آزاده کریمی – اکنون دیگر عباس کیارستمی زنده نیست، دانهای که او کاشته اما هنوز وجود دارد. سینمای او را به عنوان گیاهی بدانیم که تنها در ایران رشد یافته است، چیزی همچون زبان فارسی، کمانچه، نقش رستم و فرش ایرانی. سحر سینمای کیارستمی را گسترده کنیم، اگر چه هرگز قدرشناس و حافظ خوبی برای میراث خود نبودهایم ولی مگر نه اینکه باید از جایی شروع کرد.
عباس کیارستمی در گالری گلستان نمایشگاه عکسی برگزار کرده بود، دانشجوی جوان کنجکاوی بودم که هنوز سینمای ایران را دوست میداشت. عکسها را شخم میزدم و سعی میکردم باوجود ازدحام جمعیت آنقدر کنار هر تابلوی عکس توقف کنم تا بفهمم راز کیارستمی در چیست.
در یکی از عکسها، جادهای پوشیده در برف بود که یک لکه سیاه بیدلیل روی آن افتاده بود. از خودم پرسیدم این لکه چه مفهومی میتواند داشته باشد؟! حتما مفهوم عمیقی پشت آن است، که رازی را بر من روشن خواهد کرد. از میان بازدیدکنندگان سمج و ذوقزده چند لحظه از کیارستمی وقت خواستم و سوال کردم که این لکه سیاه چیست؟
پرسید: کدام لکه؟ گقتم: این لکه سیاه که روی این سفیدی برف نشسته. گفت: لابد موقع ظهور عکس به وجود آمده! حیران شدم، مگر میشود فیلمساز و عکاسی به این عظمت، اینقدر بیدقت باشد؟! گفت: یک دقیقه بیا. مرا برد بیرون گالری گلستان، دور و اطراف را کمی نگاه کرد و به چوب کبریتی که روی پیادهرو افتاده بود اشاره کرد. گفت: این را میبینی؟ اگر قبلا میخواستم از این پیاده رو فیلم بسازم، حتما این چوب کبریت را برمیداشتم ولی الان برش نمیدارم. آن لکه روی عکس را هم برنداشتم، چون جزوی از عکس است.
جهانبینی سینمای کیارستمی یعنی بگذاری چوب کبریت همان کف پیادهرو بماند. بگذاری اتفاق اگر میخواهد بیافتد، بیافتد حتی اگر چیزی که تو میخواهی نباشد. شاید مرگ این فیلمساز نیز تابع همین قانون بود. اتفاقی که توسط یک اراده مسلط مهار ناشده رخ داد ولی نه تنها کسی از آن جلوگیری نکرد، بلکه زمینههای آن نیز فراهم آمد.
آنچه عدم قطعیت در فیلمهای کیارستمی بود اکنون در حاشیهی وقایع پس از مرگ او در حال وقوع است، چه کسی میداند مقصر واقعی مرگش به راستی چه کسی است؟ چه حکم غیرقابل تردیدی میتوان برایش صادر کرد؟
بازتولید جهانی که ما در آن زندگی میکنیم در سینمای کیارستمی دقیقا همینجاست، متفاوت از سینمای جاذبهها، به دور از تقلید و بیسلیقگی. با نگاه او حقایق رها و عاری از دستورهای پنهان فیلمسازی است. او حقیقتی را در سینما بازتولید میکرد که دور از ذات سینما بود، اگر سینما به ما تصویر قطاری در حال حرکت را نشان میدهد، کیارستمی ما را پشت پیچ ریل قطار با خودمان تنها میگذارد تا به تنهایی جهان فراسوی قطار را بازتولید کنیم.
کیارستمی به ما به عنوان مخاطب اجازه میداد که تخیل، برداشت و فردیت خود را بپرورانیم و در جهانی که تن به کلیشه دادن چنان آسوده است که فکر کردن را به دیگری واگذار کردهایم، به قول میلان کوندرا، بار تحملناپذیر هستی را بر روی دوش خود احساس کنیم.
