ابراهیم هرندی – عنوانِ این یادداشت، نامِ آخرین کتاب خانم شکوه میرزادگی، شاعر، نویسنده و بنیانگذارِ بنیاد میراث پاسارگاد است، که به تازگی منتشر شده است.
کتابی آموزنده و پُر از اطلاعات ارزندهای که گاه خواننده را با ناباوری کلافه میکند و او را به این پرسش میرساند که چرا؟ چرا و چگونه گروهکی طالبانی، این گونه امکان یافته است که وانهادِ فرهنگ و تمدنی کهن را با خیال آرام، با شیوهای سیستماتیک ویران کند؟ چرا این چگونگی آنگونه که باید، در رسانههای ایرانی خبرساز نمیشود تا واکنش مردم را کارساز کند؟
“میراث فرهنگی و طبیعیِ ایران در دورانِ جمهوری اسلامی”، کتابی با شش بخش در۲۷۵ صفحه در قطع رقعیست. هر بخش از این کتاب، دربرگیرندهی چندین مقاله از نوشتارهای خانم میرزادگی ست که نویسنده هر یک را در واکنش به مناسبتی زمانمند در ۱۴ سال گذشته نوشته است. از اینرو، این کتاب را گواهینامهی بُرههای از تاریخ ویرانی پیشینهی فرهنگ و تمدن و هنر و زیستبومِ ایران در چند دههی گذشته نیز میتوان دانست. اگرچه هر مقاله درباره موضوعی، رویدادی و یا واکنش به خبرِ ناگواری است، اما آنچه همهی آن مقالات را به هم پیوند میدهد، دغدغه و نگرانی نویسندهی کتاب برای میراث فرهنگی و طبیعی ایران است. نویسنده در نخستین مقاله کتاب یادآور میشود که:
“توجه به گذشته و تاریخ و فرهنگ و هویت ایرانی که از دل انقلاب مشروطیت بیرون آمد، سبب شد که ما از اولین کشورهایی باشیم که حتی قبل از آن که در سال ۱۹۴۵ سازمانی به نام یونسکو، که نام دیگرِ بخش آموزشی و فرهنگی سازمان ملل متحد است، تشکیل شود، و قبل از آن که توجه به حفظ میراث فرهنگی و تاریخی ملتها و کلاً بشریت در کنوانسیونهای مختلف آن مطرح و مورد توجه و تصویب جهانی قرار گیرد، دارای سازمانهایی برای حفظ میراث فرهنگی شدیم.
در سال هزار و سیصد و یک، یعنی ۱۹۲۳ میلادی، اولین نهاد نیمه دولتی فعال در زمینهی میراث فرهنگی به نام انجمن آثار ملی در ایران به وجود آمد.” (ص ۱۴).
از این رو، به گمانِ نویسندهی کتاب، “یکی از بزرگترین هزینههایی که مردم ایران به این انقلاب پرداخت کردند، در ارتباط با میراث فرهنگی، تاریخی و طبیعی سرزمینمان است.”هزینهای جبران ناپذیر که سبب شده است که خانم میرزادگی، با برپایی بنیاد میراث پاسارگاد، در پی کشیدن آژیر خطر برای جهانیان باشد و هشدار دهد که بخشی از میراث فرهنگی و طبیعیِ یکی از تاریخیترین فلات جهان در خطر ویرانی و نابودیست.
از دیدگاهی، میراث فرهنگی و طبیعیِ ایران، را میتوان روایتِ بخشی از ستیزِ میان کهنه و نو، که ستیزی بزرگ و پُرنما در تاریخ ایران در دو سده گذشته بوده است، دانست. این ستیز، جنگ میانِ دو نگرش در کشور ماست، کلنجارِ دامنهدارِ سنتگرایانِ مذهبی و نوگرایان ایرانی که بر همهی رویهها و سویههای زندگی ما و گوشهها و پوشههای تاریخمان سایه انداخته است. در این کتاب، نویسنده از نگرشی که بر بنیادِ ارزشهای مدرن استوار است، شاهدِ ویرانی و نابودی پدیدههاییست که از دیدگاه ویرانگران آنها، “چندی خرابه کهنه و اشیاء بی ارزشِ گبران آتشپرست در دورانِ جاهلیت”، پنداشته میشود. یکی میراث گذشته را نمادها و نمایههای تمدن کهن خویش میداند و آنها را گواهینامهی تاریخ و تمدن و هویت خود میپندارد و بدانها میبالد و دیگری نمادِ وجود نگرشی کفرآمیز. دشمنی حکومتهای ایدئولوژیک، با نمادهای تمدنهای پیشین، از آنروست که سردمداران آنها، خوش میدارند که تاریخ را از نو بنویسند. دیکتاتورها، تاریخ را تحریف میکنند، اما ایدئولوگها، آن را بازنویسی میکنند، تا ردِ پای ناهمکیشان خود را از آن پاک کنند. آوردهاند که در زمانی که مامون، خلیفهی عباسی در قاهره بود، هر روز برای تمرین تیراندازی به پای مجسمهی ابولهول میرفت و با پرتابِ تیر و نیزه و سنان، چهره ابولهوال را هدف میگرفت. چون از او درباره آن کار پرسیدند، گفت؛ هدفِ اصلی نابود کردن نماد طاغوت و به دست آوردنِ ثواب آخرت است و… البته اندکی هم تمرینِ تردستی در تیراندازی. این گونه است که اگر پیروان نگرشهای کهنه و نو، وانهادهای باستانی را گنجِی گرانبها نیز ببینند، یکی محتویاتِ آن را برای فروش در بازارِ آنتیک فروشان میخواهد و دیگری برای نمایش در موزه ایران باستان. در پیوند با میراث طبیعی نیز، یکی درخت را هیزم تر میبیند و دیگری نمادِ زندگی و نیکی.
