگی نبود؛ میشد آن را یک دوستی ناب نامید. دوستی عمیق دو جانبهای که بر پایه یک اعتماد و احترام متقابل شکل گرفته بود. بارها شنیدم پدرم به او هشدار میدهد هرچه زودتر کشور را که به سمت فروپاشی میرود ترک کند. پاسخ غلامحسین خان نیز هربار این بود: «چرا بروم، خان؟ من که کاری جز خدمت به این آب و خاک نکردهام!»
او از نسلی بود که تا آخرین لحظه، به نظام شاهنشاهی وفادار ماند. این وفاداری نه از سر وابستگی، بلکه از روی اعتقاد به نظمی بود که ایران را به سوی توسعه و ثبات پیش میبرد.
در تب و تاب بهمن ۵۷ بارها شنیدم که با اطمینان میگفت: «اگر شاهنشاه دستور داده بود، ما اینها را فوت میکردیم و باد میبُردشان!»
اعدام غلامحسین خان از آن دست اعدامهایی بود که بی هیچ سر و صدایی صورت گرفت. او را در همان مسجد سلیمان کشتند. پس از آن به خانوادهاش خبر دادند که بروند و پیکر بیجان او را تحویل بگیرند. یکی از دوستان نزدیک غلامحسین خان که در بحبوحه ناآرامیها به آمریکا گریخته بود، همینکه خبر تیرباران را میشنود، مزاری را که پیشتر در حوالی شاهعبدالعظیم برای خود تهیه کرده بود در اختیار خانواده او قرار میدهد تا هرچه سریعتر پیکر پاک او را در آن دفن کنند. برادر آن جانباخته فورا مینیبوسی تهیه میکند و خود را به محل می رساند. پیکر غرق به خون برادر را که جایی بیرون مسجد سلیمان رها شده بود برمیدارد، جای اصابت گلولهها را با گچ میبندد، پیکر را داخل یک تابوت نهاده اطرافش را در آن گرمای خردادماه با مقدار زیادی یخ میپوشاند و بیدرنگ راهی تهران میشود.
من به همراه پدرم و چند تن از بستگان، در جایی در بیابانهای اطراف شاه عبدالعظیم منتظر ایستاده بودیم که ماشین از راه رسید. با کمک هم تابوت را روی دوشمان جا داده و راهی مزار مورد نظر شدیم… در سکوت محض… گرمای شدید یخها را آب کرده بود و لباسهایمان از خونابهای که از درون تابوت میریخت خیس شده بود. . . حدود شاید دو کیلومتر راه رفتیم تا به مزار مورد نظر رسیدیم و همانجا پیکر او را به خاک سپردیم.
گرمای شدید آن روز و خونابههایی که از زخمهای آن زندهیاد جاری بود و شتاب برای پنهان کردن جنازه، خاطره تلخی است که هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد.
مدتی بعد خانواده سنگ مزاری را با نامی دیگر تهیه کردند و بر مزار او نهادند. سالها گذشت تا خانواده بتوانند نام واقعی آن جاویدنام را بر سنگ مزار او حک کنند. چندی پیش شنیدم که همه محوطه آن گورستان فروخته شده و با کمال تأسف دیگر اثری از مزار وی نیز باقی نمانده است.
با جنایتی که بر آن سرباز میهنپرست رفت دیری نپایید که شیرازه خانواده را از هم پاشاند. مادرش پس از چند ماه از غصه جان داد. همسر جوان و زیبایش به بیماری مبتلا شد و در نهایت بر اثر سرطان درگذشت. از او دو فرزند به نام بابک و مامک باقیست. بابک در ایران زندگی میکند و مامک به خارج مهاجرت کرده است.
غلامحسین خان، نهتنها یک فرمانده نظامی، بلکه مردی با درکی عمیق از سیاست جهانی بود.
من از نوجوانی اخبار زیاد میخواندم و در آن میان به مباحث سیاست خارجی آمریکا علاقه زیادی نشان میدادم. در آن سالها، آمریکا درگیر جنگ با ویتنام بود و من همه جا از موضع آمریکا دفاع میکردم. غلامحسین خان که این علاقه مرا دیده بود، یک روز مرا به تماشای فیلمی درباره ترور جان اف. کندی برد که در سینماهای کشور اکران شده بود. معروف بود مردمی که به دیدن این فیلم میرفتند هنگام تماشای آن به گریه میافتادند.
پس از آن، مرا به یک کتابفروشی برد و برایم کتاب «سیمای شجاعان» نوشته کندی را خرید. خواندن آن کتاب چنان تجربه شیرینی بود که طعم آن هنوز هم پس از اینهمه سال در ذهنم باقیست.
در همان سالها، یکبار هم او برای تشویق من و به خاطر علاقهای که به من داشت، خودکار طلایی خود را که شخصاً از شاه دریافت کرده بود، به من هدیه داد.
غلامحسین خان برخلاف تصویری که اسلامگرایان بیسواد و بیاطلاع از دانش نظامی، از افسران ارتش شاهنشاهی ترسیم میکردند، مانند همپایان نظامی خود مردی با دانشی عمیق بود که نهتنها در امور نظامی، بلکه در تحلیل سیاستهای داخلی و خارجی شاه ذهنی روشن و آگاه داشت. او نمونهای از افسران خبرهای بود که شاه برای ایران و آینده آن تربیت کرده بود: ارتشیان میهنپرستی که نهتنها نظامی، بلکه متفکر و استراتژیست بودند.
یادش گرامی و نامش تا همیشه جاودان باد!