از همین روست که سینمای کیارستمی به راستی قابل تقلید و کپیبرداری نیست، اما همچون دانهای است که در سرزمین شخصی هر کدام از ما به گیاهی با ریشهای عمیق بدل میشود. بیایید کمی با هم روراست باشیم، او سرنخ خوبی به سینمای ایران داد اما هیچ فیلمسازی تاکنون نتوانسته از سطح تقلید او پا فراتر بگذارد. حتی فیلمسازانی که فیلمنامههایش را ساختهاند نتوانستند جهان خیال خود را در آن کشف کنند و تنها کپیکار بودهاند.
روشن است که کیارستمی از چه بابت بیش از هر فیلمساز ایرانی دیگری کارگاه فیلمسازی در سطح جهان برپا کرد و چرا سینمای خود را در جهان انسانهای دیگر و خارج از مرزهای ایران نشر میداد. از نظر من او نمیخواست شعلهای که برافروخته، فروکش کند، هسته اصلی ذات سینمایی را که برخی آن را سینمای هنری، سینمای مستند- داستانی و یا هر اسم دیگری میخوانند در تکنیک و ماشین بمیرد.
داشتن نگاهی منطقی برای درک سینمای کیارستمی همچون حق دادن به یک ابر است که هر طور بخواهد شکل میگیرد و درختی که هر طور بخواهد در باد میرقصد. به همین خاطر او ستایشگر زندگی و حتی به تعبیر من ستایشگر مرگ بود، چرا که این دو غیرقابل تفکیک هستند، چنان که اگر سینمای بد وجود نمیداشت، تشخیص سینمای خوب غیرممکن میبود.
به همین دلیل نیز شاعرانه خواندن سینمای کیارستمی شاید رسیدن به بطن شاعرانگی حیات باشد، شاید این توصیفات، انتزاعی یا دور از ذهن برسند، اما چگونه میتوان عظمت باد بین شاخههای یک درخت را توصیف کرد، از قانون واقعیت و آشکارسازی جهان حرف زد و انتزاعی و شاعرانه به نظر نیامد؟
صداقت و صمیمیت فیلمهای کیارستمی تنها سنتی است که جامعه سنتگرای ما هرگز به آن اهمیت نداده است، واقعبینی بیطرفانهای که بیش از هر اعلام موضعی دقیق و هشدار دهنده است. اگر فیلمهای او را (به جز فیلمهایی که در فضای خارج ایران ساخته است) قطعهای از جامعه ایران بدانیم، او سراغ هر قشری از این جامعه رفته است.
آیا فیلمسازی را سراغ دارید که سینمای کودک را به اندازه او جدی گرفته باشد؟ آیا اجتماعی که او در تمام فیلمهایش از جمله «گزارش» و «ده» روی آن انگشت گذاشت، به جز در فیلمهای «اصغر فرهادی» بازنمایی تازهای پیدا کرد؟ برای نخستین بار کدام فیلمساز ایرانی جز او (مشق شب) پیشبینی کرد که انقلاب چه آثار مخربی بر نسل آینده خواهد داشت؟ بیایید باز هم با هم رو راست باشیم، کدامیک از ما مخاطبان «طعم گیلاس» با آقای بدیعی به دنبال پیدا کردن کسی نبوده تا روی جسدش خاک بریزد؟
اینک دیگر عباس کیارستمی زنده نیست، همان دانهای که از آن حرف زدم اما هنوز وجود دارد. سینمای او را به عنوان گیاهی بدانیم که در ایران رشد یافته است، چیزی همچون زبان فارسی، کمانچه، نقش رستم و فرش ایرانی. سحر سینمای کیارستمی را گسترده کنیم، اگر چه هرگز قدرشناس و حافظ خوبی برای میراث خود نبودهایم ولی مگر نه اینکه باید از جایی شروع کرد.