داستانِ پیدایشِ این دوگانگی از این قرار است که هنگامی که در چهار دههی پیش، گروهی تهیدست، سادهانگار و ناآگاه، که از روستاها و دوزخیترین بخشهای شهرهای بزرگ، تکبیرگویان، آسیمهسر و پرخاشگر، خود را به کاخهای سعدآباد و نیاوران و ویلاهای دور و بر آنها رساندند و در آنجاها جا خوش کردند، پس از چندی، دل بریدن از آن “مکانهای شریف” را دور از انصاف دانستند. پس فتوا دادند که “امروز حفظ نظام از اقامه نماز هم مهمتر است”. یعنی که جای ما خوب است و دیگر کاری به این که در اسلام سیاست و حکومت و کشورداری و علم و اینها هست یا نه، نداریم.” چنان شد که امروز خانم میرزادگی، ناباورانه و دردمندانه مینویسد که “بی خبری و پرت بودن رئیس این موزه ایران باستان در مورد شناخت آثارِ تاریخی آنقدر بود که ایشان گم شدنِ سنجاق مفرغی بی نظیر لرستان را که در جریان برگزاری نمایشگاه “هفت هزار سال هنر ایران” ، ناپدید شد، بی اهمیت خوانده و گفت، ” هزاران هزار از این سنجاقها را میشود با قیمتی کمتر از هزار دلار در مغازههای پاریس پیدا کرد!”
تمدن پایاندادِ کششها و کوششهای همارهی مردم ِ هر سرزمین با فرهنگ و زیستبومشان است. هر جا که این سه پدیده، یعنی انسان و فرهنگ و زیستبومِاش، با هم پیوندی کارا دارند، انسان، از جهان جانوری دور میشود و به سوی آرمانهای انسانیاش نزدیک. هر جا نیز که این پیوند گسسته میشود، انسان و جامعه از تمدن و فرهنگ جدا میشود و به سوی توحش میگراید. “تمدن”، پیوندی الاکلنگی با “توحش” دارد و هرچه این یک کاهش مییابد، آن دیگری افزایش مییابد. هر چه انسان، شناخت بیشتری از زیستبوم خود داشته باشد و دارای فرهنگی که پاسخگوی نیازهای زیستی آن زیستبوم است، باشد، بیشتر و بهتر میتواند بر زیستگاه خود چیره شود و پیوندی سازگارتر با آن داشته باشد و آن زیستبوم را در راستای آرمانهای خویش، بسازد. اما هرچه با زیستبوم و فرهنگِ سازگار با زیستگاه خود، بیگانهتر باشد، به پرتگاه نابودی طبیعی و فرهنگی خود نزدیکتر. هرگاه و هر جا نیز، که توحش به دایرهی قدرت نزدیک میشود، به دشمنی با نمادهای تمدن برمیخیزد و آنها را نابود میکند. نمونههای روشنی از این چگونگی، منفجر کردن مجسمههای بودا در بامیان، به دست طالبان و ویرانیِ بناهای باستانی در سوریه به دست داعشیان است. برگردیم به کتاب.
هر مقاله از کتابِ میراث فرهنگی و طبیعیِ ایران، داستانی پر آبِ چشم است. از داستان فروشِ بناهای میراث فرهنگی برای ساختن هتل و کارخانه تا ساختنِ “قدمگاهِ مقام معظم رهبری، مدظله العالی” در یزد به نام گسترشِ میراث فرهنگی و با بودجهی آن سازمان! با آن که برخی از مقالات این کتاب را پیشتر در نشریات فارسی زبان خوانده بودم، اما خواندنِ کتاب را بسیار آموزنده و خواندنی یافتم. بدبختانه ما در روزگاری زندگی میکنیم که سیاستزدگی چنان بر ذهن و زبانمان سایه افکنده است که پروای پرداختن به موضوعاتی مانند فرهنگ و طبیعت را نداریم و آن را در رده بالای فهرست گرفتاریهای کشورمان نمیپنداریم. اکنون دیریست که بوموبرشناسان خبرِ خطرِ ویرانی بازگشت ناپذیرِ طبیعت فلات ایران را به بانگ بلند فریاد کردهاند. امروز اهل فن، بر آناند که دیگر دیر شده است و بسیاری از جلگهها و رویدشتهای ایران از گیاه و جانور خالی شدهاند و روند بیابانی شدن بخشهای بزرگی از ایران شتابی فزاینده گرفته است.
کتاب را که میبندم، به نیمهی روشن ماه نگاه میکنم که در دور دستی آنسوی پنجره، سر از توده ابرِ سیاهی بیرون آورده است و آرام و رام و روشن، در خُنَکای آسمانِ شب، به سوی فردا روان است. به نیمهی روشنِ ماه خیره میشوم و از آن میآموزم و با خودم بی واژه میگویم، تا در آسمان فرهنگِ ایران، کسانی مانند شکوه هستند، که با کوششها و پیگیریهای بی پایاننما و بی مزد و بی منتِ خود، خاری در چشمانِ واپسگرایانِ ویرانگر ایراناند، میتوان و باید امیدوار بود.